قسمت 15 !
گریه م گرفته بود و هیچ صدایی از زیرزمین نمیشنیدم ، دوباره شانسمو امتحان کردم و گفتم :
-نازنینم ، میدونی که تو دنیا فقط تو رو دوست دارم ، قول میدم کمکت کنم.با دم پنجره ، اقلا جوابمو بده تا صدات به قلبم قوت بده .
باز هم صدایی نیامد و من ناامید بلند شدم و گفتم:
-میرم تهران و دیگه برنمیگردم ، اگه تو این جوری دوست داری حرف نزن،پس خداحافظ برای همیشه.
برگشتم تا برم که صدایی به گوشم رسید ، گریان و افسرده .
-علیرضا، نرو بمون !من نمیام دم پنچره ولی باهات حرف میزنم.
به سرعت به طرف پنجره برگشتم و گفتم:
-بیا جلو تا صورت قشنگتو ببینم ، تو رو خدا چی شده ؟ احسان چطور مرد ؟ به من بگو !
صدای ناله و شیون نازنین بلند شد و گفت:
-اونو کشتند،دوتاییشون قاتلند،اگه بیام بیرون هردوشونو لو میدم، به همه میگم که من شاهد قتل احسان به دست اون دو تا بودم از هیچی هم خجالت نمیکشم . از هیچ کس نمیترسم علیرضا ، احسان رو رسول و مجید کشتند . من با چشم های خودم دیدم ، حالا هم منو زندونی شدم تا با کسی حرف نزنم ، بالاخره از اینجا بیرون میام و اون وقت میدونم چکارشون کنم .
-چی داری میگی دختر ! بیا ببینمت . چرا تو تاریکی خودتو قایم کردی ؟
-نه . . . جلو نیام بهتره . اونا اون قدر منو کتک زدند که جای سالمی توی صورتم باقی نمونده ، اگه منو ببینی الت بد میشه ولی تو رو خدا به خاطر من با اون دوتا بیشرف درگیر نشو . من فقط تو رو دارم ، اونا میکشنت و من دیگه هیچ کس رو ندارم .
-چی میگی ؟ تورو زدند ؟غلط کردند . مگه شهر هرته ؟ که دم به ساعت تو رو میزنن!کی تو رو زده ؟ کی ؟!
-رسول با کمربند منو زد، بابا هم زندونیم کرد تا دست اون به من نرسه .
-مثلا چه غلطی میخواد بکنه خودم میگیرم اونقدر میزنمش تا نتونه از جاش بلند بشه خیال کردی حالا هم مثل بچگیام تحمل عوضی بازیاشو دارم ؟ بهش هشدار داده بودم اگه دست روی تو بلند کنه میکشمش ،حالا وقتشه به وعده وفا کنم .
با عصبانیت از جا بلند شدم حرکت کردم که نازنین به پنجره نزدیک شد و گفت:
-توروخدا نرو علیرضا ، بیا اینجا کارت دارم.
به پنجره نزدیک شدم و توی تاریکی زیرزمین قسمتی از صورت زخمی وکبود نازنین دیدم و از دیدنش آن قدر ناراحت شدم که خشمم بیشتر شد و گفتم:
-چرا تو رو به این روز انداختند ،دیگه واجب شد که برم این پسره ی احمق بی همه چیز رو بکشم.
نازنین دستشو از لای پنجره بیرون آورد و دستمو گرفت و گفت:
-نه!من نمیگذارم بری.باید به من قول بدی به جون من که باهاش کاری نداشته باشی !
-چرا؟
-برای اینکه تقصیر خدم هم بود ، من باید بیشتر از این تنبیه میشدم ، خودم میدونم که کار بدی کردم و هیچ برادری تحمل این همه سر شکستگی رو نداره ،شاید اگه تو هم منو تو اون وضع میدیدی غیرتت قبول نمیکرد و دوتای مارو میکشتی .
-تو و احسان!
نازنین سرشو زیر انداخت و گفت:
-ازت خجالت میکشم،نمیتونم تو روت نگاه کنم ،من فقط اونو دوست داشتم همین ! اونا فهمیدن و مارو با هم توی اصطبل پیدا کردند و بعد ، آنقدر کتکش زدند که من نفهمیدم سرش به کجا خورد و مرد.
با گفتن این جمله نازنین به گریه افتاد و آنقدر گریه کرد که توی زیر زمین از حال رفت ،یک لحظه احساس کردم دچار سرگیجه ای شدید شدم و از درون منفجر و دیگه مغزم کار نمیکرد و نمیتونستم فکر کنم.
ماجرا پشت ماجرا آن چنان به من فشار آورد که لحظه ای حس کردم نفسم به سختی از گلویم بیرون می آید و دچار تنگی نفس شدم.مثل مات زده ها به طرف اتاق زندایی رفتم و گفتم:
-این چه کاریه دایی کرده؟یعنی همه ی شماها زورتون به این یه الف بچه نمیرسه که دختر بیچاره رو توی زیرزمین نمناک و تاریک حبس کردین؟اون الان غش کرده و معلوم نیست چه بلایی سرش اومده،اگر کلید رو ندین در رو میشکنم و میارمش بیرون تا ببینم کدوم نامردی میخواد بهش دست بزنه تا من آنی بکشمش .
زن دایی سراسیمه خودشو به من رسوند و گفت:
-تو رو خدا علیرضا جون داد نزن ! الان سر و کله ی این پسره ی بی همه چیز پیدا میشه و خدای نکرده خون به پا میشه ، الان میرم ببینم اون چشه . تو ناراحت نباش لابد تو رو دید هو بغضش ترکیده خدا کند گریه کنه و حرف بزنه ! از اون روز تا حالا حتی یک کلمه هم حرف نزده که من بفهمم چه اتفاقی افتاده ، اصلا هیچ کس به من حرف نمیزنه ، من دارم دیوونه میشم .
زن دایی به طرف پنجره ی زیرزمین حرکت کرد و نازنین رو صدا کرد و چون جوابی نشنید گریه کنان به طرف من اومد و گفت:
-نمیدونم باید چکار کنم . جواب نمیده . نمیدونم چه بلایی سرش اومده .
یهو دلم شور افتاد ، به طرف زیرزمین رفتم و با لگد آنقدر به در کوبیدم تا قفل در شکست و با زن دایی وارد زیر زمین شدم . همه جا تاریک بود و هیچی معلوم نبود . به سختی کلید برق رو زدم و بعد از روشن شدن نازنین رو که نقش بر زمین شده بود به کمک زن دایی از زیرزمین خارج کردم.وقتی صورت و دست های اونو توی روشنایی روز دیدم وحشت کردم . همه جایش سیاه و کبود شده بود . گوشه های لبش زخم بود و ورم کرده بود و آثار خونمردگی در همه جای بدنش مشاهده میشد .یک لحظه آنقدر عصبانی شدم که اگر همون موقع رسول جلوی دستم بود آن قدر میزدمش که بمیره.
زندایی از قیافه ی من متوجه ناراحتیم شد ،چون گفت:
-تو تنها کسی هستی که دلت برای نازنین میسوزه . الان هم هبه خونش تشنه هستند و فکر میکنند اون دختر خطاکاریه.ما هم مجبوریم هرچه زودتر ترتیب ازدواجش رو با مجید بدیم که کار به جاهای باریک نکشه ،البته اگر هنوز هم بخواد و منصرف نشده باشه.
-زن دایی اصلا معلوم هست چی میگین ؟فعلا بهتره برین شربت گلاب و قند بیارین من به صورتش آب میزنم تا به هوش بیاد ، نگاه کنید دختره ی بیچاره رو به چه روزی انداختند ، تازه میخوان بدنش دست گرگ درنده ای مثل مجید!
زن دایی رفت و شربت آورد و به کمک هم اونو به هوش آوردیم و و قتی چشم هاشو باز کرد و من و مادرش رو دید بغضش ترکید و به گریه افتاد . مادرش اونو به آغوش گرفته و دلداریش میداد و اون مرتب میگفت:
-مامان به خدا قس من گناهی ندارم ، من اونو دوست داشتم ، قرار بود بیاد خواستگاریم ، اونا کشتنش .
-گریه کن دخترم ، من میدونم تو دختر بدی نیستی . آروم باش .
بعد رو به من کرد و گفت:
-حالا که در زیرزمین رو شکستی و بیرون آوردیش خودت هم باید فکری به حال قایم کردنش بکنی ، الان سر و کله ی داییت و رسول پیدا میشه ، اونا اگر بفهمند بیرون آوردیمش خیلی عصبانی میشن و ممکنه بچه مو بکشند .
-شما خودتو ناراحت نکن ، اصلا برو توی خونه و بگو از هیچی خبر نداری ، من میبرمش خونمون و جواب همه شونو میدم . وای به حال کسی که جرات کنه انگشتشو به اون بزنه ،به خداوندی خد ابی برو برگرد میکشمش و بعد هم میرم زندان ، هر چی میخواد بشه . من پای همه چیزش وایسادم .
زن دایی به خون هرفت و من نازنین رو که قدرت راه رفتن نداشت بغل کردم و به خونمون بردم و مادر که با صورت ورم کرده ی اون وحشت کرده بود .گریه کنان براش رختخواب انداخت و توی اتاق عقبی اونو خوابوندیم و نازنین که رمقی برای حرف زدن و حرکت کردن نداشت به زحمت چشماشو باز کرد و نگاهی توی چشمهای من کرد و آهسته گفت:
-حالا دارم احساس راحتی میکنم ،علیرضا هر جا میری منو با خودت ببر . من فقط با تو راحتم . هیچکی رو نمیخوام ببینم جز تو.
-باشه عزیزم . فعلا بخواب و استراحت کن و از هیچ چیز نترس . دیگه کسی نمیتونه تو رو اذیت کنه.
به حیاط باغ رفتم و مادر رو صدا کردم:
-مادر بیا اینجا کارت دارم.
-چی شده ؟ چی کار داری؟
-میخوام هر چی از مرگ احسان و ماجرای نازنین و اون شنیدی برام تعریف کنی .
-من پشت سر مرده حرف نمیزنم . تو هم بهتره چیزی از کسی نپرسی.
-یعنی چی ؟ مرگ اون انقدر کوچیک و بی اهمیته که همه به راحتی ازش گذشتن؟من باید همه چیز رو بدونم و بفهمم.
-تو برای چی خودتو ناراحت میکنی؟به تو چه مربوطه؟
-من فقط میخوام بدونم شما چیزی میدونی یا نه ! اگه میدونی بگو !
پایان صفحه ی 69
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)