26
قسمت اول
شهریار غلتی زد . نه ، خوابش نمیبرد . چطور انتظار داشت خوابش ببرد وقتی هنوز دلواپس پیمان بود !
نگاههای غمبار پیمان را موقع شام دیده بود و سخت به هراس افتاده بود . میترسید ناگهان تصمیمش را عوض کند و قید همه چیز را بزند و برای مجاب کردن رزا باز هم به سراغش برود . شاید هم از این بدتر ، چند دروغ هم برای موجه جلوه دادن خودش اضافه کند و آن وقت همه کارها خراب میشد باید مواظب میبود .
فردا این موقع همه چیز تمام شده و خیالش آسوده بود . جز این ، طی آن روز متوجه شده بود که رفتار رزا تغییر محسوسی پیدا کرده است . نمیتوانست علت ان را پیدا کند . همین او را بیش از پیش به فکر وا میداشت . سعی کرد این تغییر را برای خودش ارزیابی کند . صدایش هنگام صحبت کردن با دیگران ، جز او ، تن نوازشگری یافته بود که دلش را میلرزاند و در نگاهش اگر چه رگه هایی از بی توجهی وجود داشت ، ولی به هیچ وجه کدر نبود . اثری از خصومت در آن نبود ، بلکه چیزی نگاهش را شفاف کرده بود . گویی مردمک چشمانش بزرگتر از حد معمول شده بودند و همین به وجاهتش افزوده بود . چقدر دلش میخواست برای لحظه ای هم که شده با دقت به انها بنگرد ، شاید بتواند افکاری که در ذهنش میگذرد را از این مردمکهای فریبا کشف کند .
چقدر دلش میخواست به بهانه ای به اتاق او برود و دمی ، هر چند کوتاه ، از عطر حضور او و دیدن چهره نازنینش لذت ببرد . اما به چه بهانه ای ؟ جلوی خودش را گرفت . با خود گفت : « من در زندگی او جایی ندارم . چه اهمیتی داره برم ببینمش . فقط درد دل خودم بیشتر میشه . طبق معمول دعوامون میشه . نه ... نباید برم .
دلش برای دیدن او پر میکشید . با ناباوری متوجه این حقیقت شد که حتی پاهایش نیز در فرمانش نیستند . از جا برخاست و چند قدم تا جلوی در اتاق رفت . کافی بود دستگیره را برگرداند و از اتاق خارج شود و لحظه ای بعد خود را جلوی در اتاق او ببیند . برای اینکه از این عمل جلوگیری کند به عقب برگشت و داخل اتاق به قدم زدن پرداخت .
از دست خودش عصبانی بود . چرا نمیتوانست افکار و احساساتش را روی چیز دیگری جز او متمرکز کند ؟! چرا هر کجا میرفت و هر کاری میکرد فکر این دختر دست از سرش بر نمیداشت . به هر سو که مینگریست آنی چهره او محو و مه مانند در نظرش هویدا میشد .
صدای سگش او را به خود آورد . از سر شب مدام پارس میکرد . چند بار به او سر زده بود . حالا دیگر حوصله این نگون بخت را هم نداشت . با این حال جلوی پنجره ایستاد . پرده را کنار زد و به فضای نیمه تاریک باغ خیره شد . آنجایی که میشد سگ را دید ، پنجره را گشود ، به دقت نگریست . خبری نبود ، جز صدای سگش که انگار مثل خودش هوایی شده بود . مدتی همان طور ماند و هوای بیرون را به ریه هایش کشید ، رخوت وجودش را پر کرد و همین ذهنش را آرام کرد . آهی کشید و گفت : « دلم بهونه میگیره و از بدبختی همه بهونه هاش هم توی چشمای تو پیدا میشه ! نمیدونی چقدر به تو و آسمون نگات ، با همه ستاره های قشنگش محتاجم دختر ! »
دلتنگ تر از قبل شده بود . چیزی مانند سنگ در دلش سنگینی کرد . در آستانه ازدواج بود . بدون حضور پدر و مادرش ، با دختری که علاقه ای به او نشان نمیداد و به زور وادارش کده بود او را به همسریش بپذیرد . آن هم به خاطر رسیدن به این ملک که سالها همه آمالش بود . مجبور بود دیاری را که سالها در آن زندگی کرده بود ترک کند . به اینجا بیاید و زندگی اش را از سر بگیرد . با وجود همه اینها پدربزرگش ، یعنی تنها پشتوانه زندگی اش به زودی او را برای همیشه تنها میگذاشت . آینده اش به تاریکی شب بود .
آهی عمیق کشید . پنجره را بست . به این فکر کرد که رژان الان در چه حالی است ؟ آیا او خواب بود یا مانند او نگران آینده ای بود که در پیش رو داشتند ؟ روی تخت نشست . نمیتوانست آرام گیرد . برخاست و از اتاق بیرون زد .
از راهرو نیمه تاریک گذشت و به سرسرا رفت که طبق معمول چرغهایش روشن بود . سکوت محض همه جا را فرا گرفته بود . سایه اشیاء به خاطر کم کردن تعداد لامپها بیشتر به چشم می آمد . نفس عمیقی کشید . نگاهی به در اتاق رزا انداخت . اما آنچه آرزو داشت محقق نبود . با تصمیمی ناگهانی به طرف اتاق پدربزرگ رفت .
تقه کوچکی به در زد . امید نداشت پدربزرگ بیدار باشد . میخواست آهسته در را باز کند و سرکی بکشد ، اما اشتباه میکرد . صدای سالار خان را شنید که پرسید : « بیا تو ، بیدارم . »
شهریار وارد اتاق شد . پدربزرگ همانطور که دراز کشیده بود چشمش را گشود و او را دید با شعف پرسید : « تویی پسرم ؟ »
« بله پدر بزرگ . اومدم سری بهتون بزنم تا خیالم راحت بشه . بعد برم بخوابم . معذرت میخوام که مزاحمتون شدم . »
سالار خان سعی کرد بنشیند . شهریار به سوی او شتافت و کمکش کرد . « خوب کردی اومدی . من هم خوابم نمیبره . تموم تنم کوفته است . »
شهریار آرام شروع به ماساژدادن شانه ها و بازوان پیرمرد کرد . سالار خان با لذت خودش را به دستان پرتوان نوه اش سپرد . دستانی که روزی آن قدر کوچک بودند که وقتی در دستانش قرار میگرفتند از آسیب پذیری آن در هراس بود ! زمان چقدر زود میگذشت . وقتی از سرکشی املاک بر میگشت فرامرز خدا بیامرز همانطور که به حرفهایش گوش میداد با محبتی بی اندازه مشت و مالش میداد و درباره کارها اظهار نظر میکرد .
با اندوه گفت : « منو یاد پدرت انداختی . اون هم دوست داشت مثل تو من رو مشت و مال بده . خدا بیامرزدش . مرد دوست داشتنی بود . »
شهریار چیزی نگفت و همانطور به کارش ادامه داد . نمیدانست چه باید بگوید . اما لحظه ای بعد آرام پرسید : « پدر بزرگ به خاطر علاقه ای که به پدرم داشتین که نخواستین من با رزا ازدواج کنم ؟ هان ؟ میخوام بگم ... »
سالار خان میان حرف او گفت : « متوجه شدم پسرم ... در جوابت باید بگم حقیقتش تو پسر همون مردی ... مردی که از چشمانم هم بیشتر بهش اطمینان داشتم ، آهی کشید و ادامه داد : « و طبیعیه بچه اون مرد هم اگه همه خصلتهای اونو نداشته باشه یکسری از اونها رو داره ، حتی اگر پدرش بالای سرش نبود بیعیه که اعتماد من به پسر اون بیشتر از اعتمادی باشه که به پسر اون رسوله ... » و کلامش را قطع کرد و حرفش را ادامه نداد . لحظه ای بعد دوباره گفت : « اگر چه پیمان و پیروز هم جوونهای خوبثی هستن ، ولی ... بماند . پسرم ، لازم نیست آدم از کوه بالا بره تا بفهمه کوه بلندیه ... وقتی دیدمتون تشخیص دادم تو برای رزا مناسب تری ، فقط همین . »
شهریار متواضعانه گفت : « از اینکه به من اطمینان کردین و منو لایق دونستین ممنونم . همه سعی ام را میکنم تا اون طوری رفتار کنم که شما انتظار دارین . »
سالار خان با محبت لحظه ای دستش را روی دست شهریار گذاشت که روی دوشش بود . گفت :« به طور حتم همین طوره ، شک ندارم پسرم . هان ... همین جا خیلی درد میکنه ... بیشتر از این تیکه رو ماساژ بده . »
شهریار پرسید : « همین جا ؟ »
« درسته ... چقدر هم درد میکنه . »
« میخواید شما رو حمام کنم ؟ فکر نمیکنین یه دوش بگیرین دردتون بر طرف می شه ؟ بهتر هم میتونین بخوابین . »
« معلومه که بهتره ، اما تنهایی نمیتونی ! اگه یکی رو صدا میکنی کمکت کنه منم بدم نمیاد . تنم سبک میشه . »
شهریار اطاعت کرد . به سرعت رفت و چند لحظه بعد با کمال و عزیز برگشت . اگر چه سعی کرده بود آن دو را بسکوت وادار کند تا باعث بیدار شدن بقیه نشوند ، اما وقتی از سرسرا عبور می کردند سر و کله رعنا و رزا پیدا شد که هنوز خوابشان نبرده بود رعنا با نگرانی پرسید : « اتفاقی افتاده ؟ »
شهریار که از حضور آن دو شاد شده بود پاسخ داد : « نه ، طوری نیست ، آقا خوابشون نمیبرد بهتر دیدم ببریمشون حمام . بچه ها رو هم برای کمک خبر کردم . »
« کاری از دست من بر می آد ؟ »
« اگه محبت کنین تشریف بیارین بهتون میگم »
رعنا نگاهی به رزا انداخت و گفت : « تو برو بخواب زود بر میگردم . »
« نه منم می آم . »
شهریار شادی اش را از این حرف پنهان کرد . حضور او کفایت میکرد که مزد این استحمام بی موقع پدربزرگش را بگیرد . وقتی همگی وارد اتاق شدند عزیز و کمال سالار خان را روی ویلچر گذاشتند و او را از اتاق خارج کردند .
شهریار لحظه ای مکث کرد و به رعنا گفت : « شما لطف کنین تمام ملحفه ها رو عوض کنین . بالشتها رو بردارین و یه سری دیگه جاش بذارین . »
« اطاعت میشه »
« فقط سریعتر ... تا ما ایشونو از حموم می آریم کارتون تموم شده باشه که بتونن استراحت کنن . »
« چشم «
شهریار وقتی از کنار رزا رد میشد گفت : « شما چرا بیدار موندین ؟ بهتر بود استراحت میکردین . »
خودش هم میدانست از حضور او تا چه حد محظوظ شده است ، اما اینطور سخن گفته بود . میخواست نشان دهد توجهی به او ندارد . میخواست در برابر احساسش قد علم کند ، این حرف را زده بود . ولی در دل دعا تا برگشتنش باز هم او را همان جا ببیند و این حرفش باعث رفتن او نشود .
رزا نگاه آرام و شرمزده اش را به چشمان او ریخت و گفت : « منتظر رعنا میمونم . »
شهریار بدون آنکه به جواب او توجهی بکند ، انگار که سوال بی اهمیتی را پرسیده باشد از اتاق خارج شد ، اما به واقع این طور نبود . لبخندی از شعف بی اختیار بر لبانش در حال نقش بستن بود که نمیخواست دیده شود . با این حال رزا برای کار مهمتری به آنجا آمده بود و توجهی به این حالت او نکرد . چه بسا در غیر این صورت دوباره لج بازی اش را از سر میگرفت .
رزا که منتظر خارج شدن او از اتاقش بود با رفتنش به رعنا نزدیک شد تا نقشه اش را با او در میان بگذارد .
« ببین رعنا تا تو کارها رو انجام بدی من باید دنبال چیز مهمی بگردم . »
رعنا که تا بحال اجازه ورود به اتاق سالار خان را کسب نکرده بود با تعجب اتاق را برانداز میکرد . توجهش به رزا جلب شد که آرام صحبت میکرد . پرسید : « دنبال چی میخوای بگردی ؟ »
« دنبال اسناد و مدارکی که پدر بزرگ موقعی که اومده بود دنبالم از خونه ما همراهش آورد . باید یه جایی توی این اتاق باشه . »
رعنا با ترس پرسید : « واسه چی ؟! توش دنبال چی میگردی ؟ »
رزا همانطور که به وارسی نقاطی که امکان داشت صندوقچه یا گاوصندوقی در آنجا پنهان شده باشد مشغول بود گفت : « این قدر حرف نزن . زیاد وقت نداریم . زودتر کارت رو انجام بده که بتونی به من کمک کنی . »
تا پایان صفحه 334
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)