فصل 30
قسمت 2
بعد گفت: «من از اینجا می رم. نمی خوام اینجا رو به خاطر من ترک کنه. اون این باغ رو خیلی دوست داره. این منم که زیادی ام. این قدر خودخواه نیستم که اونو بیشتر از این ازار بدم. چطور می تونم این کار رو انجام بدم. وقتی این قدر دوستش دارم؟ می دونی بدون اون می میرم، اما وقتی این طور می خواد من چاره ای ندارم»
بعد دستان رعنا را در دست گرفت و با التماس گفت: «تو هم همراه من می آی، مگه نه؟ بریم یه خونه بگیریم و دو نفری توش زندگی کنیم. همون طوری که خودت یه روز می گفتی»
رعنا نمی دانست چه بگوید. فکر می کرد این دختر بیش از آن بیمار است که بتواند درست تصمیم بگیرد. هر چه فکر می کرد آن پیش آمد را دلیلی برای اینکه شهریار این طور عمل کند کافی نمی دانست. بنابراین پاسخ داد: «من با تو نمی آم، تو هم جایی نمی ری»
رزا با لجبازی گفت: «می رم. حالا می بینی ... می رم و اشکهامو برات پست می کنم. اون وقت باور می کنی. با دل زخمی و پر از اندوه از اینجا می رم. دیگه نمی تونم تحمل کنم از اینجا بره و من نتونم ببینمش. اگه خودم برم دست کم خیالم راحته که اون اینجاست و من هر وقت بخوام می تونم به بهونه ای ببینمش ... آخ که دیگه نمی تونم حتی صبحها بعد از اینکه از اتاق بیرون می ره بالشش رو که بوی اونو می ده توی بغلم بگیرم و نوازش کنم»
رعنا غرق در تعجب اشک در چشمانش جمع شد و از آنجایی که دمای بدن رزا هر لحظه بالاتر می رفت و گریه هایش شدیدتر می شد هراسان شد و او را به زور در رختخواب خواباند. گفت:«تو معلوم هست چی داری می گی؟ حالا موقع این حرفها نیست. تو بدجوری تب داری. باشه، هر وقت می خوای بری من هم همراهت می آم، اما اول باید خوب بشی. دراز بکش تا من ببینم چی کار باید بکنم»
رو انداز را رویش کشید و تهدید کنان گفت: »گریه نکنی ها. همین طور بخواب تا من برگردم. اگه بیام ببینم باز داری گریه می کنی حسابی مگسی می شم»
به سرعت رزا را که از گریه بی حال شده بود ترک کرد. باید با شهریار صحبت می کرد. باید جلوی او را می گرفت. چطور شهریار می خواست این کار را انجام دهد! باید کسی را به دنبال دکتر سلوک می فرستاد.
عزیز را یافت و او را سریع دنبال دکتر فرستاد. می دانست شهریار خانه نیست. دعا کرد زودتر برگردد. در ذهنش حرفهایی را که باید به او می گفت مرور کرد و برای او خط و نشان کشید.
با شکوه به اتاق برگشت تا رزا را پاشویه کند. شکوه که حالا زمین تا آسمان نسبت به قبل تغییر کرده بود با ناراحتی گفت:«خدا مرگم بده، عجب تبی داره!»
رعنا گفت: «خدا کنه دکتر سلوک زودتر خودش رو برسونه. نگاه کن، آب داغ شد از بس تبش بالاست»
شکوه که آب را امتحان می کرد گفت: «بده برم عوضش کنم»
«زحمت بکش یه پارچه هم بیار ک خیس کنیم به سر و صورتش بکشیم»
«فکر خوبیه»
تشت را گرفت و از اتاق بیرون رفت. رعنا جایش را عوض کرد و طوری نشست که بتواند صورت رزا را نوازش کند. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. به خصوص که می دید او هذیان می گوید. کلمه ها آنقدر نامفهوم بودند که حتی نمی فهمید چه می گوید. زیر لب گفت: »خدایا رحم کن»
بعد خطاب به رزا که هیچ چیز نمی فهمید گفت: »تو یهو چت شد آخه؟»
کمی بعد دکتر سلوک رسید. پس از معاینه او با تعجب گفت: «یه آزمایش ازش می گیرم. اغلب چنین تبهایی عفونی هستند!»
بعد با تعجب پرسید:«خانوم گریه کرده اند؟»
رعنا آهسته گفت: «بله. کمی عصبی شده بودند، البته چیز مهمی نیست»
دکتر سلوک متفکر گفت: «شاید هم این طور نباشه. اگه توی آزمایش چیزی نشون نده ممکنه عصبی باشه ... یعنی مشکل این قدر آزارشون داده که روی سیستم بدنشون این طور تأثیر گذاشته»
رعنا با اندوه و نگرانی به رزا نگریست که سخت در تلاطم بیماری بود.
رزا صداهای نامفهومی می شنید. وقتی چشمانش را باز کرد دکتر سلوک را دید که در حال معاینه دهانش می باشد. رعنا و دیگران هم بالای سرش ایستاده بودند. نمی توانست پلکهایش را نگه دارد و دوباره به حالت اغما فرو رفت. وقتی دوباره چشمانش را گشود یکی گفت: «لامپها رو خاموش کنید. نور چشماشو اذیت می کنه. به اندازه کافی نور از بیرون به اتاق می آد»
در دلش از او تشکر کرد. نور به طرز دردناکی به چشمانش فشار می آورد. کسی با دستمال پیشانی اش را مرطوب می کرد. سرش را برگرداند و شهریار را دید. گیج بود، باور نمی کرد. چشمانش را بست و دوباره گشود. رعنا را هم بالای سر او دید که دستمال به دست اشکهایش را پاک می کند. دوباره با زحمت به شهریار که با ظاهری آشفته نگاهش می کرد نگریست و تا آنجا که قوت داشت گفت:«من ... متأسفم. توی زحمت ... افتادی. به محض اینکه خوب شدم از اینجا می رم»
شهریار با نگاهی که سعی می کرد اشکی در آن نباشد گفت: «کجا می ری؟»
«می رم. می رم یه جایی که هیچ کس پیدا نکنه. خودمم نمی دونم که کجا، اما می رم»
«من نمی ذارم تو جایی بری. همین جا می مونی»
رزا ذهنش را جمع کرد و جواب داد: «نه. باید برم. نباید مزاحم زندگی تو باشم. من اینجا اضافه ام ... همیشه بوده ام. حالا هم یه جایی پیدا می شه که برم و توی زمین خدا زندگی کنم»
شهریار با دلی پر از اندوه گفت: «تو هیچ جا نمی ری. یعنی نمی ذارم بری. هر جا بری من هم می آم. فکر نکن من بدون تو می تونم زندگی کنم. می فهمی؟ من تازه به دستت آوردم، چطور فکر می کنی می گذارم از دستم بری؟»
رزا فکر کرد خواب می بیند. آری، این خواب بود، اما چه خواب شیرینی بود. اینکه شهریار بر بالین او بنشیند و این طور نوازشش کند! البته که در بیداری چنین چیزی امکان نداشت. با اندوه فکر کرد چقدر خوشبخت بود اگر این خواب به واقعیت بدل می گشت.
چیزی توی حلقش ریختند که بسیار تلخ بود.
یکی گفت: «جناب دکتر جواب آزمایشها چیزی نشون داد؟»
صدای دکتر سلوک را شنید که می گفت:«چیزی که محرزه اینه که بدنشون عفونتی نداره. حدس من درسته. به ایشون فشار عصبی سختی وارد شده» و با خودش تکرار کرد: «فشار عصبی سخت ... فشار عصبی ...»
دیگر صدایی نشنید. وقتی دوباره بهوش آمد به سختی چشمانش را باز کرد.
شهریار آرام گفت: «رز؟»
رزا متوجه لحن محبت آمیز و مخفف کردن نامش شد و آهسته جواب داد: «بله»
شهریار دوباره تکرار کرد: «رز»
رزا تعجب کرد. او به دنبال چه جوابی بود که دوباره نامش را به زبان می آورد؟ باز هم جواب داد: »بله»
شهریار سرش را اندکی به روی شانه خم کرد و گفت: «رز» و ادامه داد: «انقدر اسمت رو صدا می کنم که جوابش جانم یا بله عزیزم یا ... باشه»
رزا تازه متوجه منظور او شده بود! پس این خواب نبود. شنید که دوباره نامش را صمیمانه بر زبان آورد. جواب داد: «جانم»
شهریار صورتش را به او نزدیک کرد و همان طور که با محبت او را می نگریست گفت: «بهتری عزیزم؟ نمی خوای خوب بشی؟ تا کی می خوای منو عذاب بدی و همین طور بمونی؟ به من رحم کن. می دونم من لایق دوست داشتن تو و یا رحم کردنت نیستم، اما تو رو خدا زودتر خوب شو»
* * * تا پایان صفحه 391 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)