قسمت 2
- فاطمه جان اینجا اثاثتو بذار ولی تمام این باغ مال خودته. دلم می خواد همیشه پیش خودم باشی.
- ماه بانو جان خدا تو رو از خانمی کم نکنه.
تا دم صبح خالی کردن اثاث و چیدن اونا طول کشید! مادر برای من تشکی انداخت و من نفهمیدم کی خوابم برد.
از فردای آن روز، بدبختی من شروع شد. رسول مرتب گوشه و کنار باغ منو پیدا می کرد و کتکم می زد و می گفت:
- اگه به بابام بگی زدمت، فردا بیشتر می زنمت!
من از ترس کتک خوردن دوباره به کسی نمی گفتم. ولی هر شب که می خوابیدم پیش خودم فکر می کردم یعنی می شه یه روزی رسول با من خوب بشه؟
یه روز زن دایی به مادرم گفت:
- امروز پیش من بمون فاطمه جان، کمرم خیلی درد می کنه!
- می خوای برم دنبال بی بی خانوم؟
- نمی دونم. یعنی فکر می کنی وقتشه!
- اگه حالت بدتر شد می رم دنبالش. تو امروز استراحت کن کارها با من!
بی بی خانوم زن چاق و مسنی بود که مامای ده و تقریباً تمام آدمای ده رو اون به دنیا آورده بود. اون هم همه رو می شناخت و مردم ده خیلی بهش احترام می گذاشتند.
اون روز حال زن دایی بدتر شد و مادرم با عجله امیرمحمد رو به من سپرد و رفت دنبال بی بی خانوم.
بی بی خانم که اومد مادرم توی یک دیگ بزرگ آب جوش درست کرد و به سختی اونو به اتاق برد.
زن دایی مرتب جیغ می زد و من از صدای فریادهاش خیلی ترسیده بودم و دلم براش می سوخت.
بالاخره بچۀ زن دایی به دنیا اومد و بی بی خانوم بعد از شستن اون دایی رو که در تمام مدت توی باغ قدم می زد و صلوات می فرستاد صدا کرد و گفت:
- مبارکِ ... دخترِ
کدخدای ده که دوست صمیمی داییم بود و همیشه اونا رو در کنار هم می دیدم تسبیحشو توی دستش چرخوند و گفت:
- محمودخان ... حالا وقتشه.
- علی خان ... مبارکِ
بعد دایی وارد ایوان شد و از پشت در اتاق به بی بی خانوم گفت:
- ناف نازنین خانم رو به اسم مجید پسر کدخدا علی ببرید.
و بی بی خانوم از توی اتاق داد زد:
- شنیدم. چشم، مبارک باشه.
من از این حرف ها سر در نمی آوردم ولی احساس کردم داره اتفاقاتی می افته که فقط به بزرگترها مربوط می شه و هیچ بچه ای حق دخالت نداره.
بی بی خانوم یک دسته پول از داییم گرفت و به خونه ش رفت و من که دلم پر می زد نوزاد رو ببینم از پشت در اتاق مامانمو صدا کردم و شنیدم که گفت:
- علیرضا ... بیا تو مادر دخترداییتو ببین.
من وارد اتاق شدم و سلام کردم. زن دایی که توی رختخواب خوابیده و حالش خیلی بد بود جواب سلاممو داد و گفت:
- بیا جلو ببینمت پسر خوب.
من جلو رفتم و کنارش نشستم و بچه رو دیدم. اون چشم هاش بسته و مثل یک عروسک خوشگل کنار زن دایی خوابیده بود. رسول وارد اتاق شد و تا منو دید گفت:
- تو اینجا چکار می کنی؟ چرا نیگاش میکنی؟ بچۀ خودمونه.
زن دایی ناراحت شد و گفت:
- رسول جان، علیرضا داداششه، شما هر دو باید نازنین رو دوست داشته باشین و مواظبش باشین.
اون شب تموم شد و از فردا صبح من برای دیدن نازنین از ترس رسول باید مخفیانه به اون طرف باغ می رفتم و از پشت شیشۀ اتاق زن دایی دزدکی نگاهش می کردم.
ده روز دایی مهمونی توی خونه ش گرفت و فامیل و دوست و آشنا دعوت شدند. مادرم از صبح زود رفت و کمک کرد و شام پخت. یک لحظه کدخدا و پسرش رو دیدم که با دایی پشت در اتاق زن دایی یاالله گفتند و رفتند تو اتاق. پسر کدخدا از من و رسول بزرگتر و هیکلش خیلی درشت بود. با دیدن اونها کنجکاو شدم و دنبالشون رفتم. از پشت شیشۀ اتاق نگاهشون کردم. وقتی وارد اتاق شدند مجید رو بالای سر نازنین بردند و اون نازنین رو بغل کرد یک لحظه نمی دونم چرا حسودیم شد. دلم نمی خواست اون پسر قلدر دختر داییمو بغل کنه ولی سکوت کردم و به سرعت از پشت شیشه کنار رفتم تا رسول منو نبینه.
فصل پاییز فرا رسید. دایی، من و رسول رو به مدررسه ای توی آبادی برد و اسممو نوشت و قرار شد که یه ماشین کرایه ای هر روز صبح من و رسول و مجید رو از ده سوار کنه و به مدرسۀ توی آبادی برسونه.
مجید که کلاس چهارم و دو سال هم رفوزه شده بود، همیشه توی مدرسه بچه ها رو می زد و همه از دستش در عذاب بودند جز رسول که خوب از پسش برمی اومد و هر چی از دستش کتک می خورد از رو نمی رفت و دوباره بهش حمله می کرد. من توی کلاس از بچه های دیگر ساکت تر بودم برای همین آقا معلم مرتب به بچه های دیگه می گفت:
- بچه ها، از احمدی یاد بگیرین. ببینین چه پسر خوبیه! هم مؤدب و هم درسخونه.
فصل زمستون تموم شد و نازنین شش ماهش بود و مرتب گریه می کرد و زن دایی به اندازۀ کافی شیر نداشت تا اون سیر بشه. یک روز دایی به خونۀ ما اومد و گفت:
- فاطمه جان به نظر تو تکلیف ما با این بچه چیه؟ همه ش گریه می کنه!
- خان داداش حتماً گرسنه س. خب شیر گاو بهش بدین!
- نه خواهر، شیر مادر یه چیز دیگه س.
- این طوری بچه از بین می ره! من می تونم شیرش بدم ولی زن داداش باید راضی باشه!
- اگه راضی بشه، که می دونم تو رو خیلی دوست داره، تو بهش شیر می دی؟
- معلومه که می دم! کی از نازنین بهتر من که شیر دارم و می تونم دو تا بچۀ دیگه رو هم سیر کنم!
- پس من با ماه بانو صحبت می کنم. فردا بهت خبرشو می دم.
نیم ساعت بعد از رفتن دایی، زن داییم با نازنین به خونۀ ما اومدند و مادرم از اونا با خوشرویی پذیرایی کرد. بعد زن دایی در حالی که اشک توی چشم هایش پر شده بود نازنین رو به مادرم داد و گفت:
- هیچ کس بهتر و باصفاتر از تو نیست. بگیر و بهش شیر بده تا مثل خودت خوش قلب بشه! اما به یک شرط !
- به چه شرطی؟
- به شرط اینکه شیر بچۀ خودت کم نشه.
- خاطرت جمع. خدا کمک می کنه و هر دوشون سیر می شن.
همون لحظه مادرم گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و بعد سینه شو به دهان نازنین گذاشت. نازنین که تا اون لحظه داشت گریه می کرد به محض خوردن شیر ساکت شد و خوابید و زن دایی که خیلی خوشحال بود، بچه رو بغل کرد و گفت:
- خدا عوض خیرت بده.
و بعد به خونه شون رفت.
از آن روز به بعد وقتی از مدرسه میومدم به عشق دیدن نازنین تمام مشق هامو زود می نوشتم تا مادر اجازه بده بغلش کنم. امیرمحمود و نازنین هر دو با هم بزرگ شدند و من هر دوی اونها رو دوست داشتم.
روزها پشت سر هم می گذشتند و موقع امتحانات شروع می شد. توی کلاس، درس من از همه بهتر و رسول از همه تنبل تر بود. زمستون تموم شد و بعدش عید نوروز شد و همه به دیدن ما اومدند و مادرم با چای و شیرینی و شربت از مهمون ها پذیرایی کرد. کدخدا و مجید بعد از خونۀ دایی به خونۀ ما اومدند و مادر از اونا پذیرایی کرد. موقع رفتن مجید نگاهی به نازنین که در کنار امیرمحمد خوابیده بود کرد و بعد به من گفت:
- مواظب باش زیاد نیگاش نکنی؟!
من نگاهی به اون کردم ولی جوابی بهش ندادم و بعد از رفتنش نازنین رو بغل کردم و بوسیدمش. اون روزها با خاطرات تلخ و شیرین گذشتند و من دورۀ دبستان رو با موفقیت پشت سر گذاشتم. مادرم نازنین و امیرمحمود رو بعد از دو سال از شیر گرفت و من هر روز با اونا بازی می کردم.
دایی از اینکه می دید من دبستان رو تموم کردم ولی پسرش هنوز توی کلاس چهارم درجا زده خیلی ناراحت بود و مرتب به رسول قر می زد که : «از علیرضا یاد بگیر»
و رسول مرتب با من دعوا می کرد و به بهانه های مختلف گوشه و کنار باغ دور از چشم دیگران، منو می زد.
دیگه از دستش خسته شده بودم. دلم می خواست یک روز آنقدر قدرت پیدا می کردم تا بتونم حسابی بزنمش و تلافی این همه کتک هایی که بهم زده بود در می آوردم.
* * * تا پایان صفحه 17 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)