نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 15 !



    گریه م گرفته بود و هیچ صدایی از زیرزمین نمیشنیدم ، دوباره شانسمو امتحان کردم و گفتم :
    -نازنینم ، میدونی که تو دنیا فقط تو رو دوست دارم ، قول میدم کمکت کنم.با دم پنجره ، اقلا جوابمو بده تا صدات به قلبم قوت بده .
    باز هم صدایی نیامد و من ناامید بلند شدم و گفتم:
    -میرم تهران و دیگه برنمیگردم ، اگه تو این جوری دوست داری حرف نزن،پس خداحافظ برای همیشه.
    برگشتم تا برم که صدایی به گوشم رسید ، گریان و افسرده .
    -علیرضا، نرو بمون !من نمیام دم پنچره ولی باهات حرف میزنم.
    به سرعت به طرف پنجره برگشتم و گفتم:
    -بیا جلو تا صورت قشنگتو ببینم ، تو رو خدا چی شده ؟ احسان چطور مرد ؟ به من بگو !
    صدای ناله و شیون نازنین بلند شد و گفت:
    -اونو کشتند،دوتاییشون قاتلند،اگه بیام بیرون هردوشونو لو میدم، به همه میگم که من شاهد قتل احسان به دست اون دو تا بودم از هیچی هم خجالت نمیکشم . از هیچ کس نمیترسم علیرضا ، احسان رو رسول و مجید کشتند . من با چشم های خودم دیدم ، حالا هم منو زندونی شدم تا با کسی حرف نزنم ، بالاخره از اینجا بیرون میام و اون وقت میدونم چکارشون کنم .
    -چی داری میگی دختر ! بیا ببینمت . چرا تو تاریکی خودتو قایم کردی ؟
    -نه . . . جلو نیام بهتره . اونا اون قدر منو کتک زدند که جای سالمی توی صورتم باقی نمونده ، اگه منو ببینی الت بد میشه ولی تو رو خدا به خاطر من با اون دوتا بیشرف درگیر نشو . من فقط تو رو دارم ، اونا میکشنت و من دیگه هیچ کس رو ندارم .
    -چی میگی ؟ تورو زدند ؟غلط کردند . مگه شهر هرته ؟ که دم به ساعت تو رو میزنن!کی تو رو زده ؟ کی ؟!
    -رسول با کمربند منو زد، بابا هم زندونیم کرد تا دست اون به من نرسه .
    -
    مثلا چه غلطی میخواد بکنه خودم میگیرم اونقدر میزنمش تا نتونه از جاش بلند بشه خیال کردی حالا هم مثل بچگیام تحمل عوضی بازیاشو دارم ؟ بهش هشدار داده بودم اگه دست روی تو بلند کنه میکشمش ،حالا وقتشه به وعده وفا کنم .

    با عصبانیت از جا بلند شدم حرکت کردم که نازنین به پنجره نزدیک شد و گفت:
    -توروخدا نرو علیرضا ، بیا اینجا کارت دارم.
    به پنجره نزدیک شدم و توی تاریکی زیرزمین قسمتی از صورت زخمی وکبود نازنین دیدم و از دیدنش آن قدر ناراحت شدم که خشمم بیشتر شد و گفتم:
    -چرا تو رو به این روز انداختند ،دیگه واجب شد که برم این پسره ی احمق بی همه چیز رو بکشم.
    نازنین دستشو از لای پنجره بیرون آورد و دستمو گرفت و گفت:
    -نه!من نمیگذارم بری.باید به من قول بدی به جون من که باهاش کاری نداشته باشی !
    -چرا؟
    -برای اینکه تقصیر خدم هم بود ، من باید بیشتر از این تنبیه میشدم ، خودم میدونم که کار بدی کردم و هیچ برادری تحمل این همه سر شکستگی رو نداره ،شاید اگه تو هم منو تو اون وضع میدیدی غیرتت قبول نمیکرد و دوتای مارو میکشتی .
    -تو و احسان!
    نازنین سرشو زیر انداخت و گفت:
    -ازت خجالت میکشم،نمیتونم تو روت نگاه کنم ،من فقط اونو دوست داشتم همین ! اونا فهمیدن و مارو با هم توی اصطبل پیدا کردند و بعد ، آنقدر کتکش زدند که من نفهمیدم سرش به کجا خورد و مرد.
    با گفتن این جمله نازنین به گریه افتاد و آنقدر گریه کرد که توی زیر زمین از حال رفت ،یک لحظه احساس کردم دچار سرگیجه ای شدید شدم و از درون منفجر و دیگه مغزم کار نمیکرد و نمیتونستم فکر کنم.
    ماجرا پشت ماجرا آن چنان به من فشار آورد که لحظه ای حس کردم نفسم به سختی از گلویم بیرون می آید و دچار تنگی نفس شدم.مثل مات زده ها به طرف اتاق زندایی رفتم و گفتم:
    -این چه کاریه دایی کرده؟یعنی همه ی شماها زورتون به این یه الف بچه نمیرسه که دختر بیچاره رو توی زیرزمین نمناک و تاریک حبس کردین؟اون الان غش کرده و معلوم نیست چه بلایی سرش اومده،اگر کلید رو ندین در رو میشکنم و میارمش بیرون تا ببینم کدوم نامردی میخواد بهش دست بزنه تا من آنی بکشمش .
    زن دایی سراسیمه خودشو به من رسوند و گفت:
    -تو رو خدا علیرضا جون داد نزن ! الان سر و کله ی این پسره ی بی همه چیز پیدا میشه و خدای نکرده خون به پا میشه ، الان میرم ببینم اون چشه . تو ناراحت نباش لابد تو رو دید هو بغضش ترکیده خدا کند گریه کنه و حرف بزنه ! از اون روز تا حالا حتی یک کلمه هم حرف نزده که من بفهمم چه اتفاقی افتاده ، اصلا هیچ کس به من حرف نمیزنه ، من دارم دیوونه میشم .

    زن دایی به طرف پنجره ی زیرزمین حرکت کرد و نازنین رو صدا کرد و چون جوابی نشنید گریه کنان به طرف من اومد و گفت:
    -نمیدونم باید چکار کنم . جواب نمیده . نمیدونم چه بلایی سرش اومده .

    یهو دلم شور افتاد ، به طرف زیرزمین رفتم و با لگد آنقدر به در کوبیدم تا قفل در شکست و با زن دایی وارد زیر زمین شدم . همه جا تاریک بود و هیچی معلوم نبود . به سختی کلید برق رو زدم و بعد از روشن شدن نازنین رو که نقش بر زمین شده بود به کمک زن دایی از زیرزمین خارج کردم.وقتی صورت و دست های اونو توی روشنایی روز دیدم وحشت کردم . همه جایش سیاه و کبود شده بود . گوشه های لبش زخم بود و ورم کرده بود و آثار خونمردگی در همه جای بدنش مشاهده میشد .یک لحظه آنقدر عصبانی شدم که اگر همون موقع رسول جلوی دستم بود آن قدر میزدمش که بمیره.
    زندایی از قیافه ی من متوجه ناراحتیم شد ،چون گفت:
    -تو تنها کسی هستی که دلت برای نازنین میسوزه . الان هم هبه خونش تشنه هستند و فکر میکنند اون دختر خطاکاریه.ما هم مجبوریم هرچه زودتر ترتیب ازدواجش رو با مجید بدیم که کار به جاهای باریک نکشه ،البته اگر هنوز هم بخواد و منصرف نشده باشه.
    -زن دایی اصلا معلوم هست چی میگین ؟فعلا بهتره برین شربت گلاب و قند بیارین من به صورتش آب میزنم تا به هوش بیاد ، نگاه کنید دختره ی بیچاره رو به چه روزی انداختند ، تازه میخوان بدنش دست گرگ درنده ای مثل مجید!
    زن دایی رفت و شربت آورد و به کمک هم اونو به هوش آوردیم و و قتی چشم هاشو باز کرد و من و مادرش رو دید بغضش ترکید و به گریه افتاد . مادرش اونو به آغوش گرفته و دلداریش میداد و اون مرتب میگفت:
    -مامان به خدا قس من گناهی ندارم ، من اونو دوست داشتم ، قرار بود بیاد خواستگاریم ، اونا کشتنش .
    -گریه کن دخترم ، من میدونم تو دختر بدی نیستی . آروم باش .
    بعد رو به من کرد و گفت:
    -حالا که در زیرزمین رو شکستی و بیرون آوردیش خودت هم باید فکری به حال قایم کردنش بکنی ، الان سر و کله ی داییت و رسول پیدا میشه ، اونا اگر بفهمند بیرون آوردیمش خیلی عصبانی میشن و ممکنه بچه مو بکشند .
    -شما خودتو ناراحت نکن ، اصلا برو توی خونه و بگو از هیچی خبر نداری ، من میبرمش خونمون و جواب همه شونو میدم . وای به حال کسی که جرات کنه انگشتشو به اون بزنه ،به خداوندی خد ابی برو برگرد میکشمش و بعد هم میرم زندان ، هر چی میخواد بشه . من پای همه چیزش وایسادم .
    زن دایی به خون هرفت و من نازنین رو که قدرت راه رفتن نداشت بغل کردم و به خونمون بردم و مادر که با صورت ورم کرده ی اون وحشت کرده بود .گریه کنان براش رختخواب انداخت و توی اتاق عقبی اونو خوابوندیم و نازنین که رمقی برای حرف زدن و حرکت کردن نداشت به زحمت چشماشو باز کرد و نگاهی توی چشمهای من کرد و آهسته گفت:
    -حالا دارم احساس راحتی میکنم ،علیرضا هر جا میری منو با خودت ببر . من فقط با تو راحتم . هیچکی رو نمیخوام ببینم جز تو.
    -باشه عزیزم . فعلا بخواب و استراحت کن و از هیچ چیز نترس . دیگه کسی نمیتونه تو رو اذیت کنه.
    به حیاط باغ رفتم و مادر رو صدا کردم:
    -مادر بیا اینجا کارت دارم.
    -چی شده ؟ چی کار داری؟
    -میخوام هر چی از مرگ احسان و ماجرای نازنین و اون شنیدی برام تعریف کنی .
    -من پشت سر مرده حرف نمیزنم . تو هم بهتره چیزی از کسی نپرسی.
    -یعنی چی ؟ مرگ اون انقدر کوچیک و بی اهمیته که همه به راحتی ازش گذشتن؟من باید همه چیز رو بدونم و بفهمم.
    -تو برای چی خودتو ناراحت میکنی؟به تو چه مربوطه؟
    -من فقط میخوام بدونم شما چیزی میدونی یا نه ! اگه میدونی بگو !


    پایان صفحه ی 69


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/