نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    - من و نازنین همشیره هستیم یعنی هیچ وقت نمیتونیم با هم ازدواج کنیم!
    - صحیح که اینطور!موضوع داره جالب میشه.
    - یعنی چی؟
    - نمیدونم چرا همیشه حس می کردم که تو و اون همدیگه رو دوست دارین!
    بعد نفسی به راحتی کشید و من در جوابش گفتم:
    -من اونو خیلی دوست دارم و سرنوشتش برام خیلی مهمه،می فهمی چی می گم؟
    -بله کاملا می فهمم.
    یکی رو روز بعد به ده برگشتیم و نازنین امگار چشم براه ما بود چون به محض رسیدن به دَرِ باغ حس کردم که پشت دَرِ و بهد از لحظه ای در باغ باز شد و چهره ی خندان و معصوم نازنین رو دیدم که و اون بدون ارداده جلو آمد و با من دست داد و مات زده به من نگاه کرد.احسان که ناظر رفتار ما بود یه دفعه گفت:
    -خوبه،اصلا امگار نه انگار که ما هم اینجا هستیم!
    و نازنین از ما جدا د و خودشو جمع و جور کرد و دستی به موهاش کشید و گفت:
    -سلام،ببخشید،آن قدر دلم برای علیرضا تنگ شده بود که شمارو ندیدم!
    -خوش به حال علیرضا.
    من برگشتم و نگاهی به احسان انداختم و دیدم چشم هاش حالت خاصی داره،اصلا از اون خوشم نیومد و وقتی برگشتم تا از نازنین حال مادرش و دائیمو بپرسم دیدم که اون هم دست کمی از احسان نداره و هر دو محو تماشای همدیگه شده اند،دیگه داشتم کلافه می شدم و از سکوتی که بین ما سه نفر ایجاد شده بود حس بدی به من دست داد و برای به هم زدنش یه دفعه چیزی به نظرم رسید و گفتم:
    - راستی نازنین،هر وقت فرصت کردی می خوام درباره موضوعی باهات صحبت کنم.
    نازنین بدون جواب دادن به من نگاهشو از احسان برداشت و به من نگاهی کرد و توی چشم هاش خوندم که از بهم زدن احساسش راضی نیست،بعد به آرومی با هر دوی ما خداحافظی کرد و رفت.از پشت نگاهش کردم و راه رفتن قشنگشو که هردوی ما رو محو تماشای خودش کرده بود دیدم،به احسان که مبهوت ایستاده بود و هیچ حرفی نمی زد،گفتم:
    - احسان،احسان حواست کجاست!
    -ها،چیه؟چی شده!
    - هیچی،بریم خونه ما چای بخوریم.
    دو روز نازنین رو ندیدم و توی این فرصت کوتاه که برام هزاران سال گذشت آن قدر فکر کردم که حس کردم مغزم داره منفجر میشه،هر چه سعی کردم نتونستم به خودم بقبولونم که روزی نازنین عاشق کسی بشه و با این که می دونستم من و اون هرگز نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ولی حس خودخواهی هجیبی مانع از درک احساس اون می شد.بالاخره بعد از دو روز طاقت نیاوردم و با قیافه ای مضطرب و عصبانی به طرف خونه شون رفتم.دم در لحظه ای ایستادن و نفسی کشیدم تا هیجان دیدار اون از چهره م پاک بشه،بعد آهسته در زدم و با تعجب بعد از باز شدن در قیافه ی نحس رسول رو دیدم،اون به من سلام نکرد و از جلو در کنار نرفت و حس کردم ایستاده تا من نتونم داخل بشم.بنابراین با بی توجهی اونو به شدت کنار زدم و فریاد کشیدم:
    - نازنین،نازنین کجایی!
    - نازنین سراسیمه به طرفم اومد و گفت:
    -سلام داداش،بفرما تو!
    - سلام، چی شده!دیگه خونه ما نمی آیی!
    - کار داشتم!
    - زندایی از اتاق بیرون اومد و گفت:
    - چه عجب،سراغی از ما نمی گیری!دلم برات تنگ شده بود،راستش به دائیت غیبتتو کردم و گفتم:"علیرضا دوباره تهرونی شده و دیگه مارو نمی شناسه،مخصوصا حالا که داره مهندس میشه!"
    - ای بابا زندایی جون این حرفا چیه!من کوچیک شما هستم از اون گذشته من تازه دانشگاه قبول شدم و تا درسم تموم نشه نمی شه گفت که مهندسم!
    - تو آنقدر خوب و با استعدادی که من از همین الان مطمئنم بهترین نمره ها توی دانشگاه می گیری و همه ما به وجود تو افتخار می کنیم،نازنین برو چای دم کن الان بابات هم میاد.راستی مامانت کجاست!چرا اونو نیاوردی؟
    - راستش با نازنین کاری داشتم،مامان مشغول عذا پختن و این جور کارها بود.
    رسول که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
    - با نازنین چه کار داری؟ می شه ما هم بدونیم!
    من جوابی به اون ندادم و حتی به طرفش هم برنگشتم و زن دایی که متوجه بی توجهی من نسبت به او شده بود با رنگی پریده به طرف نازنین رفت و گفت:
    - نازنین،با داداشت برو ببین چه کارت داره!
    رسول خواست دوباره بپرسه چه کارش داری که زن دایی گفت:
    - نازنین زود باش،معطل نکن!
    نازنین آهسته به طرف اتاقش رفت و من از زن دایی تشکر کردم و بدون نگاه کردن به رسول از خونه شون خارج شدم و بیرون در منتظر نازنین ایستادم و تو فکر این که،چه طور باید سوالمو ازش بپرسم و اینکه اصلا حالا به بعانه سوال کردن می خوام باهاش حرف بزنم اصلا چی باید بپرسم،یک لحظه در افکار مبهوت و مغشوش خودم دست و پا می زدم که از پشت سرم گفت:
    - بریم علیرضا.
    هر دو با هم حرکت کردیم و به طرف وسط باغ رفتیم.سکوت بین ما سنگینی خاصی به وجود آورده بود حس کردم نازنین مثل گذشته با من گرم نیست و با حرف نزدنش داره از من دور می شه بنابراین گفتم:
    - خیلی ساکتی! دو روزه که ندیدمت،معلوم هست کجایی؟
    - همین جا،توی خونه مون،کجا دارم برم!
    - قبلا حوصله ت سر می رفت می آمدی خونه ما!حالا دیگه نه میخوای منو ببینی،نه دلت برام تنگ میشه،چرا؟
    نازنین سکوت کرده بود آهسته قدم می زد و این کارش آنقدر ناراحتم کرد که حس کردم دارم بی خودی عصبانی می شم،می خواستم عقده دلم رو بریزم بیرون ولی جرات نداشتم،چه فایده ای داشت!تازه ممکن بود اونو به وحشت بندازم و بیشتر ازم فاصله بگیره و این فاصله اگر بیشتر می شد منو می کشت. نازنین همچنان سکوت کرده بود و من دیگه طاقت نداشتم اونو به این وضع ببینم بنابراین گفتم:
    - نمی خوای جواب منو بدی!
    - سوالت همین بود،برای پرسیدن این که دلم برات تنگ شده یا نه اومدی دنبالم!یا میخوای محاکمه ام کنی؟
    صورتم از عصبانیت سرخ شده بود و از بی تفاوتی او آن قدر حرص خوردم که نفهمیدم چه طور شد که از کوره در رفتم و فریاد زدم:
    - ببخشی خانوم،مثل اینگه خلوت شما رو بهم زدم!
    نازنین چشم های پر از اشکشو به من دوخت و گفت:
    - اصلا معلوم هست تو چته!چرا آن قدر عصبانی هستی؟خب من با تو اومدم تا سوالتو بپرسی!
    سعی کردم به خودم مسلط باشم،یک لحظع فکر کردم باید سوالی از اون بپرسم و بی اختیار به یاد مرگ دوستش افتادم و پرسیدم:
    - یادته،گلناز خدا بیامرز.
    - علیرضا،بهتره حرفشو نزنی!
    - من نمی فهمم مگه این گلناز چه طور مرده که هر وقت می خوام حرفشو با تو بزنم ناراحت می شی!خب یه دفعه بشین و درست درباره اش صحبت کن تا من هم بدونم مگه من نا محرمم!
    نگاهی همیق به چشم های من کرد و در حالی که لب های صورتی رنگش می لرزید گفت:
    - نمی تونم در باره اش صحبت کنم!می فهمی؟
    به طرفش رفتم و اون که به درختی تکیه داده بود و نمی تونست عقب بره بدون حرکت به چشم های من نگاه کرد،حس کردم چشم هاش داره از اشک لبریز می شه ولی نمی خواد من بفهمم که گریه اش گرفته،سرشو زیر انداخت تا من اشک هاشو که مثل سیل روی گونه های لطیفش جاری شده بود نبینم،دیگه طاقت نیاوردم و دیدن چشم های گریان نازنی قلبمو از جا کند،آهسته به او گفتم:
    - اگر یک بار حسابی درباره اش صحبت کنی و گریه تو هم بکنی،برات همه چیز عادی می شه!تو که میدونی من به شایعات بی اساس دهاتی ها اهمیتی نمی دم.دلم میخواد از خودت حقیقت رو بشنوم،از تو که دوست صمیمی اش بودی!یعنی اصلا به تو حرفی نزده بود یا این که تو چیزهایی می دونی و نمی خوای به من بگی!آخه مگه می شه آدم بی خودی خودکشی کنه!
    - چه کسی به تو گفته که اون خودکشی کرده؟
    - تو که میدونی همه هم می دونند،ولی من به حرف کسی کار ندارم از تو می خوام حقیقت رو بفهمم که اون واقعا چه طور مرد،و اگر خودکشی کرد برای چی... نکنه مریض بود؟
    - نه! از من هم سالم تر بود.
    صدای شیون و زاری نازنین تمام باغ رو گرفته بود و من بدون این که جلوی

    پایان صفحه 53


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/