قسمت 14
نامه رو به زور از دستم در آورد و خوند ، بعد به طرف تختم رفت و خودشو روی بالشتم انداخت و شروع کرد به گریه کردن.
صدای گریه ها و ضجه های او هنوز تو گوشمه و از گریه کردنش دگرگون شدم ، بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:
-بسه دیگه ، برای چی گریه میکنی ! مگه تو از این پسر نامرد بیشتر از این توقع داشتی ! گریه نکن ، خوشحال باش که حقیقت رو فهمیدی .
نازنین با گریه گفت :
-چه فایده ، اونا مجبورم میکنند و من هم اگر شده خودمو بکشم تن به این ازدواج نمیدم.
-هیچ کس نمیتونه مجبورت کنه ، من نمیگذارم ، اگه شده از روی جنازه م رد بشند نمیگذارم تو با اون ازدواج کنی !حالا اشکاتو پاک کن .
از روی تخت بلند شد و به طرفم آمد و با نگاهی به چشم های من دوباره شروع به گریستن کرد و من کلافه شدم و به او گفتم :
-عزیز دلم . ناراحت نباش . گریه نکن ، نمیگذارم کسی تو رو مجبور به ازدواج با اون پست فطرت بکنه !
مادر از بیرون در نگران و مضطرب فریاد زد :
-شما؟ چتونه؟چرا بیرون نمی آیید؟
-هیچی مادر ، چیزیمون نیست . الان میایم بیرون .
-نازنین حالش خوبه؟
نازنین نگاهی به من کرد و گفت:
-من خوبم عمه جان . خوبم .
دست های نازنین رو توی دستهام گرفتم و گفتم :
-سعی کن گول هیچ کس رو نخوری ، میدونی ، بزرگترین اشتباه در زندگی چی میتونه باشه ؟
نازنین با چشم های معصومش که هنوز قطرات اشک ترکش نکرده بود نگاهم کرد و پرسید :
-چیه؟
-اینه که از تجربه ی دیگران پند نگیری و خودت به دنبال ماجراجویی زندگی تو به خطر بندازی . و این در صورتیه که ساده لوح باشی و حرف دیگران روی تو اثر بذاره و زودباور بشی .
-یعنی چی؟تو میگی من به همه بدبین باشم ؟
-به همه نه ، ولی چون هنوز به سنی نرسیدی که تشخیص بدی کی راست میگه و کی دروغ ، بهتره حالا حالاها به کسی اعتماد نکنی . متوجه شدی ؟
-بله ، فکر میکنم تا حدود زیادی متوجه شدم.
-خب ! خیالم راحت شد حالا میتونی راحت و بدون دغدغه به زندگیت ادامه بدی ضمنا ، آدرس خونمونو توی تهران بهت میدم اگر من نبودم و خدای نکرده اتفاقی افتاد و یا خواستند مجبورت کنند کاری انجام بدی که به ضررته اول به مامانم بگو . . . بعد اگر چاره ای جز فرار نداشتی آدرس رو بردار و بیا تهران خونه ی خودم یادت باشه بهت چی میگم ، اگر چاره ای نداشتی بیا تهران ، من سعی میکنم در اولین فرصت تلفنی بخرم تا بتونی راحت با من تماس بگیری .
-تو اگه بری تهرون کی برمیگردی ؟
-سعی میکنم هرچه زودتر برگردم چون دلم شور میزنه و اگر بشه هفته ای یه بار میام ده . تو هم سعی کن به آدرسی که بهت میدم برام نامه بنویسی .
-سعی میکنم .
هر دو از اتاق خارج شدیم ، دلم میخواست درباره ی احسان باهاش صحبت کنم ولی هرچه سعی کردم نتونستم و غرورم جلومو گرفت. مادر با دیدن ما خوشحال شد و گفت :
-الحمدالله هر دو حرفاتونو بهم زدید ! من نمیدونم حرف شما دوتا کی تموم میشه !
-حرف من و نازنین هرگز تمومی نداره . شما که میدونید چرا میپرسید؟
مادر نگاهی عمیق به چشم های من انداخت و بعد برگشت و به نازنین نگاهی کرد و گفت :
-خدا عاقبت دوتاتونو به خیر کنه .
یک هفته بعد به تهران رفتم ، موقع خداحافظی احسان به منزل ما اومد ولی با سردی با من روبرو شد و با تعجب گفت:
-علیرضا چته!دیگه مارو تحویل نمیگیری.
-اختیار داری ، ما کی هستیم که شما رو تحویل نگیریم ، خداحافظ.
با سردی دستشو فشار دادم و به طرف تهران حرکت کردم . توی راه اتفاقات یکی پس از دیگری از جلوی چشم هام رژه میرفتند و من مثل کلاف سردرگمی بودم که هیچ نقطه ی راحتی در زندگیم نمیدیدم .
بالاخره کلاس ها شروع شدند و من همچنان با دلشوره های فراوان کتاب هارو زیر و رو کرده ، سعی میکردم فکرمو متمرکز کنم و مثل دوران دبیرستان در دانشگاه هم دانشجوی موفقی شوم.
یک ماه گذشت و من به ده رفتم ، دلم برای همه تنگ شده بود و هیجان زیادی برای دیدار همه داشتم . از مینی بوس پیاده شدم و به طرف باغ حرکت کردم و نزدیک در باغ که رسیدم آگهی چسبیده به در باغ قلبمو تکون داد . به سرعت نزدیک شدم و عکس احسان رو روی اون و تیتر « انالله » رو که دیدم حالم دگرگون شد و از حال رفتم ، وقتی به هوش آمدم توی اتاق خودم بودم و صدای خوندن قرآن از باغ بغلی به گوش می رسید . از پنجره ی اتاقم نگاهی به بیرون انداختم ، مادر لب حوض نشسته بود و لباس سیاهی به تن داشت ، قیافه ی غمزده و چهره ی پف کرده اش قلبمو لرزوند ، با عجله خودمو به حیاط رسوندم و گفتم :
-مادر چی شده ؟
-مگه اطلاعیه رو ندیدی ؟
بعدگریه کرد و با صدای بلند گفت :
-خدا باعثو بانیشو لعنت کنه!
-میخوای بگی چی شد که این اتفاق افتاد یا نه ! نازنین کجاست؟
-نمیدونم بگم این دختر باعث شد ، نمیدونم بگم بدخواه داشت ، نمیدونم چی بگم ! فقط خدا میدونه چی شده !
از مادر چیزی دستگیرم نشد و ترجیح دادم به طرف خونه ی دایی و به سراغ نازنین بروم . با عجله کفش هامو پوشیدم و به طرف باغ دایی حرکت کردم .وقتی به اونجا رسیدم زندایی با لباس مشکی و چهره ای افسرده با دیدن من گریه کنان به طرفم آمد و گفت:
-کجایی مادر ، بعد از رفتن تو هزاران هزار بلا بر سر همه اومد.
-زن دایی بالاخره به من میگین چی شده یا نه! دارم دق مرگ میشم ، نازنین کجاست ؟
-هیس ! اسمشو نیار . داییت گفته از این به بعد اون مرده .
-یعنی چی ، اون کجاست؟میگین یا خودم برم دنبالش بگردم ؟
-بهت میگم ولی تو نمیتونی ببینیش ، اون زندانیه .
-کجا؟کی اونو زندانی کرده ؟ برای چی ؟
-نمیدونم مادر ، داییت زندانیش کرده تا رسول نکشدش .
-اون کجاست؟من باید ببینمش.
-توی زیرزمین و کلیدش هم دست داییته، قدغن کرده کسی باهاش حرف بزنه ،فقط از پنجره زیرزمین براش نون و آب میبرم . گفته اون قدر باید اونجا بمونه تا بمیره.
-زندایی مگه اون چکار کرده ؟بالاخره به من میگی یا نه!
زندایی نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی اونجا نیست خواست چیزی بگه ولی حرفشو خورد و سرشو زیر انداخت و گفت:
نمیدونم مادر، من فکر نمیکنم دخترم بد باشه ولی اونا میگن که . . .
رسول از راه رسید و با دیدن من خشمگین شد و گفت:
مار از پونه بدش میاد در لونه اش سبز میشه ، مادر اینا کی از اینجا میرن؟
زندایی که از حرف زدن اون ناراحت شده بود گفت:
-باز داری چرت و پرت میگی !برو زیادی حرف نزن!
دلم شور افتاده بود و منتظر شدم که رسول گورشو گم کنه و برم از پنجرهی زیر زمین نازنین رو ببینم .
بالاخره رسول رفت و من به زندایی گفتم :
-من میرم دم پنجره ی زیرزمین .
-برو مادر،شاید با تو حرف بزنه . به ما که هیچی نگفته اصلا با هیچ کس حرف نمیزنه !
با عجله خودمو به در زیر زمین رسوندم و قفلشو امتحان کردم و صدا زدم :
-نازنین ، نازنین ، بیا دم پنجره ی زیرزمین.
خودمو به پنجره رسوندم ولی هیچ کس رو اونجا ندیدم . چراغ های زیرزمین خاموش بودند و هیچ صدایی به گوش نمیرسید . از ترس داشتم سکته میکردم . فکر کردم اگر اون هم خودشو بکشه چی ! اون وقت من تمام زندگی شونو آتیش میزنم و نمیگذارم یک نفر زنده بمونه .
دوباره صدا زدم:
-نازنین ، عزیزدلم منم علیرضا، چرا جوابمو نمیدی ! ترو خدا بیا دم پنجره تا ببینمت ،مگه نمیدونی دلم برات تنگ شده ، مدت هاست منتظر دیدنت هستم ، اگه دنیا بگن که تو کار بدی کردی من باور نمیکنم . تو فرشته ی پاک منی ، نازنینم .
پایان صفحه ی 65
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)