فصل 28
قسمت 1
چشمانش را باز کرد. نگاهی به چهره معصوم و دوست داشتنی رعنا انداخت که کنارش خوابیده بود. به ساعت نگریست. فقط دو ساعت خوابیده بود! ساعت هفت صبح بود. فکر کرد هنوز کمی وقت برای استراحت دارد. دوباره چشمانش را بست و با ناراحتی به حوادث شب قبل فکر کرد. ناخودآگاه ذهنش به لحظه ای برگشت که مباشر کارد قدیمی نصب شده بر روی دیوار را از غلاف کشید و به سرعت به شکم خود فرو کرد. با یادآوری آن صحنه و خونی که لای انگشتانش بیرون می ریخت منتقلب شد.
صحنه های بعد از آن که واکنشهای هر کدام از آنها برای کمک به او بود مانند فیلمی با دور سریع از جلوی چشمانش گذشت. همه فراموش کرده بودند این مرد قاتلی است که عزیزترین کسان آنها را کشته است. همه می دانستند مباشر پسری دارد. به دلیل دردی که خودشان کشیده بودند نمی خواستند او هم بی پدر شود. او که گناهی نداشت. هیچ کس این را به زبان نمی آورد، ولی همه در دلشان به این موضوع فکر می کردند.
رزا اندیشید اگر خودش به جای او بود چه می کرد؟ اما جوابی برای آن نداشت. احساس عجیبی نسبت به او پیدا کرده بود که برای خودش هم قابل توصیف نبود. همیشه فکر می کرد خودش بدبخت ترین آدم روی زمین است، ولی حالا با شنیدن ذره ای از داستان زندگی این آدم می دید که رنج بشری تنها برای او رقم نخورده است. دلش نمی خواست صحنه ای را که او در مورد مرگ مادر و برادرش شرح داده بود در ذهن بیاورد، ولی کار راحتی نبود. باز جای شکرش باقی بود که در موقعیت واقعی آن قرار نگرفته بود. پس پدربزرگ و عمه که آن صحنه را دیده بودند چه حالی داشتند؟ راستی چرا کمک نکرده بودند؟! چرا جلوی پدرشان را نگرفته بودند؟! شاید از پدرشان می ترسیدند؟ حالا آنها هم لابد از اینکه کاری در این باره نکرده بودند پشیمان بودند. تصورش سخت بود که خودش را به جای آنها بگذارد. به خصوص اینکه حس کند آنها چطور با این قضیه کنار می آیند؟ کسی سالها با آنها به سر برده که حالا برادرشان از آب درآمده یا داستانی که دل سنگ از شنیدنش ریش می شود. کسی که به اعتراف خودش قاتل نزدیک ترین کسانشان نیز هست. حالا باید با او و عذاب وجدان خودشان چه می کردند؟
کاش خودش آنجا بود. مثلا به جای عمه مهرو، شاید آن وقت کاری را که دیگران جرأت انجامش را نداشتند از او سر می زد. خودش را سپر بلای آن زن می کرد. آن وقت اگر آن زن زنده می ماند خیلی چیزها تغییر می کرد. شاید اکثر آنهایی که اکنون مرده بودند امروز در مراسم عروسی اش حضور می یافتند. چه داشت به خودش می گفت؟! کدام عروسی؟ شاید آن وقت دیگر دلیلی نداشت که او بخواهد با شهریار ازدواج کند.
مدتی پیرامون اینکه چقدر زندگی افراد آن خانه تغییر می کرد اندیشید، بعد با یادآوری رنجی که در نگاه و صدای مباشر بود دوباره متأثر شد. آیا او اکنون زنده بود؟ لابد او را به نزدیک ترین بیمارستان رسانده بودند. شهریار و پیمان و پیروز کجا بودند؟ لابد پشت درهای اتاق عمل، متظر شنیدن خبری از مسئولان بودند. بی گمان خونریزی زیاد او را در معرض خطر مرگ قرار داده بود.
آهی از ته دل کشید. صدایی از باغ شنید که او را به خود آورد. آرام از جا برخاست و با چرخشی از روی رعنا گذشت و از تخت به زیر آمد و به طرف پنجره رفت. شهریار بود که اتومبیل را می راند. آن را طبق معمول کنار درخت بید پارک کرد. عزیز که حالا در ورودی را بسته بود جلو آمد و از او سوال کرد. معلوم بود شهریار حوصله او را ندارد، چون با بی میلی چیزی گفت و درحالی که سوییچ اتومبیل را با چرخشی ماهرانه در مشت می گرفت با چند قدم بلند خود را به پله ها رساند. رزا به سرعت خودش را به آینه رساند و تا وقتی از آراسته بودن ظاهرش اطمینان پیدا نکرد از اتاق خارج نشد.
وقتی شهریار را دید که با بی صبری در سرسرا قدم می زد قلبش به سمت او کشیده شد. کسی جز آن دو آنجا حضور نداشت. همین چند ساعت پیش بود که بقیه اهل خانه هم از سر و صداها بیدار شده بودند و با ظاهری آشفته و خواب آلود هر کاری از دستشان برمی آمد انجام داده بودند تا هر چه زودتر مباشر را به بیمارستان برسانند. از خونهایی که کف زمین ریخته شده بود هم دیگر اثری نبود.
از پله ها پایین آمد. با اینکه در چنین روزی همه می بایست زودتر از خواب برمی خاستند، ولی به خاطر شب پیش لابد هنوز خواب بودند. رزا نمی خواست احدی را بیدار کند، به خصوص پدربزرگ و عمه را که حال و روز خوشی نداشتند و به استراحت بیشتری نیاز داشتند. وقتی دید شهریار در عالم خودش است و یا به عمد به او توجه نمی کند تصمیم گرفت دست و صورتش را بشوید و بعد با او هم کلام شود. وقتی تصمیمش را عملی کرد به سرسرا بازگشت و به طرف شهریار رفت که حالا او را می نگریست. پس از سلام جویای احوال مباشر شد و فهمید تازه عملش کرده اند و هنوز چیزی معلوم نیست. رزا خیلی دلش می خواست بداند اگر برای مباشر مشکلی پیش بیاید آیا عروسی انجام خواهد گرفت یا نه؟ اما نمی خواست این را بپرسد. متوجه چشمان خسته او شد و گفت:«نمی خوای کمی بخوابی؟ خیلی خسته به نظر می رسی»
* * * تا پایان صفحه 365 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)