نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 14


    نامه رو به زور از دستم در آورد و خوند ، بعد به طرف تختم رفت و خودشو روی بالشتم انداخت و شروع کرد به گریه کردن.
    صدای گریه ها و ضجه های او هنوز تو گوشمه و از گریه کردنش دگرگون شدم ، بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:
    -بسه دیگه ، برای چی گریه میکنی ! مگه تو از این پسر نامرد بیشتر از این توقع داشتی ! گریه نکن ، خوشحال باش که حقیقت رو فهمیدی .
    نازنین با گریه گفت :
    -چه فایده ، اونا مجبورم میکنند و من هم اگر شده خودمو بکشم تن به این ازدواج نمیدم.
    -هیچ کس نمیتونه مجبورت کنه ، من نمیگذارم ، اگه شده از روی جنازه م رد بشند نمیگذارم تو با اون ازدواج کنی !حالا اشکاتو پاک کن .
    از روی تخت بلند شد و به طرفم آمد و با نگاهی به چشم های من دوباره شروع به گریستن کرد و من کلافه شدم و به او گفتم :
    -عزیز دلم . ناراحت نباش . گریه نکن ، نمیگذارم کسی تو رو مجبور به ازدواج با اون پست فطرت بکنه !
    مادر از بیرون در نگران و مضطرب فریاد زد :
    -شما؟ چتونه؟چرا بیرون نمی آیید؟
    -هیچی مادر ، چیزیمون نیست . الان میایم بیرون .
    -نازنین حالش خوبه؟
    نازنین نگاهی به من کرد و گفت:
    -من خوبم عمه جان . خوبم .
    دست های نازنین رو توی دستهام گرفتم و گفتم :
    -سعی کن گول هیچ کس رو نخوری ، میدونی ، بزرگترین اشتباه در زندگی چی میتونه باشه ؟
    نازنین با چشم های معصومش که هنوز قطرات اشک ترکش نکرده بود نگاهم کرد و پرسید :
    -چیه؟
    -اینه که از تجربه ی دیگران پند نگیری و خودت به دنبال ماجراجویی زندگی تو به خطر بندازی . و این در صورتیه که ساده لوح باشی و حرف دیگران روی تو اثر بذاره و زودباور بشی .
    -یعنی چی؟تو میگی من به همه بدبین باشم ؟
    -به همه نه ، ولی چون هنوز به سنی نرسیدی که تشخیص بدی کی راست میگه و کی دروغ ، بهتره حالا حالاها به کسی اعتماد نکنی . متوجه شدی ؟
    -بله ، فکر میکنم تا حدود زیادی متوجه شدم.
    -خب ! خیالم راحت شد حالا میتونی راحت و بدون دغدغه به زندگیت ادامه بدی ضمنا ، آدرس خونمونو توی تهران بهت میدم اگر من نبودم و خدای نکرده اتفاقی افتاد و یا خواستند مجبورت کنند کاری انجام بدی که به ضررته اول به مامانم بگو . . . بعد اگر چاره ای جز فرار نداشتی آدرس رو بردار و بیا تهران خونه ی خودم یادت باشه بهت چی میگم ، اگر چاره ای نداشتی بیا تهران ، من سعی میکنم در اولین فرصت تلفنی بخرم تا بتونی راحت با من تماس بگیری .
    -تو اگه بری تهرون کی برمیگردی ؟
    -سعی میکنم هرچه زودتر برگردم چون دلم شور میزنه و اگر بشه هفته ای یه بار میام ده . تو هم سعی کن به آدرسی که بهت میدم برام نامه بنویسی .
    -سعی میکنم .
    هر دو از اتاق خارج شدیم ، دلم میخواست درباره ی احسان باهاش صحبت کنم ولی هرچه سعی کردم نتونستم و غرورم جلومو گرفت. مادر با دیدن ما خوشحال شد و گفت :
    -الحمدالله هر دو حرفاتونو بهم زدید ! من نمیدونم حرف شما دوتا کی تموم میشه !
    -حرف من و نازنین هرگز تمومی نداره . شما که میدونید چرا میپرسید؟
    مادر نگاهی عمیق به چشم های من انداخت و بعد برگشت و به نازنین نگاهی کرد و گفت :
    -خدا عاقبت دوتاتونو به خیر کنه .
    یک هفته بعد به تهران رفتم ، موقع خداحافظی احسان به منزل ما اومد ولی با سردی با من روبرو شد و با تعجب گفت:
    -علیرضا چته!دیگه مارو تحویل نمیگیری.
    -اختیار داری ، ما کی هستیم که شما رو تحویل نگیریم ، خداحافظ.
    با سردی دستشو فشار دادم و به طرف تهران حرکت کردم . توی راه اتفاقات یکی پس از دیگری از جلوی چشم هام رژه میرفتند و من مثل کلاف سردرگمی بودم که هیچ نقطه ی راحتی در زندگیم نمیدیدم .
    بالاخره کلاس ها شروع شدند و من همچنان با دلشوره های فراوان کتاب هارو زیر و رو کرده ، سعی میکردم فکرمو متمرکز کنم و مثل دوران دبیرستان در دانشگاه هم دانشجوی موفقی شوم.
    یک ماه گذشت و من به ده رفتم ، دلم برای همه تنگ شده بود و هیجان زیادی برای دیدار همه داشتم . از مینی بوس پیاده شدم و به طرف باغ حرکت کردم و نزدیک در باغ که رسیدم آگهی چسبیده به در باغ قلبمو تکون داد . به سرعت نزدیک شدم و عکس احسان رو روی اون و تیتر « انالله » رو که دیدم حالم دگرگون شد و از حال رفتم ، وقتی به هوش آمدم توی اتاق خودم بودم و صدای خوندن قرآن از باغ بغلی به گوش می رسید . از پنجره ی اتاقم نگاهی به بیرون انداختم ، مادر لب حوض نشسته بود و لباس سیاهی به تن داشت ، قیافه ی غمزده و چهره ی پف کرده اش قلبمو لرزوند ، با عجله خودمو به حیاط رسوندم و گفتم :
    -مادر چی شده ؟
    -مگه اطلاعیه رو ندیدی ؟
    بعدگریه کرد و با صدای بلند گفت :
    -خدا باعثو بانیشو لعنت کنه!
    -میخوای بگی چی شد که این اتفاق افتاد یا نه ! نازنین کجاست؟
    -نمیدونم بگم این دختر باعث شد ، نمیدونم بگم بدخواه داشت ، نمیدونم چی بگم ! فقط خدا میدونه چی شده !
    از مادر چیزی دستگیرم نشد و ترجیح دادم به طرف خونه ی دایی و به سراغ نازنین بروم . با عجله کفش هامو پوشیدم و به طرف باغ دایی حرکت کردم .وقتی به اونجا رسیدم زندایی با لباس مشکی و چهره ای افسرده با دیدن من گریه کنان به طرفم آمد و گفت:
    -کجایی مادر ، بعد از رفتن تو هزاران هزار بلا بر سر همه اومد.
    -زن دایی بالاخره به من میگین چی شده یا نه! دارم دق مرگ میشم ، نازنین کجاست ؟
    -هیس ! اسمشو نیار . داییت گفته از این به بعد اون مرده .
    -یعنی چی ، اون کجاست؟میگین یا خودم برم دنبالش بگردم ؟
    -بهت میگم ولی تو نمیتونی ببینیش ، اون زندانیه .
    -کجا؟کی اونو زندانی کرده ؟ برای چی ؟
    -نمیدونم مادر ، داییت زندانیش کرده تا رسول نکشدش .
    -اون کجاست؟من باید ببینمش.
    -توی زیرزمین و کلیدش هم دست داییته، قدغن کرده کسی باهاش حرف بزنه ،فقط از پنجره زیرزمین براش نون و آب میبرم . گفته اون قدر باید اونجا بمونه تا بمیره.
    -زندایی مگه اون چکار کرده ؟بالاخره به من میگی یا نه!
    زندایی نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی اونجا نیست خواست چیزی بگه ولی حرفشو خورد و سرشو زیر انداخت و گفت:
    نمیدونم مادر، من فکر نمیکنم دخترم بد باشه ولی اونا میگن که . . .
    رسول از راه رسید و با دیدن من خشمگین شد و گفت:
    مار از پونه بدش میاد در لونه اش سبز میشه ، مادر اینا کی از اینجا میرن؟
    زندایی که از حرف زدن اون ناراحت شده بود گفت:
    -باز داری چرت و پرت میگی !برو زیادی حرف نزن!
    دلم شور افتاده بود و منتظر شدم که رسول گورشو گم کنه و برم از پنجرهی زیر زمین نازنین رو ببینم .
    بالاخره رسول رفت و من به زندایی گفتم :
    -من میرم دم پنجره ی زیرزمین .
    -برو مادر،شاید با تو حرف بزنه . به ما که هیچی نگفته اصلا با هیچ کس حرف نمیزنه !
    با عجله خودمو به در زیر زمین رسوندم و قفلشو امتحان کردم و صدا زدم :
    -نازنین ، نازنین ، بیا دم پنجره ی زیرزمین.
    خودمو به پنجره رسوندم ولی هیچ کس رو اونجا ندیدم . چراغ های زیرزمین خاموش بودند و هیچ صدایی به گوش نمیرسید . از ترس داشتم سکته میکردم . فکر کردم اگر اون هم خودشو بکشه چی ! اون وقت من تمام زندگی شونو آتیش میزنم و نمیگذارم یک نفر زنده بمونه .
    دوباره صدا زدم:
    -نازنین ، عزیزدلم منم علیرضا، چرا جوابمو نمیدی ! ترو خدا بیا دم پنجره تا ببینمت ،مگه نمیدونی دلم برات تنگ شده ، مدت هاست منتظر دیدنت هستم ، اگه دنیا بگن که تو کار بدی کردی من باور نمیکنم . تو فرشته ی پاک منی ، نازنینم .

    پایان صفحه ی 65


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/