نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 28
    قسمت 3

    رعنا با تعجب به رزا نگریست که چنین حرفهایی را سر هم کرده بود. بیشتر در این فکر بود که چرا رزا داشت از مباشر دفاع می کرد. مگر همین مرد نبود که پدر و مادرش را کشته بود! کسی که مسبب همه بدبختی های او بود!
    شکوه مجاب شده بود و می دانست عمه خانم و سالار خان از این کار مبرا هستند. گفت:«آخی ... طفلک مباشر . راستی که کارهاش خیلی عجیبه. یعنی این قدر به سالار خان ارادت داشت؟! هر چند سالار خان آدمیه که هر چی واسش بذاری کم گذاشتی. از بس که این مرد شریف و انسانه» بعد همان طور که در حال رفتن بود به رعنا گفت: «من می رم. تو هم زودتر بیا. کمی کار هست که اگه کمک کنی ممنون می شم. بعدش می تونی به کارهایی که شهریار خان گفت برسی»
    «باشه، الان می آم»
    وقتی رفت رعنا ادایش را درآورد و تکرار کرد:«یه کمی کار هست که ... زنیکه عوضی. فکر می کنه ما نمی دونیم واسه کشیدن حرف از دهنمون باهامون خوش خلقی کرده ... دیگه نمی دونه ما خودمون زغالیم»
    «من هم فهمیدم. اما از حق نگذریم این چند روزه خیلی رفتارش رو عوض کرده و دیگه مثل قبل رفتار نمی کنه. موقع داخل شدن به اتاق اطلاع می ده و لحن حرف زدنش تغییر کرده. دست کم من که این طور فکر می کنم»
    لخب یه کمی بهت حق می دم. رفتارش نسبت به قبل بهتر شده، ولی الان دیگه تابلو بود که می خواست حرف بکشه. حالا تو به من بگو این چه چیزایی بود که ساختی و تحویلش دادی؟! آدم از کارهای تو شاخ در می آره!»
    «چی می خواستی بهش بگیم. بشینیم از سیر تا پیاز رو واسه اون تعریف کنیم که چی بشه؟ تو که می دونی اون تا جیک و پیک قضایا رو در نمی آورد از اینجا نمی رفت. راستش رو هم که نمی تونستیم بهش بگیم»
    «اما چرا این طوری گفتی؟! چرا گفتی اون به خاطر سالار خان این کار رو کرد؟!»
    «خودم هم نمی دونم. فکر کردم اگه اون داره می میره دیگه چرا با بدنامی بمیره. اون بدبخت که تمام عمرش زجر کشیده بود. درسته که اون بدترین کارها رو در حق من و پدر و مادرم و بقیه انجام داد، اما وقتی به این فکر می کنم که خودش چیزی به مراتب بدتر از من رو تحمل کرده نمی تونم درست قضاوت کنم. حالا نمی دونم باید از این آدم متنفر باشم یا واسش دل بسوزونم؟ چیزی که دارم می بینم اینه که همگی همین احساس رو داریم. کما اینکه دیدی بچه ها با چه دلسوزی ای اونو بیمارستان رسوندن تا جونش رو نجات بدن و دیدی که سالار خان و عمه خانوم رو با چه مکافاتی آرومشون کردیم و قانعشون کردیم که بخوبند. هر چی بود باز هم برادرشون بود. اگرچه تازه فهمیده بودند،ولی این چیزی رو عوض نمی کنه»
    رعنا سعی کرد بفهمد، اما زیاد راحت نبود. از جایش برخاست و همان طور که تختخواب را مرتب می کرد گفت: «ما رو بگو که یه شب رفتیم با هم صفا کنیم و پیش همدیگه باشیم. چه اتفاقهایی که پیش نیومد. تازه می فهمم ... لابد این مباشر بوده که قضیه رو طوری عنوان کرده که تو رو هم مثل خودش نشون بده. منظورم در مورد ازدواج نکردن پدر و مارته ... لابد با این کارش می خواسته احساس حقارتی رو که تحمل کرده سر تو خالی کنه»
    «بله. برای همین می فهمم. چقدر باید سخت باشه وقتی بدونی فرزند واقعی کسی هستی،اما اون تو رو از خودش ندونه. برادر و خواهری داشته باشی که مجبور باشی مدام زیر دستشون باشی و مثل یک خدمتکار رفتار کنی ... بعد هم از این همه ارث محروم باشی»
    «من نمی دونم چطور تونسته تحمل کنه که بعد از اون اتفاق باز هم توی اون خونه بمونه. جایی که پدرش با قساوت مادرش رو کشته و لابد باز هم با منت از اون استفاده کرده!»
    «اما کجا می تونسته بره؟ چه کاری از دستش برمی اومده؟ خیلی دلم می خواد بدونم مراد قلی خان جواب دوستشو چی داده؟ بهش گفته چطور اونو کشته؟ عجب امانت داری بوده!»
    «شاید هم مراد قلی خان رو مثل بقیه خودش سر به نیست کرده؟ تو نمی دونی چطور مرد؟»
    «نه. اطلاعی ندارم. هر چند اهمیتی هم نداره. خدا رو شکر که هیچ وقت قیافه این آدم رو ندیدم. دلم نمی خواست هیچ وقت با چنین ادمی رو به روی بشم. کسی که این طور زن و فرزندش رو بکشه چطور شبها می تونسته بخوابه! دست کم می تونست با محبت به پسر این زن، اشتباهش رو کمی جبران کنه»
    «لابد نمی دونسته که اون جریان رو می دونسته، وگرنه آدمی که این طور ازش شنیدم اون رو هم زنده نمی گذاشت»
    «بعید نیست»
    «درست متوجه نشدم، وقتی این اتفاق افتاد اون چند سالش بود؟»
    رزا کمی فکر کرد و گفت: «من هم نمی دونم. به هر حال این قدر بزرگ بوده که همه چیز رو می فهمیده و توی ذهنش نگه داشته»
    صدایی از باغ شنیده شد و آنان را به خود آورد. رزا نگاهی انداخت و گفت: «مهمونا دیگه دارن می آن. دار و دسته عمه وربنا اومدن»
    رعنا نگاهی به ساعت انداخت و گفت:«آخ ... منم که هنوز نرفتم»
    وقتی داشت از اتاق خارج می شد رزا چشمکی به او زد و گفت: «خودمونیم، ولی حقت رو خوردن»
    رعنا جلوی در ایستاد و با تعجب گفت: «منظورت چیه؟»
    «کارت عالی بود. منظورم در مورد کار دیشب توست. راستی که وکیل خوبی می شدی. حیف که نرفتی دانشگاه خدا از باعث و بانی اش نگذره. فکر کنم تو یه وکیل مادرزادی»
    رعنا لبخندی زد و گفت: «من فقط سعی کردم اشتباه خودم رو جبران کنم. آخه اگه همون اول که درگیری شده بود گذاشته بودم تو بیرون بری و خودم هم به دنبالت می اومدم اوضاع آنقدر پیچیده نمی شد» بعد در حالی که فقط سرش توی اتاق بود با چشمانش خندید و ادامه داد: «شاید مجبور می شدیم توضیح بدیم مثل دزدها توی گاوصندوق سالار خان دنبال چه چیزی می گشتیم»

    * * * پایان فصل 28 * * *

    * * * تا پایان صفحه 372 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/