صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    23
    قسمت اول
    شهریار داخل اتاق پیمان شد و او را دید که روی تخت دراز کشیده بود . در را بست و گفت : « هیچ معلومه داری چی کار میکنی ؟ این چه رفتاریه که داری ؟ همه شک کردن که خبری شده . »
    پیمان در جایش نیم خیز شد و گفت : « من ؟! مگه چی کار کردم ؟»
    شهریار طلبکارانه گفت : « هیچی . نه به اینکه روزهای اول مدام حرف میزدی و مسخره بازی در می آوردی و نه به اینکه ساکتی و غذا نمیخوری و مدام توی اتاقتی . نمیگی در موردت چه فکری میکنن . »
    « اگه تو راه نمی افتادی دنبالم و به اتاقم نمی اومدی فکری نمیکردن . »
    « اشتباه به فرکتون رسیده . من راه نیفتادم بیام . منو فرستادن تا ببینم جنابعالی چه مرگتونه ؟ حالا بگو این اداها واسه چیه ؟ چرا درست مثل بچه ادم رفتار نمیکنی . نمیگم مثل قبل باش ، ولی دست کم خودت رو جمع و جور کن . »
    « نمیتونم ... دست از سرم بردار . اون چیزی رو که میخواستی صاحب شدی . دیگه به من چی کار داری ؟ بذار به درد خودم بمیرم . » و دوباره دراز کشید و روانداز را تا بالای سرش کشید .
    شهریار عصبانی روانداز را کشید و گفت : « دارم باهات حرف میزنم . پس پاشو و درست گوش کن . »
    پیمان با بیمیلی بلند شد و نشست و نگاهش را به او دوخت که با آشفتگی دور اتاق راه میرفت . عاقبت آرام گرفت و گفت : « چطور میگی دست از سرت بردارم . این غائله رو خودت درست کردی ... خودت رو بگذار جای من ... توی یه شب تاریک ، اونم نصف شب ، رفتی یه جای دنج و داری مخ نامزد منو میزنی و میخوای من که از راه رسیدم برات دست هم بزنم ؟ »
    « تو که تا تونستی منو کوبوندی . دیگه چی میگی ؟ من هم که پیش اون حسابی ضایع شدم . دیگه هم نه من اونو نگاه میکنم و نه اون چشم دیدن منو داره . پام رو هم که از این قضیه کشیدم بیرون ... دیگه چی کار کنم تا حضرت آقا راضی بشن ؟ »
    « چطور جرات میکنی این حرفو بزنی ؟ به خاطر کاری که کردی حقت بود صورتت رو از ریخت بندازم . این قدر کتک برات کم بود . اگه من نمیرسیدم معلوم نبود تو چه نقشه های پلیدی تو سرت بود که تنجامشون میدادی . »
    « تو هم یه چیزی میگی ؟ من فقط داشتم باهاش حرف میزدم . تو هم زیادی شلوغش میکنی . »
    « با اون زهرماری که خورده بودی ممکن بود هر کار دیگه ای هم بکنی . »
    پیمان با تعجب گفت : « کدوم زهرماری ؟! من چیزی نخورده بودم . موقع اومدن یادم رفته بود افترشیو رو تو ساکم بذارم . ریشم رو که اصلاح کردم دیدم داره جوش میزنه ، از این خدمتکاره ... اسمش چیه ؟ عزیز ... یه کم الکل گرفتم و به صورتم مالیدم . »
    « به هر حال این باعث شد هم من و هم اون فکر کنیم تو مشروب خوردی . اگر چه بد هم نشد ، دست کم ذهنش نسبت به تو خراب شد و دیگه بهت اعتماد نمیکنه . »
    پیمان با طعنه گفت : « آره برای تو که بد نشد . از هر آب گل آلودی ماهی میگیری . »
    « من از آب گل آلود ماهی نمیگیرم . همه اینها تقصیر تو بود ؟ پاتو از گلیمت اون ور تر گذاشتی . اگه تو جای من بودی چی کار میکردی ؟ فراموش کردی ؟ قراره م باهاش ازدواج کنم نه تو ... چرا بهش نزدیک شدی ؟ تو این حق رو نداشتی . چطور به خودت اجازه دادی سعی کنی اونو به خودت علاقمند کنی ، وقتی قرار بود اون زن من بشه ؟ باز خوب شد اون شب نم شما رو دیدم وگرنه از نقشه ات بی خبر میموندم و یه وقتی میفهمیدم که کار از کار گذشته بود . »
    « هیچ نقشه ای در کار نبود . من سعی نکردم اونو به خودم علاقمند کنم . اینو صد بار بهت گفتم ، بازم میگم . من دوستش داشتم ... راست میگم ، بهش علاقمند شده بودم . فکر میکنم علاقه متقابل بود . »
    « برای من اراجیف نباف . اگه یه بار دیگه این حرفها رو از دهنت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی . چطور جرات میکنی بگی به اون علاقمندی ؟ بعد ساکت شد و آرام تر ادامه داد : « ببین ، دست از سر اون بردار در عوض من قول میدم تو به سهمت برسی . بخوای یا نخوای پدربزرگ خواسته اون با من ازدواج کنه . میتونم چیزی بهت ندم ، ولی سهمم رو میدم تا بری و دیگه این طرفها پیدات نشه . برای من سهم مهم نیست . مهم اینه که تو شر خودت رو از سر من کم کنی همین . »
    « من اشتباهی انجام دادم تو هم بل گرفتی . من بازی رو باختم . میدونم هر چی هم واسش توضیح بدم فایده نداره . من منظور بدی نداشتم . اما اونو ترسوندم و نسبت به خودم بی اعتماد کردم . از این به بعد هم بقیه اش مهم نیست . سهمت رو هم برای خودت نگه دار . نمیگم به پول احتیاج ندارم یا نمیخوام ادای آدمهای با معرفت رو در بیارم . میدونم احمقانه ست ، ولی نمیخوام بیشتر از خودم بدم بیاد . من از چیزی گذشتم که خیلی بیشتر از این چیزی که میخوای بهم بدی برام ارزش داشت . حالا هم تحمل میکنم تا این جریان تموم بشه و من زودتر برم و همه چیز رو با دوری از اون فراموش کنم . بیشتر هم نمیتونم ادا دربیارم . اگه مثل قبل خنده به لبهام نمی آد گناه من نیست . دیگه شادی توی دلم نمونده . » بعد با تمسخر اضافه کرد : « متاسفم که هنرپیشه خوبی نیستم . »
    شهریار سکوت کرده بود و با سکوتش به او شجاعت داد . این بود که ادامه داد : « تو تا حالا چیزی درمورد علاقه ت به اون به زبون نیاوردی . با این حال من میدونم که تو هم اسیرش شدی ... نمیدونم کدوممون بیشتر بهش علاقمند شدیم ، ولی اینو میدونم من عاشقشم . »
    شهریار از این حر او یکه خورد . چطور پیمان فکر میکرد او عاشق رزا شده است مگر از حرکاتش چیزی هویدا بود . لبش را گاز گرفت و شنید که او گفت : « از همون روز و لحظه اول که دیدمش بهش علاقمند شدم . عصبانی نشو ... من از زندگی اون کنار میرم ، ولی هیچ وقت خودم رو نمیبخشم . انصاف این بود که میگذاشتیم خودش تصمیم بگیره کدوممون رو انتخاب کنه . »
    شهریار قاطعانه گفت : « بی خود دلت رو به این حرفها خوش نکن . اون هیچ وقت تو رو دوست نداشته ، فقط میخواست باهات حرف بزنه . تو کنجکاوی اونو تحریک کرده بودی . فقط همین . »
    پیمان با نگاهی لرزان و متعجب پرسید : « تو دروغ میگی . خودش اینو بهت گفت ؟ کی ؟ چه وقت ؟ به من بگو . »
    شهریار دلش میخواست دروغ بگوید ، ولی این کار را نکرد . در عوض همان طور که قصد خروج از اتاق را داشت گفت : « اون نگفت ، ولی من با همه وجودم این رو حس کردم . »
    از اتاق بیرون رفت . نمیخواست ادامه حرفهای او را بشنود . از اینکه پیمان خلاف این خرف را ثابت کند هراس داشت و نمیتوانست حتی به آن دلیلها گوش کند . شهریار همان جا ، در راهرویی که اتاقهای سمت راست طبقه پایین را از سرسرا جدا نگه میداشت ، ایستاد و با حالتی عصبی چشمانش را بست و دندانهایش را بهم فشرد .
    پیمان از شنیدن جمله آخر او در اندوه فرو رفت . با اینکه بارها و بارها شهریار و رزا را در کنار هم در نظر آورده بود ، اما شنیدن این جمله او را به عصبانیت کشاند . طوری که تمام حرصش را بر سر تخت و بالشش خالی کرد و فریاد زد : « لعنتی ... لعنتی ... لعنتی دروغگو . »
    شهریار همانطور که دندانهایش را به هم میفشرد صدای او را از اتاق شنید . خودش هم میخواست حرصش را سر چیزی خالی کند ، ولی خودش را آرام کرد و به جای اینکه نزد عمه مهرو برود و توضیحی از احوال پیمان به او بدهد دوباره برگشت از کنار اتاق پیمان و پیروز رد شد و به اتاق خودش رفت . نیاز شدیدی به استراحت داشت . دو عدد قرص بلعید و سعی کرد جلوی افکاری که بی اراده در ذهنش ردیف میشدند را بگیرد . ولی نتوانست . حرفهای پیمان چون برش شمشیری ذهنش را خراش داده بود . درست بود که او پیمان را وادار کرده بود از رزا دست بکشد ، ولی این را نمیخواست . چطور پیمان او را در کاری که انجام داده بود مقصر میدانست ؟ درصورتیکه تمام این مدت در آتش این عمل او میسوخت . شهریار در تمام مدتی که برای خرید همراه رزا بود متوجه نگاههای مسخ شده مردان فروشنده و عابرین بود که چگونه روی صورت او ثابت شده بود . هربار با ناراحتی به رزا نگریسته بود تا ببیند آیا او نیز متوجه نگاه آنان هست ؟ وقتی میدید او بی توجه به اطرافش در افکار خود غوطه ور است نفسی از سر راحتی میکشید ، حتی نمیتوانست نگاه مردان دیگر را به رزا تحمل کند ، چه رسد به اینکه کسی مانند پیمان را تحمل کند که به زبان آورده بود به او علاقمند است .
    چقدر این دختر ساده و بی تکلف بود . شهریار در تمام طول مدت زندگیش با دختران زیادی آشنا شده بود ، ولی هیچ کدام چنین تاثیری در او نگذاشته بودند ، تاثیری که حسادت و هیجان افسار گسیخته را برایش به دنبال داشته باشد .
    دستانش را با آشفتگی در موهایش فرو برد . به یاد آن شب افتاد که رزا را به اتاقش برده بود . با اندوه فکر کرد رزا درموردش چه فکر میکند ؟ لابد از او هم بیزار شده بود . از آن شب بارها و بارها خودش را نکوهش کرده بود . چطور نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد ؟ به خودش گفت : « احمق ... احمق . »
    تا پایان صفحه 297


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 23
    قسمت دوم

    چیزی که نمیتوانست بفهمد این بود که چطور این دختر او را به طرز عجیبی دچار احساسات میکرد . همین عصبی اش میکرد . اینکه نتواند در برابرش مقاومت کند ، نتواند او را به هیچ انگارد و افسار احساساتش را به دست بگیرد . تعجبش از این بود که میدید این دختر از سلاح باقی زنان استفاده نمیکند . عشوه و ناز زنانه سلاحی بود که اغلب مردان را خلع سلاح میکرد ، ولی این دختر به عمد از این وسیله استفاده نمیکرد . در واقع بیشتر حرکاتش نرم و ظریف بود که از ذاتش سرچشمه میگرفت و عشوه آلود نبود . در سخن گفتنش نیز لحن آرام و تاثیر گذاری داشت و عضلات چهره اش را به ندرت در آن دخیل میکرد . لحظه ای را به خاطر آورد که با او کنار پنجره اتاقش صحبت میکرد . وقتی روی اجزای صورتش دقیق شده بود فهمید که چقدر دلفریب است . از اعماق وجودش آرزویی قلبی در ذهنش طنین انداخت . آیا این چشمها روزی او را عاشقانه خواهند نگریست ؟! آیا روی این لبها روزی تب عشق شکوفا خواهد شد و صدای سحرانگیزش را خواهد شنید وقتی که جمله های عاشقانه را زمزمه می کند ؟ آیا آن لحظه از شوق دیوانه نخواهد شد ؟
    قلبش به تپش افتاد . چشمانش را بیش از پیش بر هم فشرد و آهی از ته دل کشید . افسوس که قول داده بود با او ازدواجی قراردادی داشته باشد . این شرط میان آن دو بود . هر چند از نظر او بعید به نظر میرسید رزا اصل این ازدواج را هم قبول داشته باشد . در آن صورت اگر بعد از ازدواج او را بعنوان مرد زندگیش نمیخواست هرگز این را به او تحمیل نمیکرد . نمیتوانست این قدر پست باشد و باید به عهد خود وفادار می ماند .
    به لحظه ای اندیشید که تصادف کرده بودند و روی رزا خم شده بود . چهره آرام و بی حال او را در نظرش مجسم کرد . چقدر دلش میخواست او را بدون هیچ پوششی روی سرش نظاره کند . لبخند محوی روی لبانش سایه انداخت . آرامشی در وجودش رخنه کرد که باعث شد در گردابی از رخوت غرق شود و همانطور به خواب فرو رفت .
    مدتی خوابید . آرامش کم کم از وجودش رخت بر بست و اصواتی گنگ و در هم از فرسنگها دورتر غوغایی در ذهنش به پا کرده بود . هر چه ذهنش به هوشیاری میگرایید صداها واضح تر تشخیص داده میشد . عاقبت به عالم واقع بازگشت . چشمانش را گشود و با دقت گوش کرد . صدای ضربان قلبش را که بی موقع شدت یافته بود شنید ، بعد صدای ضربه هایی که به در میخورد و نام او را تکرار میکرد . بی اختیار و درحالیکه هنوز گیج بود گفت : « چیه بابا ... »
    عزیز بود که از پشت در گفت :« ببخشید مثل اینکه خواب بودین ، ولی سالار خان باهاتون کار دارن . ایشون با عمه خانوم در آلاچیق منتظرتون هستن . »
    شهریار پاسخ داد : « خیلی خوب ، شما برید ، من چند لحظه دیگه میام . »
    صدای قدمهای او را شنید که به هیچ وجه بی سر و صدا نبودند . خمیازه ای کشید . نگاهی به ساعت قدیمی روی دیوار انداخت . به خاطر آورد که کار نمیکند و باز هم روی ساعت نه و نیم ثابت مانده است . روانداز را کنار زد و روی تخت نشست . با سر انگشتش موهایش را مرتب کرد . چشمش به راکت تنیس افتاد که گوشه اتاق برای خودش جا خوش کرده بود . این فکر از سرش گذشت که فرصت نکرده دستی به آن بزند . چقدر نیاز به تحرک داشت . افسوس که فرصت این کار را نداشت . از جا برخاست و از اتاق بیرون زد . در تمام مدتی که مسیر را تا آلاچیق میپیمود در این اندیشه به سر برد که برای چه احضار شده است .
    از پله های چوبی آلاچیق بالا رفت و سلام کرد . پدربزرگ و خواهرش هر دو با خوشرویی جوابش را دادند و او را دعوت به نشستن کردند . عمه از چای درون قوری در فنجان ریخت و جلویش نهاد . شهریار لبخند تشکر آمیزی زد و بدنه فنجان را لمس کرد . پس از اطمینان از حرارتش آن را نوشید . رو به سالار خان که ساکت بود و با محبت بی اندازه ای نگاهش میکرد گفت : « حالتون چطوره ؟ چهره تون نشون میده که اوضاعتون خیلی بهتره . »
    سالار خان گفت : « بله ، بهترم . خودم هم همین فکر رو میکنم . این چند وقت رمق نداشتم از تخت بیرون بیام ، ولی حالا احساس نشاط بیشتری میکنم و دیگه اونقدرها احساس ضعف نمیکنم . دکتر سلوک هم تعجب کرده و خوشحاله که داروها اثر بیشتری روی من گذاشتن . »
    شهریار لحظه ای در فکر فرو رفت و بعد گفت : « راستی ؟ پس اون هم همین نظر رو داره . اینکه خیلی عالیه و باعث خوشحالیه . باید از ایشون حسابی تشکر کنیم . چون این مدت خیلی زحمت کشیدن . »
    عمه و سالار خان هم تصدیق کردند . بعد سالار خان گفت : « خب پسرم ، صدات کردم بگم به مباشر دستور دادم اون اتاق بزرگه رو که کنار اتاق مهرو قرار داره برای زندگیتون آماده کنه . البته من فراموش کرده بودم ، ولی مهرو یادم انداخت و گفت که باید اتاقی برای زندگی شما دو تا در نظر بگیریم . این بود که اون اتاق رو انتخاب کردم . اون اتاق رو دیدی ؟ »
    « بله دیدم . »
    « به نظرت چطور اومد ؟ مناسبه یا نه ؟ »
    شهریار متواضعانه تشکر کرد و بعد گفت : « اگه شما انتخاب کردین به طور حتم مناسبه . »
    عمه گفت : « وقتی اتاق رو دیدم گفتم بهتره یه تخت دو نفره و یه سری وسایل خواب آنجا بذاریم . اگه میخوای وسایل رو خودتون انتخاب کنید که چه بهتر ، وگرنه خودم ترتیبش رو میدم . »
    « حقیقتش فکر میکنم تخت اضافه به اندازه کافی توی خونه هست ، مشه از همونها استفاده کرد و ... »
    مهرو مخالفت کرد و گفت : « نه عمه جان نمیشه ، شما عروس و داماد هستید . باید وسایل خودتون رو استفاده کنین . حالا پرده ها که مناسبه هیچی ... ولی بقیه وسایل باید نو و استفاده نکرده باشه . »
    « چشم هر چی شما بفرمایید . »
    « حالا بگو خودتون نظر میدید یا من دست به کار بشم . »
    « هر طور خودتون صلاح میدونین . »
    « پس برات فرقی نمیکنه . رزا چطور ؟ شاید اون بخواد تخت و میز توالتش رو خودش انتخاب کنه ؟ »
    « حق با شماست . بهتره از اون هم بپرسیم . اگرچه با روحیاتی که از اون سراغ دارم فکر میکنم ترجیح میده شما این کار رو انجام بدین . آخه خودتون که موقع خرید دیدین این چیزها زیاد براش مهم نیستن . »
    « آره . میبینم که خوب شناختیش . راستش رو بگم من از اون پرسیدم و اون هم گفته فرقی براش نمیکنه . پس من میرم دنبال این کارها ... قول میدم تا شب همه چیز حاضر باشه . »
    سالار خان گفت : « ممنون خواهر . »
    « خواهش میکنم . »
    سالار خان از شهریار پرسید : « دیگه چیزی کم و کسر داری ؟ فردا روز مهمیه و باید آماده باشیم . »
    شهریار متواضعانه سر تکان داد و گفت : « بله . میدونم به لطف شما همه چیز مهیاست . در واقع من انتظار این همه لطف شما رو نداشتم و نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم . » بعد نایلون داروها که چون یاز جدا نشدنی از سالار خان روی میز بود را جلو کشید . یک یک داروها را نگریست و پس از وارسی آنها و نگاه کردن به برگه ای که ساعت دقیق خوردن هر دارو را روی آن مینوشتند گفت : « ساعت چهار شده . دو تا از قرصها رو باید بخورید . »
    سالار خان گفت : « ممنون که یادآوری کردی ، ولی پیش از آمدن تو خوردمشون . »
    « ولی اینجا ننوشتید . »
    « بله ، خودکار همراهم نبود . »
    شهریار خودکارش را از جیبش بیرون آورد و نوشت . سپس همه داروها را به جای خود برگرداند . سالار خان دوباره دنباله حرفشان را در مورد مراسم عروسی گرفت و توضیحاتی داد و همانطور توضیحات مهرو و شهریار را در مورد کارها شنید . بعد نظر خودش را گفت . سر آخر گفت : « حالا بگو چه چیزی احتیاج هست که تهیه نشده و به چه مقدار پول نیاز داری تا بهت بدم . »
    « حالا نیازی ندارم . دیروز مقداری از پولهایی که همراهم آوردم را تبدیل کردم به اندازه کافی همراهم دارم . یعنی فکر میکنم کافی باشه . »
    « این نشد . قرار نبود تعارف کنی . این وظیفه منه که کمکتون کنم . من هم این قدر پول دارم که عروسی شما رو جشن بگیرم . »
    « از اینکه به فکر من هستید متشکرم ، اما به هیچ وجه تعارف نمیکنم ... ترجیح میدم خوردم هزینه کنم . در ضمن بیشترین کمکی که به ما میکنید همین حضورتون در جشنه که با هیچ چیز دیگه ای نمیشه جایگزینش کرد ... این برام با ارزشه . »
    « باز که حرف خودت رو میزنی ؟ تهیه وسایل اتاق به عهده خانواده عروسه . پس من باید اونا رو تهیه کنم . »
    « من چی بگم ؟ هر طور خودتون تشخیص میدین عمل کنین . خودتون میدونین که شما همه چیز ما هستین . اگه این طور صلاح میدونین حرفی ندارم . »
    عمه گفت : « ماشاء الله جوون . » بعد رو به برادرش ادامه داد : « خوش به حالت داداش ... با این نوه هایی که داری حیف نیست حرف از مردن میزنی . دلت میاد اینا رو بذاری و بری ؟ حالا ما هیچی . »
    سالار سری از تاسف تکان داد و گفت : « قربون تو خواهر ... عمر که دست من نیست . همه یه روزی می آییم و یه روز هم میریم . عمر من هم اگه مونده باشه باز در خدمتتون هستم . اگه نه ، حلالم کنین . من هم میرم اونجایی که همه میرن . چاره ای هم نیست . وقتش که برسه یه دقیقه هم اضافه نمیدن . »
    « اینکه آره ، ولی نه اینکه دستی دستی خودت رو اذیت کنی . به خدا هم خودت رو اینجوری آزار میدی هم ما رو ... بیا و حرف منو گوش کن . امروز و فردا که هیچی ، این عروسی که به امید خدا سر گرفت بعدش بیا و برو بیمارستان ... یه مدت حسابی زیر نظر دکترها باش تا اوضاعت رو به راه بشه ... بعد بیا خونه و هر کاری دلت خواست بکن . »
    سالار خان مانند کسی که میداند کار بی فایده ای انجام میدهد ، ولی نمیخواهد موجب رنجش کسی شود سرش را حرکت داد و گفت : « اینم چشم ... به خاطر گل روی شما . باز هم حرفیه ؟ »
    « نه ... چه عجب ! آخرش حرف ما خریدار پیدا کرد . » و به شوخی اضافه کرد : « حالا شدی پسر خوب . »
    پایان فصل 23


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 24
    قسمت 1

    هوا رو به تاریکی می رفت که شهریار مقداری غذا برای سگش آماده کرد. وقتی ساختمان را دور می زد فکر کرد برای نخستین بار در این چند روز همه جا ساکت و بدون سر و صدا است. کسی در خانه نبود. جز او و سالار خان و شاید رزا که طبق معمول در اتاقش بود همه برای انجام کاری بیرون از خانه رفته بودند.
    لحظه ای بعد فهمید اشتباه کرده است، چون رعنا را دید که روی سبزی ها خم شده و با حرکت تند چاقو هر دفعه مقداری از سبزی های داخل باغچه را می کند و در سبدی که همراهش بود می ریزد.
    دلش نمی خواست در چنین حالتی کهاین طور مشغول کار کردن است با او هم صحبت شود. حضور او را ندیده گرفت و با قدمهایی آرام و بی صدا به طرف سگش رفت که به خاطر حضور آنها مدام پارس می کرد.
    بدون اینکه به رعنا بنگرد متوجه شد او نگاهش کرد و بعد دوباره به کارش مشغول شد. فهمید او هم ترجیح داده شهریار را ندیده بگیرد.
    سگ ملوسش را نوازش کرد و غذا را جلویش گذاشت. جلوی او چمباتمه زد و به غذا خوردن او چشم دوخت. آرام گفت: «کوچولو، متأسفم که مجبورم اینجا ببندمت. آخه نمی تونم تو رو توی خونه بیارم»
    سگ نگاهش را با معصومیت به جشمان او دوخت و پارس کرد، طوری که گویی جواب حرفهایش را می داد. معلوم بود از اینکه در آنجا بسته شده خرسند نیست. شهریار با مهربانی گوش و گردنش را نوازش کرد. سگ دست از پارس کردن کشید و مطیعانه به خوردن غذایش مشغول شد.
    صدای رعنا را شنید که گفت: «ببخشید آقا شهریار ...»
    شهریار نیم چرخی زد و به جایی که چند لحظه پیش رعنا را دیده بود نگریست. او را دید که ایستاده و سبد را حمایل کمرش کرده است.
    «بفرمایید؟»
    «می خواستم بپرسم امشب هم غذا رو از بیرون می آرید یا ما غذا درست کنیم؟»
    «از بیرون می آرم. غذای سگم رو که دادم می رم. چطور مگه؟»
    «همین طوری. می خواستم تکلیف خودم رو بدونم. هرچند امشب شام سوپ داریم. الان دیگه آماده است. فقط باید سبزی اضافه کنم. با خودم فکر کردم اگه غذا از بیرون می آرین غذای دیگه ای اضافه نکنم. آخه مسئولیت شام امشب با منه»
    شهریار پرسید: «چطور؟ فکر نمی کنم همیشه این مسئولیت رو به عهده داشته باشین؟»
    «حق با شماست. همه بیرون رفتن تا برای عروسی واسه خودشون یه لباس مناسب تهیه کنن. از اونجایی که فقط من موندم قرار شد شام رو آماده کنم»
    «چرا شما نرفتید؟»
    رعنا نگاهش را دزدید و گفت: «آخه نیازی نبود. من به چیزی احتیاج ندارم»
    «منظورتون اینه که تهیه کردید یا اینکه دنبال این چیزها نیستید و شور و شوقی برای این کار ندارید؟»
    «فرقی نمی کنه. به هر حال مثل همیشه یه چیزی می پوشم»
    شهریار با فکری که همان موقع به ذهنش آمد موضوع حرف را عوض کرد و گفت:«راستش از سوپی که تو خونه آماده بشه نمی شه گذشت. به خصوص که این مدت مدام بیرون غذا خوردیم» کمی به رعنا نزدیک شد و در حالی که نگاهش را به اطراف می دواند تا مبادا کسی آن اطراف باشد گفت: «ببینید، یه چیزهایی هست که می خوام برای شما تشریح کنم» کمی مکث کرد و بعد گفت:«اگه یادتون باشه بهتون گفته بودم که مواظب چیزهایی که برای رزا می برید باشید»
    رعنا سرش را به علامت تصدیق حرفهای او تکان داد.
    «می دونم متوجه شدین که بنا به دلایلی غذا رو از بیرون تهیه می کنم. نمی دونم چطور بگم ... راستش من به کسی اطمینان ندارم. البته به جز شما ... می خوام بگم احتمال می دم کسی یا کسانی قصد داشته باشن ما رو مسموم کنن ... می بینم که ترسیدید ... نه، منظورم از ما فقط افراد خانواده هستن. شما به هیچ وجه در خطر نیستید»
    رعنا که شکش در این مورد یقین شده بود گفت: «این درست همون چیزیه که من فکرش رو می کردم. یعنی بعد از اینکه شما این مطلب رو گفتین من احتمال دادم که شما به یه چیزهایی مشکوک هستید، ولی هر چی فکر کردم نتونستم بفهمم چرا؟! حالا می تونم بپرسم شما به چی یا به کی اطمینان ندارید؟»
    «می تونم با شما راحت باشم و مطمئن باشم در این مورد با کسی صحبت نمی کنید؟»
    «البته»
    «راستش خودم هم درست نمی دونم. اون چیزی که من فکر می کنم اینه که کسی توی غذای سالار خان چیزی می ریزه که اونو از پا می اندازه»
    رعنا دستش را جلوی دهانش گرفت تا جلوی جیغی که از تعجب نزدیک بود از دهانش خارج شود را بگیرد، بعد پرسید: »یعنی این حقیقت داره؟ شما می خواید بگید بیماری سالار خان به خاطر چیزیه که به خوردش می دن؟»
    «بله، این طور فکر می کنم»
    «و فکر می کنید این چیز رو توی غذاش می ریزن؟»
    شهریار اضافه کرد: «غذا، آب یا داروهاش»
    «یعنی شما به دکتر سلوک هم مشکوکید؟»
    «بله، حتی اون هم ممکنه در این کار دخیل باشه، هر چند احتمالش کمه ... در واقع اول بهشون مشکوک بودم، ولی الان نیستم»
    رعنا گفت: »که این طور ... ممنونم که به من شک ندارین»
    «بله، تنها کسی که می تونم در ال حاضر بهش اطمینان کنم و ازش کمک بخوام شما هستید»
    «یعنی به رزا هم مشکوکید؟»
    «من می دونم رزا از پدربزرگ خوشش نمی آد. علتش رو نمی دونم، وی به هر حال این باعث می شه که در وهله اول در معرض اتهام قرار بگیره. با این حال به اون شک ندارم، چون روح لطیفی داره و این کاره نیست. در ضمن به غذاها یا داروها دسترسی نداره»
    «بله درسته، رزا هیچ وقت این کار رو نمی کنه»
    «در ضمن خودش هم در خطره»
    «چرا اون؟»
    «بعید نیست کسی که کمر به قتل پدربزرگ بسته قصد داشته باشه اون رو هم از سر راه برداره. همین طور منو ...»
    «راستی؟! اما چطور شد که شما به این فکر افتادین؟ یعنی چی باعث شد شک کنین؟»
    «خیلی چیزها ... هرچند موارد کوچیکی هستن، ولی این حس رو در من تقویت کردن. می دونین من برای اثبات حدسم یه کارهایی کردم و به یه نتیجه هایی هم رسیدم.
    «اول به دکتر سلوک شک کردم. هر چند اون نمی تونست سودی از این کار ببره و زنده پدربزرگ براش ارزش بیشتری داره. با این حال نسخه اش رو به چند دکتر نشون دادم. اونها همه تصدیق کردن که داروها درست تجویز شدن. با این حال داروها رو ریختم دور و از نو یکسری داروی جدید طبق همون نسخه تهیه کردم و در اختیار پدربزرگ گذاشتم. هیچ کس این مطلب رو نمی دونه. بعد با وسواس غذا رو از بیرون تهیه کردم و دستور دادم غذاهای پدربزرگ رو هم توی دیگ زودپز آماده کنن که هیچ کس نتونه توش چیزی بریزه ... البته موقع کشیدن غذا خیالم راحت بود، چون اغلب همه توی آشپزخونه حضور داشتن و کسی نمی تونست جلوی چشم دیگران دست به غذا ببره. در ضمن از عمه خانم خواستم غذاهای پدربزرگ رو خودش درست کنه»
    «که این طور؟ پس به ایشون ... یعنی مهرو خانوم هم شک ندارید؟»
    «نه ... البته که نه. در واقع تا حالا یه چیزهایی هم بهشون گفتم و خیال دارم در یه فرصت مناسب ایشون رو هم از جریان آگاه کنم ... البته منتظر بودم از نتیجه آزمایشها مطلع بشم و بی خود نترسونمشون. در واقع حالا هم تا حدودی اطمینان پیدا کردم که به شما گفتم. حالا به من بگو تو که فکر نمی کنی من خیالاتی شدم و همه اینا از تصورات منه؟»
    «نه. به هیچ وجه. درک می کنم ... اگه یه جزیی شک تون برانگیخته شه حق دارین نهایت احتیاط رو بکنین. این چیز غامضی نیست»
    «غامض یعنی چه؟»
    «غامض یعنی پیچیده. منظورم اینه که این چیزی که گفتین قابل درکه ... پیچیده و نامفهوم نیست»
    «آهان. خب ... خیالم راحت شد. پس حالا بهتون می گم که بعد از اینکه این کارها رو انجام دادم متوجه شدم که حال سالار خان روز به روز بهتر شد. کما اینکه می بینید دوباره سرپا شده»

    * * * تا پایان صفحه 309 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 24
    قسمت 2

    رعنا با تعجب گفت: «بله، حالشون بهتر شده. اینو نمی شه کتمان کرد. یعنی می خواید بگید به خاطر این بوده؟»
    شهریار با اطمینان گفت: »بله. برای همین حالا شک ندارم که کسی دسیسه کرده اونو از بین ببره»
    «یه فکری ... می تونین از سالار خان آزمایش بگیرین، لابد یه چیزی نشون می ده»
    «درسته. این کار رو انجام دادم. یعنی یکی از این دکترها گفت این کار رو انجام بدم و برام آزمایشها رو نوشت. من هم به بهونه ای از پدربزرگ آزمایش گرفتم. بدون اینکه دکتر سلوک یا دیگران متوجه بشن پنهانی این ازمایش رو انجام دادم و جوابش رو هم گرفتم و پیش همون دکتره بردم. اون هم گفت که جواب آزمایشها خیلی عجیب و غریبه ... یه چیزهایی هم گفت که من درست سردر نیاوردم. به هر حال من خیلی از واژه ها رو درست نمی فهمم. فکر کنم یه چیزی گفت مثل موادغیر آلی و سرب»
    رعنا با تعجب تکرار کرد: «سرب؟!»
    «بله. دکتر می گه آلودگی سرب خیلی خطرناکه و خطر مرگ داره. از من پرسید آیا پدربزرگ توی چاپخونه یا معدن کار نمی کنه؟ من هم گفتم نه، به هیچ وجه ... بنابراین اون تصدیق کرد که کسی ماهرانه داره اونو از بین می بره. در ظاهر با جلوگیری کردن از مصرف اون ماده ... حالا هر چی که هست ... می تونیم تاحدی مشکل رو از بین ببریم و اونو تا مدت بیشتری زنده نگه داریم»
    «خدا رو شکر، ولی کی این کار رو انجام می ده؟ و چرا؟ چه کسی از این کار سود می بره؟»
    «متأسفانه نمی دونم. شما چیزی به فکرتون نمی رسه؟ چیز مشکوکی ندیدید که به من کمک کنه؟»
    رعنا کمی در ذهنش کند و کاو کرد و گفت: »نه. تا اونجایی که می دونم همه سالارخان رو دوست دارن و این دوست داشتن همراه با احترامه ... هیچ وقت هم چیز مشکوکی نشنیدم و ندیدم. هر چی فکر می کنم نمی ونم بفهمم کی ممکنه این کار رو انجام بده. فقط ...»
    «فقط چی؟»
    «فکر می کنم شما به آقا پیمان شک بیشتری دارین. دسته؟»
    شهریار با تعجب رعنا را نگریست و گفت:«چرا این فکر رو کردین؟ دلیلی برای این حرفتون دارین؟»
    «خب. فکر می کنم تنها کسی که این میون ممکنه آزار دیده باشه و با ازدواج شما هم موافق نباشه ایشونه که ...»
    «نه، اشتباه می کنی. من به اون کمترین شک رو دارم. اون نمی تونه این کار رو انجام بده. چون مریضی سالار خان پیش از آمدن ما شروع شده، در ضمن اون هم به ندرت می تونه به غذا یا دارو دسترسی داشته باشه. بعد هم، این چند روز آنقدر اعصابش خرابه که مدام توی اتاقشه و کمتر بیرون می آد»
    «حق با شماست. احتمالش کمه. حالا چرا پلیس رو در جریان نمی گذارین؟»
    «خودم هم اول همین فکر رو داشتم، ولی بعد فکر کردم اون آدم باید خیلی زرنگ باشه و رد پایی از خودش به جا نذاشته، چون دکتر سلوک باید زودتر از من می فهمید. البته اگه کار خودش نباشه که نیست ... چون اگه می دید اون داره بهتر می شه به یه بهونه ای دستور دارویی جدید می داد و داروها رو عوض می کرد، ولی این کار رو نکرد و با خوشحالی گفت که همین داروها رو ادامه بدیم، چون اثربخش بوده. در جریان گذاشتن پلیس هم جز اینکه توی این گرفتاری کارها رو خراب تر بکنه سود دیگه ای نداره. به علاوه ممکنه ردپای اون آدم هم گم بشه و توی یه فرصت دیگه واکنش بدتری نشون بده ... بهتره صبر به خرج بدیم و خودمون پیداش کنیم»
    «بله، این فکر درستیه، فقط امیدوارم دست به کار خطرناکی نزنه و زودتر پیداش کنیم تا به مقصودش نرسه»
    «من هم امیدوارم. اگرچه اون با اومدن ما احساس خطر کرده. می دونی چرا این حرفو می زنم؟»
    «نه»
    «چون مقدار سم رو بیشتر کرده بود و همین باعث شده بود یکهو حال پدربزرگ وخیم بشه. هر کی هست می خواسته تا ما نیستیم پدربزرگ و لابد بعد از اون رزا رو از پا دربیاره»
    رعنا با کمی ترس و متفکرانه گفت: «پس برای همین حال سالار خان روز به روز بدتر می شد و یهو اون طوری شد ... حالا که فکر می کنم می بینم حق با شماست. ایشون تا اون روز که شما نیومده بودین حالشون خیلی بهتر بود شما رو که دید بهتر هم شد درست وقتی انتظار نداشتیم بیماریشون عود کنه حالشون به هم خورد ... باید می فهمیدم»
    «پس تو هم با من موافقی؟»
    «البته. حالا که این حرفها رو زدین فکر می کنم حق با شماست. نمی دونم چرا خودم متوجه این چیزها نشده بودم. شاید به خاطر رزا بود. چون این اواخر همه فکر و ذکر منو به خودش مشغول کرده بود»
    شهریار بدون اینکه علاقه ای به این مطلب نشان دهد گفت:«حالا از شما می خوام خوب چشم و گوشتون رو باز کنین. توی آشپزخونه مدام مواظب باشین و هر حرکت مشکوکی رو به من اطلاع بدین»
    «چشم. مطمئن باشین از حالا به بعد مواظب هستم»
    «متشکرم. می دونم که می تونم به شما اطمینان کنم. در ضمن می تونین این مطلب رو با رزا هم در میون بذارین. از این بابت اشکالی نمی بینم. هرچند اگه بدونه ممکنه مسخره ام کنه، ولی مهم نیست. همون که بدونه جریان چیه باعث می شه دست کم مراقب خودش باشه»
    رعنا باز سرش را به علامت تصدیق گفته های او تکان داد.
    شهریار با لبخند گفت:«حالا اگه شک نداری که کسی در این فاصله که داشتی با من حرف می زدی و یا سبزی می کندی چیزی تو غذا نریخته و بعد از این هم مواظبی، برای شام همین سوپ رو برای ما بیار. البته به کسی نگو. بگذار همه فکر کنن از بیرون غذا می آرم. این طوری بهتره»
    «بله، چشم. پس اگه امری ندارین من برم»
    «چیزی که گفتم امر نبود، یه خواهش دوستانه بود. می خوام بدونین من برای شما خیلی ارزش قائلم. شما انسان قابل احترامی هستین. خوشحالم که آدمی مثل شما رو اینجا داریم. با اینکه در جای حقیقی خودتون نیستین، ولی حضورتون برام باارزشه و می شه گفت اگرچه این از بداقبالی شماست، ولی برای من خوش اقبالی محسوب می شه»
    رعنا ناخودآگاه رنگش پرید، بعد متواضعانه جواب داد: «شما به من لطف دارین»
    «خیلی دوست دارم یه روز ... البته اگه شما تمایل داشته باشین برام بگین. تعریف کنین که چی شد سر از اینجا درآوردین؟ خیلی دلم می خواد بدونم چی شما رو به اینجا کشونده»
    رعنا آرام گفت: «سرنوشت منو به اینجا کشوند. همون طور که شما رو به اون سر دنیا و از اون سر دنیا دوباره به اینجا کشوند. اینها هیچ چیز جز سرنوشت نیست. سرنوشتم این بوده که اینجا باشم و هستم. حالا اگه اجازه بدین برم تا شام سوخته و ته گرفته سر میزتون نیارم»
    «آخ. حق با شماست. بفرمایید»
    رعنا با سبد سبزی اش از او دور شد و شهریار دوباره به طرف سگش برگشت. سگ که غذایش را خورده بود روی دو پای جلویش نشسته بود و طوری او را با دقت می نگریست گویی تاکنون به حرفهای آن دو گوش می داده است. وقتی شهریار به او نزدیک شد سرش را کج کرد. دمش را تکان داد و منتظر نوازش صاحبش شد.
    شهریار باز هم دستی به سر و گوشش کشید و آرام گفت: «تو هم داشتی به حرفهای ما گوش می دادی؟ ای ناقلا ... مگه فارسی هم می فهمی؟ آفرین سگ باهوش ... ببینم، تو که به کسی چیزی نمی گی؟ هان؟»
    جوابش از جانب سگ دو پارس کوتاه و آهسته بود. بعد با زبانش دور دهانش را لیسید و دمش را تکان داد.
    شهریار گفت:«خیلی خب، هوا دیگه تاریک شده. من باید برم. تو هم پسرخوبی باش»

    * * * پایان فصل 24 * * *

    * * * تا پایان صفحه 314 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و پنجم- قسمت 1


    318-315



    موقع شام، وقتی رزا داشت از پله ها پایین می آمد رعنا را دید و آهسته پرسید: " چرا به اتاقم نیومدی؟ یه چیزهایی بود که می خواسستم بهت بگم. "
    رعنا آهسته جواب داد: " نتونستم بیام. عوضش شامم رو که خوردم پیشت می آم. امشب دیگه شستن ظرفها با من نیست و با خیال راحت می تونیم چند ساعتی با هم باشیم. حالا برو شامت رو بخور. "
    " باشه. پس تا بعد. "
    رعنا از او جدا شد و دنبال کار خود رفت. رزا نیز کنار عمه مهرو نشست. وفتی سرش را بالا آورد یک لحظه نگاهش با نگاه پیمان تلاقی کرد و همین باعث شد لرزشی در بدنش احساس کند.رزا با دست لرزان سوپ کشید و بعد به بخاری که از آن بر می خواست خیره شد، ولی حتی در آن هم چشمان پیمان را دید. با همان نگاه که محبت بی اندازه ای در خود داشتند.
    رزا تعجب کرد. انتظار هر نگاهی را داشت جز اینکه این طور با محبت و ملتمسانه باشد. با خود فکر کرد شاید اشتباه کرده است.
    وقتی قاشق را به دهان می برد بار دیگر نگاهش به او افتاد. رنگ از رویش پرید. نگاه پیمان بیش از پیش به عاشقی بیچاره می مانست که دردی محبت آمیز از آن تراوش می کرد. سر و وضعش هم حکایت از حال پریشانش داشت. اگر کسی نمی دانست گمان می کرد از بستر بیماری برخاسته است که چنین بی رمق و آشفته است.
    به خود نهیب زد که نباید به او توجه کند. به او چه مربوط بود؟ با این حال سؤالهای مختلفی در ذهنش ریشه می دواند. چرا این طور آشفته بود؟ معنی این نگاهها چه بود؟
    با این تفاصیل هیچ لذتی از خوردن سوپش نبرد. هنوز احساس گرسنگی می کرد، بنابر این یک ملاقه دیگر هم کشید و این بار به سخنان عمه مهرو گوش سپرد که با آب و تاب درباره وسایلی که خریده و چک و چانه ای که با فروشنده ها زده بود حرف می زد. وقتی سخنانش را به پایان برد شهریار از او تشکر کرد، بعد نگاهش را به رزا دوخت. رزا متوجه شد او نیز می بایست تشکر می کرد. با من من گفت: " خیلی... زحمت کشیدین، نمی دونم اگه شما نبودین ما چی کار می کردیم؟ "
    عمه مهرو پاسخ داد: " مثل اینکه من برای کمک آن همه راه را کوبیدم و اومدم... نیومدم که تو خونه بنشینم و پام رو بندازم رو پام. خوشحالم که من پیرزن به یه دردی خوردم. "
    رزا گفت: " پیرزن؟ شما که از همه ما جوون تر و سرحال ترین. خوبه دیدین من موقع خرید از پا افتادم، ولی شما عین خیالتون نبود. باز هم به شما، ماشاءالله بنیه خوبی دارین. "
    مهرو از تعریف رزا خنده ای شادمانه سر داد و گفت: " این طور که تو از من تعریف می کنی دلم می خواد یه نیشگون از لپ خودم بگیرم. نه خیر، دیگه جوون نیستیم، پیر شدیم رفتیم پی کارمون. حالا شماها عادت به راه رفتن ندارین یه چیز دیگه است. الان هم این قدر خسته ام که گمان نکنم بتونم سرم رو به بالش برسونم، تا اونجا نرسیده بی هوش می شم. " بعد با عذرخواهی گفت: " منو ببخشید، دیگه نمی تونم بشینم. می رم بخوابم. "
    سالار خان گفت: " دستت درد نکنه خواهر، امروز حسابی به زحمت افتادی. "
    مهرو با محبت دستش را روی دوش برادرش گذاشت و با محبت او را نگریست و گفت: " شب بخیر. "
    پس از رفتن او بقیه زودتر شامشان را خوردند تا برای آماده کردن اتاق کمک کنند. رزا در این کار دخالت نکرد و به اتاق خودش رفت و منتظر رعنا ماند. طولی نکشید که او هم آمد.
    " نرفتی اتاقتون رو ببینی؟ "
    رزا با بی تفاوتی گفت: " نه. "
    " خیلی قشنگ شده، راستی که عمه خانوم خوش سلیقه است. "
    رزا باز هم بی تفاوت گفت: " دستش درد نکنه. زحمت منو کم کرد. "
    رعنا که دید رزا علاقه ای به این قضیه نشان نمی دهد، حرف را عوض کرد و گفت: " خب، حالا بگو چی می خواستی بگی؟ "
    " امروز بعد از ناهار عمه وربنا منو به اتاقش برد و کلی با هم حرف زدیم. "
    " درباره چی؟ "
    " درباره پدر و مادرم. اون خیلی چیزها رو برام روشن کرد. می گفت پدر و مادرم در دانشگاه اصفهان با هم آشنا شدن... اونجا درس می خوندن. "
    " اینو که خودت هم می دونستی. "
    " آره، ولی نمی دونستم چرا پدربزرگ با ازدواج اونا مخالف بود. "
    " حالا فهمیدی؟ اون می دونست علتش چی بود؟ "
    " آره. می گفت مادرم انقلابی بوده. پدرم رو هم کشیده بود تو این راه... برای همین مخالف بودن. "
    " که این طور... باید حدس می زدم. اون موقع همین طور بود. هر کسی عضو گروهی بود. بعد چی شد؟ "
    " پدربزرگ اون رو اینجا خواست و سعی کرد قانعش کنه که دست از این کارها برداره، ولی اون قبول نکرده و دوباره برگشته که دیده مادرم تحت تعقیبه... با هم می رن یه محضری عقد می کنن و بعد به اون ده کوره ای که من توش به دنیا اومدم فرار می کنن... البته جریانش طولانیه. "
    " پس پدر و مادر تو ازدواج کردن؟ "
    " خب البته، مگه قرار بود بدون ازدواج با هم زندگی کنن؟ "
    " نه... منظورم این نبود. آخه... ببینم تو مطمئنی؟ "
    رزا با کنجکاوی صورت رعنا را زیر نظر گرفت و چون چیزی دستگیرش نشد گفت: " آره. عمه خودش گفت. اون گفت پیش از اینکه با هم فرار کنن، پدربزرگ مادریم رو که اومده بوده دیدن مادرم می بینن و جریان رو بهش می گن و ازش می خوان با ازدواج اونا موافقت کنه. اون هم برای اینکه به گناه نیفتن و از طرفی دخترش رو از این گرفتاری نجات بده قبول می کنه و با هم می رن محضر و عقد می کنن. "
    " عجب! ولي من چيز ديگه اي شنيده بودم. پس اگه با موافقت اون ازدواج كرده بودن، چرا بعد از مرگ اونا خبري از تو نگرفتن؟ چرا تو رو نبردن پيش خودشون؟ "
    " من هم همين رو پرسيدم. عمه مهرو گفت پدربزرگم با ازدواج اونا موافقت كرد، ولي مادرم رو به خاطر كاري كه كرده بود نبخشيد. به خاطر همين ديگه كاري باهاش نداشت. نمي دونست اونا كجا زندگي مي كردن، شايد تا حالا از مرگشون هم خبردار نشده. كاش مي تونستم اونا رو پيدا كنم و يك بار هم شده ببينمشون. "
    " ان شاءالله به اين آرزويت مي رسي. "
    " اما تو بگو. چي شنيده بودي؟ "
    " ولش كن، بقيه شو تعريف كن. بعد از اينكه پدر و مادرت با هم مي رن چي مي شه؟ "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و پنجم- قسمت 2

    321-319



    رزا با دلخوري گفت: " نه، نمي گم. تو بايد بگي چي شنيدي؟ "
    " آخه مهم نيست. گفتم كه بي خيال شو. "
    " مي خوام بدونم بگو؟ "
    رعنا لب زيرينش را گاز گرفت و بعد تصميمش را گرفت. گفت: " باشه مي گم. فقط قول بده ناراحت نشي. "
    رزا كه بيش از پيش كنجكاو شده بود، گفت: " باشه، قول مي دم... حالا بگو. "
    " خيلي خب، اوايل كه اينجا اومده بودم از همه چيز بي خبر بودم و با تو رفتار عادي داشتم. ولي مي ديدم بقيه چه طور اذيتت مي كنن و بهت اهميت نمي دن. بعد از يه مدت ديدم از اينكه من به تو احترام مي ذارم، رفتارشون با من هم تغيير كرده، حتي نگاهشون هم عوض شده بود. يه روز شكوه من رو كنار كشيد و گفت اين قدر تو رو تحويل نگيرم و به طوري رفتار كنم كه انگار اينجا وجود نداري. من هم علتش رو پرسيدم. "
    رعنا مكث كرد، هنوز اصل مطلب را نگفته بود و فرصت داشت كه عقب نشيني كند، با دقت به رزا خيره شد. نمي دانست او چه واكنشي نشان خواهد داد. رزا كه عصبي شده بود گفت: " پس چرا ساكت شدي، جون به لبم كردي. بگو چي جوابت رو داد؟ "
    " اون گفت كه تو حلال زاده نيستي. بچه نامشروعي... متأسفم كه اين حروفو به زبون ميارم، بايد منو ببخشي. "
    صورت رزا از عصبانيت سرخ شد و به زحمت جلو خودش را گرفت كه فرياد نكشد. طوري به رعنا نگاه مي كرد كه انگار حرف غير قابل تصوري را شنيده است. با صدايي كه خودش هم به زحمت آن را مي شنيد گفت: " نامشروع؟!! يعني اون فكر كرده بود پدر و مادر من ازدواج نكرده بودن؟ آه خداي من. " و با دست صورتش را پوشاند و جلوي بغضش را گرفت.
    حالا مي فهميد چرا در تمام اين سالها با او اين طور رفتار كرده بودند، عمه هايش، شكوه... خاطراتي كه از نگاهها و رفتار تحقيرآآميز آنان در ذهن داشت، مانند فيلمي از ذهنش گذشت.
    رعنا با عطوفت بي اندازه گفت: " رزا... رزا... بزار ببينمت. دستت رو از روي صورتت بردار. تو به من قول دادي ناراحت نشي. مهم نيست اون چي گفته...ببين... من بهش گفتم كه در هر صورت تو هيچ گناهي نكردي. تو كه مقصر نبودي. براي همين در رفتارم با تو هيچ تغييري ندادم. رزا خواهش مي كنم سرت رو بالا بگير. "
    رزا خودش را آرام كرد، دستانش را از روي صورتش برداشت و به رعنا خيره شد. پرسيد: " يعني مي گي عمه خانم دروغ مي گه؟ اون كه گفت پدر و مادرم ازدواج كرده بودن؟ "
    " نه، البته كه نه. فكر نكنم اون بهت دروغ بگه. لابد بيشتر در جريان بوده تا شكوه. شكوه اشتباه كرده، من مطمئنم... "
    رزا بقيه حرفهاي او را نمي شنيد، در حال كنكاش با خودش بود. چرا شكوه بايد اين فكر را در مورد پدر و مادرش در ذهن مي داشت؟ چرا بقيه هم اين طوري فكر مي كردند؟ آيا شكوه بي خبر از صحت و سقم حرفهايش آنها را به ديگران گفته بود، يا با قصد خاصي آن را شايع كرده بود؟ در اصل چه كسي به او گفته بود؟ اگر اين حرف صحت داشت چه؟ رزا مانند كسي كه در دادگاه به نتيجه اي برسد سعي كرد خودش و رعنا را قانع كند.
    ناگهان دستان او را گرفت و حرفهاي دلجويانه اش را قطع كرد و عاجزانه گفت: " نمي توانم اين حرفها را باور كنم. نبايد و نمي تونه صحت داشته باشه. مي فهمي چي مي گم؟ پدرم عاشق مادرم بود، تو نمي دوني چقدر دوستش داشت. هيچ وقت اشكهاشو و ضجه هاشو وقتي مادرم مرد فراموش نمي كنم. به خدا دل سنگ آب مي شد. " و اشك در چشمانش جمع شد. " نه باور نمي كنم، پدرم كه تا اين حد عاشق مادرم بود حاضر بشه اين طور اونو بدنام كنه. "
    رعنا تصديق كرد: " همين طوره كه مي گي. خودت رو ناراحت نكن. اون وقت من جوابي نداشتم به شكوه بدم، از تو هم دلم نمي خواست بپرسم. نمي خواستم ناراحت بشي. حالا جوابشو دارم. مطمئن باش در اولين فرصتي كه پيش بياد يه طوري كه همه بشنون بهش مي گم. "
    " نه نمي خواد... مي خوام خودم ازش بپرسم كي بهش گفته؟ كي اين اراجيف رو سر هم كرده؟ اگه جواب درست و حسابي نده خفش مي كنم. چطور جرأت كرده اين حرفها رو بزنه؟ "
    " من فكر مي كنم بهتره خودم با زبون خوش از دهنش بيرون بكشم. لابد دلايلي داره. آخرش مي فهميم جريان چي بوده. تو هم نگران نباش و اين طور قضاوت نكن. به نظر من پدر و مادرت همديگر رو دوست داشتن و به هم وفادار بودن. غكر نمي كنم عقدهايي كه يكي از طرفين به زور بله مي گه صحيح تر از اون باشه. مطمئنم پدر و مادرت در اين مورد مرتكب گناه نشدن. اين حرفو از من قبول كن. "
    رزا رعنا را در آغوش گرفت و به جاي هر حرفي اين طور از او تشكر كرد. كمي بعد رعنا او را از خودش جدا كرد و به شوخي گفت: " بسه ديگه. اين قدر خودت رو لوس نكن. آروم بگير كه حالا مي خوام من حرفمو بزنم. "
    رزا اشكش را پاك كرد و گفت: " بگو. "
    " حدس هم نمي توني بزني در چه موردي مي خوام حرف بزنم. "
    " حالا بگو جريان چيه؟ "
    " اگه بگم شاخ در مي آري. من كه درآوردم. " بعد با دستش جايي را كه اگر قرار بود شاخ در بياورد با انگشت سبابه لمس كرد، با خنده گفت: " ببين... "
    رزا بي حوصله گفت: " حالا خانوم شاخدار بگو چه خبره تا من هم مثل تو شاخ در بياورم و دو تايي مونو با هم بزارن واسه نمايش. مي دوني كه هرجا بري تنهات نمي ذارم. "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و پنجم- قسمت 3

    325-322



    رعنا گفت: " راستش جريان مفصله. غروبي رفته بودم كمي سبزي بچينم كه بريزم توي سوپ امشب... يرم به كار خودم گرم بود كه يك نفر سر و كله اش پيدا شد. اگه گفتي كي بود؟! "
    رزا با دلخوري گفت: " واي از دست تو... انگار داري فيلم جنايي تعريف مي كني... يا درست و حسابي تعريف كن با بي خيال شو. شاخ هم ارزوني خودت. ما بي شاخ رو دستتون مونديم، با شاخ كه ديگه... "
    " اَه... تو هم كه آدم رو از شور و شوق مي ندازي. مزه تعريف كردن به همينه. از قضا قضيه جنايي شده. "
    " آها... لابد اون آدم اومده و اومده و يواشكي كله ات رو بريده... سرت رو گذاشته رو سينه ات و رفته. حالا جنابعالي هم روحي و بنده بي خبرم. بعدش هم داري اين طوري برام تعريف مي كني كه قبض روح نشم! "
    رعنا خنده اي سر داد و گفت: " آفرين، از كجا فهميدي؟ خوشم مي آد باهوشي. البته از يه چيز ديگه ات هم خوشم مي آد. اونم اينه كه هر چي ناراحت باشي باز هم اون روحيه شوخ طبعي تو وجودت مثل كرم وول مي خوره. "
    رزا گفت: " آخرش مي گي يا نه؟ "
    " چشم مي گم. اما حدس نزدي طرف كي بود؟ "
    رزا با چشم غره اي گفت: " اصلاً نمي خواد بگي... "
    رعنا با عجله شروع به ناز كشيدن كرد و گفت: " خب... خب...مي گم بابا... آره...ديدم يك نفر سر و كله اش پيدا شد. شهريار بود كه داشت واسه سگش غذا مي برد. "
    " آهان... پس قاتل معلوم شد. شهريار بود! "
    رعنا با تعجب تكرار كرد: " قاتل؟! "
    " آره ديگه... همون كه سرت رو گوش تا گوش بريد و گذاشت رو سينه ات و ... "
    " آها... ميون حرفم پارازيت نده. بزار بگم... آره، داشت واسه سگش غذا مي برد. ديدم به من توجه نمي كنه، منم بي خيال شدم و كارمو انجام دادم. داشتم مي رفتم كه يادم افتاد ازش بپرسم بازم واسه امشب شام مي آره با نه؟ صداش كردم و ازش پرسيدم. البته توضيح دادم كه بچه ها همه رفتن واسه خودشون خريد كنن و شام امشب كه سوپ باشه رو من مي پزم. براي اين پرسيدم كه اگه نياز بود يه غذاي ديگه هم بزارم تنگش...اونم انگار منتظر بود. ديدم يه نگاه به اين ور و اون ور انداخت و بعد كه خيالش راحت شد كسي دور و بر نيست اومد جلوتو و گفت مي خوام يه چيزي بهتون بگم، مي تونم بهتون اطمينان كنم؟ من هم گفتم البته، نمي دونست قلب من صندوقچه اسراره. " كمي مكث كرد و ادامه داد: " فقط كليدش دست همه هست! "
    رزا خنده اش گرفت و گفت: " من هم همين طورم، رازنگه دارم. نمي بيني هر چي به من مي گي بين من و ملتم پنهون مي مونه. "
    رعنا ضربه آرامي به صورت رزا زد و گفت: " آره مي دونم... گوش كن، اين قدر هم پا برهنه نيا تو حرف من. "
    " چي كار كنم تو برام كفش نمي خري، منم پا برهنه مي آم... حالا بگو چي مي خواست بهت بگه كه نمي خواست كسي بشنوه؟! "
    " قضيه جنايي از همين جا شروع مي شه. اون گفت همون سوپ رو مي خوريم به شرطي كه از اول تا آخر پهلوي اجاق گاز بايستم و مواظب باشم كسي توش چيزي نريزه. مي دوني، حدسمون درست بود اون مشكوكه... به اين كه كسي توي غذا سم مي ريزه. "
    " چي؟! راستي؟ آخه چرا؟ "
    " خودش هم نمي دونست. "
    " دليلي هم داشت؟ "
    " آره، مي گفت سالار خان رو مسموم كردن. "
    " چي؟ پدربزرگ رو مسموم كردن؟ كي؟ چطوري؟ "
    " گويا آقا شهريار مشكوك مي شه داروهاشو مي بره به چند دكتر نشون مي ده و بعدش هم با نظر اونا دور از چشم همه چند آزمايش از سالار خان مي گيره و جوابش رو مي بره نشون مي ده. اونها مي گن كه بعته يه خبرهايي هست. "
    " پس بگو اين چند وقت ماشين رو مي گرفت و غيب مي شد كجا مي رفت! حالا مي فهمم جرا فقط دور و بر پدربزرگ مي پلكيد. منو بگو كه فكر مي كردم داره خودش رو براي اون لوس مي كنه. "
    " خيلي زرنگه. مي گفت توي بدن سالارخان يه چيزهاي مشكوكي پيدا شده، مثل مواد غيرآلي... سرب هم توش بوده. "
    " آلودگي با سرب خيلي خطرناكه! اين قدر مي دونم كه اگه از راه تنفس باشه به شدت ريه ها رو اذيت مي كنه. آدم دچار كم هوشي هم مي شه... اگه از راه خورد و خوراك وارد بشه مسموميت مي ده. البته بستگي به مقدار و مدت زمان استفاده از اون هم داره. زيادش نوعي سرطان خون يا سرطان ريه توليد مي كنه، بعد هم مرگ. "
    رزا به فكر فرو رفت و بعد فكرش را بلند به زبان آورد. " سرب رو توي آزمايشگاه مدرسه داشتيم. مي دونم هم بو داره هم مزه مزخرفي... پس از چه راهي ممكنه اونو به بدنش وارد كرده باشن؟ شهريار چيزي نمي دونست؟ "
    " نه، اونم هنوز نفهميده بود. مي دوني جالب چيه؟ اينه كه فكر مي كرد اگه به تو بگم تو به اين حرفها مي خندي...فكرش رو هم نمي كرد كه تو اين قدر راحت قبول كني و سعي كني در اين مورد كمك كني. مي دوني شهريار چه رشته اي خونده؟ "
    " درست نمي دونم؛ معماري... عمران... طراحي داخلي... يه همچين چيزي.چطور مگه؟ "
    " از اين بابت كه چطوري اون شك كرد اما هيچ كس حتي دكتر سلوك نفهميد! "
    " آره، اين مطلب هم جالبه. لابد در باره عوارض ظاهري يك سري از مواد اطلاعات داره. به هر حال اونا بايد بدونن موادي كه توي هرچيزي به كار رفته چه ضررهايي ممكنه روي بدن افرادي كه اونو مي سازن يا كار مي گذارن داشته باشه. "
    " حق با توست. " لبخندي زد و دوباره گفت: " يه چيز ديگه... اگه بدوني شهريار چه گيري داده بود به اينكه چرا من موندم و نرفتم براي خودم لباس بخرم. من هم گفتم برام مهم نيست. "
    " آهان كه اين طور! حالا نوبت منه كه سورپرايزت كنم. "
    برخاست و كشو ميزش را پيش كشيد. از داخل آن يك بسته كادوشده بيرون آورد و رسمي و مؤدبانه گفت: " مال شماست. "
    " اين چيه؟ "
    " بازش كن و ببين. "
    رعنا آرام چسبهاي آن را باز كرد. وقتي كمي از آن نمايان شد گفت: " پارچه؟ "
    رزا چيزي نگفت. او هم با كنجكاوي منتظر بود و فكر مي كرد اين بسته براي پارچه كمي بزرگ است. وقتي كار بازكردن آن به پايان رسيد، رعنا با شعف آن را بلند كرد و گفت: " واي، چقدر قشنگه. "
    حق با او بود، ولي آن پارچه نبود؛ پيراهني لطيف بود كه با نخهاي طلايي و نقره اي برجستگيهاي صدفي شكلي روي آن دوخته بودند كه در عين سادگي آن را گران قيمت نشان مي داد. وقتي آن را بلند كرد از لاي آن يك شال نخي و جورابي روي زمين افتاد.
    رزا روسري را برداشت و به طرحهاي مختلف پروانه روي آن توجه كرد، بعد متوجه رعنا شد كه خيره نگاهش مي كند. وقتي نگاهش را به او دوخت، رعنا با شادي آميخته به محبت گفت: " خيلي قشنگن. چطور ازت تشكر كنم. "
    " اما من اونها رو نخريدم. موقع شام شهريار اومد. در زد و اينو داد. گفت براي رعنا خانوم خريدمش و خواست كه از طرف هردومون بدمش به تو. "
    رعنا لحظه اي با دهان باز به او نگريست و بعد گفت: " دستش درد نكنه... خيلي خوش سليقه است، ولي من انتظاري نداشتم. "
    " بازم به اون... من كه شرمنده تو هستم. وضعيت منو كه توي اين خونه مي دوني، دلم مي خواست خودم برات مي خريدم. "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و پنجم- قسمت 4

    328-326


    " اين چه حرفيه. مگه من براي تو چي كار كردم؟ فردا روز عروسيته و من هيچ چيز تهيه نكردم تا به عنوان كادو بهت بدم. "
    " پاشو... خودت رو لوس نكن. عوضش اين لباس رو بپوش ببينم با همه اين حرفها اندازه ات هست يا نه. "
    " باشه، مي پوشم به شطي كه چشات رو درويش كني. "
    " خوبه... پاشو بپوش. از اين شرط ها هم واسه من نذار. دو تا چشم كه دارم تازه مي خوام دوتا ديگه هم قرض كنم. "
    " خاك بر سرم. شنيده بودم بعضي خانمها چشم چرون تر از آقايون هستند ولي باورم نمي شد. من پيش تو لخت بشو نيستم."
    " چه خجالتي!...برو بابا نوبرش رو آوردي. بيا، من پشت كردم. بپوش ديگه..."
    " نيگا نكني ها! "
    " چشم. "
    با اين حال رعنا نيز پشت كرد و لباس را پوشيد. بعد رويش را برگرداند و گفت: " حالا ببين! "
    رزا بدون اينكه رويش را به طرف او كند گفت: " دارم مي بينم. چقدر بهت مي آد ... درست اندازته. "
    " چطوري مي بيني؟ پشت سرت هم چشم داري؟ "
    " نه، آينه اتاقم چشم داره! "
    رعنا متوجه موضوع شد. به شوخي به طرف رزا حمله كرد گفت: " تمام مدت داشتي از آينه نگام مي كردي... اِي بدجنس... اي چشم چرون... اي... "
    رزا همان طور كه از خودش دفاع مي كرد گفت: " نه به خدا. همون اول وقتي ديدم توي آينه معلومي سرم رو پايين انداختم و تا وقتي نگفتي اونو بالا نياوردم. حالا شال رو هم سر كن ببينم چطور مي شي. "
    وقتي رعنا شال رو سر كرد، جلوي آينه رفت و با لذت خودش را برانداز كرد. گفت: " بهتره درش بيارم تا بو نگيره. "
    " بذار كمكت كنم. "
    رزا برخاست و زيپ آن را كه رعنا خودش به زحمت بالا كشيده بود، برايش پايين كشيد و اجازه داد او در كنجي آن را با لباس قبليش تعويض كند.
    رعنا همان طور كه تقلا مي كرد گفت: " فردا قيافه شكوه و شهين ديدنيه. فكر مي كنن من دروغ گفتم كه همون لباسهاي قبلي رو مي پوشم. "
    " خب فكر كنن. اگه ناراحتي بگو شهريار برات خريده. "
    " واي نه. "
    " خب بگو من برات خريدم. "
    " اونم نمي شه. كم باهات لجن... بدتر مي شن. مي گن چرا براي اونا نخريدي؟ نپوشمشون چطوره. "
    " باز از اون حرفها زدي؟ به شهريار چي مي گي؟ جواب اونو چي مي دي؟ "
    " آره، اين طوري بدتره. " همان طور كه لباس را با دقت تا مي كرد جلو آمد و گفت : " بهتره توي اتاق تو يه جايي قايمش كنم، بعد هم درست دقيقه نود اونو تنم كنم. آخه مي ترسم اگه شكوه ببينه همون بلايي رو سرم بياره كه نامادري سيندرلا سرش آورد. يعني اين قدر منو با اين لباس اين ور و اون ور بكشه كه پاره پاره بشه. "
    " از اون بعيد نيست، ولي براي اينكه اين اتفاق نيفته، مي گم تمام مدت از پيش من تكون نخوري. اون هم با من، ولي به يه شرط... "
    " چه شرطي؟ "
    " اينكه امشب توي اتاق من بخوابي. مي خوام اين شب آخر رو با تو باشم. خواهش مي كنم. "
    رعنا فكري كرد و گفت باشه، بد فكري نيست. اگه قراره لباس عزيزم امشب اينجا باشه، من هم همين جا مي خوابم تا دوتايي از اين گنج با ارزش مراقبت كنيم. "
    " پس براي لباست موافقت كردي؟ "
    رعنا به شوخي گفت: " اون كه آره، ولي همش براي اين نبود. يك كم هم براي تو... حالا اين رو كجا بذاريمش؟ "
    " بده، من تو كمد لباسهام بذارمش. "
    همان طوركه آن را داخل كمد قرار مي داد، به اين انديشيد كه هنوز خيلي از حرفهايي را كه عمه به او گفته بود، براي رعنا تعريف نكرده است.






    پايان فصل بیست و پنجم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    26
    قسمت اول

    شهریار غلتی زد . نه ، خوابش نمیبرد . چطور انتظار داشت خوابش ببرد وقتی هنوز دلواپس پیمان بود !
    نگاههای غمبار پیمان را موقع شام دیده بود و سخت به هراس افتاده بود . میترسید ناگهان تصمیمش را عوض کند و قید همه چیز را بزند و برای مجاب کردن رزا باز هم به سراغش برود . شاید هم از این بدتر ، چند دروغ هم برای موجه جلوه دادن خودش اضافه کند و آن وقت همه کارها خراب میشد باید مواظب میبود .
    فردا این موقع همه چیز تمام شده و خیالش آسوده بود . جز این ، طی آن روز متوجه شده بود که رفتار رزا تغییر محسوسی پیدا کرده است . نمیتوانست علت ان را پیدا کند . همین او را بیش از پیش به فکر وا میداشت . سعی کرد این تغییر را برای خودش ارزیابی کند . صدایش هنگام صحبت کردن با دیگران ، جز او ، تن نوازشگری یافته بود که دلش را میلرزاند و در نگاهش اگر چه رگه هایی از بی توجهی وجود داشت ، ولی به هیچ وجه کدر نبود . اثری از خصومت در آن نبود ، بلکه چیزی نگاهش را شفاف کرده بود . گویی مردمک چشمانش بزرگتر از حد معمول شده بودند و همین به وجاهتش افزوده بود . چقدر دلش میخواست برای لحظه ای هم که شده با دقت به انها بنگرد ، شاید بتواند افکاری که در ذهنش میگذرد را از این مردمکهای فریبا کشف کند .
    چقدر دلش میخواست به بهانه ای به اتاق او برود و دمی ، هر چند کوتاه ، از عطر حضور او و دیدن چهره نازنینش لذت ببرد . اما به چه بهانه ای ؟ جلوی خودش را گرفت . با خود گفت : « من در زندگی او جایی ندارم . چه اهمیتی داره برم ببینمش . فقط درد دل خودم بیشتر میشه . طبق معمول دعوامون میشه . نه ... نباید برم .
    دلش برای دیدن او پر میکشید . با ناباوری متوجه این حقیقت شد که حتی پاهایش نیز در فرمانش نیستند . از جا برخاست و چند قدم تا جلوی در اتاق رفت . کافی بود دستگیره را برگرداند و از اتاق خارج شود و لحظه ای بعد خود را جلوی در اتاق او ببیند . برای اینکه از این عمل جلوگیری کند به عقب برگشت و داخل اتاق به قدم زدن پرداخت .
    از دست خودش عصبانی بود . چرا نمیتوانست افکار و احساساتش را روی چیز دیگری جز او متمرکز کند ؟! چرا هر کجا میرفت و هر کاری میکرد فکر این دختر دست از سرش بر نمیداشت . به هر سو که مینگریست آنی چهره او محو و مه مانند در نظرش هویدا میشد .
    صدای سگش او را به خود آورد . از سر شب مدام پارس میکرد . چند بار به او سر زده بود . حالا دیگر حوصله این نگون بخت را هم نداشت . با این حال جلوی پنجره ایستاد . پرده را کنار زد و به فضای نیمه تاریک باغ خیره شد . آنجایی که میشد سگ را دید ، پنجره را گشود ، به دقت نگریست . خبری نبود ، جز صدای سگش که انگار مثل خودش هوایی شده بود . مدتی همان طور ماند و هوای بیرون را به ریه هایش کشید ، رخوت وجودش را پر کرد و همین ذهنش را آرام کرد . آهی کشید و گفت : « دلم بهونه میگیره و از بدبختی همه بهونه هاش هم توی چشمای تو پیدا میشه ! نمیدونی چقدر به تو و آسمون نگات ، با همه ستاره های قشنگش محتاجم دختر ! »
    دلتنگ تر از قبل شده بود . چیزی مانند سنگ در دلش سنگینی کرد . در آستانه ازدواج بود . بدون حضور پدر و مادرش ، با دختری که علاقه ای به او نشان نمیداد و به زور وادارش کده بود او را به همسریش بپذیرد . آن هم به خاطر رسیدن به این ملک که سالها همه آمالش بود . مجبور بود دیاری را که سالها در آن زندگی کرده بود ترک کند . به اینجا بیاید و زندگی اش را از سر بگیرد . با وجود همه اینها پدربزرگش ، یعنی تنها پشتوانه زندگی اش به زودی او را برای همیشه تنها میگذاشت . آینده اش به تاریکی شب بود .
    آهی عمیق کشید . پنجره را بست . به این فکر کرد که رژان الان در چه حالی است ؟ آیا او خواب بود یا مانند او نگران آینده ای بود که در پیش رو داشتند ؟ روی تخت نشست . نمیتوانست آرام گیرد . برخاست و از اتاق بیرون زد .
    از راهرو نیمه تاریک گذشت و به سرسرا رفت که طبق معمول چرغهایش روشن بود . سکوت محض همه جا را فرا گرفته بود . سایه اشیاء به خاطر کم کردن تعداد لامپها بیشتر به چشم می آمد . نفس عمیقی کشید . نگاهی به در اتاق رزا انداخت . اما آنچه آرزو داشت محقق نبود . با تصمیمی ناگهانی به طرف اتاق پدربزرگ رفت .
    تقه کوچکی به در زد . امید نداشت پدربزرگ بیدار باشد . میخواست آهسته در را باز کند و سرکی بکشد ، اما اشتباه میکرد . صدای سالار خان را شنید که پرسید : « بیا تو ، بیدارم . »
    شهریار وارد اتاق شد . پدربزرگ همانطور که دراز کشیده بود چشمش را گشود و او را دید با شعف پرسید : « تویی پسرم ؟ »
    « بله پدر بزرگ . اومدم سری بهتون بزنم تا خیالم راحت بشه . بعد برم بخوابم . معذرت میخوام که مزاحمتون شدم . »
    سالار خان سعی کرد بنشیند . شهریار به سوی او شتافت و کمکش کرد . « خوب کردی اومدی . من هم خوابم نمیبره . تموم تنم کوفته است . »
    شهریار آرام شروع به ماساژدادن شانه ها و بازوان پیرمرد کرد . سالار خان با لذت خودش را به دستان پرتوان نوه اش سپرد . دستانی که روزی آن قدر کوچک بودند که وقتی در دستانش قرار میگرفتند از آسیب پذیری آن در هراس بود ! زمان چقدر زود میگذشت . وقتی از سرکشی املاک بر میگشت فرامرز خدا بیامرز همانطور که به حرفهایش گوش میداد با محبتی بی اندازه مشت و مالش میداد و درباره کارها اظهار نظر میکرد .
    با اندوه گفت : « منو یاد پدرت انداختی . اون هم دوست داشت مثل تو من رو مشت و مال بده . خدا بیامرزدش . مرد دوست داشتنی بود . »
    شهریار چیزی نگفت و همانطور به کارش ادامه داد . نمیدانست چه باید بگوید . اما لحظه ای بعد آرام پرسید : « پدر بزرگ به خاطر علاقه ای که به پدرم داشتین که نخواستین من با رزا ازدواج کنم ؟ هان ؟ میخوام بگم ... »
    سالار خان میان حرف او گفت : « متوجه شدم پسرم ... در جوابت باید بگم حقیقتش تو پسر همون مردی ... مردی که از چشمانم هم بیشتر بهش اطمینان داشتم ، آهی کشید و ادامه داد : « و طبیعیه بچه اون مرد هم اگه همه خصلتهای اونو نداشته باشه یکسری از اونها رو داره ، حتی اگر پدرش بالای سرش نبود بیعیه که اعتماد من به پسر اون بیشتر از اعتمادی باشه که به پسر اون رسوله ... » و کلامش را قطع کرد و حرفش را ادامه نداد . لحظه ای بعد دوباره گفت : « اگر چه پیمان و پیروز هم جوونهای خوبثی هستن ، ولی ... بماند . پسرم ، لازم نیست آدم از کوه بالا بره تا بفهمه کوه بلندیه ... وقتی دیدمتون تشخیص دادم تو برای رزا مناسب تری ، فقط همین . »
    شهریار متواضعانه گفت : « از اینکه به من اطمینان کردین و منو لایق دونستین ممنونم . همه سعی ام را میکنم تا اون طوری رفتار کنم که شما انتظار دارین . »
    سالار خان با محبت لحظه ای دستش را روی دست شهریار گذاشت که روی دوشش بود . گفت :« به طور حتم همین طوره ، شک ندارم پسرم . هان ... همین جا خیلی درد میکنه ... بیشتر از این تیکه رو ماساژ بده . »
    شهریار پرسید : « همین جا ؟ »
    « درسته ... چقدر هم درد میکنه . »
    « میخواید شما رو حمام کنم ؟ فکر نمیکنین یه دوش بگیرین دردتون بر طرف می شه ؟ بهتر هم میتونین بخوابین . »
    « معلومه که بهتره ، اما تنهایی نمیتونی ! اگه یکی رو صدا میکنی کمکت کنه منم بدم نمیاد . تنم سبک میشه . »
    شهریار اطاعت کرد . به سرعت رفت و چند لحظه بعد با کمال و عزیز برگشت . اگر چه سعی کرده بود آن دو را بسکوت وادار کند تا باعث بیدار شدن بقیه نشوند ، اما وقتی از سرسرا عبور می کردند سر و کله رعنا و رزا پیدا شد که هنوز خوابشان نبرده بود رعنا با نگرانی پرسید : « اتفاقی افتاده ؟ »
    شهریار که از حضور آن دو شاد شده بود پاسخ داد : « نه ، طوری نیست ، آقا خوابشون نمیبرد بهتر دیدم ببریمشون حمام . بچه ها رو هم برای کمک خبر کردم . »
    « کاری از دست من بر می آد ؟ »
    « اگه محبت کنین تشریف بیارین بهتون میگم »
    رعنا نگاهی به رزا انداخت و گفت : « تو برو بخواب زود بر میگردم . »
    « نه منم می آم . »
    شهریار شادی اش را از این حرف پنهان کرد . حضور او کفایت میکرد که مزد این استحمام بی موقع پدربزرگش را بگیرد . وقتی همگی وارد اتاق شدند عزیز و کمال سالار خان را روی ویلچر گذاشتند و او را از اتاق خارج کردند .
    شهریار لحظه ای مکث کرد و به رعنا گفت : « شما لطف کنین تمام ملحفه ها رو عوض کنین . بالشتها رو بردارین و یه سری دیگه جاش بذارین . »
    « اطاعت میشه »
    « فقط سریعتر ... تا ما ایشونو از حموم می آریم کارتون تموم شده باشه که بتونن استراحت کنن . »
    « چشم «
    شهریار وقتی از کنار رزا رد میشد گفت : « شما چرا بیدار موندین ؟ بهتر بود استراحت میکردین . »
    خودش هم میدانست از حضور او تا چه حد محظوظ شده است ، اما اینطور سخن گفته بود . میخواست نشان دهد توجهی به او ندارد . میخواست در برابر احساسش قد علم کند ، این حرف را زده بود . ولی در دل دعا تا برگشتنش باز هم او را همان جا ببیند و این حرفش باعث رفتن او نشود .
    رزا نگاه آرام و شرمزده اش را به چشمان او ریخت و گفت : « منتظر رعنا میمونم . »
    شهریار بدون آنکه به جواب او توجهی بکند ، انگار که سوال بی اهمیتی را پرسیده باشد از اتاق خارج شد ، اما به واقع این طور نبود . لبخندی از شعف بی اختیار بر لبانش در حال نقش بستن بود که نمیخواست دیده شود . با این حال رزا برای کار مهمتری به آنجا آمده بود و توجهی به این حالت او نکرد . چه بسا در غیر این صورت دوباره لج بازی اش را از سر میگرفت .
    رزا که منتظر خارج شدن او از اتاقش بود با رفتنش به رعنا نزدیک شد تا نقشه اش را با او در میان بگذارد .
    « ببین رعنا تا تو کارها رو انجام بدی من باید دنبال چیز مهمی بگردم . »
    رعنا که تا بحال اجازه ورود به اتاق سالار خان را کسب نکرده بود با تعجب اتاق را برانداز میکرد . توجهش به رزا جلب شد که آرام صحبت میکرد . پرسید : « دنبال چی میخوای بگردی ؟ »
    « دنبال اسناد و مدارکی که پدر بزرگ موقعی که اومده بود دنبالم از خونه ما همراهش آورد . باید یه جایی توی این اتاق باشه . »
    رعنا با ترس پرسید : « واسه چی ؟! توش دنبال چی میگردی ؟ »
    رزا همانطور که به وارسی نقاطی که امکان داشت صندوقچه یا گاوصندوقی در آنجا پنهان شده باشد مشغول بود گفت : « این قدر حرف نزن . زیاد وقت نداریم . زودتر کارت رو انجام بده که بتونی به من کمک کنی . »
    تا پایان صفحه 334


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 26
    قسمت دوم
    رعنا به طرف کمدی رفت که احتمالا رختخوابها در آن قرار داشت . دعا کرد وسایل مورد نیازش آنجا باشد ، وگرنه مجبور بود از اتاق دیگری آنها را فراهم کند . خوشبختانه هر چه میخواست آنجا پیدا کرد و به سرعت کار را انجام داد . بعد به رزا پیوست و گفت : « چیزی پیدا کردی ؟ »
    « میبینی که هنوز چیزی پیدا نکردم . تو کارت رو تموم کردی ؟ »
    « آره . حالا بگو کجا رو بگردم . »
    رزا دست به کمر ایستاد و همانطور که فکر میکرد گفت : « اینجا نیست . لابد توی این اتاقه . »
    با این حرفش به اتاقی که کنار همان اتاق قرار داشت اشاره کرد . دستگیره را امتحان کرد . خوشبختانه در قفل نبود . وارد اتاقک شد . با دستش دنبال پریز برق گشت و وقتی آن را یافت فشرد نور لامپ اتاق را روشن کرد . رزا چشم دواند و با دیدن گاو صندوق بزرگی که یک پارچه کلفت بته جقه دوزی شده نیم بیشتری از آن را پوشانده بود متوجه شد که حق با اوست و باید آنجا به جستجو بپردازد . بنابراین گفت : « همین جاست . »
    رعنا به دنبال او وارد اتاق شد و گفت : « حالا باید چیکار کنیم ؟ گاو صندوق رو که به این راحتی نمیشه باز کرد ؟! »
    « باید دنبال کلیدش بگردیم . شاید همین اطراف باشه . »
    رعنا که با وجود ترس بذله گویی اش را فراموش نکرده بود گفت : « خوشبینی هم خو چیزیه . » بعد هر دو گوشه و کنار اتاقک را به سرعت گشتند . در ضمن گوشهایشان را تیز کردند تا اگر صدایی شنیدند پا به فرار بگذارند .
    رعنا چند کتاب و قلمدان را جابجا کرد و گفت : « اینجا هم نیست . »
    « بگرد عجله کن . »
    رعنا همانطور که قسمتهای دیگر را میگشت خیلی جدی ، ولی به شوخی گفت : « تو بگرد من میرم دینامیت بیارم . »
    رزا هم زمان چشم غره ای به او رفت ، اما لبخند هم چاشنی آن نمود و گفت : « خوشم میاد عوض اینکه بترسی و ته دل من رو خالی کنی بازم شوخی میکنی ... اما حالا میشه لطف کنی و به جای زبونت از اون کله خوشکلت استفاده کنی ؟ »
    « آخه اگه رمز داشته باشه که کلید هم به دردمون نمیخوره . »
    رزا خاطر نشان کرد : « رمز نداره . این از اون گاوصندوقهای قدیمیه ... آخه رمزش کجا بود . »
    رعنا میدانست حق با اوست و این جمله را به شوخی گفته بود .
    « بابا تو دیگه کی هستی ؟ بذار برم یه تفنگ بیارم مسلحانه حالش بیشتره ... حرفه ای عمل کنیم بهتره . بیا اینم کلید ... پیداش کردم . فکر میکنی مال این باشه . »
    رزا به سرعت آن را از دستش گرفت و امتحان کرد . قفل باز شد . در صندوق را گشود و به داخل آن نگاه انداخت . محتویات صندوق عبارت بودند از یک سری اسناد و مدارک و وسایلی که معلوم بود یادگاریهای با ارزشی برای صاحبانشان هستند که البته قیمتی هم نبودند . از آنجایی که وقت وارسی شان را نداشت به آنها توجهی نکرد . عاقبت شناسنامه اش را یافت . این یکی از چیزهایی بود که در جستجویش بود . به رعنا نشانش داد .
    « بیا ، این شناسنامه ام . ببین ... توش اسم مادر و پدرم نوشته شده ، همین طور تاریخ صدور آن ... میبینی ؟ چند روز بعد از تولدمه . پس باید ازدواج اونا قانونی بوده باشه . »
    رعنا همان طور که با دقت به آن مینگریست گفت : « واسه این داری این همه خطر میکنی ؟ مگه تا حالا شناسنامه ات رو ندیده بودی ؟ »
    « دیده بودم . البته فتوکپی شو ... اما دقت لازم رو نکرده بودم . »
    « خیلی خب ... حالا که خیالت راحت شد بذار سر جاش بریم . الان دیگه سر و کله شون پیدا میشه . »
    « نه ، میخوام دنبال سند ازدواجشون بگردم . باید همین جاها باشه . » و به سرعت اسناد دیگری را زیر و رو کرد . رعنا یک سری از آنها را که به طور مجزا با نخ کلفتی بسته شده بود برداشت و با دقت نگریست . آن گاه با شادی گفت : « بیا ... پیداش کردم . اینم سند ازدواج اونا ... »
    رزا آن را از دست رعنا قاپید و با خوشحالی گفت : « ببین ... دیدی گفتم . من میدونستم اونا ازدواج کردن . »
    اشک در چشمانش مروارید شد . آن را زدود . شعفی بی اندازه در وجودش رشد کرد و به رعنا نگریست . رعنا بیشتر از رزا اظهار خوشحالی میکرد . او را در آغوش کشید و گفت : « خدا رو شکر . از اینکه نگرانیت بر طرف شد خوشحالم . »
    « ممنون که کمکم کردی ؟ »
    « وظیفه ام بود . »
    « حالا زود باش ... بهتره همه چیز رو سر جاش بذاریم . »
    رزا که ناگهان موقعیتشان را به خاطر آورده بود به سرعت دست به کار شد . سعی کردند همه چیز را درست سر جای قبلی اش قرار دهند . درست وقتی که کارشان تمام شد و میخواستند به اتاق برگردند ، صدایی شنیدند . هر دو نفس را در سینه حبس کردند . رزا گفت : « لامپ رو خاموش کن . »
    رعنا بدون کلامی اطلاعت کرد . در این فاصله خودش در را آرام بست ، بعد از شکاف در نگریستند که در ورودی اتاق آرام باز شد و پیمان آهسته قدم به داخل گذاشت .
    رزا به رعنا گفت : « این دیگه اینجا چی کار میکنه ؟ » و چنان آرام و با طمانینه سخن گفت که رعنا بیشتر لب خوانی کرد تا بشنود . درحالیکه او هم تصمیم گرفت از آن پس فقط با لبانش حرف بزند بدون اینکه صدایی از آنها خارج شود گفت : « نمیدونم ، فقط میدونم گاومون زایید . »
    « خدا کنه زودتر بره . »
    رزا این را گفت و به پیمان خیره ماند . پیمان چون دزدی آرام قدم بر میداشت . رعنا همانطور با حرکات دست گفت : « یعنی چه ؟ این چرا این طوری میکنه ؟! »
    « هیس ... نمیدونم . »
    آن دو دیدند پیمان گوشه و کنار اتاق را وارسی می کند .
    رزا پرسید : « دنبال چی میگرده ؟ »
    « نمیدونم . اما معلوم میشه . »
    لحظه ای بعد پیمان وسط اتاق ایستاد ، بعد به طرف پرده سرتاسری رفت که تابلوها را پنهان میکرد . آن را کنار زد و همان جا پنهان شد . رزا و رعنا با تعجب به این صحنه نگریستند . رعنا درحالیکه سعی میکرد وحشت خود را پنهان کند گفت : « یعنی چی ؟ »
    « نمیدونم ، عقل من هم به جایی قد نمیده . »
    « حالا چی کار کنیم ؟ اگه بیاییم بیرون که ما رو میبینه ؟ »
    « آره حق با توست . عجب گیری افتادیما ... نمیشد دو دقیقه دیرتر می اومد . » و آرام با دست به سرش کوبید . « باید فکرامون رو روی هم بذاریم ببینیم چی کار کنیم . »
    « من میگم بزنیم بیرون ، اگه ما رو دیده ... خب ما هم اونو دیدیم . »
    رعنا با شوخ طبعی همیشگی اش گفت : « لابد این به اون در . »
    « آره دیگه . »
    « نه عزیزم ، موضوع به همین سادگیها نیست . اگه پیمان اومده باشه کار دست سالار خان بده و ببینه که ما دیدیمش که ما رو هم سر به نیست میکنه . »
    « به این دیگه فکر نکرده بودم ، اما خب ... میتونیم بریم توی اتاق ، ولی به روی خودمون نیاریم . انگار اینجا داشتیم یه کاری واسه سالار خان انجام میدادیم و اونو هم ندیدیم . بعد سرمون رو می اندازیم و میریم بیرون . »
    « فکر بدی نیست ، اما ... »
    هنوز رعنا حرفش را پایان نبرده بود که صداهای دیگری شنیده شد . از این رو موقعیت مطلوبشان را از دست دادند . رزا با حرص پایش را به گونه ایکه صدایی از آن در نیاید به زمین کوبید و گفت : « اَه . »
    رعنا گفت : « چیه ؟ آروم بگیر . »
    « چطور آخه ؟ بدبخت شدیم رفت . »
    « زیاد هم بد نشد . »
    « چرا ؟! »
    رعنا حرفی نزد ، چون در باز شد و شهریار و به دنبال آن عزیز که سالار خان را با ویلچر می آورد وارد شدند . اندکی بعد بوی عطر مطلوب حمام را هم به دنبالشان در اتاق پخش کردند . شهریار نگاهی به اتاق و تخت که مرتب شده بود انداخت و زود متوجه شد آن دو نیستند ، بعد کمک کرد و پیرمرد را روی آن گذاشتند .
    وقتی کارشان تمام شد شهریار روانداز را تا شانه های پدربزرگش بالا کشید و پرسید : « در چه حالید ؟ »
    « خوبم پسرم . »
    « چیزی احتیاج ندارین ؟ »
    پیرمرد گفت : « نه ... دستتون درد نکنه . خسته شدین . حالا با خیال راحت میخوابم . شما هم برین بخوابین . » با این حرف چشمانش را بست تا خیالشان را راحت کند .
    آن دو هم آرام شب بخیر گفتند و شب خواب اتاق را روشن کرده و در عوض لامپ مهتابی را خاموش کردند . وقتی اتاق در تاریکی ملایمی فرو رفت آنجا را ترک کردند .
    پس از بسته شدن در رزا آهسته به رعنا گفت : « حالا چی کار کنیم ؟ »
    « صبر میکنیم تا خوابش ببره بعد یواش میریم . »
    « کجا میریم ؟ این طوری که پیمان ما رو می بینه ؟ » بعد با ترس گفت : « منو بگو که به این مار خوش خط و خال اطمینان کرده بودم . »
    تا پایان صفحه 339


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/