نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و هفتم
    347 تا 351
    عمه مهرو سکوت اتاق را شکست. «عزیزم، تو اینجا چی کار می کنی؟»
    رزا همان طور که با قدمهایی مطمئن جلو می آمد نگاهی به یک یک آنان انداخت.
    عمه با آغوش باز از او استقبال کرد. مثل اینکه کسی از آسمان فرستاده شده تا بتواند این گره کور را باز کند. سالار خان دوباره هوشیار شد و از تصمیمش در مورد خوابیدن صرفنظر کرد. شهریار فقط او را می نگریست، اما مباشر با رنگ و رویی پریده در فکر توطئه ای دیگر بود. در عین حال با چشمانش سعی داشت نهایت ترس را در رزا ایجاد کند. پیمان کمی آرامش یافته بود، اگرچه مطمئن نبود با اوضاعی که سابق بر این بین آن دو رفته رزا باز هم حقیقت را خواهد گفت، اما ته دلش امیدی پیدا شده بود. پیروز کماکان با همان نگاه ناآشنای همیشگی او را می نگریست.
    رزا بدون آنکه تغییری در نگاهش بدهد به عمه مهرو چشم دوخت و گفت: «من هم به همون دلیلی اینجا هستم که آقا پیمان اینجا بودند، البته خیلی پیش از اون اینجا پنهان شده بودم و منتظر بودم.»
    شهریار پرسید: «منظورت چیه؟ می خوای بگی...»
    رزا حرفش را قطع کرد و گفت: «بله، وقتی تختخواب رو برای پدربزرگ مرتب کردیم از اینجا نرفتم. بعد از من هم، آقا پیمان اومد و درست پشت پرده پنهان شد.»
    همه به پیمان نگریستند که با تأیید او را می نگریست.
    سالار خان پرسید: «آره پیمان؟ راست می گه؟»
    «بله پدربزرگ»
    مباشر با زهرخندی گفت: «به به، پس شما دو تا با هم نقشه این کار رو کشیده بودین؟»
    رزا که دید اوضاع باز دارد برعکس می شود شکیبایی اش را از دست نداد و با شجاعتی که برای خودش هم عجیب بود مستقیم به چشمان او نگریست و گفت: «خیلی خوب می دونی که این طور نیست. ما قرار نبود کاری انجام بدیم. می خواستیم جلوی کاری رو بگیریم... او از حضور من در اینجا اطلاع نداشت.»
    پیمان گفت: «آره به خدا. من روحم هم از این جریان خبر نداشت.»
    رزا ادامه داد: «در ضمن...»
    مباشر باز با همان لحن استهزاآمیز گفت: «آره جونِ خودتون...»
    این بار سالارخان با عصبانیت گفت: «خفه می شی یا بگم خفه ات کنن؟ گفتم بذار ببینم چی می گه؟» بعد از رزا پرسید: «در ضمن چی؟»
    «پدربزرگ شما صدای در شنیدین که این مباشر ادعا می کنه اون موقع از بیرون اومده؟ یا عمه خانوم، شما وقتی اومدین در باز بود؟ تصور کنین کسی یهو بیاد توی اتاق چنین منظره ای ببینه... آیا صبر می کنه و با احتیاط در رو می بنده یا همین طور در رو باز می گذاره؟»
    همگی به فکر فرو رفتند.
    رزا خودش پاسخ داد: «پدربزرگ... شما نه صدای در رو شنیدین و نه وقتی عمه اومدن توی اتاق در باز بود، چون ایشون آهسته توی اتاق اومده بودند.»
    مباشر که برافروخته شده بود با عصبانیت گفت: «من آروم در رو باز کرده بودم که سالار خان بیدار نشن. اون وقت این صحنه رو دیدم. طبیعیه که ایشون متوجه صدای در نشده باشن. لابد بعدش هم در رو هول دادم یا اینکه خودش برگشته و بسته شده. این که دلیل نمی شه.»
    رزا با تعجب گفت: «شما خیلی زرنگید. واسه هر چیزی یه جواب دارین. واسه اینکه از قبل فکر همه این چیزا رو کرده بودین. هزار تا جواب واسه حضورتون طرح ریزی کرده بودین، ولی پیمان بیچاره حتا نمی دونست امشب قراره چه اتفاقی بیفته... مثل من.»
    شهریار که دوست نداشت رزا درگیر شود زود پیشنهاد کرد: «پدربزرگ، بهتره از پیمان بپرسیم واسه چی اینجا پنهان شده بود؟»
    سالار خان از این پیشنهاد استقبال کرد. پیمان توضیح داد: «راستش...» نگاهی به شهریار انداخت و خطاب به او گفت: «وقتی داشتی در باغ با رعنا صحبت می کردی من اون طرف پشت شمشادها واسه خودم دراز کشیده بودم و ناخواسته حرفهاتون رو شنیدم.» بعد رو به جمع ادامه داد: «شهریار داشت واسه اون توضیح می داد که به شدت مراقب باشه که کسی توی غذاها چیزی نریزه، چون اون به یه چیزهایی مشکوک شده... یکی اش اینکه کسی داره سمی رو وارد بدن پدربزرگ می کنه و قصد جون ایشون رو داره... و برای این حرفش هم کلی دلیل و مدرک آورد که قانع کننده بود.»
    عمه مهرو با تعجب پرسید: «راست می گه؟ تو به چیزی شک کرده بودی؟»
    «بله عمه خانم»
    شهریار به طور مفصل مواردی که شک او را تشدید کرده بود را توضیح داد و بعد اقداماتی که در این زمینه انجام داده بود تا به اطمینان برسد را به آن اضافه کرد.
    سالار خان پرسید: «چرا به خودم نگفتی؟ این طوری که من بیشتر از خودم مراقبت می کردم.»
    «می خواستم این قضیه رو باهاتون مطرح کنم، اما راستش صلاح ندیدم نگرانتون کنم. دیگه اینکه می ترسیدم قبول نکنین و منو خیالباف تصور کنین.»
    پیمان می ترسید دیگر اجازه صحبت به او داده نشود زود گفت: «حتا اون گفت احتمال داره اون آدم برای هر کدوم ما هم نقشه کشیده باشه و واسه همین این چند روز اون سعی کرده همه غذاها رو از بیرون تهیه کنه، راستش توی دلم به زرنگی شهریار آفرین گفتم که این قدر حواسش جمع بوده.» بعد نگاهی گذرا به همه انداخت و ادامه داد: «بعد از اینکه حرفهای اون دو تا تموم شد من هم توی فکر فرو رفتم که اگه حرفهای شهریار صحت داشته باشه چه باید کرد. هرچی به ذهنم فشار آوردم چیز مشکوکی از کسی ندیده بودم و نمی دونستم چه کسی ممکنه بخواد چنین کاری انجام بده و قصدش از این کار چی می تونه باشه! بعد که یه کم فکر کردم به این نتیجه رسیدم غذاها رو که شهریار از بیرون می آره، قرصها رو هم که یواشکی عوض کرده و بر مصرف اونها نظارت می کنه... پس این اتفاق هر طوری هست ممکنه توی همین اتاق بیفته. این بود که تصمیم گرفتم در اولین فرصت، وقتی کسی توی این اتاق نیست بیام و اینجا یه جوری خودم رو قایم کنم تا شاید سر از جریان در بیارم. این فرصت پیش اومد و...»
    مباشر با تمسخر گفت: «یا بهتره این طوری بگی که اومدی و اینجا قایم شدی که کلک پدربزرگه رو بکنی و بعد هم کی به کی بود، وقتی بالشت گذاشتی و خفه اش کردی هیچ کس فکر نمی کرد اون خفه شده، چون همه می دونستن اون حالش مساعد نیست و دیر یا زود ممکنه این اتفاق بیفته، بنابراین کسی هم کنجکاو نمی شد، دیگه دست این آقازاده هم به اون آدم نمی رسید. بنابراین دنباله موضوع رو نمی گرفت، دلیل مهم هم اینکه درست از وقتی شماها اومدین حال سالارخان بدتر شد، وگرنه اینو همه می دونن که تا اون موقع وضع بهتری داشتند. بعد تصمیمت رو با این خانوم مطرح کردی، اون هم قبول کرد که با هم این کار رو انجام بدین، اما موقعش که شد نتونست و رفت توی اتاق تا این صحنه وحشتناک رو نبینه، شاید هم جلوی در ایستاده بود و مراقب بود کسی نیاد. وقتی متوجه شد که سروکله من پیدا شد خودش رو قایم کرد.» بعد رو به رزا گفت: «خوب دو تایی نقشه کشیدین، مگه نه؟ بعد هم فکرش رو نمی کردین که من سر برسم و همه رو خبردار کنم.»
    رزا با نگرانی به شهریار نگریست. دلش نمی خواست اینها را باور کند. با نگاهش به او گفت حقیقت ندارد و در واقع از او کمک خواست. بعد با عصبانیت به مباشر گفت: «بی شرم، من خودم تو رو دیدم که داشتی پدربزرگ رو می کشتی، راستی که خیلی وقاحت می خواد! این همه سال گرگ بودی در لباس میش.» بعد رو به عمه مهرو و سالارخان کرد که مبهوت نمی دانستند کدام طرف قضیه را باور کنند. «حرفاشو باور نکنین، داره دروغ می گه.»
    مباشر گفت: «من دارم دروغ می گم؟ من که به قول خودت این همه سال خدمت کردم؟ تازه... واسه چی باید این کارو بکنم؟ یکی به من بگه من چه نفعی از این کار می برم که بخوام ولی نعمت خودم رو از بین ببرم، اگه می خواستم این کار رو انجام بدم که توی این همه سال باید این کار رو می کردم، چرا حالا؟ هیچ فکر کردین که اگه ایشون خدایی نکرده بلایی سرشون بیاد و هر کدوم از شماها بیاین و بخواین اینجا زندگی کنید و نخواین من براتون کار کنم من از کار بی کار می شم. مگه بیمارم خودم رو از نون خوردن بندازم.»
    مباشر همین طور حرف می زد و چنان حق به جانب صحبت می کرد که رزا اگر خودش با چشم خودش جریان را ندیده بود به او حق می داد و چه بسا داشت شک می کرد نکند اشتباه دیده است، در این موقع رعنا پا به اتاق گذاشت.
    مباشر همان طور که حرف می زد چشمش به او افتاد.
    مباشر به رزا گفت: «اگه تو با پیمان دست به یکی نکرده بودی و اونجا قایم نشده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/