صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 23
    قسمت سوم
    « آره ، اوضاعمون خیلی بیریخته ، اما خب ببینه ... ما هم اونو دیدیم . »
    « حالا صبر میکنیم ببینیم چی میشه دیگه . »
    « بذار ببینم پیمان چی کار میخواد بکنه . شاید برگ برنده دستمون بیاد . »
    بی صدا روی زمین نشستند و هر کدام در افکار دور و دراز خود فرو رفتند . کمی گذشت و صدای خرناسه پیمرد بلند شد . رزا با لبخند به رعنا نرگیست . او هم با لبخند پاسخش را داد ، اما هر دو میدانستند به هم قوت قلب میدهند .
    رزا از اینکه رعنا را وارد جریان کرده بود احساس عذاب وجدان میکرد . میدانست اگر از طرف پیمان مخاطره ای در کار نبود و توسط اهل خانه گیر می افتادند ، آنکه بیشتر آسیب میدید رعنا بود . اگر چه رزا مجبورش میکرد بگوید او رعنا را به زور وادار به همکاری کرده . ولی باز هم کمترین جزایش اخراج از آن خانه بود . حال آنکه با آن همه بدخواهی که داشتند بدتر از اینها در انتظارش بود . چه کار میتوانست انجام دهد . چطور میتوانست آرام بگیرد وقتی چنین تهمتی به پدر و مادرش و به خودش زده شده بود . باید این را میفهمید و ان دو را تبرئه میکرد . باید این کار را انجام می داد . تنها هم از پس این کار بر نمی آمد . باز هم خدا را شکر کرد هنوز وضعیت بدی پیش نیامده است . بعد خودش را قانع کرد که چون قصد بدی نداشتند خدا با آنان خواهد بود و آبرویشان حفظ خواهد شد و از این خطر خواهند جست . همانطور که خیلی راحت تر از آنکه فکرش را میکرد کلید و اسناد را یافته بودند . زیر لب هر چه توانست دعا کرد .
    رعنا در دل خوشحال بود از اینکه رزا توانسته بود با پیدا کردن اسناد ازدواج مادر و پدرش به آرامش برسد و به تنها چیزی که فکر نمیکرد خطری بود که بیخ گوششان کمین کرده بود . مصائبی که در طول زندگی اش بر او رفته بود او را به این ذهنیت رسانده بود که هر اتفاقی که پیش رو داشت از پیش در سرنوشت او حک شده است ، بنابراین اگر خداوند مشیت کرده بود که آسیب ببینند راه گریزی نبود و اگر مشیت این بود که مفری بیابند به طور حتم به سهولت این اتفاق می افتاد . از این رو قلبش را با آرامش بی اندازه ای به خدا سپرده بود و ایمان داشت که او جز خیر برایشان چیزی نخواهد داشت . پس در هر دو صورت باز هم برایشان خیر خداوند مقدر شده بود . مهم این بود که خداوند میخواست آنجا باشد و آنجا بود ، پس نمیتوانست جای دیگری باشد . مگر نه این بود که حتی یک برگ درخت بدون اذن پروردگار به زمین نخواهد افتاد .
    آرام گردنش را مالید و بلند شد . باز هم از شکاف بیرون را نگریست . هیچ خبری نبود . پیمان همانطور پشت پرده آرام گرفته بود ، در حالیکه سالارخان در خواب عمیقی فرو رفته بود .
    دوباره نشست و به اشاره رزا که از اوضاع خبر میخواست پاسخ داد : « خبری نیست . ولی خیلی عجیبه ؟ »
    « چی »
    « اون خوابیده ، ولی این کاری نمیکنه . »
    « دیگه هر کاری بخواد بکنه باید دست به کار بشه . »
    « آره ، ولی این طور به نظر نمیاد . »
    » منظورت چیه ؟ »
    « خب اگه کاری میخواد انجام بده باید زودتر انجام بده و شرش رو بکنه . »
    « میخواد مطمئن بشه اون خوابه . »
    « شاید »
    در همان موقع صدای آرامی به گوششان رسید . رزا گفت : « دست به کار شد . »
    « دیدی گفتم . »
    وقتی به نظاره اتاق پرداختند کوچکترین تحرکی ندیدند . لختی همانطور ماندند و بعد متوجه در ورودی شدند که آرام در حال باز شدن بود . مباشر آرام سرک کشید و با اطمینان از خواب بودن سالار خان وارد شد . آن دو با تعجب به یکدیگر نگاه کردند ، بعد با دقت دوباره نظاره گر صحنه شدند .
    مباشر آرام آرام به طرف تختخواب سالار خان رفت . وقتی بالای سر اربابش رسید نگاهی به او انداخت . پیرمرد هنوز خرناسه میکشید و قفسه سینه اش هم زمان با هر دم و بازدم بالا و پایین میرفت . بالشتی برداشت و ناگهان آن را روی صورت سالار خان گذاشت تا راه تنفس او را ببندد .
    رزا تکان خورد و خواست از پناهگاهشان بیرون بیاد که رعنا دستش را گرفت و او را به طرف خود کشید و گفت : « هیس ... آروم بگیر . »
    رزا مشوش گفت : « بذار برم ، داره میکشدش . »
    صدای کشمکش و تقلای دیگری آن دو را به خود آورد . سالار خان در حال خفه شدن بود و دست و پا میزد که پیمان با چند قدم بلند خود را به مباشر رساند و با او گلاویز شد . سالارخان بالشت را از روی خود کنار زد و به طرفی پرتاب کرد . گیج و منگ نیم خیز شد و با سرفه های پیاپی سعی کرد نفس بکشد . درحالیکه از فرط سرفه اشک از گوشه چشمانش فوران میکرد .
    پیمان و مباشر کماکان کف اتاق در حال ستیز بودند .و مباشر به سرعت خودش را روی پیمان انداخت و با تزویر گفت : « پسره احمق نمک به حروم ... حالا دیگه قصد کشتن پدربزرگت رو داری ؟ »
    پیمان حیران از آن همه ریا همانطور که تقلا میکرد با تعجب گفت : « خفه شو مرتیکه ... این تو بودی که داشتی اونو خفه میکردی ... پست فطرت . »
    سالار خان به مجردی که توانست صدایی از خود خارج کند فریاد کشید و کمک طلبید . طولی نکشید که عمه مهرو و به دنبال آن شهریار و پیروز که اتاقهایشان نزدیک تر بود وارد شدند . عمه مهرو به محض ورود لامپ اتاق را روشن کرد و به طرف برادرش رفت . سعی کزد کمک کند تا او راحت تر تنفس کند . به او آب خوراند و هم زمان به پیمان و مباشر که حالا دیگر آرام گرفته بودند ، ولی هنوز دست به یقه بودند غرید : « اینجا چه خبره ؟ شماها چه مرگتون شده ؟ معلوم هست چه غلطی دارین میکنین ؟ »
    سالارخان دستش را به طرف گلویش بده بود و سعی میکرد با بالا گرفتن سرش تنفسش را منظم کند . با دستش به طرف پیمان اشاره کرد و گفت : « این ... این میخواست منو خفه کنه ... این ... »
    پیمان متحیر بود دستانش که حمایل گردن مباشر بود را رها کرد و با لکنت گفت : « نه ... نه ... پدربزرگ ... »
    مباشر پیش دستی کرد و گفت : « این نامرد داشت پیرمرد رو خفه میکرد که من سر رسیدم و ... »
    شهریار و پیروز که از چند لحظه پیش ناظر این صحنه بودند با تعجب جلو آمدند . شهریار همانطور که بالشتی را پشت سر سالار خان میگذاشت تا او را به حالت راحت تری بنشاند گفت : « ساکت باش ببینم . » بعد جویای حال پیرمرد شد که نای حرف زدن نداشت . چند دقیقه به او رسید و بعد با اطمینان از حال او آرام پرسید : « پدر بزرگ حالتون خوبه ؟ »
    پیرمرد با سر نشان داد که اوضاعش بهتر است . بعد پرسید : « میتونین بگید اینجا چه خبره ؟ »
    مباشر شروع به حرف زدن کرد که شهریار با دست اشاره کرد ساکت شود .
    سالار خان گفت : « من خواب بودم که یهو احساس کردم چیزی روی صورتم گذاشته اند و قصد خفه کردنم رو دارند ... داشتم سعی میکردم خودم رو نجات بدم که یکی به دادم رسید ، بعد صدای مباشر رو شنیدم که داره به پیمان بد و بیراه میگه . به محضی که تونستم بالشت رو از رو صورتم کنار بزنم نشستم و در همون حال سرفه میکردم این دو تا رو دیدم که با هم گلاویز شدن ... »
    مباشر هم که حالا دست از سر پیمان کشیده بود از فرصت استفاده کرد و گفت : « من هم همین رو میخواستم بگم . »
    عمه مهرو با تشر گفت : « کسی چیزی از تو نپرسید . »
    شهریار با نگاه از عمه مهرو تشکر کرد و دوباره پرسید : « پس شما بالشت روی صورتتون بود و ندیدید چه کسی داشت اون کار رو انجام میداد ؟ »
    سالار خان کمی صبر کرد و بعد گفت : « همین طوره »
    شهریار خاطر نشان کرد : « پس میتونه کار هر کدوم از اونها باشه . »
    پیرمرد به فکر فرو رفت ، بعد گفت : « نمیدونم . حالا دیگه از هیچی مطمئن نیستم . »
    عمه مهرو که با شهریار هم عقیده بود گفت : « به هر حال اینم باید در نظر بگیریم که توی اون شرایط شما نمیتونستین چیزی ببینین . پس نباید عجولانه قضاوت کنیم . »
    بعد به پیروز اشاره کرد و گفت : « عمه جان ، اون درو ببند تا صدا کمتر بیرون بره . بهتره کس دیگه ای از این جریان بو نبره . »
    پیروز در را بست و دوباره به جای خود بازگشت و کماکان بدون اظهار نظر نظاره گر جریان شد . درحالیکه پیمان با چشمانش از او کمک میخواست ترجیح داد اول از اوضاع سر دربیاورد تا بتواند به موقع به برادرش کمک کند .
    پیمان چون از برادرش واکنشی ندید مستاصل گفت : « اجازه میدین من هم حرف بزنم ؟ » و بدون اینکه منتظر تایید باشد گفت : « چطور باور میکنین من این کار رو کرده باشم . به خدا این مباشر داشت پدربزرگ رو خفه میکرد ، نه من . من داشتم ... »
    عمه مهرو میان حرف او پرسید : « تو اینجا اومده بودی چه کار ؟ اینجا چی کار میکردی ؟ »
    پیمان با تته پته گفت : « خب ... من ... یعنی چطور باید بگم ... توضیحش یه کم مشکله . »
    مباشر شروع به حرف زدن کرد و با طعنه گفت : « آره ، توضیحش مشکله ، چون هیچی نداری بگی ... توی بی چشم و رو اومده بودی این پیرمرد بیچاره رو از بین ببری تا به هدفهات برسی . این بنده خدا که خودش داره همه چیز رو واسه شما میذاره . ولی تو حوصله نداشتی صبر کنی . چه میدونم ، شاید هم با این کارت میخواستی جلوی ازدواج اون دو جوون رو بگیری و میدونستی زبونم لال با از بین رفتن این بنده خدا ازدواج سر نمیگیره و ... »
    پیمان که دیگر طاقت شنیدن حرفهای یاوه او را نداشت با عصبانیت به طرف او نیم خیز شد تا دق دلش را سر او خالی کند . با حرص گفت : « کثافت ... کثافت دروغگو »
    پیروز و شهریار دست به کار شدند و هر کدام یکی از آنها را عقب کشید و جلوی جدالشان را گرفتند .
    عمه مهرو از مباشر پرسید : « تو اینجا چی کار میکردی ؟! »
    مباشر که انگار از قبل فکر تمام این اتفاقات را کرده بود با آرامش پاسخ داد : « من ؟ معلومه ... اومده بودم ببینم اگه سالار خان بیدار هستن درباره مراسم فردا سوالهایی ازشون بپرسم . یعنی میخواستم برم استراحت کنم که یادم افتاد از عاقد وقت نگرفتیم . میخواستم نظرشونو بدونم که فردا صبح اول وقت دنبال این کار برم . انگار خدا ه جورایی به من الهام کرد بیام اینجا . خدا رو شکر اومدم و تونستم به موقع سرورم رو از خطر نجات بدم . »
    مباشر همین طور که این حرف را میزد با رضایت به قیافه بقیه نگاه کرد که حرفهای او را قبول کرده بودند . خودش را با یک حرکت از شهریار که او را نگه داشته بود جدا کرد ، بعد خودش را مرتب کرد .
    از طرفی رعنا و رزا با تعجب و حیرت از دروغهایی که مباشر به این سهولت سر هم میکرد حرص میخوردند . رزا با مشت آرام به کف دست دیگرش کوبید و مانند لالها بی صدا به رعنا گفت : « عجب مارمولکیه ؟! »
    رعنا هم به علامت تاسف سرش را تکان داد . باز از روزنه به پیمان نگریست که مستاصل شده بود و با نهایت عجز به سالارخان چشم دوخته بود .
    پیمان به برادرش گفت : « تو یه چیزی بگو ؟ تو بگو من این کاره نیستم . آخه من واسه چی باید بخوام عزیزترین فامیلم رو از بین ببرم . »
    پیروز میخواست کمکش کند ، اما نمیدانست چطور میتواند این کار را انجام دهد . حتی نمیدانست چه باید به او بگوید . او را رها کرد و نفسی از روی اندوه کشید .
    پیمان با دلخوری بی اندازه ای پرسید : « چی ، نکنه تو هم حرفامو باور نمیکنی ؟ نکنه تو هم حرفهای اینو باور میکنی ؟! » و بعد بدون اینکه منتظر پاسخ او باشد مثل اینکه میدانست پاسخی دریافت نخواهد کرد رو به پدر بزرگ کرد و گفت : « به خدا این داره دروغ میگه . به چی قسم بخورم که باور کنین ؟ به ارواح خاک مامان ... من راست میگم ... »
    میداسنت توضیح فایده ای ندارد . اگر میگفت پشت پرده پنهان شده و دیده که مباشر دغلکار وارد شده ، لابد مباشر میگفت وقتی آنجا بوده صدای مشکوکی شنیده و پنهان شده و دیده که او وارد شده و قصد خفه کردن پدر بزرگ را داشته است . این آدم رذل انگار جواب هر چیزی را توی آستینش داشت . با این حال سعی خودش را میکرد ، اما چطوری ؟ !
    پدر بزرگ با بی حوصلگی و حال نامساعدی که داشت دراز کشید و به خواهرش گفت : « همه را از جلوی چشم من دور کنین . » بعد نگاه شماتت باری به پیمان انداخت و ادامه داد : « فردا به حسابشون میرسم . »
    مباشر با زبان بازی گفت : « سالار خان ... اگه اجازه میفرمایید برم دکتر سلوک رو بیارم خدمتتون معاینه ای ازتون بکنه که خیال ما هم راحت بشه ، بعد ... »
    سالارخان با لحنی که کمی تشکر در آن هویدا بود گفت : « نه ، فقط میخوام بخوابم . »
    رویش را برگرداند به طرف دری که رزا و رعنا از پشت آن ناظر ماجرا بودند . رزا مصمم ایستاد و دستگیره در را گشود و لحظه ای بعد قدم به بیرون گذاشت . پنج جفت چشم ، متعجب و مبهوت او را نگریستند .
    تا پایان فصل 23



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هفتم
    347 تا 351
    عمه مهرو سکوت اتاق را شکست. «عزیزم، تو اینجا چی کار می کنی؟»
    رزا همان طور که با قدمهایی مطمئن جلو می آمد نگاهی به یک یک آنان انداخت.
    عمه با آغوش باز از او استقبال کرد. مثل اینکه کسی از آسمان فرستاده شده تا بتواند این گره کور را باز کند. سالار خان دوباره هوشیار شد و از تصمیمش در مورد خوابیدن صرفنظر کرد. شهریار فقط او را می نگریست، اما مباشر با رنگ و رویی پریده در فکر توطئه ای دیگر بود. در عین حال با چشمانش سعی داشت نهایت ترس را در رزا ایجاد کند. پیمان کمی آرامش یافته بود، اگرچه مطمئن نبود با اوضاعی که سابق بر این بین آن دو رفته رزا باز هم حقیقت را خواهد گفت، اما ته دلش امیدی پیدا شده بود. پیروز کماکان با همان نگاه ناآشنای همیشگی او را می نگریست.
    رزا بدون آنکه تغییری در نگاهش بدهد به عمه مهرو چشم دوخت و گفت: «من هم به همون دلیلی اینجا هستم که آقا پیمان اینجا بودند، البته خیلی پیش از اون اینجا پنهان شده بودم و منتظر بودم.»
    شهریار پرسید: «منظورت چیه؟ می خوای بگی...»
    رزا حرفش را قطع کرد و گفت: «بله، وقتی تختخواب رو برای پدربزرگ مرتب کردیم از اینجا نرفتم. بعد از من هم، آقا پیمان اومد و درست پشت پرده پنهان شد.»
    همه به پیمان نگریستند که با تأیید او را می نگریست.
    سالار خان پرسید: «آره پیمان؟ راست می گه؟»
    «بله پدربزرگ»
    مباشر با زهرخندی گفت: «به به، پس شما دو تا با هم نقشه این کار رو کشیده بودین؟»
    رزا که دید اوضاع باز دارد برعکس می شود شکیبایی اش را از دست نداد و با شجاعتی که برای خودش هم عجیب بود مستقیم به چشمان او نگریست و گفت: «خیلی خوب می دونی که این طور نیست. ما قرار نبود کاری انجام بدیم. می خواستیم جلوی کاری رو بگیریم... او از حضور من در اینجا اطلاع نداشت.»
    پیمان گفت: «آره به خدا. من روحم هم از این جریان خبر نداشت.»
    رزا ادامه داد: «در ضمن...»
    مباشر باز با همان لحن استهزاآمیز گفت: «آره جونِ خودتون...»
    این بار سالارخان با عصبانیت گفت: «خفه می شی یا بگم خفه ات کنن؟ گفتم بذار ببینم چی می گه؟» بعد از رزا پرسید: «در ضمن چی؟»
    «پدربزرگ شما صدای در شنیدین که این مباشر ادعا می کنه اون موقع از بیرون اومده؟ یا عمه خانوم، شما وقتی اومدین در باز بود؟ تصور کنین کسی یهو بیاد توی اتاق چنین منظره ای ببینه... آیا صبر می کنه و با احتیاط در رو می بنده یا همین طور در رو باز می گذاره؟»
    همگی به فکر فرو رفتند.
    رزا خودش پاسخ داد: «پدربزرگ... شما نه صدای در رو شنیدین و نه وقتی عمه اومدن توی اتاق در باز بود، چون ایشون آهسته توی اتاق اومده بودند.»
    مباشر که برافروخته شده بود با عصبانیت گفت: «من آروم در رو باز کرده بودم که سالار خان بیدار نشن. اون وقت این صحنه رو دیدم. طبیعیه که ایشون متوجه صدای در نشده باشن. لابد بعدش هم در رو هول دادم یا اینکه خودش برگشته و بسته شده. این که دلیل نمی شه.»
    رزا با تعجب گفت: «شما خیلی زرنگید. واسه هر چیزی یه جواب دارین. واسه اینکه از قبل فکر همه این چیزا رو کرده بودین. هزار تا جواب واسه حضورتون طرح ریزی کرده بودین، ولی پیمان بیچاره حتا نمی دونست امشب قراره چه اتفاقی بیفته... مثل من.»
    شهریار که دوست نداشت رزا درگیر شود زود پیشنهاد کرد: «پدربزرگ، بهتره از پیمان بپرسیم واسه چی اینجا پنهان شده بود؟»
    سالار خان از این پیشنهاد استقبال کرد. پیمان توضیح داد: «راستش...» نگاهی به شهریار انداخت و خطاب به او گفت: «وقتی داشتی در باغ با رعنا صحبت می کردی من اون طرف پشت شمشادها واسه خودم دراز کشیده بودم و ناخواسته حرفهاتون رو شنیدم.» بعد رو به جمع ادامه داد: «شهریار داشت واسه اون توضیح می داد که به شدت مراقب باشه که کسی توی غذاها چیزی نریزه، چون اون به یه چیزهایی مشکوک شده... یکی اش اینکه کسی داره سمی رو وارد بدن پدربزرگ می کنه و قصد جون ایشون رو داره... و برای این حرفش هم کلی دلیل و مدرک آورد که قانع کننده بود.»
    عمه مهرو با تعجب پرسید: «راست می گه؟ تو به چیزی شک کرده بودی؟»
    «بله عمه خانم»
    شهریار به طور مفصل مواردی که شک او را تشدید کرده بود را توضیح داد و بعد اقداماتی که در این زمینه انجام داده بود تا به اطمینان برسد را به آن اضافه کرد.
    سالار خان پرسید: «چرا به خودم نگفتی؟ این طوری که من بیشتر از خودم مراقبت می کردم.»
    «می خواستم این قضیه رو باهاتون مطرح کنم، اما راستش صلاح ندیدم نگرانتون کنم. دیگه اینکه می ترسیدم قبول نکنین و منو خیالباف تصور کنین.»
    پیمان می ترسید دیگر اجازه صحبت به او داده نشود زود گفت: «حتا اون گفت احتمال داره اون آدم برای هر کدوم ما هم نقشه کشیده باشه و واسه همین این چند روز اون سعی کرده همه غذاها رو از بیرون تهیه کنه، راستش توی دلم به زرنگی شهریار آفرین گفتم که این قدر حواسش جمع بوده.» بعد نگاهی گذرا به همه انداخت و ادامه داد: «بعد از اینکه حرفهای اون دو تا تموم شد من هم توی فکر فرو رفتم که اگه حرفهای شهریار صحت داشته باشه چه باید کرد. هرچی به ذهنم فشار آوردم چیز مشکوکی از کسی ندیده بودم و نمی دونستم چه کسی ممکنه بخواد چنین کاری انجام بده و قصدش از این کار چی می تونه باشه! بعد که یه کم فکر کردم به این نتیجه رسیدم غذاها رو که شهریار از بیرون می آره، قرصها رو هم که یواشکی عوض کرده و بر مصرف اونها نظارت می کنه... پس این اتفاق هر طوری هست ممکنه توی همین اتاق بیفته. این بود که تصمیم گرفتم در اولین فرصت، وقتی کسی توی این اتاق نیست بیام و اینجا یه جوری خودم رو قایم کنم تا شاید سر از جریان در بیارم. این فرصت پیش اومد و...»
    مباشر با تمسخر گفت: «یا بهتره این طوری بگی که اومدی و اینجا قایم شدی که کلک پدربزرگه رو بکنی و بعد هم کی به کی بود، وقتی بالشت گذاشتی و خفه اش کردی هیچ کس فکر نمی کرد اون خفه شده، چون همه می دونستن اون حالش مساعد نیست و دیر یا زود ممکنه این اتفاق بیفته، بنابراین کسی هم کنجکاو نمی شد، دیگه دست این آقازاده هم به اون آدم نمی رسید. بنابراین دنباله موضوع رو نمی گرفت، دلیل مهم هم اینکه درست از وقتی شماها اومدین حال سالارخان بدتر شد، وگرنه اینو همه می دونن که تا اون موقع وضع بهتری داشتند. بعد تصمیمت رو با این خانوم مطرح کردی، اون هم قبول کرد که با هم این کار رو انجام بدین، اما موقعش که شد نتونست و رفت توی اتاق تا این صحنه وحشتناک رو نبینه، شاید هم جلوی در ایستاده بود و مراقب بود کسی نیاد. وقتی متوجه شد که سروکله من پیدا شد خودش رو قایم کرد.» بعد رو به رزا گفت: «خوب دو تایی نقشه کشیدین، مگه نه؟ بعد هم فکرش رو نمی کردین که من سر برسم و همه رو خبردار کنم.»
    رزا با نگرانی به شهریار نگریست. دلش نمی خواست اینها را باور کند. با نگاهش به او گفت حقیقت ندارد و در واقع از او کمک خواست. بعد با عصبانیت به مباشر گفت: «بی شرم، من خودم تو رو دیدم که داشتی پدربزرگ رو می کشتی، راستی که خیلی وقاحت می خواد! این همه سال گرگ بودی در لباس میش.» بعد رو به عمه مهرو و سالارخان کرد که مبهوت نمی دانستند کدام طرف قضیه را باور کنند. «حرفاشو باور نکنین، داره دروغ می گه.»
    مباشر گفت: «من دارم دروغ می گم؟ من که به قول خودت این همه سال خدمت کردم؟ تازه... واسه چی باید این کارو بکنم؟ یکی به من بگه من چه نفعی از این کار می برم که بخوام ولی نعمت خودم رو از بین ببرم، اگه می خواستم این کار رو انجام بدم که توی این همه سال باید این کار رو می کردم، چرا حالا؟ هیچ فکر کردین که اگه ایشون خدایی نکرده بلایی سرشون بیاد و هر کدوم از شماها بیاین و بخواین اینجا زندگی کنید و نخواین من براتون کار کنم من از کار بی کار می شم. مگه بیمارم خودم رو از نون خوردن بندازم.»
    مباشر همین طور حرف می زد و چنان حق به جانب صحبت می کرد که رزا اگر خودش با چشم خودش جریان را ندیده بود به او حق می داد و چه بسا داشت شک می کرد نکند اشتباه دیده است، در این موقع رعنا پا به اتاق گذاشت.
    مباشر همان طور که حرف می زد چشمش به او افتاد.
    مباشر به رزا گفت: «اگه تو با پیمان دست به یکی نکرده بودی و اونجا قایم نشده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    352 تا 357
    بودی و جون پدربزرگت برات مهم بود، چرا وقتی به قول خودت من داشتم خفه اش می کردم نیومدی بیرون تا نجاتش بدی؟ چرا نیومدی به پسر عمه عزیزتون... کمک... کنی؟» اما با لکنت کلامش را قطع کرد. فراموش کرد در حال گفتن چه چیزی بود.
    رعنا همان طور که جلو می آمد با لبخند استهزاآمیزی گفت: «خواهش می کنم بفرمایید، خجالت نکشید، باز هم بگید، چرا حرفتون رو قطع کردید.»
    همه، به خصوص مباشر، دیگر انتظار این یکی را نداشت و همان طور او را می نگریستند.
    رعنا ادامه داد: «بله، می فرمودید، آقا پیمان می خواستن پدربزرگشون رو سر به نیست کنن. رزا خانوم هم داشتن کشیک می دادن، چون لابد می خواستن با هم ازدواج کنن و اینجا رو صاحاب شن، خب من چی؟»
    مباشر با لکنت گفت: «تو... تو...»
    «آره من. من هم مثل رزا توی اتاق قایم شده بودم. منم همه چیز رو دیدم. منم دیدم که حضرتعالی چطور داشتین جون این پیرمرد رو می گرفتین و چطور این بنده خدا خودش رو روی شما انداخت، بله، من هم همین رو می گم که اینها گفتن... نکنه من هم دارم دروغ می گم، بگید، خجالت نکشید... بگید که من هم دارم دروغ می گم... شما که ماشاءالله بافتنی تون خیلی خوبه... جوری داستان می بافین که من هم اگه به چشمم ندیده بودم باور می کردم که شما هیچ گناهی مرتکب نشدین...»
    چند لحظه صبر کرد، ولی در تمام این مدت با نگاه عجیبی او را می نگریست، طوری که قدرت فکر را از او گرفته بود. در واقع بیشتر سعی می کرد با این کارش اجازه ندهد دوباره او رشته کلام را به دست بگیرد. می دانست می تواند ادعا کند چون رعنا میانه خوبی با رزا دارد از او دفاع می کند.
    «خب... همه ما منتظریم گوش کنیم. می خوایم ببینیم واسه من چه بهانه ای پیدا می کنی؟ نکنه می خواید بگید من هم با اون دو تا تبانی کردم یا اینکه دارم از این دختره دفاع می کنم. این چیزا رو نگید که بی فایده است... یه چیز بهتر پیدا کنید.» و با لحن شوخ همیشگی اش رو به پیمان کرد و گفت: «لابد من و رزا کم بودیم، برای دفعه بعد آقا پیمان رو هم همراتون بیارین شاید موفق بشید.» در واقع داشت با این حرفش مباشر را دست می انداخت. بعد با نگاهی به سالار خان پوزش خواهانه گفت: «با عرض معذرت... باید بگم شما که فکر نمی کنین برای خفه کردنتون، اونم وقتی خواب تشریف دارین یه قشون آدم احتیاج باشه؟ فک می کنم یه نفر هم می تونست این کار رو انجام بده.»
    هیچ کس حرفی نزد. در واقع رعنا چنان اوضاع را در دست گرفته بود که همه چشمشان به دهان او بود تا ببینند او چه خواهد گفت. رزا و پیمان هم با شادی بی اندازه ای به او می نگریستند و خوشحال از اینکه رعنا چنان با کلمات بازی کرده بود که اوضاع را برگردانده بود.
    مباشر با عصبانیت گفت: «شماها دست به یکی کردین که منو از چشم سالارخان بندازین... شماها از قبل نقشه کشیده بودین که...»
    مباشر داشت این کلمه ها را به زبان می آورد که رعنا شروع به خندیدن کرد. وقتی مباشر کلامش را به این خاطر نیمه تمام گذاشت رعنا با خنده گفت: «دیگه؟ بازم بگو... خجالت نکش بگو...»
    رعنا می دانست آنجا و در چنان شرایطی نباید بخندد، ولی چاره دیگری برای مبارزه با مباشر به ذهنش نمی رسید. هر طور بود باید او را سر جایش می نشاند و برای نجات خودش، پیمان و رزا حاضر بود هر کاری انجام دهد، حتا اگر به خاطر این کار سالارخان سرش فریاد می کشید یا به او توهین می کرد.
    مباشر که از عصبانیت در حال انفجار بود گفت: «تو منو دست می اندازی؟»
    رعنا متوجه شد سالارخان قصد دارد اجازه دهد این دو همان طور با هم درگیر باشند تا چیزی از این حرفها عایدش شود. دل به دریا زد و با حاظر جوابی گفت: «نه اون قدر که شما داری به شعور من و همه آدمهای اینجا توهین می کنی.»
    «من؟ من چیزی گفتم که به کسی توهین شده باشه؟»
    رعنا باز خنده اش را از سر گرفت و توضیح داد: «سه نفر آدم از خوابشون زدن و خطر رو به جون خریدن و اینجا پنهان شدن تا بفهمن این چه کسیه که قصد سوء نسبت به آدمهای این خونه داره... خب، هر سه هم دیدند جنابعالی چطور یواشکی وارد شدین و بالشت رو برداشتین این بنده خدا رو خفه می کردین. جالب اینه که حالا دزد پر رو یقه صاحبخونه رو گرفته. یعنی حالا شما مدعی هستین ما داشتیم این کار رو می کردیم، این قدر هم اعتماد به نفس دارین که جلوی سه تا شاهد عینی، نه تنها اعتراف نمی کنین، خند اونها رو مقصر قلمداد می کنین، به نظرتون به این کار چی می گن؟»
    رعنا با همان لحن قبلی رو به مباشر که هنوز در تکاپوی پیدا کردن بهانه ای بود و سعی می کرد میان حرف او چیزی بگوید، ادامه داد: «راستی که آدم جالبی هستی، باید از آقا شهریار ممنون باشیم با اون هوش و ذکاوتشون و دقتی که داشتن تونستن خیلی زود متوجه جریان بشن، در حالی که ما در این همه مدت به عقلمون هم نرسید که ممکنه دوروبرمون خبرهایی باشه.»
    دهان مباشر دیگر بسته شده بود و فقط حرص می خورد.
    رعنا ادامه داد: «حالا بگید؟ حسابی برای همه ما توضیح بدید؟ شما که بیمار نیستید که با از بین بردن ولی نعمت تون خودتون رو از نون خوردن بندازین؟ نه... ما هم اینو باور نمی کنیم که همین طوری کسی قصد کشتن کسی رو که سالهای سال زیر بال و پرش رو گرفته داشته باشه، همین طور که من نمی تونم بدون علت همین طور بی خودی کسی رو که منو از آوارگی نجات داده و حق زیادی به گردنم داره بکشم. بگید... توضیح بدید بعد از ایشون خیال داشتین دست به چه کارهایی بزنید؟ چی کار کرده بودین که می خواستین گندش در نیاد و با این کار می خواستین اونو بپوشونین؟»
    رزا از اینکه او از کلمه های خود مباشر استفاده می کرد و با این کار او را وادار به تسلیم کرده بود، حسابی لذت می برد. شنید که سالارخان با ناباوری به کسی که این همه سال به او اطمینان کرده بود گفت: «چطور امکان داره... تو...»
    نتوانست حرفش را ادامه دهد. تنها با نگاهی آکنده از تعجب، نفرت و درد نسبت به موجود عزیز داشته ای که پشت پا به همه محبتهایش زده بود، نگریست.
    مباشر ناگهان تغییر موضع داد. با همه نفرتی که در وجود یک نفر می توان سراغ داشت به حرف درآمد و گفت: «آره... آره من... من این کارو انجام دادم. من می خواستم تو رو بکشم، همون طور که بقیه رو کشتم...»
    رزا هم مانند دیگران گیج شده بود. منظور او از بقیه چه بود؟ نمی توانست باور کند، آدمی آنجا ایستاده که سالها با آنها بود و اکنون ادعا می کرد قاتل است و با تبحر دست به قتل زده است. سعی کرد ساکت بماند، او هم مانند بقیه ترجیح داد کلامی نگوید تا حالا که او به حرف آمده هرچه در نهانخانه دلش داشت را بیرون بریزد.
    مباشر بدون اینکه به قیافه حیرت زده آدمهای حاضر توجه کند گفت: «آره، بقیه رو... به فکرت هم نمی رسید که اونا کشته شده باشن، نه؟ فکر می کردی که هر کدومشون خود به خود مردن... اما نه... من یه طوری همه کارها رو ترتیب دادم که این طور به نظر بیاد.»
    طوری این حرف را زد انگار با فهماندن این مطلب به سالارخان احساس لذت می کند.
    «دخترهاتو... دامادت رو... حتا زنت رو...» قهقهه ای زد و ادامه داد: «البته در مورد اون ثواب کردم، زن بیچاره خودش از خداش بود بمیره... اگه بدونی وقتی داشت می مرد چشماش بعد از مدتها چقدر شاد بودند؟»
    نیم نگاهی به تصویر قاب گرفته پیرزن روی دیوار نمود و همان طور انگار که از او می پرسد گفت: «مگه نه پیرزن؟»
    رزا به پدربزرگ نگریست و به قطره اشکی که از چشمانش سرازیر گشت. دلش مالامال از درد شد. دوباره با نفرت به مباشر نگریست.
    «می بینی؟ حتا توی عکس هم خوشحاله... زن بیچاره... خیلی دوست داشت زودتر بره پیش بچه هاش... پیش پسر یکی یه دونه اش...»
    رزا متوجه شد خیلی استهزاء در کلام این مرد نهفته است! یعنی او این قدر از این خانواده متنفر بود، اما چرا؟ همیشه فکر کرده بود مباشر فقط نسبت به او این احساس را دارد. وقتی شنید از پدرش حرف می زند ناخودآگاه دستانش را از عصبانیت مشت کرد، ولی سعی کرد آرام بماند، بغض کرد، متوجه بود، بقیه هم در حالتهایی همانند او بودند و با این حال سعی می کردند بر احساسشان غلبه کنند.
    مباشر با احساس برتری جویانه ای گفت: «بله، پسر یکی یه دونه اون و تو... خوب داغش رو به دلتون گذاشتم، مگه نه؟ همون طور که پدرت، مراد قلی خان بزرگ، داغ مادر و برادرم رو روی دل من گذاشت.»
    سالارخان که دیگر به مرز جنون رسیده بود شکیبایی اش را از دست داد و خواست به طرف او حمله کند که خواهرش او را در آغوش گرفت. ضمن اینکه مانع او می شد کنارش روی تخت نشست و با چشمانی که لبریز از اشک بود بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد با دردی که بیشتر به خاطر قلب مجروح برادرش بود به مباشر نگریست که بی محابا حرف می زد.
    «می خوای بدونی پسرت چطور مرد؟ آروم... خیلی آروم... فقط هولش دادم... رفت تا ته دره... تا بیاد بفهمه چی شد روحش توی آسمونها بود، نگران نباش... خیلی راحت مرد، اصلا دردی احساس نکرد. نه مثل عروس بیچارت که از غذایی که به اسم تو... یعنی از طرف تو براش فرستاده بودم چشید و با زجر مرد، اونم چه زجری... شنیدم مرغای آسمون به حالش گریه می کردند.»
    نگاهی به رزا کرد و گفت: «البته طبق نقشه من، تو و پدرت هم باید از اون غذا می خوردین، اما نخوردین و زحمت منو زیاد کردین.»
    رزا که با شنیدن این مطالب بدون آنکه متوجه باشد اشک از چشمانش فواره می زد بی اختیار به طرف او هجوم برد و گفت: «پس فطرت...»
    رعنا به سرعت مانع او شد، حتا شهریار و پیمان و پیروز هم تکان خوردند که جلویش را بگیرند که با وجود رعنا نیازی به آنان نشد و دوباره آرام گرفتند.
    همه به رزا حق می دادند، اما خودداری عجیبی از خود نشان می دادند. شاید هنوز نمی توانستند به خود بقبولانند که این سخنان می توانست واقعیت داشته باشد، کما اینکه می توانست هذیانهای آدمی باشد که به ناحق مورد تهمت قرار گرفته است، بنابراین برای روشن شدن ذهنشان میل داشتند به ادامه حرفهایش گوش کنند، از این رو سعی کردند رزا را که در میان بازوان رعنا ضجه می زد و می گریست آرام کنند.
    رزا میان گریه هایش می پرسید: «چرا؟... آخه چرا؟ پدر و مادر بیچاره من چه بدی در حق تو کرده بودند؟»
    مباشر زهر خندی زد و گفت: «اونا کاری نکردن، اما باید تقاص کار کس دیگه ای رو پس می دادند. کاری که مراد قلی خان بی صفت با مادر و تنها برادرم و من انجام داد.»
    سالارخان سعی کرد خودش را از چنگ خواهرش نجات دهد، گفت: «مرتیکه نمک به حروم... چطور جرأت می کنی به پدر من توهین کنی؟»
    خواهرش هم با غضب به مباشر گفت: «دهنتو ببند، هی بهت چیزی نگفتیم چشاتو بستی و هرچی به اون ذهن پوکت می آد داری می گی... پدر من چه ناحقی در مورد تو و اون...»
    مباشر میان حرف او با همان لحن مسخره گفت: «پدرت؟ خانوم پیاده شین با هم بریم. من هر چی گفتم به پدر خودم گفتم. پدر شما پدر من هم بود.»
    عمه مهرو با عصبانیت و بدون آنکه نشان دهد حرفهای او را باور کرده گفت:«تو دیوانه شدی، امشب داری هذیون می گی.»
    مباشر با لحنی که به شدت کینه جویانه و کمی بغض آلود بود، گفت: «بخوای نخوای این واقعیت داره، اگه نمی دونی پس گوش کن. پدر محترم شما، مادر بیچاره



    358 تا 361
    من رو از رفیق بدبختش که ورشکست شده بود به این حساب که از اون مراقبت کنه و بیاره سر سفره اش می گیره و در عوض یه پول ناچیزی به دوستش کمک می کنه، اما در واقع اونو می آره خونه اش تا براش کار کنه... مثل یه برده! مادر بیچاره من فقط ده سالش بوده! می فهمید؟ کسی که هم بازی شما بوده و قرار بوده مثل خواهر شما باشه، وقتی می آد توی اون خونه از صبح تا شب کار می کرده و شما هم تا می تونستین مثل خدمتکارتون بهش خرده فرمایش می دادین. اذیتش می کردین و موقعیت خودتون رو به رخش می کشیدین.»
    مباشر کمی صدایش را بلند کرد و با فریاد گفت: «لابد خیلی لذت می بردین، مگه نه؟ وقتی مادر بیچاره من اشک می ریخت و اوامر ملوکانه شما رو انجام می داد...»
    لحظه ای ساکت شد و آهسته تر از قبل ادامه داد: «اما کاش فقط همین بود. یه کم که گذشت همین پدر ارجمند شما روزی نشست زیر پای رفیقش و به بهونه محرم کردن این دختر با اهل خونه راضیش کرد اونو به محضر ببره و عقدش کنه. بعدش بدون اینکه احدی از شماها از این جریان خبردار بشه این کار رو عملی می کنه، اما قصد اصلیش چیزه دیگه بوده... خیلی زود مادر بدبخت من حامله می شه، وقتی این آقای شریف می فهمه سعی می کنه از دست بچه خلاص بشه، اما هر کاری می کنه نمی شه که نمی شه... بعد یه فکر دیگه به سرش می زنه، حسابی مادرمو می ترسونه و بعد دستشو می گیره می بره خونه پدرش و می گه بیا بچه فلان فلان شده ات رو بگیر تا آبروی منو مثل خودش باد نداده، اون بدبخت هم می زنه توی سرش و هرچی از دخترش می پرسه چی شده اون فقط گریه می کنه.
    «باز از رفیق شفیقش کمک می خواد، هم فکری می کنن و به این نتیجه می رسن که دختره رو توی پستو نگه دارن و بعد که بچه اش دنیا اومد یه بلایی سرش بیارن... وقتی اون بچه که بنده باشم دنیا می آم مادرم آن قدر ضجه زد که نذاشت منو از بین ببرن، هیچ طرف قضیه هم حاضر نبودن منو نگه دارن، این شد که چند سالی دست این و اون افتادم تا اینکه بزرگ شدم، نه شناسنامه ای، نه چیزی... مادر فلک زده من رو هم بعد از اون جریان دوباره برمی گردونن توی همون خونه واسه بیگاری... باز روز از نو و روزی از نو... با این فرق که حالا مادر من بزرگتر شده بود و بیشتر می فهمید و بیشتر زجر می کشید. زجر دیگری هم به مصائبش اضافه شده بود. یعنی از جگر گوشه اش هم دور افتاده بود و اینکه مراد قلی خان به بهونه بزرگ شدن بچه هاش و قباحت قضیه یه اتاق ته باغ ساخت و اون بدبخت تک و تنها اونجا سر می کرد. هر روز هم از روز قبل ضعیف تر می شد. آخرش روزی به دست و پای مراد قلی خان افتاد که یه طوری منو بهش برگردونه، این قدر گفت و گفت که موفق شد و یه روز مراد قلی خان منو به اسم برادر کوچیکه مادرم به اون خونه برد. از اون به بعد من با مادرم زندگی کردم، توی همون اتاقک ته باغ. خودم هم نمی دونستم که اون مادرمه تا لحظه ای که اون اتفاق وحشتناک افتاد.»
    لحظه ای مکث کرد. نگاهش به گذشته کوچ کرده بود و انگار لحظه لحظه آن را جلوی چشمش می دید.
    «مادرم یه بار دیگه باردار شد و از بخت بد اون، این بار مراد قلی خان برای سه ماه به مسافرت رفته بود. دستش هم به جایی بند نبود، آخرش چیزی که نباید می شد اتفاق افتاد، یعنی خانوم متوجه شد و برای اینکه به حرفش بیاره حسابی اونو زیر کتک گرفت، اما اون چیزی نداشت بگه... نه جرأت گفتن واقعیت رو داشت و نه می تونست دروغی سر هم کنه. بیچاره توی بد هچلی افتاده بود. مجبور بود فقط صبر کنه تا مراد قلی خان برسه و خودش تدبیری بکنه...»
    «خانوم هم که نتونست کاری از پیش ببره تصمیم گرفت تا برگشتن شوهرش صبر کنه، اما سفر مراد قلی خان خیلی بیشتر طول کشید و وقتی برگشت که مادر بیچاره من چند روزی بود که بچه اش رو هم به دنیا آورده بود. توی همون انبار تاریک و نمور خونه که توش زندونی شده بود و فقط از غذاهایی خورده بود که من یواشکی از آشپزخونه براش می آوردم.»
    «همون وقتها بود که یه روز همه جریان رو برام تعریف کرد و گفت که مادر منه و پدرم هم مراد قلی خانه... ازم قول گرفته بود تا به کسی نگم و مثل قبل اونو خواهر خودم بدونم، برام توضیح داده بود که اگه کسی از این جریان بو ببره چه ها خواهد شد. با اینکه ترسیده بودم، اما باز خیلی خوشحال بودم، آخه فهمیدم پدر دارم.»
    «خیلی انتظار کشیدم که بیاد، آخه این بار دیگه اونو به چشم پدرم می دیدم... دل مادر بیچاره من به این خوش بود که با اومدن اون دست کم از این وضعیت نجات پیدا می کنه.»
    «مراد قلی خان اومد، ولی کاش نمی اومد. با بی شرمی تموم مادرم رو به زیر مشت و لگد گرفت، بعد کشون کشون اونو به وسط حیاط کشید، شلاقش رو آورد و همون طور که اونو تازیانه می زد ازش می پرسید که پدر بچه اش کیه؟ به قول خودش می خواست مایه عبرت واسه دختر خونه بشه تا یه وقت از این غلطها نکنه.»
    نگاهی به خواهر و برادر انداخت که همدیگر را در آغوش داشتند.
    «شاید لازم نباشه دیگه توضیح بدم، چون خودتون هم اونجا ایستاده بودین و شاهد بودین. دیدین که مادرم... مادر بیچاره ام همون طور که بچه اش رو توی بغل داشت روی اون خم شده بود تا بیشتر از این آسیبی بهش نرسه، شماها هیچ کاری نکردین...»
    اشک در چشمانش حلقه زد، صدایش بغض آلود و دردناک شد و در حالی که به زور صحنه را توصیف می کرد به مسخره گفت: «خانوم مادرتون زحمت کشیدن و وقتی دیدن مراد قلی خان داره زن بدبخت رو می کشه جلوشو گرفتن و کشون کشون اونو به داخل خونه بردن... شما هم که همون طور ایستاده بودین و نگاه می کردین. انگار فیلم سینمایی می دیدین، نه اینکه راستی راستی یه آدم...»
    سالارخان و خواهرش با رنگ و رویی پریده از نگاه او گریزان بودند. عرق شرم بر پیشانیشان دیده می شد. مچاله شده بودند، گویی اینها بودند که باید موأخذه می شدند و مورد شماتت قرار می گرفتند. نه او که کس و کارشان را در طول این سالها با نقشه ای بی نظیر و زیرکانه به قتل رسانده بود. مباشر شکسته در درون خود کلامش را نیمه کاره گذاشت، شاید با دیدن قیافه آن دو ترجیح داد دیگر ادامه ندهد. خسته از این همه توضیح می خواست حرفهایش را به پایان ببرد.
    «همون طور که گریه می کردم سعی کردم خون روی صورت مادرم رو پاک کنم و با نوازشهام اونو آروم کنم. مادر روی دو زانو نشسته بود و خودش رو جمع کرده بود. سرم رو خم کردم که صورتش رو بهتر ببینم. از دیدن کبودیهای صورتش دلم به درد اومد. بچه رو که گریه نمی کرد ازش گرفتم. اون حتا نای این رو نداشت که مخالفت کنه. پارچه روی صورت بچه رو کنار زدم. صورت معصومش کبود شده بود و نفس نمی کشید! تکونش دادم، فایده ای نداشت. ترسیدم و به مادرم نگاه کردم. دیدم سر مادر آروم به زمین نزدیک شد، صورتش رو به طرف من کرد و همون طور ثابت موند. چشمای قشنگش باز مونده بود. دیگه دردی توش نبود. با وحشت فهمیدم مادرم هم مرده... مادر بیچاره من... مرده بود.»

    پایان فصل بیست و هفتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 28
    قسمت 1

    چشمانش را باز کرد. نگاهی به چهره معصوم و دوست داشتنی رعنا انداخت که کنارش خوابیده بود. به ساعت نگریست. فقط دو ساعت خوابیده بود! ساعت هفت صبح بود. فکر کرد هنوز کمی وقت برای استراحت دارد. دوباره چشمانش را بست و با ناراحتی به حوادث شب قبل فکر کرد. ناخودآگاه ذهنش به لحظه ای برگشت که مباشر کارد قدیمی نصب شده بر روی دیوار را از غلاف کشید و به سرعت به شکم خود فرو کرد. با یادآوری آن صحنه و خونی که لای انگشتانش بیرون می ریخت منتقلب شد.
    صحنه های بعد از آن که واکنشهای هر کدام از آنها برای کمک به او بود مانند فیلمی با دور سریع از جلوی چشمانش گذشت. همه فراموش کرده بودند این مرد قاتلی است که عزیزترین کسان آنها را کشته است. همه می دانستند مباشر پسری دارد. به دلیل دردی که خودشان کشیده بودند نمی خواستند او هم بی پدر شود. او که گناهی نداشت. هیچ کس این را به زبان نمی آورد، ولی همه در دلشان به این موضوع فکر می کردند.
    رزا اندیشید اگر خودش به جای او بود چه می کرد؟ اما جوابی برای آن نداشت. احساس عجیبی نسبت به او پیدا کرده بود که برای خودش هم قابل توصیف نبود. همیشه فکر می کرد خودش بدبخت ترین آدم روی زمین است، ولی حالا با شنیدن ذره ای از داستان زندگی این آدم می دید که رنج بشری تنها برای او رقم نخورده است. دلش نمی خواست صحنه ای را که او در مورد مرگ مادر و برادرش شرح داده بود در ذهن بیاورد، ولی کار راحتی نبود. باز جای شکرش باقی بود که در موقعیت واقعی آن قرار نگرفته بود. پس پدربزرگ و عمه که آن صحنه را دیده بودند چه حالی داشتند؟ راستی چرا کمک نکرده بودند؟! چرا جلوی پدرشان را نگرفته بودند؟! شاید از پدرشان می ترسیدند؟ حالا آنها هم لابد از اینکه کاری در این باره نکرده بودند پشیمان بودند. تصورش سخت بود که خودش را به جای آنها بگذارد. به خصوص اینکه حس کند آنها چطور با این قضیه کنار می آیند؟ کسی سالها با آنها به سر برده که حالا برادرشان از آب درآمده یا داستانی که دل سنگ از شنیدنش ریش می شود. کسی که به اعتراف خودش قاتل نزدیک ترین کسانشان نیز هست. حالا باید با او و عذاب وجدان خودشان چه می کردند؟
    کاش خودش آنجا بود. مثلا به جای عمه مهرو، شاید آن وقت کاری را که دیگران جرأت انجامش را نداشتند از او سر می زد. خودش را سپر بلای آن زن می کرد. آن وقت اگر آن زن زنده می ماند خیلی چیزها تغییر می کرد. شاید اکثر آنهایی که اکنون مرده بودند امروز در مراسم عروسی اش حضور می یافتند. چه داشت به خودش می گفت؟! کدام عروسی؟ شاید آن وقت دیگر دلیلی نداشت که او بخواهد با شهریار ازدواج کند.
    مدتی پیرامون اینکه چقدر زندگی افراد آن خانه تغییر می کرد اندیشید، بعد با یادآوری رنجی که در نگاه و صدای مباشر بود دوباره متأثر شد. آیا او اکنون زنده بود؟ لابد او را به نزدیک ترین بیمارستان رسانده بودند. شهریار و پیمان و پیروز کجا بودند؟ لابد پشت درهای اتاق عمل، متظر شنیدن خبری از مسئولان بودند. بی گمان خونریزی زیاد او را در معرض خطر مرگ قرار داده بود.
    آهی از ته دل کشید. صدایی از باغ شنید که او را به خود آورد. آرام از جا برخاست و با چرخشی از روی رعنا گذشت و از تخت به زیر آمد و به طرف پنجره رفت. شهریار بود که اتومبیل را می راند. آن را طبق معمول کنار درخت بید پارک کرد. عزیز که حالا در ورودی را بسته بود جلو آمد و از او سوال کرد. معلوم بود شهریار حوصله او را ندارد، چون با بی میلی چیزی گفت و درحالی که سوییچ اتومبیل را با چرخشی ماهرانه در مشت می گرفت با چند قدم بلند خود را به پله ها رساند. رزا به سرعت خودش را به آینه رساند و تا وقتی از آراسته بودن ظاهرش اطمینان پیدا نکرد از اتاق خارج نشد.
    وقتی شهریار را دید که با بی صبری در سرسرا قدم می زد قلبش به سمت او کشیده شد. کسی جز آن دو آنجا حضور نداشت. همین چند ساعت پیش بود که بقیه اهل خانه هم از سر و صداها بیدار شده بودند و با ظاهری آشفته و خواب آلود هر کاری از دستشان برمی آمد انجام داده بودند تا هر چه زودتر مباشر را به بیمارستان برسانند. از خونهایی که کف زمین ریخته شده بود هم دیگر اثری نبود.
    از پله ها پایین آمد. با اینکه در چنین روزی همه می بایست زودتر از خواب برمی خاستند، ولی به خاطر شب پیش لابد هنوز خواب بودند. رزا نمی خواست احدی را بیدار کند، به خصوص پدربزرگ و عمه را که حال و روز خوشی نداشتند و به استراحت بیشتری نیاز داشتند. وقتی دید شهریار در عالم خودش است و یا به عمد به او توجه نمی کند تصمیم گرفت دست و صورتش را بشوید و بعد با او هم کلام شود. وقتی تصمیمش را عملی کرد به سرسرا بازگشت و به طرف شهریار رفت که حالا او را می نگریست. پس از سلام جویای احوال مباشر شد و فهمید تازه عملش کرده اند و هنوز چیزی معلوم نیست. رزا خیلی دلش می خواست بداند اگر برای مباشر مشکلی پیش بیاید آیا عروسی انجام خواهد گرفت یا نه؟ اما نمی خواست این را بپرسد. متوجه چشمان خسته او شد و گفت:«نمی خوای کمی بخوابی؟ خیلی خسته به نظر می رسی»

    * * * تا پایان صفحه 365 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 28
    قسمت 2

    شهریار به جای هر جوابی فقط به او نگریست. رزا متوجه شد او با چشمان پرسشگرش می گوید چه فرقی برایت دارد؟! نگاهش را دزدید و در حالی که کمی سرخ می شد گفت: «به هر حال فکر می کنم باید کمی استراحت کنین، وگرنه اذیت می شید»
    «همه خوابند. شما چرا بیدار شدید؟»
    رزا با دستپاچگی گفت: «من تا اونجا که امکان داشت خوابیدم. هرچند خیلی مشکل بود» بعد به یاد پیروز و پیمان افتاد که در همین وضعیت هنوز بیمارستان بودند.
    «چرا بقیه همراهتون به خونه نیومدن؟ بهتر نبود یکی دو نفر دیگه رو می فرستادین و اونا استراحت می کردند؟»
    شهریار متواضعانه گفت: «این امکان وجود نداشت. عزیز و کمال باید اینجا به کارها برسند. در صورتی که اگه پیمان و پیروز اینجا باشن نمی تونن کارهای اونها رو انجام بدهند. در ضمن در حال حاضر بی کارترین آدمهای این خونه اونها هستن که البته در اینجا نیاز چندانی به وجودشان نیست. می دونی که سرپرستی بیشتر کارها با مباشر بوده و حالا در نبود اون ما مشکلاتی خواهیم داشت. در هر صورت همیشه قسمت اعظمی از کارها رو اون انجام می داده که حالا در این شرایط دیگه نمی شه روی اون حساب کرد»
    رزا بیش از پیش سرخ شد. فهمید بدون در نظر گرفتن جوانب کار این سوال نامعقول را پرسیده است. باز جای شکرش باقی بود که در لحن شهریار نشانی از تمسخر دیده نمی شد وگرنه باید آب می شد و در زمین فرو می رفت.
    «بله، حق با شماست. به این فکر نکرده بودم. آخه خیلی خسته شدند»
    شهریار کمی دلگیر گفت: «نترس، یه شب بی خوابی اونا رو نمی کشه»
    رزا به سرعت گفت: «البته» بعد عذرخواهانه قصد رفتن کرد. چرخید که برود،اما چیزی مانعش شد.
    شهریار بدون اینکه قصد داشته باشد جلوی او را بگیرد سر آستین او را گرفته بود. رزا لحظه ای برگشت و با تعجب به دست شهریار و بعد به چشمان او نگاه کرد که دقیق او را می نگریست. لحظه ای بعد دستش را رها کرد. هر دو لحظه ای به یکدیگر نگریستند. وقتی شهریار نگاهش را به جای دیگری کشاند رزا راه اتاقش را در پیش گرفت. در اتاقش را که بست یکراست به طرف صندلی رفت و چون جسمی چند برابر سنگین تر از قبل خودش را روی آن انداخت. دستش را روی گونه هایش گذاشت که حرارت از آنها ساطع می شد.
    حالا می دانست شهریار چه نفوذی بر روح و جانش دارد. نیروی جاذبه قوی و غیر قابل مقاومتش را حس می کرد و همین برایش لذت بخش بود. چرا شهریار آن کار را کرده بود؟! سعی کرد برای خودش حلاجی کند، اما سر در نیاورد.
    با خودش گفت: اون دوست نداشت من از پیشش برم. می خواست بمونم، اما چرا؟ وجود من چه کمکی می تونست بهش بکنه؟ چرا اون طور نگاهم می کرد؟ الهی بمیرم، چقدر خسته بود ... دلش می خواست بارها و بارها نگاهش را در نظر آورد. از به خاطر آوردن آن احساس عجیبی یافت. اگرچه معنی آن را نمی فهمید، اما همان که توانسته بود خاطره ای از چشمان او را ضبط کند که در آن چیزی جز نفرت و نکوهش بود کفایت م یکرد. با به خاطر آوردن آن در دلش قربان صدقه اش رفت. چقدر این بشر جذاب بود! یعنی خداوند نمی خواست ذره ای نقص در وجود او جا بگذارد! کوچک ترین جای زخمی، جوشی یا حتی خالی؟! در عوض با بهترین نحو گونه ها و چانه و پیشانی اش را تراش داده بود. سعی کرد تنفسش را آرام کند. هر وقت فکر او در ذهنش رخنه می کرد دلش می خواست تا ابد در باغ افکارش قدم بزند. دستش را به طرف گلویش برد و نفس عمیقی کشید. همان آن متوجه نگاه رعنا شد. یکه خورد و گفت: »وای ...»
    رعنا در جایش نیم خیز شد و بدون توجه پرسید: «چیه؟ اتفاقی افتاده؟ مرده؟»
    «تو هم که ... منم ترسوندی. نه بابا ...»
    «یه آن فکر کردم تموم کرده که تو این طور قیافه گرفتی»
    «حالا که زنده است و عملش کردند، اما هنوز توی حالت اغماست. به نظر تو اگه اون طوریش بشه مراسم عقب می افته؟»
    «نه. گمون نمی کنم. چون مهمونها رو دعوت کردند. اغلب در چنین شرایطی از بانیان مراسم پنهون می کنن و بعد از مجلس قضیه رو مطرح می کنند. تازه الان ما می دونیم که مباشر چه نسبت نزدیکی با شما داشته، بقیه که نمی دونند»
    «یعنی می گی ممکنه الان هم مرده باشه و ...»
    رعنا میان کلام او پرسید: «تو از کی این خبر رو شنیدی؟»
    رزا همان طور که در فکر فرو رفته بود جواب داد: «شهریار. اون تازه از بیمارستان اومده بود. یعنی می خوای بگی شهریار راستش رو نگفته؟»
    «بعید نیست. به هر حال چندان فرقی نمی کنه. مگه آنکه تو بخوای از این فرصت استفاده کنی و مجلس عروسی رو به هم بزنی»
    اما رزا نمی خواست این ازدواج به هم بخورد. خودش خوب می دانست که از خدایش بود که همسر او شود. اگر زمین و زمان هم مخالفت می کردند اما می خواست به شهریار تعلق داشته باشد. حتی اگر دوستش نداشت و به خاطر این املاک بود که تن به این کار می داد.
    رعنا که دید رزا در افکار خودش غرق شده دوباره دراز کشید و دستانش را زیر سرش برد و به سقف خیره شد. خوابش می آمد، اما می دانست دیگر باید برخیزد. فکر کرد همین دم هم غنیمت است و چشمانش را بست، اما صدای ضربه ای آرام به در آرامشش را به هم زد. شکوه بود. آرام داخل شد و پس از مدتها بدون آنکه لحن خصومت باری داشته باشد به نرمی گفت: »بیدارید؟»
    رعنا همان طور که روی تخت می نشست پاسخ داد: «خیلی وقته بیداریم، اما دیدیم همه خوابند گفتیم بهتره توی اتاق باشیم و سر و صدایی نکنیم. آخه نباید مزاحم سالار خان و عمه خانوم شد. بهتره تا اونجا که می شه بذاریم بخوابند»
    با اينكه به نوعي در حال اعمال عقيده اش به شكوه بوى و او هم خوىش اينها را مي دانست ترجيح داد جبهه گیری نکند. از این رو گفت: «بله، آقا شهریار هم همین رو گفتند. من هم به همه گفتم کوچک ترین سر و صدایی نکنند. نیاز هم نیست آنها را برای خوردن صبحانه بیدار کنیم. فقط نمی دونم سالار خان داروهاشون رو خوردن یا نه؟»
    رزا وارد صحبت شد و گفت:«بله، خوردند. عمه خانوم یادشون بود و موقع خوابیدن داروهاشون رو بهشون داد. اگرچه زودتر از موعد بود، ولی ایشون گفتن اشکال نداره، چون وقتی بخوابه معلوم نیست کی بیدار بشه»
    شکوه گفت: «آخر ما نفهمیدیم دیشب اینجا چه خبر بود؟ مباشر چرا زخمی شد؟ کی این کار رو کرد؟»
    رعنا که می دانست این همه لطافت طبع شکوه به خاطر بیرون کشیدن این جوابها بود لذت می برد از این همه جریان بیخ که گوشش رخ داده خبر ندارد. حالا نیازمند دانستن از طریق آنها بود. شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «ما هم مثل تو ... به ما چه ربطی داره»
    «یعنی تو هیچی نمی دونی؟»
    رزا گفت:«فقط می دونیم حال سالار خان خوب نبود و مباشر و عمه خانوم به اتاقشون اومده بودند. مباشر که می بینه حال اییشون خوب نیست عصبی می شه و یهو می زنه به سرش ... چاقویی که روی دیوار بوده رو برمی داره و به شکمش فرو می کنه ... از سر و صداشون ما هم که خواب نبودیم و داشتیم حرف می زدیم خودمونو اونجا رسوندیم. وقتی هم که رسدیم دیدیم همه یکی یکی اومدن و بقیه اش رو هم خودت می دونی»
    «وقتی شما رسیدین آقا شهریار و بقیه هم اونجا بودند یا بعدش سر رسیدند»
    رزا که فهمید می خواهد بداند آیا امکان دارد هر کدام از آنها به دلیلی این کار را کرده باشند و خودزنی نبوده باشد گفت: «نه، همه بعد از ما سر رسیدند»

    * * * تا پایان صفحه 369 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 28
    قسمت 3

    رعنا با تعجب به رزا نگریست که چنین حرفهایی را سر هم کرده بود. بیشتر در این فکر بود که چرا رزا داشت از مباشر دفاع می کرد. مگر همین مرد نبود که پدر و مادرش را کشته بود! کسی که مسبب همه بدبختی های او بود!
    شکوه مجاب شده بود و می دانست عمه خانم و سالار خان از این کار مبرا هستند. گفت:«آخی ... طفلک مباشر . راستی که کارهاش خیلی عجیبه. یعنی این قدر به سالار خان ارادت داشت؟! هر چند سالار خان آدمیه که هر چی واسش بذاری کم گذاشتی. از بس که این مرد شریف و انسانه» بعد همان طور که در حال رفتن بود به رعنا گفت: «من می رم. تو هم زودتر بیا. کمی کار هست که اگه کمک کنی ممنون می شم. بعدش می تونی به کارهایی که شهریار خان گفت برسی»
    «باشه، الان می آم»
    وقتی رفت رعنا ادایش را درآورد و تکرار کرد:«یه کمی کار هست که ... زنیکه عوضی. فکر می کنه ما نمی دونیم واسه کشیدن حرف از دهنمون باهامون خوش خلقی کرده ... دیگه نمی دونه ما خودمون زغالیم»
    «من هم فهمیدم. اما از حق نگذریم این چند روزه خیلی رفتارش رو عوض کرده و دیگه مثل قبل رفتار نمی کنه. موقع داخل شدن به اتاق اطلاع می ده و لحن حرف زدنش تغییر کرده. دست کم من که این طور فکر می کنم»
    لخب یه کمی بهت حق می دم. رفتارش نسبت به قبل بهتر شده، ولی الان دیگه تابلو بود که می خواست حرف بکشه. حالا تو به من بگو این چه چیزایی بود که ساختی و تحویلش دادی؟! آدم از کارهای تو شاخ در می آره!»
    «چی می خواستی بهش بگیم. بشینیم از سیر تا پیاز رو واسه اون تعریف کنیم که چی بشه؟ تو که می دونی اون تا جیک و پیک قضایا رو در نمی آورد از اینجا نمی رفت. راستش رو هم که نمی تونستیم بهش بگیم»
    «اما چرا این طوری گفتی؟! چرا گفتی اون به خاطر سالار خان این کار رو کرد؟!»
    «خودم هم نمی دونم. فکر کردم اگه اون داره می میره دیگه چرا با بدنامی بمیره. اون بدبخت که تمام عمرش زجر کشیده بود. درسته که اون بدترین کارها رو در حق من و پدر و مادرم و بقیه انجام داد، اما وقتی به این فکر می کنم که خودش چیزی به مراتب بدتر از من رو تحمل کرده نمی تونم درست قضاوت کنم. حالا نمی دونم باید از این آدم متنفر باشم یا واسش دل بسوزونم؟ چیزی که دارم می بینم اینه که همگی همین احساس رو داریم. کما اینکه دیدی بچه ها با چه دلسوزی ای اونو بیمارستان رسوندن تا جونش رو نجات بدن و دیدی که سالار خان و عمه خانوم رو با چه مکافاتی آرومشون کردیم و قانعشون کردیم که بخوبند. هر چی بود باز هم برادرشون بود. اگرچه تازه فهمیده بودند،ولی این چیزی رو عوض نمی کنه»
    رعنا سعی کرد بفهمد، اما زیاد راحت نبود. از جایش برخاست و همان طور که تختخواب را مرتب می کرد گفت: «ما رو بگو که یه شب رفتیم با هم صفا کنیم و پیش همدیگه باشیم. چه اتفاقهایی که پیش نیومد. تازه می فهمم ... لابد این مباشر بوده که قضیه رو طوری عنوان کرده که تو رو هم مثل خودش نشون بده. منظورم در مورد ازدواج نکردن پدر و مارته ... لابد با این کارش می خواسته احساس حقارتی رو که تحمل کرده سر تو خالی کنه»
    «بله. برای همین می فهمم. چقدر باید سخت باشه وقتی بدونی فرزند واقعی کسی هستی،اما اون تو رو از خودش ندونه. برادر و خواهری داشته باشی که مجبور باشی مدام زیر دستشون باشی و مثل یک خدمتکار رفتار کنی ... بعد هم از این همه ارث محروم باشی»
    «من نمی دونم چطور تونسته تحمل کنه که بعد از اون اتفاق باز هم توی اون خونه بمونه. جایی که پدرش با قساوت مادرش رو کشته و لابد باز هم با منت از اون استفاده کرده!»
    «اما کجا می تونسته بره؟ چه کاری از دستش برمی اومده؟ خیلی دلم می خواد بدونم مراد قلی خان جواب دوستشو چی داده؟ بهش گفته چطور اونو کشته؟ عجب امانت داری بوده!»
    «شاید هم مراد قلی خان رو مثل بقیه خودش سر به نیست کرده؟ تو نمی دونی چطور مرد؟»
    «نه. اطلاعی ندارم. هر چند اهمیتی هم نداره. خدا رو شکر که هیچ وقت قیافه این آدم رو ندیدم. دلم نمی خواست هیچ وقت با چنین ادمی رو به روی بشم. کسی که این طور زن و فرزندش رو بکشه چطور شبها می تونسته بخوابه! دست کم می تونست با محبت به پسر این زن، اشتباهش رو کمی جبران کنه»
    «لابد نمی دونسته که اون جریان رو می دونسته، وگرنه آدمی که این طور ازش شنیدم اون رو هم زنده نمی گذاشت»
    «بعید نیست»
    «درست متوجه نشدم، وقتی این اتفاق افتاد اون چند سالش بود؟»
    رزا کمی فکر کرد و گفت: «من هم نمی دونم. به هر حال این قدر بزرگ بوده که همه چیز رو می فهمیده و توی ذهنش نگه داشته»
    صدایی از باغ شنیده شد و آنان را به خود آورد. رزا نگاهی انداخت و گفت: «مهمونا دیگه دارن می آن. دار و دسته عمه وربنا اومدن»
    رعنا نگاهی به ساعت انداخت و گفت:«آخ ... منم که هنوز نرفتم»
    وقتی داشت از اتاق خارج می شد رزا چشمکی به او زد و گفت: «خودمونیم، ولی حقت رو خوردن»
    رعنا جلوی در ایستاد و با تعجب گفت: «منظورت چیه؟»
    «کارت عالی بود. منظورم در مورد کار دیشب توست. راستی که وکیل خوبی می شدی. حیف که نرفتی دانشگاه خدا از باعث و بانی اش نگذره. فکر کنم تو یه وکیل مادرزادی»
    رعنا لبخندی زد و گفت: «من فقط سعی کردم اشتباه خودم رو جبران کنم. آخه اگه همون اول که درگیری شده بود گذاشته بودم تو بیرون بری و خودم هم به دنبالت می اومدم اوضاع آنقدر پیچیده نمی شد» بعد در حالی که فقط سرش توی اتاق بود با چشمانش خندید و ادامه داد: «شاید مجبور می شدیم توضیح بدیم مثل دزدها توی گاوصندوق سالار خان دنبال چه چیزی می گشتیم»

    * * * پایان فصل 28 * * *

    * * * تا پایان صفحه 372 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و نهم

    همان طور که در آینه می نگریست به تعریف زنی که صورتش را آرایش کرده بود گوش می کرد. به رعنا که حاضر و آماده مانند غول چراغ جادو ایستاده بود گفت: «چطوره؟»
    رعنا به جای هر حرفی با حرکات چشم و ابرو نشان داد که نظر مساعدی دارد. بعد آرام زیر گوشش گفت: «راستی که خوردنی شدی عزیزم.»
    رزا از آینه به او لبخند زد. به زن نگریست و اجازه داد آخرین کارها را هم انجام دهد. زن که چهره دلفریبی داشت و به سختی می شد حدس زد چند سال دارد با ملاحت سرش را کمی کج کرد و با صدایی آرامش دهنده گفت: «چشمات رو ببند... حالا بازشون کن. خب... حالا یه لبخند بزن ببینم.»
    رزا لبخند زد.
    «خوبه.»
    بعد به رعنا گفت: «خانوم کمک می کنین لباسشون رو بپوشن؟»
    «بله.»
    بعد رفت و لباس عروسی رزا را آورد. زنی آنها را به رختکن راهنمایی کرد و خودش هم برای کمک ایستاد.
    رزا همان طور که لباس را می پوشید لبخندی تحویل زن داد.
    او گفت: «آهان... عروس باید تمام مدت لبخند روی لبهاش باشه. سعی کن به دوربین نگاه نکنی. تا می تونی ناز کن و بذار عکسهات خوب در بیاد. بهتره هرچی دعوا و مرافعه دارین بذاری برای بعد از مراسم... یه عمر وقت دارین با هم دعوا کنین. توی مراسم جای این کارها نیست. لابد یه عالمه آدم حسود هستن که می خوان براتون حرف دربیارن. با این کارتون دم دهن همشون رو گل می گیرین. تا کور بشه چشم حسود.» بعد پرسید: «با داماد آشنایی قبلی داری یا غریبه است؟ دوستش داشتی؟»
    رعنا به جای او گفت: «آشنایی قبلی نداشتند... داماد تازه یه هفته است از خارج اومده. البته نسبت دارن.»
    «آها، خوشبخت بشین. نترس، بعد بهش علاقه مند می شی.»
    رزا به خودش نگریست. چین لباس را مرتب کرد و به رعنا گفت: «چطوره؟»
    «نمی دونم چی بگم. تو بیشتر شبیه یه ملکه زیبایی هستی تا یه عروس... چقدر توی این لباس به نظر خوش اندام می آی.»
    درست وقتی تور را روی سرش وصل کردند به آنها اطلاع دادند داماد منتظرشان است. رعنا کمک کرد تا دستکشها و کفش شیشه ای را بپوشد. بعد چند قدم برداشت و پرسید: «تموم شد؟»
    زن نگاه دلنشینی تحویلش داد و گفت: «بله عزیزم. فقط به همراهتون بگید لوازمتون رو جمع کنند که چیزی جا نمونه.»
    لازم به گفتن نبود. رعنا به سرعت این کار را انجام داده بود. کفشها را هم که برداشت برای همراهی او آماده بود. زن تور را روی صورتش پایین کشید و راهی شان کرد.
    قلب رزا به شدت می تپید، ناخودآگاه دست رعنا را گرفت و با این کار آرامش یافت. وقتی وارد اتاق شدند شهریار پشتش به آن دو بود. با کت و شلواری به رنگ یخ که به قامت بلندش بسیار برازنده به نظر می آمد. رزا لحظه ای چشمانش را بست. وقتی آن را گشود شهریار برگشت و به سویشان آمد. موهایش را اصلاح کرده بود و با صورتی که از سپیدی برق می زد ناخودآگاه تحسین هر بیننده ای را برمی انگیخت. دسته گلی را که در دستش بود به سویش گرفت. رزا احساس کرد دستش در موقع گرفتن آن می لرزید. آرزو کرد کاش او متوجه نشده باشد. شهریار بسان هنرپیشه ای که نقش یک عاشق را بازی می کند دست دیگرش را گرفت و به لب برد. اگرچه دستش پوشیده در دستکش بود، ولی این کار او باعث شد احساس شرم کند.
    زنی که فیلمبرداری می کرد گفت: «حالا تور را از روی صورت عروس خانوم بالا بزنید.»
    شهریار ابروانش را بالا برد. رزا فهمید مخالفت خواهد کرد. همین هم شد، چون گفت: «میل ندارم این کار رو انجام بدم. این کار رو بعد از خوندن خطبه عقد انجام خواهم داد.»
    زن فیلمبرداری را متوقف کرد و گفت: «پس نمی خواید قبل از رفتن با هم عکس بگیرید. بعد ممکنه آرایش عروس خانوم به هم بخوره.»
    شهریار کمی فکر کرد و گفت: «بهتره چند عکس تنها از ایشون بگیرید. البته اگه اینجا مناسبه؟ من بیرون منتظر می مونم.»
    زن غرغرکنان زیر لب گفت: «این دیگه چه جورشه؟!»
    رعنا آرام به زن نزدیک شد و نجواکنان گفت: «هر چی می گن گوش کنین. عروسیه خودشونه. اجازه بدید هر طور دوست دارن رفتار کنن.»
    «آخه بعد پشیمون می شن...» و همان طور ادامه داد. شهریار حرفهایشان را شنید، اگر چه این طور به نظر نمی آمد. رعنا را صدا کرد و آهسته چیزی به او گفت که لبخند او را در پی داشت. بعد هم رفت و همه را به بیرون از اتاق هدایت کرد.
    رزا با تعجب به شهریار نگریست. وقتی تنها شدند شهریار به او نگریست. کمی به او نزدیک شد و لبه تور را گرفت و به آرامی آن را بالا برد. رزا نگاهش را به پایین دوخته بود و نگاه خیره شهریار را به خود حس می کرد. به سختی نگاهش را بالا آورد و به چشمان او نگریست. از بدنش فقط ضربان قلبش را احساس می کرد و قلبی را که در نزدیکی او می تپید.
    موج نگاهش دیوار صوتی وجودش را شکست. لحظه ای بعد نیرویی از وجود شهریار او را در بر گرفت، هاله ای نامرئی که خوب احساسش می کرد، اما نمی دید. چشم به او دوخته بود، چون موجود مسخ شده ای که اراده ای از خود ندارد. چطور این مرد چنین حس شدیدی را از خود به او منتقل می کرد؟! سعی کرد کلامی بگوید، اما گویی عنکبوتی در دهانش تارهایی کلفت تنیده بود!
    همان طور به او زل زده بود. متوجه شد چطور نگاهش محبتی بی اندازه یافت که مانند پروانه ای آرام بر قلبش نشست و بعد او را در سیطره خود گرفت. دلش می خواست در آغوش او بمیرد. به شدت احساس ضعف کرد، اما هنوز در بازی شطرنج چشمانش گم شده بود.
    در نگاه خودش چه چیزی وجود داشت که شهریار این چنین مجذوب او را می نگریست و حرکاتش را تنظیم می کرد. باز متوجه شد نگاه او تغییر کرد. به نوعی شیطنت آمیز و به شدت خریدارانه شد. مثل ارزیابی چیزی که چند دقیقه دیگر به دست خواهد آورد. نگاهی که می گفت مورد پسند واقع شده ای و چطور می توان تو را به دست آورد! ناگهان با همه بی تجربگی اش چیزی را دریافت که نمی توانست باور کند. زلال چشمان این پسر به حدی پاک بود که رزا حاضر بود قسم بخورد این چشمها تا به حال کسی را این گونه مشتاق و به قصد مالکیت ننگریسته است، اما آیا این حقیقت داشت؟ می ترسید حرکتی انجام دهد و کیش نشده مات شود و آبرویش در این بازی از دست برود. بنابراین با وسواس احساساتش را پنهان کرد. همین پسر را دلخور نمود، اما رزا نفهمید.
    نفهمید چرا نگاه شهریار به سرعت تغییر کرد و رنگ زلال چشمانش ناگهان کدر شد و چشمانش ناخواناتر از قبل شد. تور را رها کرد و بدون اینکه توضیحی بدهد برای انجام کاری بیرون رفت، اما نه! پیش از رفتن لحظه ای مکث کرد. مانند کسی که مردد است چیزی بگوید، اما منصرف شد و بی معطلی اتاق را ترک کرد.
    رزا احساس کرد پاهایش قدرت نگهداری تنه اش را ندارد. چه اشتباهی از او سر زده بود که حریف از خیر بازی گذشته بود و ترجیح داد میدان را ترک کند. چرا شهریار این طور رفتار می کرد؟ لحظه ای گرم از احساس بود و آنی دیگر به سختی سنگ می ماند؟ هنوز هم با وجود اینکه از هم دور شده بودند حرارت آن هاله نامرئی را پیرامونش احساس می کرد، به خصوص قفسه سینه اش که به سختی با هر نفس اجازه بالا و پایین شدن می یافت. دلش می خواست بنشیند و یک شکم سیر گریه کند، اما جلوی خودش را گرفت. تصمیم گرفته بود این قدر تابع احساسات نباشد.
    وقتی رعنا از جریان مطلع شد دلداری اش داد و سعی کرد مانند همیشه با شیرین زبانیهایش او را بخنداند. به او اطلاع داد که شهریار دیگر با گرفتن عکس مخالفتی ندارد و علت ممانعتش این بود که می خواسته این کار را در خلوت خودشان انجام دهند. از نظر او شهریار خیلی هم رمانتیک بود و برخلاف آنچه نشان می داد به شدت دوستش داشت.
    رزا دوست داشت حرفهای او را قبول کند، اما در طول مدتی که آنجا و در آتلیه با هم عکس می گرفتند به وضوح متوجه بود که شهریار او را نگاه نمی کند. خودش در شرف انفجار بود، برای گفتن احساسی که نمی توانست در دلش پنهان نگه دارد. فقط منتظر یک عمل دیگر از جانب او بود. این را خوب می دانست. می خواست جبران کند، ولی شهریار این اجازه را به او نمی داد.
    در طول راه، وقتی شهریار رانندگی می کرد لحظه ای پشت ازدحام اتومبیلها متوقف شدند. تنها آن موقع نگاه او را احساس کرد. تور سفید جلوی دیدش را گرفته بود و همین به او فرصت می داد خوب نگاهش کند.
    در دل گفت: دوستت دارم... خیلی هم دوستت دارم. کاش یه ذره از این حس رو توی وجود تو باور می کردم. کاش می تونستم بگم چطور سلطنت کشور آرزوهایم را به تو سپرده ام و نیز قلبم رو... که هر طور می خوای بر اون حکمرانی کنی. فقط با یک نگاه... نگاه عاشقانه ای که بدونم از سر حقیقتی ناب به من می اندازی و کلامی که بدونم از ته قلبت از شیفتی درونت خبر می ده... به خدا اون وقته که پر پر می شم، یعنی همین الان هم هستم... آخ خدایا... چطور چنین موجودی رو خلق کردی که به تنهایی لذتی بیکرانه است و برای من آن قدر تواناست که هیمه های خیس دلم را این طور به آتش کشیده! به من بگو چطور بهش بگم که چقدر وجود نازنینش رو دوست دارم؟ آیا آن وقت خوشبخت ترین آدم روی زمین نبود؟ به راستی که این طور بود. همه آدم و عالم ارزش خود را از دست داده بودند و تنها او بود که همه چیزش شده بود. مثل خوابی که دیده بود. بدون او هیچ چیز نداشت، اگر چه همه دنیا در تصاحبش بود و با او همه آسمان و زمین در تصرف او بود، حتی اگر تنها داراییش لباس تنش بود. قلبش با همه وجود او را فریاد می زد، گویی نامش از کران تا کرانه وجودش حک شده بود. خوب این را می دانست که دیگر هیچ مردی نخواهد توانست چنین بر او توانمند باشد که قله قلبش را فتح کند و چنین روحش را در اختیار بگیرد و او را به ورطه پر رمز و راز احساس بکشاند. درست وقتی تصمیم گرفته بود زبان بگشاید موقعیت مطلوب از دست رفته بود و دیگر چنین فرصتی پیش نیامد. تنها موسیقی سکوت بود که حکمفرمایی می کرد. تا وقتی که به خانه رسیدند.
    جمعیت همه جا موج می زد. شهروز هم خود را رسانده بود تا در عروسی تنها برادرش شرکت کند. رزا متوجه بود که در طول مراسم سالارخان و عمه خانم چطور سعی می کردند خود را عادی نشان بدهند و تا چه حد ناراحتی را تحمل می کردند. وقتی قرار بود صیغه عقد را جاری کنند رزا شنید که سالارخان آهسته به خواهرش «حالا دیگه نمی دونم چی درسته و چی اشتباه... حتی نمی دونم آیا این کار هم درسته یا نه؟»
    عمه خانم که خودش هم در وضعیت روحی بهتری قرار نداشت می توانست احساسات برادرش را درک کند، از این رو از در دلداری درآمد و گفت: «نگران نباش، دلت رو به خدا بسپار. لابد مشیت این بوده. تا خدا هست بنده خدا چه کاره است... این رو هم فراموش نکن وقتی روی یه تابلوی بزرگ کار می کنی نباید نگران ریخته شدن چند قطره رنگ باشی، چون طبیعیه...»
    از این حرفها و نگاههای غمبار که با نهایت دقت پنهانشان می کرد، ولی باز هم هر از گاهی اسرار دلش را افشا می کردند، عمق شکستن روح پیرمرد را درک کرد. حق داشت اگر دیگر به چشمهایش و احساسش اطمینان نداشت. وقتی کسی که سالهای سال برایش اسوه اعتماد بود این طور از آب در آمده بود، باورهایش ویران شده بود و این کم چیزی برای مردی به این سن و سال نبود.
    رزا همان طور به سالارخان می نگریست که متوجه وخامت حال او شد. چشمان پیرمرد دیگر در اختیارش نبودند. گردنش کج شده و بی حال افتاد. همه به دور او حلقه زدند. اتاق عقد به هم ریخت و هر کس برای کمک به طرفی رفت. به دستور دکتر سلوک عده ای با تعجیل او را از اتاق خارج کردند، حتی شهریار هم در این امر آنان را یاری کرد. رزا که نمی دانست چه باید بکند حرکتی کرد، ولی شنید که شهریار آرام گفت: «تو بمون.» و تأکید کرد: «خواهش می کنم.»
    رزا دوباره در جایش نشست و آنها را تا جایی که می شد با نگاه بدرقه کرد، بعد دستهایش را در هم قفل کرد و با آن لباس کسل کننده به همراه عاقد و چند نفری که برای همراهی کردن با او نشسته بودند در اتاق ماند گیج بود و افکار مختلفی در ذهنش پس و پیش می شد. نفهمید چقدر گذشت که شهریار آمد. قیافه مکدری داشت که از حال و روز آشفته اش خبر می داد. با قدمهای بلند وارد شد و با دستهای گشاده، مانند کسی که به شدت مستأصل است و نمی داند چه کاری می تواند انجام دهد به نگاه پرسشگر عاقد جواب داد: «هنوز حالشون بهتر نشده. در حال اغما به سر می برن.»
    عاقد در حالی که سعی می کرد او را دلداری بدهد کمی صحبت کرد و بعد افزود: «با همه اینها چه باید کرد؟ من نمی توانم بیشتر از این معطل باشم. باز هم مراسم دارم و عروس و داماد دیگری منتظرند؟»
    شهریار دستی به موهایش کشید و همان طور ایستاده گفت: «شما بفرمایید چه باید بکنم؟ عقد رو انجام بدیم یا برای بعد بذاریم.»
    عاقد دستی به ریش جوگندمی اش کشید و متفکر گفت: «والله... چی بگم؟ قیم عروس خانم پدربزرگشان هستند که در حال حاضر نمی تونن امضا کنند و رضایت بدهند. بنابراین نمی توانیم مراسم عقد دائم را انجام بدهیم، هر چند مطمئنم ایشان به این امر رضایت دارند. خودشان بهتر است صیغه ای جهت محرمیت خوانده شود و صوری مراسم را به جا آورید تا مجلس به هم نخورد. بعد از بهبودی ایشان در حضور خودشان خطبه را برای عقد دائم اجرا کنیم.»
    شهریار که از موضوع سر درنمی آورد کمی توضیح خواست و بعد متفکر اطاعت کرد. یکی از پسرهای عمه مهرو پیشقدم شد تا مدعوین را که در حیاط باغ بودند آرام کند و توضیح دهد که الان خطبه اجرا خواهد شد و سر و ته قضیه را به نوعی هم آورد. وقتی شهریار کنار رزا نشست آهسته گفت: «این موقعیت مطلوب شماست. ما فقط صیغه می شویم و ازدواجی در کار نیست. بنابراین هیچ مشکلی پیش نمی آد.»
    رزا سرش را به علامت موافقت تکان داد، اما بعد متوجه شد پس پدربزرگ در حال مرگ بود و به او و دیگران گفته می شد که ازدواج صورت گرفته، اما در واقع این طور نبود. شهریار آرامش پدربزرگ را می خواست و رزا هم که همسر عقدی او نبود می توانست همچنان آزاد باشد. اشک در چشمانش جمع شد. نه، این را نمی خواست. می خواست همسر او باشد. فقط او و نه هیچ کس دیگر. می دانست بی وجود او خواهد مرد، چون زندگی دیگر برایش معنایی نداشت. شهریار هم چیزی از املاک نصیبش نمی شد، زیرا سالارخان هنوز مدارک را به نام آنها نکرده بود. اشک در چشمانش جمع شد. اما شنید که شهریار گفت: «نه، لطفاً صیغه عقد دائم رو بخونین. پدربزرگ خودشون اجازه این ازدواج رو دادند و در هر صورت این مراسم باید کاملاً انجام بشه. ان شاءالله حالشون بهتر شد خوشون امضاء می فرمایند. در غیراین صورت هم کسی به عنوان بزرگ تر عروس خانم وجود نخواهد داشت.»
    عاقد با صلاحدید عده ای که خودشان نیز در جریان امر بودند و به عنوان شاهد اجرای مراسم حضور داشتند صیغه عقد را جاری نمود. کار با ذکر صلوات پایان یافت و همه به جز آن دو اتاق را ترک کردند. رزا به شهریار که مغموم و دلمرده و بی هدف رو به رویش را می نگریست خیره شد. دلش در منتهای غم و ناراحتی دست و پا می زد. دلش می خواست می توانست کمی از آلام او بکاهد، ولی خودش بدتر از او بود.
    رعنا در حالی که با سر و صدا وارد اتاق می شد، جلو آمد و تبریک گفت. با دیدن قیافه آن دو سعی کرد جو شادی را به وجود آورد، ولی حال خودش هم دست کمی از آن دو نداشت. به شهریار گفت: «حالا تور عروس خانم رو بالا بزنین و از اتاق خارج شید. مهمونا منتظر هستن.»
    شهریار بی اراده این کار را انجام داد و با دیدن چشمهای غمگین و اشک آلود رزا متعجب شد، اما چیزی نپرسید. رزا فهمید که او را بیش از پیش افسرده کرده است.
    صیغه را که جاری کردند مراسم مختلف یک به یک انجام شد. مانند همه عروسها و دامادها سوار ماشینی شدند که با گل و روبان تزیین شده بود. تا مسافتی مهمانان با بوق و هلهله آن دو را بدرقه کردند. سر آخر دوباره به خانه برگشتند، جایی که قرار بود در آن زندگی کنند. این بار بدون کسانی که تا آخرین لحظه برای شاد نگه داشتن مراسم تلاش کرده بودند.
    رزا خسته از این همه ساعت که در لباس عروسی معذب به سر برده بود به رعنا گفت: «نمی شه این لعنتی رو در بیارم؟»
    رعنا خندید و گفت: «اگه متنبه شدی که دیگه عروس نشی برو توی اتاق تا کمکت کنم درش بیاری، اما اگه نه این قدر توی این تور و لباس باش تا به این نتیجه اخلاقی برسی.»
    رزا دستهایش را به علامت تسلیم بالا برد و نتیجه آنکه با هم راهی اتاق شدند، در حالی که نگاه شهریار را پشت سرشان احساس می کردند.
    رعنا گفت: «فکر می کنم شهریار خیلی خوشحاله از اینکه من و تو این قدر با هم صمیمی هستیم. خیلی عجیبه که نسبت به من حساسیت نداره؟»
    رزا ابروان قشنگش را که به زیبایی روی صورتش خودنمایی می کرد بالا کشید و گفت: «اون هم می دونه تو تنها دل خوشی منی. نمی خواد عروسک منو ازم بگیره تا لجبازی نکنم.»
    رعنا او را غرق بوسه کرد و همان طور گفت: «الهی قربونت برم. فدای تو بشم... شیرینم...»
    رزا او را از خود جدا کرد و گفت: «چی کار می کنی، تموم آرایشم پاک شد. مگه ندیدی خانومه گفت نذار کسی...»
    رعنا همان طور که به او چسبیده بود گفت: «زنه غلط کرد، در ضمن گفت توی مجلس نگذار کسی ببوسدت، نه الان که دیگه همه چی تموم شده. حالا باید شیر پاک کن بیارم آرایشت رو پاک کنم. با این سر و صورت که نمی تونی بخوابی. پسره بیچاره نصف شب از خواب پاشه تو رو ببینه فکر می کنه کنار یکی از جسدهای مومیایی شده زنان فراعنه مصر خوابیده و قبض روح می شه. تو که نمی خوای اونو از ترس بکشی؟»
    رزا موافقت کرد، ولی گفت: «نمی شه با آب و صابون صورتم رو بشورم؟»
    رعنا همان طور که برمی خاست تا لوازم کار را بیاورد گفت: «هر کاری یه راهی داره عزیزم. کار رو به کاردون بسپار.»
    وقتی رعنا رفت رزا لحظه ای آرام گرفت، بعد برخاست و خود را در آینه میز توالت جدیدش نگریست. بلوز سفید با آستینهای بلندی که به تن کرده بود به حدی لطیف بود که از آن محظوظ شد. شلوارش هم درست به همان رنگ و جنس بود، اگرچه شل بود، ولی خیلی خوش ترکیب بود.
    فکر کرد چقدر خسته است. مراسمی که آن همه دلشوره اش را داشت به این صورت تمام شده بود. حالا باید نقش زنی متأهل را بازی می کرد، برگشت و روی تختخواب دو نفره دراز کشید. دستش را زیر سرش گذاشت و کمی استراحت کرد.
    رعنا که آمد سنجاقهایی که میان موهایش زده بودند را به سختی خارج کرد و بعد با پنبه ای که به مواد خوش بویی آغشته شان کرده بود آرایشش را پاک کرد. در همان حال گفت: «هیچ وقت با صورتی که گرم پودر داره نباید بخوابی. منافذ پوست باید نفس بکشن و این جلوشو می گیره. اون وقت صبح که پا می شی صورتت خسته به نظر می آد و در ضمن به مرور منافذ پوستت به طرز وحشتناکی باز می شه و از ریخت می افتی. دور چشمها رو هم همیشه رو به طرف شقیقه پاک کن. اگه برعکس این کار رو انجام بدی دور چشمات چروک می شه.»
    رزا همان طور که به دقت گوش می کرد صحنه ای را در نظر آورد که پیمان با نگاهی آکنده از درد او را نگریسته بود. این نگاه بارها و بارها در طی این چند روز گذشته تکرار شده بود و صمیمیتی در آن بود که رزا نمی توانست باور کند دروغی در آن نهفته است. لبهایی که به هیچ رو نخندیده بودند و چشمانی که غم از آن می بارید. همه اینها به وضوح خبر از داغ دل او می داد.
    حالا دیگر می دانست پیمان دوستش داشته، اما سرنوشت او با شهریار گره خورده بود. دیگر دوست داشتن پیمان به کارش نمی آمد، چون حتی دوست نداشت با آن زخمی به دل شهریار بزند.
    کمال هم در ظاهر قانع شده بود رزا حق او نبود و دستیابی به او آرزویی باطل بود، چون در طول مهمانی به اموری که به او محول شده بود می رسید و چندان توجهی به چیزهای دیگر نداشت. شاید هم با این کارها خودش را مشغول نگه می داشت تا بتواند ظاهرش را حفظ کند.
    رزا غرق در افکار خودش بود که رعنا تکانش داد و گفت: «با توام دختر... حالا پاشو برو دوش بگیر. همه این ژلها و فیکساتورهارو هم خوب از سرت بشور.»




    پایان فصل بیست و نهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 30
    قسمت 1

    رزا با هق هق گفت:«ولم کن بذار به درد خودم بمیرم»
    رعنا که نمی دانست چه شده است و نمی توانست او را رها کند پی در پی می پرسید: «آخه باز چی شده دختر؟! کسی اذیتت کرده؟ شکوه چیزی گفته؟ یاد پدر و مادر خدابیامرزت افتادی؟ آخه به این رعنای مادر مرده بگو چی شده تا ببینه چه خاکی باید توی سرش بریزه»
    رزا همان طور که با لجبازی خودش را از او دور نگه می داشت تا در آغوشش نکشد گفت: «شکوه غلط می نه. خودت می دونی که دیگه شکوه جرأت چنین کاری نداره. یاد کسی هم نیفتادم ... هیچی نشده. فقط این دل بدبخت منه که محکوم به تنهایی است. رعنا دارم آتیش می گیرم ...»
    رعنا او را در آغوش گرفت و شانه هایش را در اختیار صورت غرق در اشک او گذاشت. در دلش خدا خدا می کرد اتفاق مهمی رخ نداده باشد. هر چه هم به ذهنش فشار می آورد چیزی به ذهنش نمی آمد. دستش را پیش برد تا صورت رزا را از اشک پاک کند که متوجه شد او تب دارد. وقتی دستها و پیشانی اش را هم امتحان کرد مطمئن شد اشتباه نکرده است. او را از خودش جدا کرد و به او نگریست.
    «چه تبی داری دختر؟! داری آتیش می گیری، آخه چته؟!»
    رزا میان گریه گفت: »به درک. دیگه نمی خوام زنده باشم. دق کردم از بس توی دلم نگه داشتم ...»
    رعنا که دیگر حسابی دلواپس شده بود او را تکان داد و گفت:«آخه بگو چته؟»
    رزا لرزید و گفت:«من بدبختم ... آدم بدبخت تر از من دیدی؟»
    «دیگه چرا؟»
    «بدبختی از این بیشتر که کسی رو دوست داشته باشی و اون نگات هم نکنه؟ شب و روز واسش بسوزی و اون حتی به زور جواب سلامت رو بده؟ با همه وجود محبتش رو گدایی کنی و اون آدم حساب نکنه؟»
    «چی داری می گی!»
    «هیچی ... حقیقتو دارم می گم. من شهریار رو دوست دارم. دیوونه وار دوستش دارم. بدون اون می میرم. آرزوی یه ذره محبت ... یه مثقال توجه ... اما اون حتی نگاهم نمی کنه. فکر می کنم دیگه فراموش کرده من چه شکلی هستم»
    رعنا با تعجب گفت:«منظورت چیه؟! اون که رفتارش با تو خیلی صمیمانه است و ...»
    رزا نگذاشت حرفهای او تمام شود. توضیح داد: «اون چیزی که شما می بینید ظاهر قضیه است. اون پیش شما با من طوری رفتار می کنه که کسی شک نکنه، ولی فقط داره ظاهر رو حفظ میکنه»
    رعنا همان طور که سعی می کرد او را آرام کند گفت:«آخه عزیزم، تو چرا این طوری قضاوت می کنی. آخه اون بنده خدا عزاداره ... سالار خان که فوت شد دیدی چی کار می کرد. ازش چه انتظاری داری؟ تو که می دونی چقدر اونو دوست داشت. فردای عروسیتون که مباشر بیچاره به رحمت خدا رفت ... بعدش هم که حالا سالار خان وخیم شد و اون بنده خدا همیش درگیر کارهای اون بود. بعد هم که فوت شد و افتاد توی کارها و جریان وصیت نامه اون و مباشر بدبخت و ...»
    رزا گریه کنان دستان رعنا را گرفت و گفت:«آره. من همین فکر رو می کردم و با این خیال خوش بودم، ولی حالا فهمیدم داشتم خودم رو گول می زدم ... من هیچ اهمیتی واسش ندارم»
    «چرا، مگه چی شده؟»
    «امروز گفت دیگه اینجا نمی مونه. می خواد همه این املاک رو بذاره و برگرده همون جایی که بوده ... می بینی، اون حتی دیگه به خاطر املاک هم حاضر نیست منو تحمل کنه. اون وقت تو می گی من اشتباه می کنم»
    رعنا با شنیدن این حرف به شدت نگران شد، اما نمی توانست باور کند. او بارها و بارها نگاه های عاشقانه شهریار را دیده بود و نمی توانست قبول کند که آنها هم فقط برای ظاهرسازی بوده است.
    «تو مطمئنی؟ اون که این همه به اینجا دلبسته بود. گیریم که از تو خوشش نمی آد، دلیلی نداره بره. شاید فقط می خواد بره به کارهاش سر و سامون بده و برگرده. طبیعیه که این کار رو انجام بده»
    «نه، خودش گفت می خواد همه املاک رو واسه من بگذاره و اینکه دیگه اینجا هیچ دلبستگی نداره»
    «من نمی فهمم؟! چطور آخه؟ حالا همه اینها به کنار، چرا باید از تو بدش بیاد؟! اگه این طوره چرا می خواد اونها رو واسه تو بذاره؟ پس می بینی که نباید این طور باشه. وگرنه این کار رو نمی کرد. اون از تو متنفر نیست»
    رزا با بغضی که در گلو داشت گفت:« تو خیلی چیزها رو نمی دونی. اون از من متنفره. من ... من چند وقت پیش یه کاری کردم که اونو از خودم رنجوندم، اما به خدا عمدی نبود»
    «چی کار کردی مگه؟»
    رزا جریان آن شب در آلاچیق و برخوردش با پیمان و سر رسیدن شهریار را برای او تعریف کرد.

    * * * تا پایان صفحه 387 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 30
    قسمت 2

    بعد گفت: «من از اینجا می رم. نمی خوام اینجا رو به خاطر من ترک کنه. اون این باغ رو خیلی دوست داره. این منم که زیادی ام. این قدر خودخواه نیستم که اونو بیشتر از این ازار بدم. چطور می تونم این کار رو انجام بدم. وقتی این قدر دوستش دارم؟ می دونی بدون اون می میرم، اما وقتی این طور می خواد من چاره ای ندارم»
    بعد دستان رعنا را در دست گرفت و با التماس گفت: «تو هم همراه من می آی، مگه نه؟ بریم یه خونه بگیریم و دو نفری توش زندگی کنیم. همون طوری که خودت یه روز می گفتی»
    رعنا نمی دانست چه بگوید. فکر می کرد این دختر بیش از آن بیمار است که بتواند درست تصمیم بگیرد. هر چه فکر می کرد آن پیش آمد را دلیلی برای اینکه شهریار این طور عمل کند کافی نمی دانست. بنابراین پاسخ داد: «من با تو نمی آم، تو هم جایی نمی ری»
    رزا با لجبازی گفت: «می رم. حالا می بینی ... می رم و اشکهامو برات پست می کنم. اون وقت باور می کنی. با دل زخمی و پر از اندوه از اینجا می رم. دیگه نمی تونم تحمل کنم از اینجا بره و من نتونم ببینمش. اگه خودم برم دست کم خیالم راحته که اون اینجاست و من هر وقت بخوام می تونم به بهونه ای ببینمش ... آخ که دیگه نمی تونم حتی صبحها بعد از اینکه از اتاق بیرون می ره بالشش رو که بوی اونو می ده توی بغلم بگیرم و نوازش کنم»
    رعنا غرق در تعجب اشک در چشمانش جمع شد و از آنجایی که دمای بدن رزا هر لحظه بالاتر می رفت و گریه هایش شدیدتر می شد هراسان شد و او را به زور در رختخواب خواباند. گفت:«تو معلوم هست چی داری می گی؟ حالا موقع این حرفها نیست. تو بدجوری تب داری. باشه، هر وقت می خوای بری من هم همراهت می آم، اما اول باید خوب بشی. دراز بکش تا من ببینم چی کار باید بکنم»
    رو انداز را رویش کشید و تهدید کنان گفت: »گریه نکنی ها. همین طور بخواب تا من برگردم. اگه بیام ببینم باز داری گریه می کنی حسابی مگسی می شم»
    به سرعت رزا را که از گریه بی حال شده بود ترک کرد. باید با شهریار صحبت می کرد. باید جلوی او را می گرفت. چطور شهریار می خواست این کار را انجام دهد! باید کسی را به دنبال دکتر سلوک می فرستاد.
    عزیز را یافت و او را سریع دنبال دکتر فرستاد. می دانست شهریار خانه نیست. دعا کرد زودتر برگردد. در ذهنش حرفهایی را که باید به او می گفت مرور کرد و برای او خط و نشان کشید.
    با شکوه به اتاق برگشت تا رزا را پاشویه کند. شکوه که حالا زمین تا آسمان نسبت به قبل تغییر کرده بود با ناراحتی گفت:«خدا مرگم بده، عجب تبی داره!»
    رعنا گفت: «خدا کنه دکتر سلوک زودتر خودش رو برسونه. نگاه کن، آب داغ شد از بس تبش بالاست»
    شکوه که آب را امتحان می کرد گفت: «بده برم عوضش کنم»
    «زحمت بکش یه پارچه هم بیار ک خیس کنیم به سر و صورتش بکشیم»
    «فکر خوبیه»
    تشت را گرفت و از اتاق بیرون رفت. رعنا جایش را عوض کرد و طوری نشست که بتواند صورت رزا را نوازش کند. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. به خصوص که می دید او هذیان می گوید. کلمه ها آنقدر نامفهوم بودند که حتی نمی فهمید چه می گوید. زیر لب گفت: »خدایا رحم کن»
    بعد خطاب به رزا که هیچ چیز نمی فهمید گفت: »تو یهو چت شد آخه؟»
    کمی بعد دکتر سلوک رسید. پس از معاینه او با تعجب گفت: «یه آزمایش ازش می گیرم. اغلب چنین تبهایی عفونی هستند!»
    بعد با تعجب پرسید:«خانوم گریه کرده اند؟»
    رعنا آهسته گفت: «بله. کمی عصبی شده بودند، البته چیز مهمی نیست»
    دکتر سلوک متفکر گفت: «شاید هم این طور نباشه. اگه توی آزمایش چیزی نشون نده ممکنه عصبی باشه ... یعنی مشکل این قدر آزارشون داده که روی سیستم بدنشون این طور تأثیر گذاشته»
    رعنا با اندوه و نگرانی به رزا نگریست که سخت در تلاطم بیماری بود.
    رزا صداهای نامفهومی می شنید. وقتی چشمانش را باز کرد دکتر سلوک را دید که در حال معاینه دهانش می باشد. رعنا و دیگران هم بالای سرش ایستاده بودند. نمی توانست پلکهایش را نگه دارد و دوباره به حالت اغما فرو رفت. وقتی دوباره چشمانش را گشود یکی گفت: «لامپها رو خاموش کنید. نور چشماشو اذیت می کنه. به اندازه کافی نور از بیرون به اتاق می آد»
    در دلش از او تشکر کرد. نور به طرز دردناکی به چشمانش فشار می آورد. کسی با دستمال پیشانی اش را مرطوب می کرد. سرش را برگرداند و شهریار را دید. گیج بود، باور نمی کرد. چشمانش را بست و دوباره گشود. رعنا را هم بالای سر او دید که دستمال به دست اشکهایش را پاک می کند. دوباره با زحمت به شهریار که با ظاهری آشفته نگاهش می کرد نگریست و تا آنجا که قوت داشت گفت:«من ... متأسفم. توی زحمت ... افتادی. به محض اینکه خوب شدم از اینجا می رم»
    شهریار با نگاهی که سعی می کرد اشکی در آن نباشد گفت: «کجا می ری؟»
    «می رم. می رم یه جایی که هیچ کس پیدا نکنه. خودمم نمی دونم که کجا، اما می رم»
    «من نمی ذارم تو جایی بری. همین جا می مونی»
    رزا ذهنش را جمع کرد و جواب داد: «نه. باید برم. نباید مزاحم زندگی تو باشم. من اینجا اضافه ام ... همیشه بوده ام. حالا هم یه جایی پیدا می شه که برم و توی زمین خدا زندگی کنم»
    شهریار با دلی پر از اندوه گفت: «تو هیچ جا نمی ری. یعنی نمی ذارم بری. هر جا بری من هم می آم. فکر نکن من بدون تو می تونم زندگی کنم. می فهمی؟ من تازه به دستت آوردم، چطور فکر می کنی می گذارم از دستم بری؟»
    رزا فکر کرد خواب می بیند. آری، این خواب بود، اما چه خواب شیرینی بود. اینکه شهریار بر بالین او بنشیند و این طور نوازشش کند! البته که در بیداری چنین چیزی امکان نداشت. با اندوه فکر کرد چقدر خوشبخت بود اگر این خواب به واقعیت بدل می گشت.
    چیزی توی حلقش ریختند که بسیار تلخ بود.
    یکی گفت: «جناب دکتر جواب آزمایشها چیزی نشون داد؟»
    صدای دکتر سلوک را شنید که می گفت:«چیزی که محرزه اینه که بدنشون عفونتی نداره. حدس من درسته. به ایشون فشار عصبی سختی وارد شده» و با خودش تکرار کرد: «فشار عصبی سخت ... فشار عصبی ...»
    دیگر صدایی نشنید. وقتی دوباره بهوش آمد به سختی چشمانش را باز کرد.
    شهریار آرام گفت: «رز؟»
    رزا متوجه لحن محبت آمیز و مخفف کردن نامش شد و آهسته جواب داد: «بله»
    شهریار دوباره تکرار کرد: «رز»
    رزا تعجب کرد. او به دنبال چه جوابی بود که دوباره نامش را به زبان می آورد؟ باز هم جواب داد: »بله»
    شهریار سرش را اندکی به روی شانه خم کرد و گفت: «رز» و ادامه داد: «انقدر اسمت رو صدا می کنم که جوابش جانم یا بله عزیزم یا ... باشه»
    رزا تازه متوجه منظور او شده بود! پس این خواب نبود. شنید که دوباره نامش را صمیمانه بر زبان آورد. جواب داد: «جانم»
    شهریار صورتش را به او نزدیک کرد و همان طور که با محبت او را می نگریست گفت: «بهتری عزیزم؟ نمی خوای خوب بشی؟ تا کی می خوای منو عذاب بدی و همین طور بمونی؟ به من رحم کن. می دونم من لایق دوست داشتن تو و یا رحم کردنت نیستم، اما تو رو خدا زودتر خوب شو»

    * * * تا پایان صفحه 391 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 30
    قسمت 3

    رزا باور نمی کرد شهریار این طور التماس کند. باز شنید که او گفت:«عزیزترینم ... شیرینم، همه هستی من ... باید از رعنا ممنون باشم که همه چیز رو به من گفت. من اشتباه می کردم. من می خواستم برم، چون فکر می کردم تو دوستم نداری. نمی خواستم آزارت بدم. حاضر بودم از اینجا برم و از دوریت دق کنم،ولی تو مجبور نباشی منو تحمل کنی. همش خودم رو با این فکر که به زور تو رو به عقد خودم درآوردم و زندگیت رو تباه کردم شکنجه می دادم. من خیلی خودخواه بودم که این کارها رو کردم، اما به خدا املاک فقط بهونه بود. شاید اول واسه گرفتن اینجا که جزئی از آرزوهایم بود می خواستم با تو ازدواج کنم، اما بعد که تو رو دیدم همه چیز اهمیتش رو از دست داد. این تو بودی که شدی همه رویای من! همه دنیای من! می فهمی؟ تو همه اون چیزی هستی که می خواستم داشته باشم. اما هیچ وقت نداشتم و فکرش رو هم نمی کردم که توی وجود تو بتونم پیداش کنم. نمی دونی چقدر عذاب می کشیدم وقتی در یه قدمی تو بودم و صدای نفس هاتو می شنیدم و وجودت رو حس می کردم، اما فکر می کردم اونی رو که با همه وجود آرزوشو دارم به من فکر نمی کنه و ازم دوری می کنه ... اگه می دونستم ...»
    رزا با ناباوری سرش را تکان داد. اشک در چشمانش جمع شده بود. دست شهریار را بالا آورد و بوسید. پرسید:«چرا زودتر نگفتی»
    شهریار گفت:«این مهم نیست. در حال حاضر این مهمه که تو زودتر خوب بشی. قول بده زود خوب بشی. من دیگه تحمل ندارم. دارم دیوونه می شم. نمی تونی بفهمی دیدن تو در این وضعیت چی داره به روزم می آره؟ دلت می آد این همه منو آزار بدی وقتی این قدر به محبتت احتیاج دارم. چرا تموم این مدت طوری باهام رفتار کردی انگار از من متنفري؟»
    «آخه تو اینجا رو می خواستی نه منو. در ضمن فکر می کردم به خاطر اشتباه آن شب من و پیمان از من متنفر شدی»
    شهریار اقرار کرد: «من سالها رویای داشتن اینجا رو داشتم، با این حال شبها راحت می خوابیدم، ولی از وقتی دلبسته تو شدم نه تنها یه شب درست نخوابیدم که شبگرد هم شدم. تو یه بلور ناب و زیبا بودی که من یه جایی که هیچ فکرش رو نمی کردم پیدات کردم. کدوم احمقی حاضره این جواهر رو از دست بده و بره به شیشه های رنگی و بدلی دل ببنده و یا با یه تیکه زمین که نه روح داره و نه جسم معاوضه کنه؟ باور کن من دوستت دارم، حتی بیشتر از اونی که پدر و مادرت دوستت داشتن عزیزم»
    رزا گفت: «چطور چنین فکری می کنی، اونها امتحانشون رو پس دادن و ...»
    شهریار با مهربانی نگاهش کرد و گفت:«دلخور نشو. این خاصیت عشقه که هر عاشقی فکر می کنه هیچ کس به اندازه اون عاق نبوده و هیچ معشوقی به پای معشوق اون نمی رسه. هیچ لبخندی لبخند زیبا و دوست داشتنی یار اون نیست و هیچ نگاهی دلنین تر از نگاه اونی نیست که تو رو با همه وجود اسیر خودش کرده و تو باز حاضری با چون و دل اسیرش بمونی ... هیچ درد دوری از اونی نمی شه که با هزاران رشته نامرئی بهش وصل شدی و ...»
    شهریار چقدر حرفهای قشنگ بلد بود. رزا همین را به زبان آورد. او هم نگاهش را به روی او پررنگ تر کرد و گفت: «من اینها رو بلد نبودم و تا به حال هم به زبان نیاوده بودم. اینها به خاطر علاقه ام به تو توی قلب و مغزم می آد و خیلی برام سخته که با همه احساسم بهت نرسونمشون. تو چی؟ چیزی بهت الهام نمی شه؟ که بگی دوستم داری؟»
    رزا فقط نگاهش کرد و با لبخندی با ناز نگاهش را دزدید.
    شهریار با دلخوری مصنوعی گفت: «خیلی بی انصافی ... اما من خیلی دوستت دارم»
    رزا رویش را به طرف او گرداند و با نگاهی دقیق به چشمانش گفت: «این ناراحتت می کنه؟»
    «چی؟»
    «اینکه تو منو بیشتر دوست داشته باشی و فکر کنی من این قدرها هم دوستت ندارم؟»
    «از یه جهت بله و از یه جهت هم نه. از این جهت ناراحت می شم، چون فکر می کنم اون قدرها عرضه نداشتم بتونم دل تو رو به دست بیارم، همون طور که تو منو دیوونه خودت کردی، ولی بعد فکر می کنم مگه من چه ارزشی دارم که موجود نازنینی مثل تو بخواد منو دوست داشته باشه ...»
    رزا خواست اعتراضی کند، ولی شهریار نگذاشت و گفت: «فایده ای نداره بخوای منو قانع کنی. تو چیزی هستی خیلی بالاتر و برتر از اونی که من بتونم به زبون بیارم برام گرانبهاتر از اونی که باور کنم به من تعلق داری. تعجب نکن، این خاصیت دیگه ای از عشقه ... غرور اینجا معنایی نداره. توی وادی عشق اگه پادشاه جهان هم باشی باز هم به دلدارت تعظیم می کنی ... آخ، خسته ات کردم مگه نه؟ منو بگو چقدر بی فکرم ... این همه حرف می زنم. تو رو خدا زودتر خوب شو و بگذار روی آرامش رو ببینم»
    رزا همان طور که قول می داد فکر کرد قلبش از آن همه فشار رهایی یافته. دیگر دلیلی برای ناراحتی نداشت.
    شهریار گفت: «می خوام ببرمت اونجایی رو که زندگی می کردم ببینی. باید برم کارهامو انجام بدم. تو رو هم با خودم می برم. با من می آی عزیز دلم؟»
    رزا همان طور که به شهریار می نگریست لبخند زد و گفت: «هر کجای دنیا که بری من هم می آم»
    «من هم قول می دم هیچ وقت تنها نذارم، هیچ وقت»

    * * * تا پایان صفحه 394 * * *

    پـــــــــــایــــــان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/