نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 7

    - آره مادر
    - کدوم دوستش؟
    - گلناز دختر مش یعقوب!
    - مش یعقوب کیه؟
    مادر که داشت شونه های نازنین رو می مالید و مرتب بادش می زد با عصبانیت گفت:
    - حالا مثلاً اگه بگن مش یعقوب کیه تو می شناسیش؟ آنقدر سوال نکن بیا کمک کن خواهرتو ببریم توی باغ!
    - خیلی خب، شما برین کنار خودم می برمش.
    نازنین رو به زور از زمین بلند کردیم و به کمک مادر و زن دایی که زیر بغلشو گرفته بودند از داخل جمعیت به طرف در باغ بردیم. یک لحظه توی شلوغی احساس کردم کسی از وسط جمعیت منو زیر نظر داره. به طرفش برگشتم و مجید رو دیدم که برای اولین با با دیدن من جلو نیومد و خودشو توی جمعیت گم کرد. اول کمی از این کارش تعجب کردم ولی بعد فراموش کردم و ناراحتی نازنین اونقدر روم اثر گذاشته بود که هیچ چیز دیگه ای جز سلامتی اون برام مهم نبود.
    بالاخره نازنین رو به اتاقش بردیم و من که برای اولین بار پا به اون اتاق گذاشته بودم احساس عجیبی داشتم. نازنین رو آهسته روی تختش خوابوندیم و اون که تا اون لحظه صداش درنمی اومد یه دفعه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و فریاد زدن. از دیدن اون در این وضعیت اونقدر ناراحت شدم که از اتاقش خارج شدم. طاقت نداشتم این طور اونو آشفته ببینم! بیرون اتاق روی پله های حیاط نشستم و به فکر فرو رفتم و بی اختیار به یاد مجید افتادم که برای اولین بار خودشو از دید مردم مخفی کرده و حتی از من گریخته بود. درست مثل کسی که جرمی مرتکب شده.
    اون شب گذشت و فرداش من و مادر به عیادت نازنین رفتیم. اون تب کرده و به مدرسه نرفته و زن دایی نگرانش بود. بهش گفتم:
    - می خواین ببریمش دکتر!
    دایی گفت:
    - دکتر نمی خواد ... از غصه س ... اونا خیلی با هم دوست بودن.
    من پرسیدم:
    - بالاخره معلوم شد دختره چرا فوت کرده؟
    دایی نگاهی به زن دایی کرد و گفت:
    - واله چی بگم! پشت سر مرده نمی شه حرف زد. خدا بیامرزدش!
    از بس فکرم پیش نازنین بود حتی کنجکاو هم نشدم بفهمم موضوع از چه قرار بوده چون هیچی برام مهم نبود جز نازنین.
    یک هفته بعد برای امتحانات کنکور به تهران رفتم و مجبور شدم یک شب توی خونۀ خودمون بخوابم!
    رفته به تهران و پا گذاشتن به خونه ای که دوران بچگیمو توش گذرونده بودم منو به یاد پدرم و هزاران خاطرۀ خوب و بد انداخت. شب رو با نگرانی به صبح رسوندم و روز بعد شتاب زده از منزل خارج شدم و زودتر از دیگران به محل برگزاری امتحانات رسیدم. کمی قدم زده و سعی کردم تمام افکارمو روی مسابقه ورودی دانشگاه متمرکز کنم. بالاخره لحظه ای که مدت ها بود منتظرش بودم فردا رسید و برگه های امتحانی رو یکی یکی با دقت خوندم و جواب دادم.
    وقت تمام شد و من به خونه برگشتم و از خستگی توی یکی از اتاق ها خوابم برد و وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود. از منزل خارج و به رستورانی رفتم و غذا خوردم و بعد از کمی قدم زدن برگشتم. هنوز یادم نمی ره که اون یکی دو شبی که تنها توی خونه مون بودم بدون مادر چقدر احساس تنهایی کردم و وقتی به ده برگشتم و مادرمو دیدم احساس کردم که چند ساله ندیدیمش.
    مادر برام چای آورد و پرسید:
    - شیری یا روباه؟
    - فکر می کنم شیرم ولی باید منتظرم نتیجه شد. مطمئن نیستم.
    - از صبح تا حالا چند بار احسان اومده و سراغتو گرفته. نمی خوای بری پهلوش و ببینیش؟
    - چرا ... الان می رم.
    وقتی احسان منو دید و فهمید سوال ها رو خوب جواب دادم خیلی خوشحال شد و گفت:
    - امیدوارم روزی تو رو روی صندلی های دانشگاه ببینم!
    با هم قدم زدیم و به طرف باغ دایی رفتیم و بی اختیار یاد نازنین افتادم و حس کردم دلم خیلی براش تنگ شده. نازنین که از دور ما رو دید با خوشحالی به طرف ما اومد و گفت:
    - علیرضا اومدی؟ سلام.
    نازنین لباس قشنگی به رنگ سرخابی به تن کرده و پوست سفیدش درخشندگی و زیبایی خاصی داشت. موهاش باز بود و مثل اشعۀ خورشید روی بازوهایش ریخته شده و مثل همیشه لبخند می زد. یک لحظه نگاهم از این همه زیبایی به طرف احسان رفت و دیدم که چطور با چشم هاش داره اونو ورانداز می کنه. نفسم توی سینه م گرفت و بی اختیار گفتم:
    - احسان مادرت می دونه با منی! دلش شور نزنه؟
    احسان که محو تماشای نازنین بود بدون اینکه از اون چشم برداره گفت:
    - مگه تو نمی دونی که من ... مادر ندارم؟
    - ببخش. معذرت می خوام. نمی دونستم. خدا رحمتش کنه، منظور مادربزرگته×
    نازنین که از نگاه تحسین آمیز احسان سرخ شده بود از دستپاچگی من متوجه ناراحتیم شد و گفت:
    - من مزاحمتون نمی شم! خداحافظ.
    با رفتن اون نفس راحتی کشیدم و دست احسان رو گرفته و به جهت مخالف خونۀ دایی یعنی به طرف منزل خودمون برده و گفتم:
    - بریم چای بخوریم!
    - نه ممنونم! حوصله ندارم. سرم درد می کنه می رم خونه!
    از تغییر حالت احسان ناراحت شدم ولی چیزی ازش نپرسیدم و بعد از خداحافظی از هم جدا شدیم.
    تابستان گرم و طولانی و انتظار نتایج کنکور اعصابمو حسابی به هم ریخته بود. نازنین بعد از حادثه ای که برای دوستش گلناز رخ داده بود حالت افسردگی پیدا کرده و سعی می کرد درباره ش صحبت نکنه. یک روز کنجکاوانه ازش پرسیدم:
    - از مجید چه خبر؟
    - چه طور مگه؟
    - چند وقته ریخت نحسشو نمی بینم.
    - تو از اون متنفری؟
    - تو چطور؟
    - ازش می ترسم!
    - نازنین تو ... می دونی معنی ازدواج چیه؟
    - برای چی می پرسی؟
    - برای اینکه تو با مجید نامزدی و این برای من عجیبه که ازش می ترسی!
    - نامزدی که از نامزدش می ترسه!
    - راستی اگه یک روز مجبورت کنند زنش بشی چه کار می کنی؟
    نازنین با چشم های شفافش نگاهی به من کرد و با کمی مکث گفت:
    - نمی دونم! من هنوز بچه م، یعنی بچۀ بچه هم نه! معنی ازدواج رو می ونم.
    - پس می تونی فکرشو بکنی یک عمر زندگی کردن در کنار آدمی که ازش می ترسی یعنی چی؟
    - تا حالا در باره ش فکر نکردم. دلم نمی خواد فکر کنم. چرا ما باید دربارۀ مجید صحبت کنیم؟ مگه تو نگفتی ازش متنفری؟
    - چرا! برای همین هم نمی خوام تو با اون ازدواج کنی!
    نازنین صورتش کمی سرخ شده و خجالت کشید. حس کردم معنی خیلی چیزهارو می فهمه و حالت های بچگی جای خودشونو به افکار نوجوانی داده اند. بنابراین ازش پرسیدم:
    - نازنین تو از دوست داشتن چی می دونی؟ تا حالا کسی رو دوست داشتی؟
    لب های صورتی رنگش لرزید و با صدای دلنشین و ملایمش آهسته گفت:
    - می دونم دوست داشتن چیه. بله می دونم چیه.
    احسان در باغ به داخل آمد و صحبت بین من و نازنین قطع شد. نازنین با دیدن او دستی به موهایش کشید و در جواب سلامش گفت:
    - حال پدرتون خوبه؟
    احسان که از دیدن نازنین خیلی خوشحال به نظر می رسید جواب داد:
    - متشکرم خوبند. سلام می رسونند. راستی شما کلاس چندم هستید؟
    - من کلاس هشتمم.
    یک لحظه حس کردم وجود من بین احسان و نازنین بی رنگ شده و انگار هیچ کدوم منو نمی بینند و از این احساس شدیداً غمگین شدم. سکوت کردم و به صحبت های اونها که هر لحظه بیشتر گل می انداخت گوش کردم. نازنین با احسان دربارۀ درس های کلاس و معلم هاش طوری صحبت می کرد که انگار سالهاست احسان رو می شناسه و احسان غرق در چشم های نازنین و تمام حواسش متمرکز روی زیبایی های صورت اون شده بود.

    * * * تا پایان صفحه 37 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/