فصل بیست و پنجم- قسمت 3

325-322



رعنا گفت: " راستش جريان مفصله. غروبي رفته بودم كمي سبزي بچينم كه بريزم توي سوپ امشب... يرم به كار خودم گرم بود كه يك نفر سر و كله اش پيدا شد. اگه گفتي كي بود؟! "
رزا با دلخوري گفت: " واي از دست تو... انگار داري فيلم جنايي تعريف مي كني... يا درست و حسابي تعريف كن با بي خيال شو. شاخ هم ارزوني خودت. ما بي شاخ رو دستتون مونديم، با شاخ كه ديگه... "
" اَه... تو هم كه آدم رو از شور و شوق مي ندازي. مزه تعريف كردن به همينه. از قضا قضيه جنايي شده. "
" آها... لابد اون آدم اومده و اومده و يواشكي كله ات رو بريده... سرت رو گذاشته رو سينه ات و رفته. حالا جنابعالي هم روحي و بنده بي خبرم. بعدش هم داري اين طوري برام تعريف مي كني كه قبض روح نشم! "
رعنا خنده اي سر داد و گفت: " آفرين، از كجا فهميدي؟ خوشم مي آد باهوشي. البته از يه چيز ديگه ات هم خوشم مي آد. اونم اينه كه هر چي ناراحت باشي باز هم اون روحيه شوخ طبعي تو وجودت مثل كرم وول مي خوره. "
رزا گفت: " آخرش مي گي يا نه؟ "
" چشم مي گم. اما حدس نزدي طرف كي بود؟ "
رزا با چشم غره اي گفت: " اصلاً نمي خواد بگي... "
رعنا با عجله شروع به ناز كشيدن كرد و گفت: " خب... خب...مي گم بابا... آره...ديدم يك نفر سر و كله اش پيدا شد. شهريار بود كه داشت واسه سگش غذا مي برد. "
" آهان... پس قاتل معلوم شد. شهريار بود! "
رعنا با تعجب تكرار كرد: " قاتل؟! "
" آره ديگه... همون كه سرت رو گوش تا گوش بريد و گذاشت رو سينه ات و ... "
" آها... ميون حرفم پارازيت نده. بزار بگم... آره، داشت واسه سگش غذا مي برد. ديدم به من توجه نمي كنه، منم بي خيال شدم و كارمو انجام دادم. داشتم مي رفتم كه يادم افتاد ازش بپرسم بازم واسه امشب شام مي آره با نه؟ صداش كردم و ازش پرسيدم. البته توضيح دادم كه بچه ها همه رفتن واسه خودشون خريد كنن و شام امشب كه سوپ باشه رو من مي پزم. براي اين پرسيدم كه اگه نياز بود يه غذاي ديگه هم بزارم تنگش...اونم انگار منتظر بود. ديدم يه نگاه به اين ور و اون ور انداخت و بعد كه خيالش راحت شد كسي دور و بر نيست اومد جلوتو و گفت مي خوام يه چيزي بهتون بگم، مي تونم بهتون اطمينان كنم؟ من هم گفتم البته، نمي دونست قلب من صندوقچه اسراره. " كمي مكث كرد و ادامه داد: " فقط كليدش دست همه هست! "
رزا خنده اش گرفت و گفت: " من هم همين طورم، رازنگه دارم. نمي بيني هر چي به من مي گي بين من و ملتم پنهون مي مونه. "
رعنا ضربه آرامي به صورت رزا زد و گفت: " آره مي دونم... گوش كن، اين قدر هم پا برهنه نيا تو حرف من. "
" چي كار كنم تو برام كفش نمي خري، منم پا برهنه مي آم... حالا بگو چي مي خواست بهت بگه كه نمي خواست كسي بشنوه؟! "
" قضيه جنايي از همين جا شروع مي شه. اون گفت همون سوپ رو مي خوريم به شرطي كه از اول تا آخر پهلوي اجاق گاز بايستم و مواظب باشم كسي توش چيزي نريزه. مي دوني، حدسمون درست بود اون مشكوكه... به اين كه كسي توي غذا سم مي ريزه. "
" چي؟! راستي؟ آخه چرا؟ "
" خودش هم نمي دونست. "
" دليلي هم داشت؟ "
" آره، مي گفت سالار خان رو مسموم كردن. "
" چي؟ پدربزرگ رو مسموم كردن؟ كي؟ چطوري؟ "
" گويا آقا شهريار مشكوك مي شه داروهاشو مي بره به چند دكتر نشون مي ده و بعدش هم با نظر اونا دور از چشم همه چند آزمايش از سالار خان مي گيره و جوابش رو مي بره نشون مي ده. اونها مي گن كه بعته يه خبرهايي هست. "
" پس بگو اين چند وقت ماشين رو مي گرفت و غيب مي شد كجا مي رفت! حالا مي فهمم جرا فقط دور و بر پدربزرگ مي پلكيد. منو بگو كه فكر مي كردم داره خودش رو براي اون لوس مي كنه. "
" خيلي زرنگه. مي گفت توي بدن سالارخان يه چيزهاي مشكوكي پيدا شده، مثل مواد غيرآلي... سرب هم توش بوده. "
" آلودگي با سرب خيلي خطرناكه! اين قدر مي دونم كه اگه از راه تنفس باشه به شدت ريه ها رو اذيت مي كنه. آدم دچار كم هوشي هم مي شه... اگه از راه خورد و خوراك وارد بشه مسموميت مي ده. البته بستگي به مقدار و مدت زمان استفاده از اون هم داره. زيادش نوعي سرطان خون يا سرطان ريه توليد مي كنه، بعد هم مرگ. "
رزا به فكر فرو رفت و بعد فكرش را بلند به زبان آورد. " سرب رو توي آزمايشگاه مدرسه داشتيم. مي دونم هم بو داره هم مزه مزخرفي... پس از چه راهي ممكنه اونو به بدنش وارد كرده باشن؟ شهريار چيزي نمي دونست؟ "
" نه، اونم هنوز نفهميده بود. مي دوني جالب چيه؟ اينه كه فكر مي كرد اگه به تو بگم تو به اين حرفها مي خندي...فكرش رو هم نمي كرد كه تو اين قدر راحت قبول كني و سعي كني در اين مورد كمك كني. مي دوني شهريار چه رشته اي خونده؟ "
" درست نمي دونم؛ معماري... عمران... طراحي داخلي... يه همچين چيزي.چطور مگه؟ "
" از اين بابت كه چطوري اون شك كرد اما هيچ كس حتي دكتر سلوك نفهميد! "
" آره، اين مطلب هم جالبه. لابد در باره عوارض ظاهري يك سري از مواد اطلاعات داره. به هر حال اونا بايد بدونن موادي كه توي هرچيزي به كار رفته چه ضررهايي ممكنه روي بدن افرادي كه اونو مي سازن يا كار مي گذارن داشته باشه. "
" حق با توست. " لبخندي زد و دوباره گفت: " يه چيز ديگه... اگه بدوني شهريار چه گيري داده بود به اينكه چرا من موندم و نرفتم براي خودم لباس بخرم. من هم گفتم برام مهم نيست. "
" آهان كه اين طور! حالا نوبت منه كه سورپرايزت كنم. "
برخاست و كشو ميزش را پيش كشيد. از داخل آن يك بسته كادوشده بيرون آورد و رسمي و مؤدبانه گفت: " مال شماست. "
" اين چيه؟ "
" بازش كن و ببين. "
رعنا آرام چسبهاي آن را باز كرد. وقتي كمي از آن نمايان شد گفت: " پارچه؟ "
رزا چيزي نگفت. او هم با كنجكاوي منتظر بود و فكر مي كرد اين بسته براي پارچه كمي بزرگ است. وقتي كار بازكردن آن به پايان رسيد، رعنا با شعف آن را بلند كرد و گفت: " واي، چقدر قشنگه. "
حق با او بود، ولي آن پارچه نبود؛ پيراهني لطيف بود كه با نخهاي طلايي و نقره اي برجستگيهاي صدفي شكلي روي آن دوخته بودند كه در عين سادگي آن را گران قيمت نشان مي داد. وقتي آن را بلند كرد از لاي آن يك شال نخي و جورابي روي زمين افتاد.
رزا روسري را برداشت و به طرحهاي مختلف پروانه روي آن توجه كرد، بعد متوجه رعنا شد كه خيره نگاهش مي كند. وقتي نگاهش را به او دوخت، رعنا با شادي آميخته به محبت گفت: " خيلي قشنگن. چطور ازت تشكر كنم. "
" اما من اونها رو نخريدم. موقع شام شهريار اومد. در زد و اينو داد. گفت براي رعنا خانوم خريدمش و خواست كه از طرف هردومون بدمش به تو. "
رعنا لحظه اي با دهان باز به او نگريست و بعد گفت: " دستش درد نكنه... خيلي خوش سليقه است، ولي من انتظاري نداشتم. "
" بازم به اون... من كه شرمنده تو هستم. وضعيت منو كه توي اين خونه مي دوني، دلم مي خواست خودم برات مي خريدم. "