352 تا 357
بودی و جون پدربزرگت برات مهم بود، چرا وقتی به قول خودت من داشتم خفه اش می کردم نیومدی بیرون تا نجاتش بدی؟ چرا نیومدی به پسر عمه عزیزتون... کمک... کنی؟» اما با لکنت کلامش را قطع کرد. فراموش کرد در حال گفتن چه چیزی بود.
رعنا همان طور که جلو می آمد با لبخند استهزاآمیزی گفت: «خواهش می کنم بفرمایید، خجالت نکشید، باز هم بگید، چرا حرفتون رو قطع کردید.»
همه، به خصوص مباشر، دیگر انتظار این یکی را نداشت و همان طور او را می نگریستند.
رعنا ادامه داد: «بله، می فرمودید، آقا پیمان می خواستن پدربزرگشون رو سر به نیست کنن. رزا خانوم هم داشتن کشیک می دادن، چون لابد می خواستن با هم ازدواج کنن و اینجا رو صاحاب شن، خب من چی؟»
مباشر با لکنت گفت: «تو... تو...»
«آره من. من هم مثل رزا توی اتاق قایم شده بودم. منم همه چیز رو دیدم. منم دیدم که حضرتعالی چطور داشتین جون این پیرمرد رو می گرفتین و چطور این بنده خدا خودش رو روی شما انداخت، بله، من هم همین رو می گم که اینها گفتن... نکنه من هم دارم دروغ می گم، بگید، خجالت نکشید... بگید که من هم دارم دروغ می گم... شما که ماشاءالله بافتنی تون خیلی خوبه... جوری داستان می بافین که من هم اگه به چشمم ندیده بودم باور می کردم که شما هیچ گناهی مرتکب نشدین...»
چند لحظه صبر کرد، ولی در تمام این مدت با نگاه عجیبی او را می نگریست، طوری که قدرت فکر را از او گرفته بود. در واقع بیشتر سعی می کرد با این کارش اجازه ندهد دوباره او رشته کلام را به دست بگیرد. می دانست می تواند ادعا کند چون رعنا میانه خوبی با رزا دارد از او دفاع می کند.
«خب... همه ما منتظریم گوش کنیم. می خوایم ببینیم واسه من چه بهانه ای پیدا می کنی؟ نکنه می خواید بگید من هم با اون دو تا تبانی کردم یا اینکه دارم از این دختره دفاع می کنم. این چیزا رو نگید که بی فایده است... یه چیز بهتر پیدا کنید.» و با لحن شوخ همیشگی اش رو به پیمان کرد و گفت: «لابد من و رزا کم بودیم، برای دفعه بعد آقا پیمان رو هم همراتون بیارین شاید موفق بشید.» در واقع داشت با این حرفش مباشر را دست می انداخت. بعد با نگاهی به سالار خان پوزش خواهانه گفت: «با عرض معذرت... باید بگم شما که فکر نمی کنین برای خفه کردنتون، اونم وقتی خواب تشریف دارین یه قشون آدم احتیاج باشه؟ فک می کنم یه نفر هم می تونست این کار رو انجام بده.»
هیچ کس حرفی نزد. در واقع رعنا چنان اوضاع را در دست گرفته بود که همه چشمشان به دهان او بود تا ببینند او چه خواهد گفت. رزا و پیمان هم با شادی بی اندازه ای به او می نگریستند و خوشحال از اینکه رعنا چنان با کلمات بازی کرده بود که اوضاع را برگردانده بود.
مباشر با عصبانیت گفت: «شماها دست به یکی کردین که منو از چشم سالارخان بندازین... شماها از قبل نقشه کشیده بودین که...»
مباشر داشت این کلمه ها را به زبان می آورد که رعنا شروع به خندیدن کرد. وقتی مباشر کلامش را به این خاطر نیمه تمام گذاشت رعنا با خنده گفت: «دیگه؟ بازم بگو... خجالت نکش بگو...»
رعنا می دانست آنجا و در چنان شرایطی نباید بخندد، ولی چاره دیگری برای مبارزه با مباشر به ذهنش نمی رسید. هر طور بود باید او را سر جایش می نشاند و برای نجات خودش، پیمان و رزا حاضر بود هر کاری انجام دهد، حتا اگر به خاطر این کار سالارخان سرش فریاد می کشید یا به او توهین می کرد.
مباشر که از عصبانیت در حال انفجار بود گفت: «تو منو دست می اندازی؟»
رعنا متوجه شد سالارخان قصد دارد اجازه دهد این دو همان طور با هم درگیر باشند تا چیزی از این حرفها عایدش شود. دل به دریا زد و با حاظر جوابی گفت: «نه اون قدر که شما داری به شعور من و همه آدمهای اینجا توهین می کنی.»
«من؟ من چیزی گفتم که به کسی توهین شده باشه؟»
رعنا باز خنده اش را از سر گرفت و توضیح داد: «سه نفر آدم از خوابشون زدن و خطر رو به جون خریدن و اینجا پنهان شدن تا بفهمن این چه کسیه که قصد سوء نسبت به آدمهای این خونه داره... خب، هر سه هم دیدند جنابعالی چطور یواشکی وارد شدین و بالشت رو برداشتین این بنده خدا رو خفه می کردین. جالب اینه که حالا دزد پر رو یقه صاحبخونه رو گرفته. یعنی حالا شما مدعی هستین ما داشتیم این کار رو می کردیم، این قدر هم اعتماد به نفس دارین که جلوی سه تا شاهد عینی، نه تنها اعتراف نمی کنین، خند اونها رو مقصر قلمداد می کنین، به نظرتون به این کار چی می گن؟»
رعنا با همان لحن قبلی رو به مباشر که هنوز در تکاپوی پیدا کردن بهانه ای بود و سعی می کرد میان حرف او چیزی بگوید، ادامه داد: «راستی که آدم جالبی هستی، باید از آقا شهریار ممنون باشیم با اون هوش و ذکاوتشون و دقتی که داشتن تونستن خیلی زود متوجه جریان بشن، در حالی که ما در این همه مدت به عقلمون هم نرسید که ممکنه دوروبرمون خبرهایی باشه.»
دهان مباشر دیگر بسته شده بود و فقط حرص می خورد.
رعنا ادامه داد: «حالا بگید؟ حسابی برای همه ما توضیح بدید؟ شما که بیمار نیستید که با از بین بردن ولی نعمت تون خودتون رو از نون خوردن بندازین؟ نه... ما هم اینو باور نمی کنیم که همین طوری کسی قصد کشتن کسی رو که سالهای سال زیر بال و پرش رو گرفته داشته باشه، همین طور که من نمی تونم بدون علت همین طور بی خودی کسی رو که منو از آوارگی نجات داده و حق زیادی به گردنم داره بکشم. بگید... توضیح بدید بعد از ایشون خیال داشتین دست به چه کارهایی بزنید؟ چی کار کرده بودین که می خواستین گندش در نیاد و با این کار می خواستین اونو بپوشونین؟»
رزا از اینکه او از کلمه های خود مباشر استفاده می کرد و با این کار او را وادار به تسلیم کرده بود، حسابی لذت می برد. شنید که سالارخان با ناباوری به کسی که این همه سال به او اطمینان کرده بود گفت: «چطور امکان داره... تو...»
نتوانست حرفش را ادامه دهد. تنها با نگاهی آکنده از تعجب، نفرت و درد نسبت به موجود عزیز داشته ای که پشت پا به همه محبتهایش زده بود، نگریست.
مباشر ناگهان تغییر موضع داد. با همه نفرتی که در وجود یک نفر می توان سراغ داشت به حرف درآمد و گفت: «آره... آره من... من این کارو انجام دادم. من می خواستم تو رو بکشم، همون طور که بقیه رو کشتم...»
رزا هم مانند دیگران گیج شده بود. منظور او از بقیه چه بود؟ نمی توانست باور کند، آدمی آنجا ایستاده که سالها با آنها بود و اکنون ادعا می کرد قاتل است و با تبحر دست به قتل زده است. سعی کرد ساکت بماند، او هم مانند بقیه ترجیح داد کلامی نگوید تا حالا که او به حرف آمده هرچه در نهانخانه دلش داشت را بیرون بریزد.
مباشر بدون اینکه به قیافه حیرت زده آدمهای حاضر توجه کند گفت: «آره، بقیه رو... به فکرت هم نمی رسید که اونا کشته شده باشن، نه؟ فکر می کردی که هر کدومشون خود به خود مردن... اما نه... من یه طوری همه کارها رو ترتیب دادم که این طور به نظر بیاد.»
طوری این حرف را زد انگار با فهماندن این مطلب به سالارخان احساس لذت می کند.
«دخترهاتو... دامادت رو... حتا زنت رو...» قهقهه ای زد و ادامه داد: «البته در مورد اون ثواب کردم، زن بیچاره خودش از خداش بود بمیره... اگه بدونی وقتی داشت می مرد چشماش بعد از مدتها چقدر شاد بودند؟»
نیم نگاهی به تصویر قاب گرفته پیرزن روی دیوار نمود و همان طور انگار که از او می پرسد گفت: «مگه نه پیرزن؟»
رزا به پدربزرگ نگریست و به قطره اشکی که از چشمانش سرازیر گشت. دلش مالامال از درد شد. دوباره با نفرت به مباشر نگریست.
«می بینی؟ حتا توی عکس هم خوشحاله... زن بیچاره... خیلی دوست داشت زودتر بره پیش بچه هاش... پیش پسر یکی یه دونه اش...»
رزا متوجه شد خیلی استهزاء در کلام این مرد نهفته است! یعنی او این قدر از این خانواده متنفر بود، اما چرا؟ همیشه فکر کرده بود مباشر فقط نسبت به او این احساس را دارد. وقتی شنید از پدرش حرف می زند ناخودآگاه دستانش را از عصبانیت مشت کرد، ولی سعی کرد آرام بماند، بغض کرد، متوجه بود، بقیه هم در حالتهایی همانند او بودند و با این حال سعی می کردند بر احساسشان غلبه کنند.
مباشر با احساس برتری جویانه ای گفت: «بله، پسر یکی یه دونه اون و تو... خوب داغش رو به دلتون گذاشتم، مگه نه؟ همون طور که پدرت، مراد قلی خان بزرگ، داغ مادر و برادرم رو روی دل من گذاشت.»
سالارخان که دیگر به مرز جنون رسیده بود شکیبایی اش را از دست داد و خواست به طرف او حمله کند که خواهرش او را در آغوش گرفت. ضمن اینکه مانع او می شد کنارش روی تخت نشست و با چشمانی که لبریز از اشک بود بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد با دردی که بیشتر به خاطر قلب مجروح برادرش بود به مباشر نگریست که بی محابا حرف می زد.
«می خوای بدونی پسرت چطور مرد؟ آروم... خیلی آروم... فقط هولش دادم... رفت تا ته دره... تا بیاد بفهمه چی شد روحش توی آسمونها بود، نگران نباش... خیلی راحت مرد، اصلا دردی احساس نکرد. نه مثل عروس بیچارت که از غذایی که به اسم تو... یعنی از طرف تو براش فرستاده بودم چشید و با زجر مرد، اونم چه زجری... شنیدم مرغای آسمون به حالش گریه می کردند.»
نگاهی به رزا کرد و گفت: «البته طبق نقشه من، تو و پدرت هم باید از اون غذا می خوردین، اما نخوردین و زحمت منو زیاد کردین.»
رزا که با شنیدن این مطالب بدون آنکه متوجه باشد اشک از چشمانش فواره می زد بی اختیار به طرف او هجوم برد و گفت: «پس فطرت...»
رعنا به سرعت مانع او شد، حتا شهریار و پیمان و پیروز هم تکان خوردند که جلویش را بگیرند که با وجود رعنا نیازی به آنان نشد و دوباره آرام گرفتند.
همه به رزا حق می دادند، اما خودداری عجیبی از خود نشان می دادند. شاید هنوز نمی توانستند به خود بقبولانند که این سخنان می توانست واقعیت داشته باشد، کما اینکه می توانست هذیانهای آدمی باشد که به ناحق مورد تهمت قرار گرفته است، بنابراین برای روشن شدن ذهنشان میل داشتند به ادامه حرفهایش گوش کنند، از این رو سعی کردند رزا را که در میان بازوان رعنا ضجه می زد و می گریست آرام کنند.
رزا میان گریه هایش می پرسید: «چرا؟... آخه چرا؟ پدر و مادر بیچاره من چه بدی در حق تو کرده بودند؟»
مباشر زهر خندی زد و گفت: «اونا کاری نکردن، اما باید تقاص کار کس دیگه ای رو پس می دادند. کاری که مراد قلی خان بی صفت با مادر و تنها برادرم و من انجام داد.»
سالارخان سعی کرد خودش را از چنگ خواهرش نجات دهد، گفت: «مرتیکه نمک به حروم... چطور جرأت می کنی به پدر من توهین کنی؟»
خواهرش هم با غضب به مباشر گفت: «دهنتو ببند، هی بهت چیزی نگفتیم چشاتو بستی و هرچی به اون ذهن پوکت می آد داری می گی... پدر من چه ناحقی در مورد تو و اون...»
مباشر میان حرف او با همان لحن مسخره گفت: «پدرت؟ خانوم پیاده شین با هم بریم. من هر چی گفتم به پدر خودم گفتم. پدر شما پدر من هم بود.»
عمه مهرو با عصبانیت و بدون آنکه نشان دهد حرفهای او را باور کرده گفت:«تو دیوانه شدی، امشب داری هذیون می گی.»
مباشر با لحنی که به شدت کینه جویانه و کمی بغض آلود بود، گفت: «بخوای نخوای این واقعیت داره، اگه نمی دونی پس گوش کن. پدر محترم شما، مادر بیچاره
358 تا 361
من رو از رفیق بدبختش که ورشکست شده بود به این حساب که از اون مراقبت کنه و بیاره سر سفره اش می گیره و در عوض یه پول ناچیزی به دوستش کمک می کنه، اما در واقع اونو می آره خونه اش تا براش کار کنه... مثل یه برده! مادر بیچاره من فقط ده سالش بوده! می فهمید؟ کسی که هم بازی شما بوده و قرار بوده مثل خواهر شما باشه، وقتی می آد توی اون خونه از صبح تا شب کار می کرده و شما هم تا می تونستین مثل خدمتکارتون بهش خرده فرمایش می دادین. اذیتش می کردین و موقعیت خودتون رو به رخش می کشیدین.»
مباشر کمی صدایش را بلند کرد و با فریاد گفت: «لابد خیلی لذت می بردین، مگه نه؟ وقتی مادر بیچاره من اشک می ریخت و اوامر ملوکانه شما رو انجام می داد...»
لحظه ای ساکت شد و آهسته تر از قبل ادامه داد: «اما کاش فقط همین بود. یه کم که گذشت همین پدر ارجمند شما روزی نشست زیر پای رفیقش و به بهونه محرم کردن این دختر با اهل خونه راضیش کرد اونو به محضر ببره و عقدش کنه. بعدش بدون اینکه احدی از شماها از این جریان خبردار بشه این کار رو عملی می کنه، اما قصد اصلیش چیزه دیگه بوده... خیلی زود مادر بدبخت من حامله می شه، وقتی این آقای شریف می فهمه سعی می کنه از دست بچه خلاص بشه، اما هر کاری می کنه نمی شه که نمی شه... بعد یه فکر دیگه به سرش می زنه، حسابی مادرمو می ترسونه و بعد دستشو می گیره می بره خونه پدرش و می گه بیا بچه فلان فلان شده ات رو بگیر تا آبروی منو مثل خودش باد نداده، اون بدبخت هم می زنه توی سرش و هرچی از دخترش می پرسه چی شده اون فقط گریه می کنه.
«باز از رفیق شفیقش کمک می خواد، هم فکری می کنن و به این نتیجه می رسن که دختره رو توی پستو نگه دارن و بعد که بچه اش دنیا اومد یه بلایی سرش بیارن... وقتی اون بچه که بنده باشم دنیا می آم مادرم آن قدر ضجه زد که نذاشت منو از بین ببرن، هیچ طرف قضیه هم حاضر نبودن منو نگه دارن، این شد که چند سالی دست این و اون افتادم تا اینکه بزرگ شدم، نه شناسنامه ای، نه چیزی... مادر فلک زده من رو هم بعد از اون جریان دوباره برمی گردونن توی همون خونه واسه بیگاری... باز روز از نو و روزی از نو... با این فرق که حالا مادر من بزرگتر شده بود و بیشتر می فهمید و بیشتر زجر می کشید. زجر دیگری هم به مصائبش اضافه شده بود. یعنی از جگر گوشه اش هم دور افتاده بود و اینکه مراد قلی خان به بهونه بزرگ شدن بچه هاش و قباحت قضیه یه اتاق ته باغ ساخت و اون بدبخت تک و تنها اونجا سر می کرد. هر روز هم از روز قبل ضعیف تر می شد. آخرش روزی به دست و پای مراد قلی خان افتاد که یه طوری منو بهش برگردونه، این قدر گفت و گفت که موفق شد و یه روز مراد قلی خان منو به اسم برادر کوچیکه مادرم به اون خونه برد. از اون به بعد من با مادرم زندگی کردم، توی همون اتاقک ته باغ. خودم هم نمی دونستم که اون مادرمه تا لحظه ای که اون اتفاق وحشتناک افتاد.»
لحظه ای مکث کرد. نگاهش به گذشته کوچ کرده بود و انگار لحظه لحظه آن را جلوی چشمش می دید.
«مادرم یه بار دیگه باردار شد و از بخت بد اون، این بار مراد قلی خان برای سه ماه به مسافرت رفته بود. دستش هم به جایی بند نبود، آخرش چیزی که نباید می شد اتفاق افتاد، یعنی خانوم متوجه شد و برای اینکه به حرفش بیاره حسابی اونو زیر کتک گرفت، اما اون چیزی نداشت بگه... نه جرأت گفتن واقعیت رو داشت و نه می تونست دروغی سر هم کنه. بیچاره توی بد هچلی افتاده بود. مجبور بود فقط صبر کنه تا مراد قلی خان برسه و خودش تدبیری بکنه...»
«خانوم هم که نتونست کاری از پیش ببره تصمیم گرفت تا برگشتن شوهرش صبر کنه، اما سفر مراد قلی خان خیلی بیشتر طول کشید و وقتی برگشت که مادر بیچاره من چند روزی بود که بچه اش رو هم به دنیا آورده بود. توی همون انبار تاریک و نمور خونه که توش زندونی شده بود و فقط از غذاهایی خورده بود که من یواشکی از آشپزخونه براش می آوردم.»
«همون وقتها بود که یه روز همه جریان رو برام تعریف کرد و گفت که مادر منه و پدرم هم مراد قلی خانه... ازم قول گرفته بود تا به کسی نگم و مثل قبل اونو خواهر خودم بدونم، برام توضیح داده بود که اگه کسی از این جریان بو ببره چه ها خواهد شد. با اینکه ترسیده بودم، اما باز خیلی خوشحال بودم، آخه فهمیدم پدر دارم.»
«خیلی انتظار کشیدم که بیاد، آخه این بار دیگه اونو به چشم پدرم می دیدم... دل مادر بیچاره من به این خوش بود که با اومدن اون دست کم از این وضعیت نجات پیدا می کنه.»
«مراد قلی خان اومد، ولی کاش نمی اومد. با بی شرمی تموم مادرم رو به زیر مشت و لگد گرفت، بعد کشون کشون اونو به وسط حیاط کشید، شلاقش رو آورد و همون طور که اونو تازیانه می زد ازش می پرسید که پدر بچه اش کیه؟ به قول خودش می خواست مایه عبرت واسه دختر خونه بشه تا یه وقت از این غلطها نکنه.»
نگاهی به خواهر و برادر انداخت که همدیگر را در آغوش داشتند.
«شاید لازم نباشه دیگه توضیح بدم، چون خودتون هم اونجا ایستاده بودین و شاهد بودین. دیدین که مادرم... مادر بیچاره ام همون طور که بچه اش رو توی بغل داشت روی اون خم شده بود تا بیشتر از این آسیبی بهش نرسه، شماها هیچ کاری نکردین...»
اشک در چشمانش حلقه زد، صدایش بغض آلود و دردناک شد و در حالی که به زور صحنه را توصیف می کرد به مسخره گفت: «خانوم مادرتون زحمت کشیدن و وقتی دیدن مراد قلی خان داره زن بدبخت رو می کشه جلوشو گرفتن و کشون کشون اونو به داخل خونه بردن... شما هم که همون طور ایستاده بودین و نگاه می کردین. انگار فیلم سینمایی می دیدین، نه اینکه راستی راستی یه آدم...»
سالارخان و خواهرش با رنگ و رویی پریده از نگاه او گریزان بودند. عرق شرم بر پیشانیشان دیده می شد. مچاله شده بودند، گویی اینها بودند که باید موأخذه می شدند و مورد شماتت قرار می گرفتند. نه او که کس و کارشان را در طول این سالها با نقشه ای بی نظیر و زیرکانه به قتل رسانده بود. مباشر شکسته در درون خود کلامش را نیمه کاره گذاشت، شاید با دیدن قیافه آن دو ترجیح داد دیگر ادامه ندهد. خسته از این همه توضیح می خواست حرفهایش را به پایان ببرد.
«همون طور که گریه می کردم سعی کردم خون روی صورت مادرم رو پاک کنم و با نوازشهام اونو آروم کنم. مادر روی دو زانو نشسته بود و خودش رو جمع کرده بود. سرم رو خم کردم که صورتش رو بهتر ببینم. از دیدن کبودیهای صورتش دلم به درد اومد. بچه رو که گریه نمی کرد ازش گرفتم. اون حتا نای این رو نداشت که مخالفت کنه. پارچه روی صورت بچه رو کنار زدم. صورت معصومش کبود شده بود و نفس نمی کشید! تکونش دادم، فایده ای نداشت. ترسیدم و به مادرم نگاه کردم. دیدم سر مادر آروم به زمین نزدیک شد، صورتش رو به طرف من کرد و همون طور ثابت موند. چشمای قشنگش باز مونده بود. دیگه دردی توش نبود. با وحشت فهمیدم مادرم هم مرده... مادر بیچاره من... مرده بود.»
پایان فصل بیست و هفتم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)