نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 1

    - علیرضا ... درو باز کن، لجبازی نکن!
    - مامان بی خود اصرار نکن، هر بلایی بود تو سر من آوردی، از جون من چی می خوای؟ برو بذار به درد خودم بمیرم!
    - آخه عزیز دلم کدوم مادری باعث بدبختی بچه ش شده که من دومیش باشم؟
    - شما نمی دونین! یعنی شما نمی دونین تمام بدبختی های من به خاطر ندونم کاری شماست؟
    - داد نزن، حرف بزن، درو باز کن تا با هم صحبت کنیم. بالاخره یک فکری می کنیم، با عصبانیت هیچ کاری درست نمی شه، این طوری هم خودتو آزار می دی، هم منو.
    - مادر، ترو خدا برو بذار تنها بمونم، دیگه نمی خوام زنده بمونم، زندگیم، هستیم، امیدم، عشقم، همه چیزم از دستم رفت، می خوای چه کار کنی، چه کاری از دستت برمیاد؟ برو بذار بمیرم.
    - ترو خدا گریه نکن پسرم، من تحملشو ندارم، خیلی خب اگه دلت نمی خواد درو باز نکن، ولی قول بده کاراحمقانه ای انجام ندی! تو که از اول می دونستی این دوست داشتن به نتیجه نمی رسه، چرا اونقدر خودتو درگیر کردی، تو عاقل هستی، من همیشه به تو افتخار کرده و می کنم. چرا از اول آنقدر پیش رفتی که حالا عذاب بکشی!
    - مادر دست به دلم نذار، اون موقعی که تو اون بلا رو سر من آوردی می دونستی آخر عاقبت این کار چی می شه؟ دیگه نمی خوام زنده بمونم، می خوام بمیرم، اون دیگه رفته و برنمی گرده، من بدون او می میرم.
    - من مطمئنم برمی گرده، گریه نکن، تو یک مردی، یک مرد پرقدرت، به خودت تلقین کن که همه چیز درست می شه، مگه به خدا اعتقاد نداری؟ بسپُر به خدا همه چیز درست می شه، اصلاً می خوام برم دنبالش، می خوای برم بیارمش خونه، راضی می شی؟ مطمئنم اگه بفهمه آنقدر ناراحتی برمی گرده.
    - نمی دونم مادر، نمی دونم، خودم هم نمی دونم باید چه کار کنم!
    - خیلی خوب، پس من میرم دنبالش، می دونم کجاست، حتماً خونۀ ملیحه ست، اون کسی رو نداره، جایی نداره بره، حتماً ملیحه ازش خبر داره، تو به من قول بده که تا من برمی گردم دست به کار احمقانه ای نزنی!
    - باشه مادر، قول می دم، شما ناراحت نباش، من آنقدرها هم بی شعور نیستم!
    - ممنونم پسرم، حالا من می رم، تو از اتاقت بیا بیرون و یه چیزی بخور، انشاءالله به زودی با نازنین برمی گردم ...
    - برو ... برو که منو بدبخت کردی، یاد اون روز توی خاطرم هست ...

    * * *

    روزی که پدرم مُرد و تو با سن کمی که داشتی تنها و بی کس، جنازۀ پدرمو از اتاق بیرون آوردی، من شش ساله بودم و تو تازه امیرمحمد رو زاییده بودی، پدرم شب که خوابید سالم بود و صبح روز بعد جنازه اش رو تو به تنهایی از اتاق بیرون کشیدی!
    ما هیچکس رو نداشتیم، با دیدن جنازۀ پدرم حالم آنقدر بد شد که خودمو پشت تو قایم کردم تو گریه می کردی و من از دیدن اشک تو وحشت کردم، امیرمحمد گرسنه بود و تو باید به اون شیر می دادی ولی بالای سر جنازه پدرم اشک می ریختی و توی سرت می زدی.
    هرگز فراموش نمی کنم وقتی که دکتر اومد و معاینه اش کرد آهسته به تو چیزی گفت و تو از شدت ناراحتی غش کردی. همسایه ها در گوشی حرف هایی می زدند و پچ پچ می کردند و من از حرف هاشون سر در نمی آوردم هاج و واج فقط نگاهشون می کردم.
    امیرمحمد توی بغلم گریه می کرد. یکی از خانم های همسایه به طرفم اومد و گفت:
    - علیرضا جون بچه رو نندازی؟
    - نخیر ... بلدم بغلش کنم.
    - شیشۀ بچه تون کجاست؟
    - الان میارم ... خودم بلدم قند داغ درست کنم!
    - بارک الله پسر خوب. مواظب باش داغ نباشه و بچه نسوزه!
    - چشم ... مواظبم!
    جنازۀ پدرم با یک روز تأخیر به خاک سپرده شد. توی قبرستون مادرم خودشو روی قبر پدرم انداخته و گریه می کرد و می گفت:
    - احمد! چرا این کار رو کردی؟ چرا ما رو تنها گذاشتی؟
    داییم مادرم رو از روی خاک بلند کرد و سوار ماشینش کرد و گفت:
    - خواهر غروب شده، خوبیت نداره توی قبرستون بمونیم.فکر بچه هاتو بکن، اونا کوچیکن دلشون طاقت نداره، غصه می خورن.
    - خان داداش دست به دلم نذارین، کاشکی من مرده بودم، این بچه ها بدون پدر ...
    - استغفراله، از قدیم گفتن ... بچه از مادر یتیم می شه، خدا به خودت سلامتی بده، بچه ها هم بزرگ می شن، خدا رو شکر دو تا مرد داری! تازه من هم اگه لایق باشم کمکت می کنم.
    - خدا سایۀ شما رو از سر ما کم نکنه.
    شب به خونۀ سوت و کورمان برگشتیم. دایی محمود برای من قصه گفت و من به خواب رفتم.
    نیمه های شب بیدار شده و دیدم مادر، توی رختخواب پدر نشسته و گریه می کند. خودمو توی بغلش انداخته و گفتم:
    - مامان چرا گریه می کنی. ترو خدا گریه نکن! اگه تو مریض بشی کی به دادت می رسه!
    - قربون تو پسر خوب برم، گریه نمی کنم، به خاطر تو گریه نمی کنم.
    فردا صبح دایی منو بوسید و گفت:
    - پسرم من می رم و چند روز دیگه برمی گردم و شما رو با خودم می برم. تو تا وقتی من نیستم مرد خونه هستی! مواظب مادرت باش.
    بعد رو به مادرم کرد و گفت:
    - خواهر ... می دونی که ماه بانو پا به ماهه، می ترسم دردش بگیره وگرنه از پیش شماها نمی رفتم.
    - راضی به زحمت شما نیستم، خودم هم دیشب تا حالا دلم شورِ زن داداشمو می زنه. شما زودتر برید، خدای ما هم بزرگه ...
    شب سوم و هفت پدرم با کمک همسایه ها و چند فامیل دور برگزار شد. بوی حلوا همه جا رو پر کرده بود. آخر شب همه رفتند و ما موندیم و دایی محمود. مادر امیرمحمد را بغل کرد تا شیر بده. اشک توی چشم هایش پر بود ولی گریه نمی کرد. دایی محمود آهسته گفت:
    - فردا یه خاور می گیرم خواهر، اسباب اثاثتو جمع می کنیم و می ریم ده ...
    - خان داداش من نمی خوام مزاحم شما بشم!
    - چه زحمتی خواهر ... تو هم از اون ملک و املاک سهم داری! حالا اگه اون خدابیامرز تو رو آورد تهرون ما که فراموش نکردیم. تو می تونی برای خودت زندگی کنی ما هم مزاحمت نمی شیم.
    - پس مدرسۀ علیرضا چی؟
    - علیرضا رو با رسول خودم مدرسه می فرستم. تو آبادی یه مدرسۀ خوب هست. انشاءالله اول مهر اسم هر دوتاشونو می نویسم. ماه بانو تو رو خیلی دوست داره، از وقتی فهمید اون خدابیامرز چطور مُرد، شب و روز گریه می کنه.
    - الهی بمیرم. من راضی به ناراحتی اون نیستم، کاشکی بهش نمی گفتی.
    - نشد ... از قیافه م فهمید. حالا هم پاشو تو یه کفش کرده که باید فاطمه بیاد پهلوی ما زندگی کنه.
    - خدا از خواهری کمش نکنه. ولی حالا نه، اگه اجازه بدی چهلم احمد بگذره بعد ...
    - برای چهلم خودم میارمت تهرون. اینجا بمونی هر روز می خوای بری سر خاکش گریه کنی. فکر بچه هاتو بکن! رضایت بده تا همگی با هم بریم ده.
    - چشم ... هر چی شما بگین.
    فردا صبح زود مادر بیدار شد و شروع به جمع آوری اثاثیه کرد. کارتون ها و صندوق های چوبی از وصایل زندگی پر شد. مادرم اشک می ریخت و کار می کرد. همسایه ها برای کمک به خونۀ ما آمدند.
    یکی شون ناهار درست کرد و بقیه برای نگهداری امیرمحمد و پذیرایی از من مشغول شدند.
    دایی محمود کامیون بزرگی رو که به سختی وارد کوچه مون شده بود برای بردن اثاثیه اجاره کرد. در یک چشم به هم زدن تمام زندگیمونو گذاشتن توی ماشین و خونه مون که بوی پدرمو می داد خالی شد. مادرم نگاهی به حیاط خالی کرد و آهی کشید با گوشۀ چادرش اشکشو پاک کرد و سوار ماشین شد. وقتی ماشین حرکت کرد ما برای همسایه ها دست تکون دادیم و از کوچه ای که از لحظۀ به دنیا اومدنم تا اون وقت هرگز ترکش نکرده بودم، بیرون رفتیم. خلاصه کوچه رو با کوله باری از خاطره پشت سر گذاشتیم. یک لحظه حس کردم زندگیمون رنگ دیگه گرفته و نوعی دلشوره دلمو می رنجونه ولی وقتی قیافۀ صمیمی دایی و صورت مهربون مادرمو دیدم دلم گرم شد و احساس کردم که تنها نیستم.
    وقتی وارد ده شدیم زن دایی با رسول که تقریباً همسن و سال خود من بود به در باغ اومدند.
    زن دایی با دیدن من و مامانم زد زیر گریه و گفت:
    - الهی بمیرم فاطمه جان.
    بعد مادرم خودشو توی بغل اون انداخت و هر دو گریه کردند. من به طرف رسول رفته و بهش سلام کردم ولی رسول مثل غریبه ها منو نگاه کرد بعد روشو برگردوند و رفت. یهو دلم گرفت. برگشتم و به طرف مادرم رفتم. زن دایی منو بغل کرد و سرمو بوسید و گفت:
    - علیرضا جون، قربونت برم برات نون شیرمال پختم، حتماً گرسنه هستی.
    چشم های زن دایی با مهربونیش دلمو گرم کرد. دستمو بهش دادم و با هم به باغ رفتیم. اونجا برای من ناآشنا بود، تا اون روز هرگز فکر نمی کردم دایی محمود باغی به اون بزرگی داشته باشد.
    در بزرگ باغ رو باز کردند و کامیون وارد باغ شد. زن دایی با شکم بزرگش به سختی راه می رفت ولی دست منو ول نکرد و منو به اتاقش برد. مادر با امیرمحمد دنبال ماغ آمدند و همگی سر سفره نشستیم و شام خوردیم. موقع غذا خوردن یک لحظه چشمم به اون طرف سفره افتاد و قیافۀ خشمگین رسول منو ترسوند. از لحظه ای که وارد باغ شدیم اون یک کلمه هم حرف نزده بود که من صداشو بشنوم. نمی دونم چرا حس کردم که ازش می ترسم.
    بعد از شام کامیون به تهِ باغ رفت و دایی با چند مرد غریبه کمک کرده و اثاث ما رو از ماشین خالی کردند و توی چند اتاق تمیز و رنگ شده ای که چراغ هاش از قبل روشن بود جا دادند. زن دایی نگاهی به مادرم کرد و گفت:

    * * * تا پایان صفحه 13 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/