نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 30
    قسمت 3

    رزا باور نمی کرد شهریار این طور التماس کند. باز شنید که او گفت:«عزیزترینم ... شیرینم، همه هستی من ... باید از رعنا ممنون باشم که همه چیز رو به من گفت. من اشتباه می کردم. من می خواستم برم، چون فکر می کردم تو دوستم نداری. نمی خواستم آزارت بدم. حاضر بودم از اینجا برم و از دوریت دق کنم،ولی تو مجبور نباشی منو تحمل کنی. همش خودم رو با این فکر که به زور تو رو به عقد خودم درآوردم و زندگیت رو تباه کردم شکنجه می دادم. من خیلی خودخواه بودم که این کارها رو کردم، اما به خدا املاک فقط بهونه بود. شاید اول واسه گرفتن اینجا که جزئی از آرزوهایم بود می خواستم با تو ازدواج کنم، اما بعد که تو رو دیدم همه چیز اهمیتش رو از دست داد. این تو بودی که شدی همه رویای من! همه دنیای من! می فهمی؟ تو همه اون چیزی هستی که می خواستم داشته باشم. اما هیچ وقت نداشتم و فکرش رو هم نمی کردم که توی وجود تو بتونم پیداش کنم. نمی دونی چقدر عذاب می کشیدم وقتی در یه قدمی تو بودم و صدای نفس هاتو می شنیدم و وجودت رو حس می کردم، اما فکر می کردم اونی رو که با همه وجود آرزوشو دارم به من فکر نمی کنه و ازم دوری می کنه ... اگه می دونستم ...»
    رزا با ناباوری سرش را تکان داد. اشک در چشمانش جمع شده بود. دست شهریار را بالا آورد و بوسید. پرسید:«چرا زودتر نگفتی»
    شهریار گفت:«این مهم نیست. در حال حاضر این مهمه که تو زودتر خوب بشی. قول بده زود خوب بشی. من دیگه تحمل ندارم. دارم دیوونه می شم. نمی تونی بفهمی دیدن تو در این وضعیت چی داره به روزم می آره؟ دلت می آد این همه منو آزار بدی وقتی این قدر به محبتت احتیاج دارم. چرا تموم این مدت طوری باهام رفتار کردی انگار از من متنفري؟»
    «آخه تو اینجا رو می خواستی نه منو. در ضمن فکر می کردم به خاطر اشتباه آن شب من و پیمان از من متنفر شدی»
    شهریار اقرار کرد: «من سالها رویای داشتن اینجا رو داشتم، با این حال شبها راحت می خوابیدم، ولی از وقتی دلبسته تو شدم نه تنها یه شب درست نخوابیدم که شبگرد هم شدم. تو یه بلور ناب و زیبا بودی که من یه جایی که هیچ فکرش رو نمی کردم پیدات کردم. کدوم احمقی حاضره این جواهر رو از دست بده و بره به شیشه های رنگی و بدلی دل ببنده و یا با یه تیکه زمین که نه روح داره و نه جسم معاوضه کنه؟ باور کن من دوستت دارم، حتی بیشتر از اونی که پدر و مادرت دوستت داشتن عزیزم»
    رزا گفت: «چطور چنین فکری می کنی، اونها امتحانشون رو پس دادن و ...»
    شهریار با مهربانی نگاهش کرد و گفت:«دلخور نشو. این خاصیت عشقه که هر عاشقی فکر می کنه هیچ کس به اندازه اون عاق نبوده و هیچ معشوقی به پای معشوق اون نمی رسه. هیچ لبخندی لبخند زیبا و دوست داشتنی یار اون نیست و هیچ نگاهی دلنین تر از نگاه اونی نیست که تو رو با همه وجود اسیر خودش کرده و تو باز حاضری با چون و دل اسیرش بمونی ... هیچ درد دوری از اونی نمی شه که با هزاران رشته نامرئی بهش وصل شدی و ...»
    شهریار چقدر حرفهای قشنگ بلد بود. رزا همین را به زبان آورد. او هم نگاهش را به روی او پررنگ تر کرد و گفت: «من اینها رو بلد نبودم و تا به حال هم به زبان نیاوده بودم. اینها به خاطر علاقه ام به تو توی قلب و مغزم می آد و خیلی برام سخته که با همه احساسم بهت نرسونمشون. تو چی؟ چیزی بهت الهام نمی شه؟ که بگی دوستم داری؟»
    رزا فقط نگاهش کرد و با لبخندی با ناز نگاهش را دزدید.
    شهریار با دلخوری مصنوعی گفت: «خیلی بی انصافی ... اما من خیلی دوستت دارم»
    رزا رویش را به طرف او گرداند و با نگاهی دقیق به چشمانش گفت: «این ناراحتت می کنه؟»
    «چی؟»
    «اینکه تو منو بیشتر دوست داشته باشی و فکر کنی من این قدرها هم دوستت ندارم؟»
    «از یه جهت بله و از یه جهت هم نه. از این جهت ناراحت می شم، چون فکر می کنم اون قدرها عرضه نداشتم بتونم دل تو رو به دست بیارم، همون طور که تو منو دیوونه خودت کردی، ولی بعد فکر می کنم مگه من چه ارزشی دارم که موجود نازنینی مثل تو بخواد منو دوست داشته باشه ...»
    رزا خواست اعتراضی کند، ولی شهریار نگذاشت و گفت: «فایده ای نداره بخوای منو قانع کنی. تو چیزی هستی خیلی بالاتر و برتر از اونی که من بتونم به زبون بیارم برام گرانبهاتر از اونی که باور کنم به من تعلق داری. تعجب نکن، این خاصیت دیگه ای از عشقه ... غرور اینجا معنایی نداره. توی وادی عشق اگه پادشاه جهان هم باشی باز هم به دلدارت تعظیم می کنی ... آخ، خسته ات کردم مگه نه؟ منو بگو چقدر بی فکرم ... این همه حرف می زنم. تو رو خدا زودتر خوب شو و بگذار روی آرامش رو ببینم»
    رزا همان طور که قول می داد فکر کرد قلبش از آن همه فشار رهایی یافته. دیگر دلیلی برای ناراحتی نداشت.
    شهریار گفت: «می خوام ببرمت اونجایی رو که زندگی می کردم ببینی. باید برم کارهامو انجام بدم. تو رو هم با خودم می برم. با من می آی عزیز دلم؟»
    رزا همان طور که به شهریار می نگریست لبخند زد و گفت: «هر کجای دنیا که بری من هم می آم»
    «من هم قول می دم هیچ وقت تنها نذارم، هیچ وقت»

    * * * تا پایان صفحه 394 * * *

    پـــــــــــایــــــان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/