قسمت 16
-من فقط از زن داداشم شنیدم که . . .
-اصلا از اولش بگو کی این اتفاق افتاد و چی شد؟به گفته ی زن دایی کاری ندارم.
-یه روزی توی ده سر و صدای زیادی راه افتاد و من متوجه شدم این سروصدا نزدیک اصطبل داییه و مردم ده جمع شده و صدای شیون نازنین هم بلند شد . زن داداشم به سراغم آمد و گفت:«خواهر چادرتو سرت بنداز و بیا » پرسیدم چی شده؟ گفت «بیا» و گریه کنان به طرف اصطبل رفت .وقتی من رسیدم اونجا جسد احسان روی زمین افتاده بود و نازنین روش افتاده،گریه میکرد و مردم ریخته بودند توی اصطبل و هرکس چیزی میگفت.یک نفر گوشش رو روی قلب احسان گذاشت و گفت: «تموم کرده» از سرش خون زیادی رفته بود ولی هیچ کس دیگه ای اونجا نبود به جز مردمو نازنین.نازنین فریاد میزد بلند شو ! چرا حرف نمیزنی ؟چرا نفس نمیکشی؟و مردم با نگاه های مشکوک با ده حرف میزدند.زن های ده پچ پچ کنان اونو نشون میدادند و زن داداشم آن قدر ناراحت شد که فورا نازنین رو از اونجا بیرون آورد و به کمک هم اونو به باغ رسوندیم.اون نمیخواست از جسد احسان جدا بشه، و گریه میکرد و می گفت:« منو هم بکشید. من نمیخوام زنده بمونم.» نیم ساعت بعد ژاندارم ها اومدند و دور اونو با گچ خط کشیدند و با بی سیم صحبت های کردند . بعد یک دکتر اومد و معاینه اش کرد و تشخیص داد که سرش ضربه دیده و خونریزی مغزی کرده ، وقتی من اونجا رسیدم داییت و کدخدا هم اونجا بودند و دو نفر از اهالی ده شهادت دادند که اون از اسب زمین خورده.
-مگه اسب ها بسته نبودند؟
-رضا پسر مش مراد،رعیت داداشم،میشناسیش که پسر زرنگیه ،یه اسب باز کرد و آورد نزدیک احسان،بعد یکی از پاهای احسان رو توی رکاب کرد.برای همین ژاندارم ها خیال کردند از اسب افتاده.
-پس صحنه سازی کردند،آثار درگیری و کتک خوردن روی تن احسان نبود؟مثلا صورتش یا جاهای دیگه ی بدنش!
والا اون طور که من دیدم هیچ جای بدنش و صورتش البته اونجاهایی که معلوم بود تغییری نکرده و همه جاش سالم بود.
-عجب!پس باید با خود نازنین صحبت کنم ولی حالا نمیشه،اون خیلی بدحال و مریضه شما هم بهتره کمی با دایی صحبت کنید که این قدر به این دختر بیچاره سخت نگیره ! راستی مجید رو نمیبینم.کدوم قبرستونی فرار کرده؟
-نمیدونم کجاست! من الان چند روزه که اونو ندیدم حتی کدخدا هم از اونروز تا حالا اینورا آفتابی نشده.شاید به خاطر اتفاقاتی باشه که افتاده . حق دارن مدتی این طرفا نیان!
-آدم های از خدا بی خبر . راحت پسر بیچاره رو کشتند حالا میخوان سرپوش روی همه چیز بذارن.پدر و مادرش چی ؟ عکس العمل اونا چی بود؟
-پدرش روز ختم مثل مرده ی متحرک بی صدا یه گوشه وایساده بود ، جمعیت زیادی توی ختم شرکت نکردند . نمیدونم چرا؟ شاید فکر کردند اونا شهری هستند برای همین مرگ و میرشون برای دهاتی ها فرقی نمیکنه . مادر بزرگ بیچاره هم چند بار حالش بهم خورد و مردم کمک کردند اونو به باغشون بردند.
-من میرم خونه ی دایی سروگوشی آب بدم . شما مواظب نازنین باش مخصوصا اگر رسول این طرفا پیداش شد سعی کن یه جوری ردش کنی !
با عجله به طرف خونه ی دایی رفتم . زن دایی روی پله های ساختمون نشسته بود و وقتی منو دید به طرفم اومد و گفت:
-نازنین چطوره ؟ حالش خوبه؟
-آره خوبه ! شما نگران اون نباشین . از دایی چه خبر؟
-هنوز نیومده.
-اگر اومد فعلا درباره ی نازنین باهاش حرف نزنید.اصلا هرچی دیرتر بفهمه اونو از زیرزمین درآوردیم. بهتره.من میرم قفل رو درست کنم تا کسی نفهمه شکسته.
-باشه.خدا عمرت بده!
به طرف زیرزمین رفتم و قفل رو درست کردم و آهسته از پشت باغ به طرف خونمون رفتم و وقتی به اتاقی که نازنین خوابیده بود رسیدم ، اون هنوز خواب بود.نشستم و نگاهش کردم و از دیدن صورت ورم کرده و کبودش دلم ضعف رفت و با اینکه در گذشته احساس حسادت شدیدی نسبت به احسان خدابیامرز داشتم، حالا که مرده بود اون حس از بین رفته و جاشو به دلسوزی داده بود.
بی صدا در کنارش نشسته و صبر کردم تا بیدار شد و به محض باز کردن چشمایش گفت:
-سلام.تو اینجایی؟داشتم خواب تو رو میدیدم.مدت ها بود که به این راحتی نخوابیده بودم. چه خواب خوبی بود!
-خواب منو دیدی؟چه خوابی؟برام تعریف کن!
خواب دیدم دست در دست هم به باغی پر از گل و گیاه رفتیم.آنقدر اونجا قشنگ و با صفا بود که نمیدونی.
-چه قدر خوبه آدم توی خواب تو باشه . خوش به حال من !
-چه قدر خوبه آدم خواب تو رو ببینه . راستش تا حالا خوابتو ندیده بودم.
-شاید به خاطر اینکه درباره ی من جدی فکر نکردی و یا اونقدر مسئله ی فکر داشتی که فرصتی برای فکر کردن به من نداشتی .
-نه،اصلا اینطور نیست. من همیشه تو رو بهترین میدونستم و الان هم تنها کسی هستی که دوستت دارم .حاضرم باهات همه جا بیام. هرجای دنیا که باشه برام فرقی نداره.البته اگر خودت بخوای!
-امیدوارم یه روزی این اتفاق بیوفته.من جز این آرزویی ندارم که همیشه با تو باشم.راستی نازنین نمیخوام ناراحتت کنم ولی هر وقت حوصله داشتی ماجراهای اتفاق افتاده رو برام تعریف کن !
صورتش قرمز شد و سرشو انداخت پایین و گفت:
-دلم نمیخواد این کار رو بکنم.
-ببین نازنین منو تو از اول عمرمون با هم دوست بودیم و تو نباید هیچ رو در بایسی با من داشته باشی . دلم میخواد همه چیز رو مو به مو برام تعریف کنی . من باید بفهمم چه اتفاقی افتاده که که مرگ احسان مشکوک به نظر نیومده و دکتر به راحتی جواز دفن صادر کرده.
نازنین دستهاشو روی صورتش گذاشت و گریه کنان گفت:
-ای خدا ! احسان مرده . من چقدر بدبختمچرا اینطور شد؟کاش اونروز نیومده بود.من بهش گفتم بیا اونجا فکر نمیکردم این اتفاق میوفته. حالا چکار کنم؟
-نازنین گریه نکن.بچه بازی در نیار .چند روزه که داری گریه میکنی!اون برگشته؟گریه های تو اثری داشته؟
-نه ولی تو نمیدونی چقدر احساس گناه میکنم . اون به خاطر من مرد و من تا آخر عمر هم گریه کنم بازم کمه.
-من میتونم بفهمم چقدر تحمل این مساله برات سخته.ولی چه میشه کرد!میدونی که زندگی شوخی بردار نیست باید سخت باشی تا تحمل ناراحتی ها برات آسون بشه.
به سختی آرومش کردم و گفتم:
-فعلا استراحت کن.هر وقت آمادگی داشتی با هم صحبت میکنیم.یعنی باید با هم حرف بزنیم . چون خیلی نکات برای من مبهم مونده.
از اتاق بیرون اومدم و به مادر گفتم:
-شما به منزل دایی بروید و به زندایی بگید که ناهار و شام رو مثل هر روز ببره زیرزمین تا کسی شک نکنه،فعلا همه باید فکر کنن نازنین هنوز توی زیرزمینه تا ببینم چکار میشه کرد.
بعد به امیر محمد گفتم:
-داداش جون شما به هیچ کس نگو نازنین خونه ماست .فهمیدی!
-بله چشم . نمیگم.
یک هفته توی ده موندمو با اینکه باید به تهران برمیگشتم اون قدر مشکل توی خانواده بود که فکر کردم تا تکلیف نازنین روشن نشه نمیتونم درس بخونم.توی این مدت یک بار دایی رو دیدم و سعی کردم آرومش کنم و گفتم:
-دایی جان مهم تر از همه چیز سلامتی نازنینه و شما باید اونو ببخشین و از گناهش بگذرین.
دایی سرشو زیر انداخت و گفت:
-میدونی چیه پسرم؟ من جلوی کدخدا روسیاه شدم.دیگه نمیتونم سرمو بلند کنم ما سالهاست با هم دوستیم و قرار بود نازنین عروس اون خونواده بشه ولی حالا نمیدونم چی میشه .شاید منصرف شده باشن چون مدتهاست مجید رو نمیبینم . از این وضع ناراحتم.
-شما ناراحت ازدواج نازنین نباشید.اون میتونه با بهتر از مجید ازدواج کنه.
-نه.من و کدخدا با هم قرار گذاشتیم.
-دایی جان!شما قرار گذاشتید . از کجا میدونید نازنین راضی به اینکاره؟
-مگه اون باید راضی باشه؟دخترو چه به این حرفا؟
-دایی جان قدیم ها این کارها رسم بود ولی حالا فکر نمیکنم این کار درست باشه.البته شما بزرگترین و باید به فکر و نظرتون احترام گذاشت ولی یه کمی فکر کنید و ببینید اگر با کدخدا دوست نبودید و قراری نگذاشته بودید و اون برای مجید دختر شما رو خواستگاری میکرد نازنین رو بهش میدادین؟
پایان صفحه ی 73
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)