فصل بیست و پنجم- قسمت 4

328-326


" اين چه حرفيه. مگه من براي تو چي كار كردم؟ فردا روز عروسيته و من هيچ چيز تهيه نكردم تا به عنوان كادو بهت بدم. "
" پاشو... خودت رو لوس نكن. عوضش اين لباس رو بپوش ببينم با همه اين حرفها اندازه ات هست يا نه. "
" باشه، مي پوشم به شطي كه چشات رو درويش كني. "
" خوبه... پاشو بپوش. از اين شرط ها هم واسه من نذار. دو تا چشم كه دارم تازه مي خوام دوتا ديگه هم قرض كنم. "
" خاك بر سرم. شنيده بودم بعضي خانمها چشم چرون تر از آقايون هستند ولي باورم نمي شد. من پيش تو لخت بشو نيستم."
" چه خجالتي!...برو بابا نوبرش رو آوردي. بيا، من پشت كردم. بپوش ديگه..."
" نيگا نكني ها! "
" چشم. "
با اين حال رعنا نيز پشت كرد و لباس را پوشيد. بعد رويش را برگرداند و گفت: " حالا ببين! "
رزا بدون اينكه رويش را به طرف او كند گفت: " دارم مي بينم. چقدر بهت مي آد ... درست اندازته. "
" چطوري مي بيني؟ پشت سرت هم چشم داري؟ "
" نه، آينه اتاقم چشم داره! "
رعنا متوجه موضوع شد. به شوخي به طرف رزا حمله كرد گفت: " تمام مدت داشتي از آينه نگام مي كردي... اِي بدجنس... اي چشم چرون... اي... "
رزا همان طور كه از خودش دفاع مي كرد گفت: " نه به خدا. همون اول وقتي ديدم توي آينه معلومي سرم رو پايين انداختم و تا وقتي نگفتي اونو بالا نياوردم. حالا شال رو هم سر كن ببينم چطور مي شي. "
وقتي رعنا شال رو سر كرد، جلوي آينه رفت و با لذت خودش را برانداز كرد. گفت: " بهتره درش بيارم تا بو نگيره. "
" بذار كمكت كنم. "
رزا برخاست و زيپ آن را كه رعنا خودش به زحمت بالا كشيده بود، برايش پايين كشيد و اجازه داد او در كنجي آن را با لباس قبليش تعويض كند.
رعنا همان طور كه تقلا مي كرد گفت: " فردا قيافه شكوه و شهين ديدنيه. فكر مي كنن من دروغ گفتم كه همون لباسهاي قبلي رو مي پوشم. "
" خب فكر كنن. اگه ناراحتي بگو شهريار برات خريده. "
" واي نه. "
" خب بگو من برات خريدم. "
" اونم نمي شه. كم باهات لجن... بدتر مي شن. مي گن چرا براي اونا نخريدي؟ نپوشمشون چطوره. "
" باز از اون حرفها زدي؟ به شهريار چي مي گي؟ جواب اونو چي مي دي؟ "
" آره، اين طوري بدتره. " همان طور كه لباس را با دقت تا مي كرد جلو آمد و گفت : " بهتره توي اتاق تو يه جايي قايمش كنم، بعد هم درست دقيقه نود اونو تنم كنم. آخه مي ترسم اگه شكوه ببينه همون بلايي رو سرم بياره كه نامادري سيندرلا سرش آورد. يعني اين قدر منو با اين لباس اين ور و اون ور بكشه كه پاره پاره بشه. "
" از اون بعيد نيست، ولي براي اينكه اين اتفاق نيفته، مي گم تمام مدت از پيش من تكون نخوري. اون هم با من، ولي به يه شرط... "
" چه شرطي؟ "
" اينكه امشب توي اتاق من بخوابي. مي خوام اين شب آخر رو با تو باشم. خواهش مي كنم. "
رعنا فكري كرد و گفت باشه، بد فكري نيست. اگه قراره لباس عزيزم امشب اينجا باشه، من هم همين جا مي خوابم تا دوتايي از اين گنج با ارزش مراقبت كنيم. "
" پس براي لباست موافقت كردي؟ "
رعنا به شوخي گفت: " اون كه آره، ولي همش براي اين نبود. يك كم هم براي تو... حالا اين رو كجا بذاريمش؟ "
" بده، من تو كمد لباسهام بذارمش. "
همان طوركه آن را داخل كمد قرار مي داد، به اين انديشيد كه هنوز خيلي از حرفهايي را كه عمه به او گفته بود، براي رعنا تعريف نكرده است.






پايان فصل بیست و پنجم