نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 8

    از دیدن اون دو تا به اون وضع یک لحظه احساس حسادتی شدید بهم دست داد و بعد از تک سرفه ای گفتم:
    - نازنین ... مامانت می دونه اینجایی؟ نگران نشه!
    نازنین که مشغول صحبت بود کلامشو قطع کرده نگاهی عجیب به من انداخت و با دلخوری گفت:
    - ببخشید ... مثل اینه پرچونگی کردم.
    بعد بدون خداحافظی روشو برگردوند و رفت. احسان تا جایی که می شد با چشم های مشتاقش اونو تعقیب کرد و من که سراپای اونو ورانداز می کردم گفتم:
    - خیلی حواست پرت شدهٰ، چه خبره!
    احسان یه دفعه به خودش اومد و با رنگ و روی پریده گفت:
    - چرا حرف دختر دائیتو قطع کردی؟ ناراحت شد.
    - مهم نیست.
    - علیرضا ... به نظر تو چی مهمه؟
    احسان بعد از این سوال با نگاهی عجیب به من فهموند که کار خوبی نکردم ولی من از این که مکالمه اونها رو قطع کردم در درونم خوشحال بودم و فقط همین برام مهم بود. بعد از رفتن اون حس عجیبی بهم دست داد و با خودم فکر کردم که چرا عشق نازنین و حسادت باید باعث اختلاف بین من و احسان بشه!
    به خونه رفتم و بعد از کلی فکرهای احمقانه خوابم برد. صبح زود به بهانه ی درس خوندن بیدار شدم و به طرف خونه ی احسان رفتم. احسان هنوز خواب بود وقتی بیدار شد و منو با کتاب دید بدون این که عکس العمل بدی نشون بده با لبخند گفت:
    - تو نمی خوای منتظر جواب کنکور بشی! باز هم درس؟
    - آخه مطمئن نیستم امسال قبول بشمٰ، نمی خوام وقتمو از دست بدم!
    - ولی من مطمئنم قبولیٰ، با این همه باشه با هم درس می خونیم.
    اون روز تا شب مطالعه کردیم و من نازنین رو ندیدم. شب موقع خواب به یاد اون افتادم و یک لحظه بی اختیار دلم هواشو کردٰ، به آرومی از خونه بیرون آمدم و به طرف خونه شون حرکت کردم. وقتی به اونجا رسیدم همه خواب بودند، آهسته به طرف پنجره اتاق نازنین رفتم و از پشت شیشه نگاهی به اتاق انداختم ولی پرده ها کشیده شده و من هیچی ندیدم و افسرده و غمگین به طرف خونه مون حرکت کردم، آسمون پر از ستاره بود و فقط نور ماه فضای تاریک باغ رو روشن کرده بود. سکوت آرامش خاصی به محیط داده بود ولی در درونم غوغایی بود، سرمو به طرف آسمون بلند کردم و با خدای خودم نجوا کردم که: "خدایا چرا باید این طور باشه! حالا که من باید زجر بکشم تو قدرت تحملشو به من بده! نگذار کارهای احمقانه بکنم و بعد از خودم متنفر بشم! خدایا صبرم بده!"
    اون شب گذشت و فردای آن روز بی صبرانه منتظر دیدار نازنین لحظات رو کشتم و بعدازظهر طاقتم تموم شد و به طرف خونه ی دایی حرکت کردم. زن دایی با دیدن من خوشحال شد و منو به منزلشون دعوت کرد و برام چای آورد. نازنین با شنیدن صدای من به اتاق پذیرایی اومد و با خنده گفت:
    - سلام ! چه عجب!
    من با دیدن اون از جا بلند شدم و اون به طرفم آمد و با لبخندی با من دست داد. همون لحظه رسول از در وارد شد و بدون سلام و احوالپرسی خشمگین به طرف ما اومد و سیلی محکمی به صورت نازنین زد. از دیدن این صحنه زن دایی ناراحت شد و گفت:
    - رسول چه کار می کنیٰ، خجالت بکش!
    - خجالت دختر کثافتت بکشه.
    من صورتم از خشم قرمز شده بود و دلم نمی خواست توی خونه ی دایی دعوا راه بندازم فقط مْچ دست رسول رو گرفتم و بهش گفتم:
    - آخرین بارت باشه که دست روی نازنین بلند می کنی!
    - به تو مربوط نیست، اگه دلم بخواد هر روز می زنمش.
    - غلط می کنی!
    - اصلاً تو چکاره ای؟ به تو چه؟ خواهر خودمه!
    - چون خواهرته باید بزنیش؟ اون هم بی دلیل!
    - بی دلیل نیست، برای اینه که خودشو زیادی به تو نزدیک می کنه!
    زن دایی از مشاجره ی ما ترسیده و ناراحت شده بود و مرتب سعی می کرد بین ما قراب بگیره و قربون صدقه ی ما دو تا می رفت و نازنین با صورت سرخ شده ش اشک می ریخت و گوشه ای از اتاق ایستاده بود، با عصبانیت گفتم:
    - زن دایی خواهش می کنم منو ببخشید که توی خونه تون عصبانی شدم ولی این موضوع همین جا باید روشن بشه!
    - چه موضوعی قربونت برم!
    - این موضوع که رسول حق نداره نازنین رو بزنه!
    - تو خودتو ناراحت نکن! باشه، انشاءاله دیگه این کارو نمی کنه.
    رسول با عصبانیت پرید وسط حرف من و مادرش و گفت:
    - اگه بزنمش تو چه غلطی می کنی؟
    یقه شو گرفتم و بهش نزدیک شدم و توی چشم هاش که از شدت عصبانیت سرخ شده بود نگاه کردم و گفتم:
    - حیف که نمی خوام جلوی مادرت گوش مالیت بدم! فکر کردی مثل بچگی مون صبر می کنم و هیچی بهت نمی گم؟ این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. خودمو کتک می زدی به احترام پدر و مادرت هیچی بهت نمی گفتم ولی اگر یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه بی دلیل یا با دلیل، چون دلیل های تو اصلاً پایه و اساس نداره، دست روی نازنین بلند کنی خودم با دست های خودم اون قدر می زنمت که نتونی از جا بلند بشی! فهمیدی؟
    رسول که تا اون روز چنین رفتاری از من ندیده بود کمی جا خورد ولی آنقدر پررو بود که دوباره گفت:
    - هیچ غلطی نمی تونی بکنی، حق هم نداری آن قدر بهش نزدیک بشی! اصلاً به تو چه که ازش دفاع می کنی؟
    نازنین با گریه به طرف من اومد و گفت:
    - علیرضا ولش کن، تو رو خدا دعوا نکنین، سرم درد می کنه، بسه دیگه.
    نگاهی بهش کردم و بدون حرف و کلامی از خونه شون بیرون اومدم و به طرف خونه رفتم ولی توی دلم پر از کینه و خشم بود و منتظر لحظه ای بودم که انتقام این همه بی رحمی رو از رسول بگیرم.
    یک هفته تموم نازنین رو ندیدم و حس کردم مادرش به خاطر اینکه درگیری بین من و رسول پیش نیاد از اومدن اون به خونه ما جلوگیری می کنه. دیگه داشتم دیوونه می شدم. مادرم هر روز منو کلافه تر می دید و فکر می کردم نگران نتایج کنکور هستم و من بدون هیچ توضیحی درباره ی ناراحتی هام روزها و شب ها رو به سختی پشت سر می گذاشتم. بالاخره یک روز طاقتم تموم شد و نامه ای برای نازنین نوشتم و ازش خواستم هر طور شده به خونه مون بیاد و از پنجره ی اتاقش به داخل انداختم و سریع خودمو به خونه مون رسوندم و از شدت ناراحتی شروع به قدم زدن کردم. نازنین بعد از خوندن نامه به طرف خونه مون اومد و من که انگار سال ها ندیده بودمش بدون توجه به وجود مادر بطرف او دویدم و پرسیدم: "چی شده چرا اینجا نمی آیی؟" او شروع به گریه کرد. مادر جلو آمد و گفت:
    - چه خبره؟ چی شده؟ نازنین جان چته؟
    نازنین جواب داد:
    - عمه جان رسول منو اذیت می کنه، دارم از دستش دق می کنم!
    بعد به طرف مادرم برگشت و خودشو توی بغل اون انداخت و های های گریه کرد. با دیدن او و چشم های گریانش آنقدر عصبانی شدم که شروع به قدم زدن کرده و مرتب زیر لب اونو نفرین کردم و مادر که مشغول آروم کردن نازنین بود، گفت:
    - علی بسه دیگه، تو چقدر لوسی! خواهر و برادرها همیشه با هم دعوا می کنند و بعد هم آشتی می کنند. تو چرا مثل پیرزن ها نفرین می کنی؟
    - مادر شما که هیچی نمی دونی، لطفاً قضاوت نکن! اون یک آدم بی رحم احمقه که زورش فقط به خواهر کوچکتر از خودش می رسه، به خدا اگر دوباره ببینم که می زندش ... خودم می کشمش مگه این که نفهمم!
    - بچه این حرفها چیه می زنی! زبونتو گاز بگیر خدا قهرش می گیره.
    ما مشغول حرف زدن بودیم که نازنین اشک هاشو پاک کرد و گفتک
    - من میرم، مامان گفته تا رسول نیومده برگرد، می ترسم دوباره دعوا بشه.
    نازنین رفت و مادر که برای اولین بار به چشم های من خیره شده بود که چطور مسیر رفتن اونو نگاه می کردم، کنجکاوانه پرسید:
    - علیرضا ... پسرم تو خیلی نسبت به نازنین حساسی! مواظب باش یه وقت خدای نکرده توی تله نیفتی!
    - کدوم تله مادر! شما خودتون بزرگترین تله رو توی زندگی من کار گذاشتین.
    بعد با عصبانیت از خونه بیرون اومده و سوار اسبم شده و به طرف رودخونه رفتم.
    روزها گذشتند و من همچنان سرگردان در احساس خودم به سختی لحظات رو گذروندم. بالاخره روز اعلام نتایج کنکور نزدیک شد و تصمیم گرفتم برای چند روز به تهرون برم. احسان موقع خداحافظی برام آرزوی موفقیت کرد و مادر در حالی که اشک هاشو پاک می کرد گفت:
    - انشاءالله با شیرینی برگردی.
    - مادر برام دعا کن. همیشه به شما و دعای خیرتون نیاز دارم.


    * * * تا پایان صفحه 41 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/