قسمت 10
- دختر ... آهسته حرف بزن! خجالت بکش اگه کسی بشنوه چی!
- هیچی ... آنقدر کتک خوردم که دیگه برام مهم نیست. بگذار همه بفهمند چقدر از هر دو تاشون بدم میاد.
از حرف های نازنین انگار قند توی دلم آب شد ولی یک دفعه یاد کتک خوردنش افتاده و پرسیدم:
- چی؟ ... کتک خوردی! کدوم بی انصافی دست روی تو بلند کرده! بگو تا بکشمش!
زن دایی رنگ پریده گفت:
- هیچی مادر ... یه چیزی می گه ... همون دفعه های قبل رو می گه، مگه من می گذارم کسی دختر عزیزمو بزنه!
- زن دایی ... اگه به من دروغ بگین مدیونم هستین! خودت بگو نازنین مگه تو از کسی می ترسی؟
- نه ... چرا بترسم. حالا که پیش تو هستم از هیچکی نمی ترسم.
- پس راستشو بگو ... دوباره رسول زدت!
نازنین به آرومی سرشو به طرف مادرش برگردوند و زن دایی که سکوت کرده بود با چشم هاش نگاهی عمیق و پرالتماس به نازنزن کرد و نازنزن سریع برگشت و گفت:
- اگه بزنه بهت می گم.
نفس راحتی کشیدم و با این که حس کردم این جواب درست نیست ولی به خاطر زن دایی هیچی نگفتم.
آن روز گذشت و فردا صبح زود احسان به خونه مون اومد و با خوشحالی جعبه ای شیرینی برام هدیه آورد. ازش پرسیدم:
- از کجا می دونستی قبول می شم!
- مطمئن بودم که بالاخره قبول می شی بنابراین شیرینی رو خریدم و اومدم سراغت، نمی دونستم دیروز اومدی وگرنه همون دیشب میومدم، فکر کردم شب حرکت می کنی و صبح می رسی!
- راستش دلم طاقت نیاورد اونجا بمونم، اینه که تصمیم گرفتم سریعاً برگردم و این خبر رو هر چه زودتر به شماها بدم.
- به هر جهت خوشحالم و امیدوارم موفق باشی، ضمناً برای روز ثبت نام همراهت میام.
- ممنونم.
روز ثبت نام من و احسان به تهران رفتیم و بعد از انجام برنامه هایی مقدماتی که من اصلاًبه تنهایی قادر به انجامش نبودم، احسان نهایت کمک رو در حق من کرد و بالاخره بعد از تموم شدن کارمون به ده برگشتیم و این دفعه با جعبه های شیرینی به باغ وارد شدیم و مورد استقبال همه ی افراد خانواده قرار گرفتیم.
اون شب بهترین شب زندگی من بود و برای اولین بار در زندگی کسل کننده ام احساس کردم که خداوند درهای رحمت و برکت رو به روم باز کرده.
یک هفته بعد کتاب های درسیمو جمع کردم و وسایل یک زندگی ساده ی دانشجویی و کم حجم رو توی ساک دستی کوچکی بستم و به همراه احسان به تهران رفتم. بعد از ثبت نام به خونه مون رفتیم و با هم حیاط رو جارو کرده و آب پاشیدیم و اتاقی رو برای زندگی آماده کردیم.
اون روز احسان خیلی خسته شد ولی آنقدر از موفقیت من خوشحال بود که ذره ای ابراز ناراحتی نکرد و پا به پای من کار کرد تا اتاق مرتب شد بعد چای دم کردیم و خوردیم و هر دو روی زمین دراز کشیدیم و احسان گفت:
- حالا دیگه زندگیت هدف دار شده و انشاءاله بعد از این که درست تموم شد باید به فکر تشکیل خانواده باشی و خلاصه به قول معروف بری قاطی مرغ ها.
- ای بابا، کی به آدمی مثل من زن می ده؟ از اون گذشته، ازدواج باید روی حساب باشه، به این الکی ها که نمی شه زن گرفت!
- درسته، ولی اگه وقتش بشه خدا کسی رو سر راهت قرار می ده و خلاصه وقتی دلت برای کسی لرزید دیگه چشم هات هیچی نمی بینه جز اون!
- آره قبول دارم ولی اقرار می کنم که از عشق متنفرم!
- چرا؟
- برای این که عاشق کوره و آدم کور به درد لای جرز می خوره.
- نه بابا، امیدوار شدم تو هم از این حرف ها بلدی!
- بله ... حرف زدن آسونه!
- ولی این حرف از ته دل براومد و به دل من نشست، راستی می خوام ازت یک سوال خصوصی بپرسم!
- بپرس! تو دوست منی و حق داری بپرسی، ولی من مجبور نیستم جواب بدم بنابراین اگر چیزی بود که نتونستم جواب بدم ناراحت نشو.
- ناراحت نمی شم ولی امیدوارم جواب بدی، می خواستم بپرسم تا حالا کسی رو دوست داشتی؟
لحظه ای به چشم های احسان نگاه کردم، دلم می خواست حرف های دلمو که سال ها روی هم تلمبار شده و به صورت عقده ای بزرگ درنمو اشباع کرده بهش می گفتم ولی هر چه سعی کردم نتونستم بنابراین گفتم:
- معنی عشقو خوب می دونم ولی این دلیل نمی شه که عاشق شده باشم، تو چی؟
- خیلی زرنگی، سوالمو دوپهلو جواب دادی و یک سوال هم همراهش کردی، با این همه عیبی نداره ولی اینو بدون که درد دل کردن برای یک دوست نباید کار سختی باشه.
- جوابمو نمی دی!
- چرا ... من فکر می کنم دارم عاشق می شم.
- مبارکهٰ، می شه بپرسم کی؟
- اجازه بده هر وقت مطمئن شدم جواب بدم، چون من مثل تو معنی عشقو نمی دونم و خیلی جالبه که تو کسی رو دوست نداری و معنی عشقو می دونی درست برعکس من!
- احسان من فکر می کنم انسان تا وقتی که توجهش به یک چیز خاص جلب نشده می تونه خوب فکر کنه و تصمیم بگیره ولی وای به روزی که فقط بخواد به چیزی که فکر کنه و چشم هاش هم فقط یک چیزو ببینه! اون وقت از همه چیز عقب می مونه.
- علیرضا تو مطمئنی که عاشق نیستی؟
- چطور مگه؟
- آخه تو خیلی حرفه ای حرف می زنی!
- راستی تو گفتی که داری به این مرحله می رسی، خب طرف کیه! می شه بگی؟
- سوالمو با سوال جواب می دی ولی اینو بدون که من می فهمم که برای طفره رفتن و جواب ندادن به من این کارو می کنی، عیبی نداره اگه برات مشکله جوابمو نده ولی من بهت اطمینان می دم که لحظه ای که مطمئن شدم بهت معرفیش می کنم.
اون روز گذشت و ما هر دو دوباره به ده برگشتیم و یک روز در حالی که با احسان به اسب سواری رفته بودیم احسان پرسید:
- نازنین چطوره! مدت هاست ندیدمش.
- چیه! دلت براش تنگ شده؟
- ناراحت می شی دلم براش تنگ بشه؟ راستی هیچ وقت تا حالا بهش فکر کردی؟
احساس حسادت شدیدی کردم ولی برای این که ازش حرف بشکم پرسیدم:
- تو چطور؟
- به نظر من دختر فوق العاده خوبیه!
- می دونی که نامزد داره!
- نامزد! دختر به این سن و سال! خب نامزدش کیه؟
- مجید!
احسان با حالت تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- کی؟ مجید! از اون تحفه تر توی این ده پیدا نمی شد؟ کی چنین اتفاقی افتاد!
- این موضوع مربوط به سال ها پیش می شه.
- یعنی خودشون بچه بودند و دیگران براشون تصمیم گرفتند؟
- متأسفانه، بله!
- چه احمقانه! خب حالا تکلیف این دختر بیچاره چیه؟
- چاره ای جز اطاعت نداره!
احسان با عصبانیت گفت:
- مسخره س، این اصلاً عادلانه نیست!
- بله می دونم.
- خودش چی می گه؟ به تو حتماً گفته که نظرش چیه!
- اصلاً نمی خواد درباره ش صحبت کنه!
- یعنی ازش متنفره؟
- فکر می کنم این طور باشه.
زیرچشمی به حالت صورت احسان نگاه کردم و برق شادی رو توی چشم هاش دیدم و آهسته پرسیدم:
- برای تو مهمه که اون زن کی بشه؟
- آره، مهمه، مخصوصاً که می بینم پسری به خوبی تو در کنارش هست و باید گیر بی شرفی مثل اون بیفته، راستی چرا باید این طور باشه؟
* * * تا پایان صفحه 49 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)