نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 28
    قسمت 2

    شهریار به جای هر جوابی فقط به او نگریست. رزا متوجه شد او با چشمان پرسشگرش می گوید چه فرقی برایت دارد؟! نگاهش را دزدید و در حالی که کمی سرخ می شد گفت: «به هر حال فکر می کنم باید کمی استراحت کنین، وگرنه اذیت می شید»
    «همه خوابند. شما چرا بیدار شدید؟»
    رزا با دستپاچگی گفت: «من تا اونجا که امکان داشت خوابیدم. هرچند خیلی مشکل بود» بعد به یاد پیروز و پیمان افتاد که در همین وضعیت هنوز بیمارستان بودند.
    «چرا بقیه همراهتون به خونه نیومدن؟ بهتر نبود یکی دو نفر دیگه رو می فرستادین و اونا استراحت می کردند؟»
    شهریار متواضعانه گفت: «این امکان وجود نداشت. عزیز و کمال باید اینجا به کارها برسند. در صورتی که اگه پیمان و پیروز اینجا باشن نمی تونن کارهای اونها رو انجام بدهند. در ضمن در حال حاضر بی کارترین آدمهای این خونه اونها هستن که البته در اینجا نیاز چندانی به وجودشان نیست. می دونی که سرپرستی بیشتر کارها با مباشر بوده و حالا در نبود اون ما مشکلاتی خواهیم داشت. در هر صورت همیشه قسمت اعظمی از کارها رو اون انجام می داده که حالا در این شرایط دیگه نمی شه روی اون حساب کرد»
    رزا بیش از پیش سرخ شد. فهمید بدون در نظر گرفتن جوانب کار این سوال نامعقول را پرسیده است. باز جای شکرش باقی بود که در لحن شهریار نشانی از تمسخر دیده نمی شد وگرنه باید آب می شد و در زمین فرو می رفت.
    «بله، حق با شماست. به این فکر نکرده بودم. آخه خیلی خسته شدند»
    شهریار کمی دلگیر گفت: «نترس، یه شب بی خوابی اونا رو نمی کشه»
    رزا به سرعت گفت: «البته» بعد عذرخواهانه قصد رفتن کرد. چرخید که برود،اما چیزی مانعش شد.
    شهریار بدون اینکه قصد داشته باشد جلوی او را بگیرد سر آستین او را گرفته بود. رزا لحظه ای برگشت و با تعجب به دست شهریار و بعد به چشمان او نگاه کرد که دقیق او را می نگریست. لحظه ای بعد دستش را رها کرد. هر دو لحظه ای به یکدیگر نگریستند. وقتی شهریار نگاهش را به جای دیگری کشاند رزا راه اتاقش را در پیش گرفت. در اتاقش را که بست یکراست به طرف صندلی رفت و چون جسمی چند برابر سنگین تر از قبل خودش را روی آن انداخت. دستش را روی گونه هایش گذاشت که حرارت از آنها ساطع می شد.
    حالا می دانست شهریار چه نفوذی بر روح و جانش دارد. نیروی جاذبه قوی و غیر قابل مقاومتش را حس می کرد و همین برایش لذت بخش بود. چرا شهریار آن کار را کرده بود؟! سعی کرد برای خودش حلاجی کند، اما سر در نیاورد.
    با خودش گفت: اون دوست نداشت من از پیشش برم. می خواست بمونم، اما چرا؟ وجود من چه کمکی می تونست بهش بکنه؟ چرا اون طور نگاهم می کرد؟ الهی بمیرم، چقدر خسته بود ... دلش می خواست بارها و بارها نگاهش را در نظر آورد. از به خاطر آوردن آن احساس عجیبی یافت. اگرچه معنی آن را نمی فهمید، اما همان که توانسته بود خاطره ای از چشمان او را ضبط کند که در آن چیزی جز نفرت و نکوهش بود کفایت م یکرد. با به خاطر آوردن آن در دلش قربان صدقه اش رفت. چقدر این بشر جذاب بود! یعنی خداوند نمی خواست ذره ای نقص در وجود او جا بگذارد! کوچک ترین جای زخمی، جوشی یا حتی خالی؟! در عوض با بهترین نحو گونه ها و چانه و پیشانی اش را تراش داده بود. سعی کرد تنفسش را آرام کند. هر وقت فکر او در ذهنش رخنه می کرد دلش می خواست تا ابد در باغ افکارش قدم بزند. دستش را به طرف گلویش برد و نفس عمیقی کشید. همان آن متوجه نگاه رعنا شد. یکه خورد و گفت: »وای ...»
    رعنا در جایش نیم خیز شد و بدون توجه پرسید: «چیه؟ اتفاقی افتاده؟ مرده؟»
    «تو هم که ... منم ترسوندی. نه بابا ...»
    «یه آن فکر کردم تموم کرده که تو این طور قیافه گرفتی»
    «حالا که زنده است و عملش کردند، اما هنوز توی حالت اغماست. به نظر تو اگه اون طوریش بشه مراسم عقب می افته؟»
    «نه. گمون نمی کنم. چون مهمونها رو دعوت کردند. اغلب در چنین شرایطی از بانیان مراسم پنهون می کنن و بعد از مجلس قضیه رو مطرح می کنند. تازه الان ما می دونیم که مباشر چه نسبت نزدیکی با شما داشته، بقیه که نمی دونند»
    «یعنی می گی ممکنه الان هم مرده باشه و ...»
    رعنا میان کلام او پرسید: «تو از کی این خبر رو شنیدی؟»
    رزا همان طور که در فکر فرو رفته بود جواب داد: «شهریار. اون تازه از بیمارستان اومده بود. یعنی می خوای بگی شهریار راستش رو نگفته؟»
    «بعید نیست. به هر حال چندان فرقی نمی کنه. مگه آنکه تو بخوای از این فرصت استفاده کنی و مجلس عروسی رو به هم بزنی»
    اما رزا نمی خواست این ازدواج به هم بخورد. خودش خوب می دانست که از خدایش بود که همسر او شود. اگر زمین و زمان هم مخالفت می کردند اما می خواست به شهریار تعلق داشته باشد. حتی اگر دوستش نداشت و به خاطر این املاک بود که تن به این کار می داد.
    رعنا که دید رزا در افکار خودش غرق شده دوباره دراز کشید و دستانش را زیر سرش برد و به سقف خیره شد. خوابش می آمد، اما می دانست دیگر باید برخیزد. فکر کرد همین دم هم غنیمت است و چشمانش را بست، اما صدای ضربه ای آرام به در آرامشش را به هم زد. شکوه بود. آرام داخل شد و پس از مدتها بدون آنکه لحن خصومت باری داشته باشد به نرمی گفت: »بیدارید؟»
    رعنا همان طور که روی تخت می نشست پاسخ داد: «خیلی وقته بیداریم، اما دیدیم همه خوابند گفتیم بهتره توی اتاق باشیم و سر و صدایی نکنیم. آخه نباید مزاحم سالار خان و عمه خانوم شد. بهتره تا اونجا که می شه بذاریم بخوابند»
    با اينكه به نوعي در حال اعمال عقيده اش به شكوه بوى و او هم خوىش اينها را مي دانست ترجيح داد جبهه گیری نکند. از این رو گفت: «بله، آقا شهریار هم همین رو گفتند. من هم به همه گفتم کوچک ترین سر و صدایی نکنند. نیاز هم نیست آنها را برای خوردن صبحانه بیدار کنیم. فقط نمی دونم سالار خان داروهاشون رو خوردن یا نه؟»
    رزا وارد صحبت شد و گفت:«بله، خوردند. عمه خانوم یادشون بود و موقع خوابیدن داروهاشون رو بهشون داد. اگرچه زودتر از موعد بود، ولی ایشون گفتن اشکال نداره، چون وقتی بخوابه معلوم نیست کی بیدار بشه»
    شکوه گفت: «آخر ما نفهمیدیم دیشب اینجا چه خبر بود؟ مباشر چرا زخمی شد؟ کی این کار رو کرد؟»
    رعنا که می دانست این همه لطافت طبع شکوه به خاطر بیرون کشیدن این جوابها بود لذت می برد از این همه جریان بیخ که گوشش رخ داده خبر ندارد. حالا نیازمند دانستن از طریق آنها بود. شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «ما هم مثل تو ... به ما چه ربطی داره»
    «یعنی تو هیچی نمی دونی؟»
    رزا گفت:«فقط می دونیم حال سالار خان خوب نبود و مباشر و عمه خانوم به اتاقشون اومده بودند. مباشر که می بینه حال اییشون خوب نیست عصبی می شه و یهو می زنه به سرش ... چاقویی که روی دیوار بوده رو برمی داره و به شکمش فرو می کنه ... از سر و صداشون ما هم که خواب نبودیم و داشتیم حرف می زدیم خودمونو اونجا رسوندیم. وقتی هم که رسدیم دیدیم همه یکی یکی اومدن و بقیه اش رو هم خودت می دونی»
    «وقتی شما رسیدین آقا شهریار و بقیه هم اونجا بودند یا بعدش سر رسیدند»
    رزا که فهمید می خواهد بداند آیا امکان دارد هر کدام از آنها به دلیلی این کار را کرده باشند و خودزنی نبوده باشد گفت: «نه، همه بعد از ما سر رسیدند»

    * * * تا پایان صفحه 369 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/