فصل بیست و پنجم- قسمت 1
318-315
موقع شام، وقتی رزا داشت از پله ها پایین می آمد رعنا را دید و آهسته پرسید: " چرا به اتاقم نیومدی؟ یه چیزهایی بود که می خواسستم بهت بگم. "
رعنا آهسته جواب داد: " نتونستم بیام. عوضش شامم رو که خوردم پیشت می آم. امشب دیگه شستن ظرفها با من نیست و با خیال راحت می تونیم چند ساعتی با هم باشیم. حالا برو شامت رو بخور. "
" باشه. پس تا بعد. "
رعنا از او جدا شد و دنبال کار خود رفت. رزا نیز کنار عمه مهرو نشست. وفتی سرش را بالا آورد یک لحظه نگاهش با نگاه پیمان تلاقی کرد و همین باعث شد لرزشی در بدنش احساس کند.رزا با دست لرزان سوپ کشید و بعد به بخاری که از آن بر می خواست خیره شد، ولی حتی در آن هم چشمان پیمان را دید. با همان نگاه که محبت بی اندازه ای در خود داشتند.
رزا تعجب کرد. انتظار هر نگاهی را داشت جز اینکه این طور با محبت و ملتمسانه باشد. با خود فکر کرد شاید اشتباه کرده است.
وقتی قاشق را به دهان می برد بار دیگر نگاهش به او افتاد. رنگ از رویش پرید. نگاه پیمان بیش از پیش به عاشقی بیچاره می مانست که دردی محبت آمیز از آن تراوش می کرد. سر و وضعش هم حکایت از حال پریشانش داشت. اگر کسی نمی دانست گمان می کرد از بستر بیماری برخاسته است که چنین بی رمق و آشفته است.
به خود نهیب زد که نباید به او توجه کند. به او چه مربوط بود؟ با این حال سؤالهای مختلفی در ذهنش ریشه می دواند. چرا این طور آشفته بود؟ معنی این نگاهها چه بود؟
با این تفاصیل هیچ لذتی از خوردن سوپش نبرد. هنوز احساس گرسنگی می کرد، بنابر این یک ملاقه دیگر هم کشید و این بار به سخنان عمه مهرو گوش سپرد که با آب و تاب درباره وسایلی که خریده و چک و چانه ای که با فروشنده ها زده بود حرف می زد. وقتی سخنانش را به پایان برد شهریار از او تشکر کرد، بعد نگاهش را به رزا دوخت. رزا متوجه شد او نیز می بایست تشکر می کرد. با من من گفت: " خیلی... زحمت کشیدین، نمی دونم اگه شما نبودین ما چی کار می کردیم؟ "
عمه مهرو پاسخ داد: " مثل اینکه من برای کمک آن همه راه را کوبیدم و اومدم... نیومدم که تو خونه بنشینم و پام رو بندازم رو پام. خوشحالم که من پیرزن به یه دردی خوردم. "
رزا گفت: " پیرزن؟ شما که از همه ما جوون تر و سرحال ترین. خوبه دیدین من موقع خرید از پا افتادم، ولی شما عین خیالتون نبود. باز هم به شما، ماشاءالله بنیه خوبی دارین. "
مهرو از تعریف رزا خنده ای شادمانه سر داد و گفت: " این طور که تو از من تعریف می کنی دلم می خواد یه نیشگون از لپ خودم بگیرم. نه خیر، دیگه جوون نیستیم، پیر شدیم رفتیم پی کارمون. حالا شماها عادت به راه رفتن ندارین یه چیز دیگه است. الان هم این قدر خسته ام که گمان نکنم بتونم سرم رو به بالش برسونم، تا اونجا نرسیده بی هوش می شم. " بعد با عذرخواهی گفت: " منو ببخشید، دیگه نمی تونم بشینم. می رم بخوابم. "
سالار خان گفت: " دستت درد نکنه خواهر، امروز حسابی به زحمت افتادی. "
مهرو با محبت دستش را روی دوش برادرش گذاشت و با محبت او را نگریست و گفت: " شب بخیر. "
پس از رفتن او بقیه زودتر شامشان را خوردند تا برای آماده کردن اتاق کمک کنند. رزا در این کار دخالت نکرد و به اتاق خودش رفت و منتظر رعنا ماند. طولی نکشید که او هم آمد.
" نرفتی اتاقتون رو ببینی؟ "
رزا با بی تفاوتی گفت: " نه. "
" خیلی قشنگ شده، راستی که عمه خانوم خوش سلیقه است. "
رزا باز هم بی تفاوت گفت: " دستش درد نکنه. زحمت منو کم کرد. "
رعنا که دید رزا علاقه ای به این قضیه نشان نمی دهد، حرف را عوض کرد و گفت: " خب، حالا بگو چی می خواستی بگی؟ "
" امروز بعد از ناهار عمه وربنا منو به اتاقش برد و کلی با هم حرف زدیم. "
" درباره چی؟ "
" درباره پدر و مادرم. اون خیلی چیزها رو برام روشن کرد. می گفت پدر و مادرم در دانشگاه اصفهان با هم آشنا شدن... اونجا درس می خوندن. "
" اینو که خودت هم می دونستی. "
" آره، ولی نمی دونستم چرا پدربزرگ با ازدواج اونا مخالف بود. "
" حالا فهمیدی؟ اون می دونست علتش چی بود؟ "
" آره. می گفت مادرم انقلابی بوده. پدرم رو هم کشیده بود تو این راه... برای همین مخالف بودن. "
" که این طور... باید حدس می زدم. اون موقع همین طور بود. هر کسی عضو گروهی بود. بعد چی شد؟ "
" پدربزرگ اون رو اینجا خواست و سعی کرد قانعش کنه که دست از این کارها برداره، ولی اون قبول نکرده و دوباره برگشته که دیده مادرم تحت تعقیبه... با هم می رن یه محضری عقد می کنن و بعد به اون ده کوره ای که من توش به دنیا اومدم فرار می کنن... البته جریانش طولانیه. "
" پس پدر و مادر تو ازدواج کردن؟ "
" خب البته، مگه قرار بود بدون ازدواج با هم زندگی کنن؟ "
" نه... منظورم این نبود. آخه... ببینم تو مطمئنی؟ "
رزا با کنجکاوی صورت رعنا را زیر نظر گرفت و چون چیزی دستگیرش نشد گفت: " آره. عمه خودش گفت. اون گفت پیش از اینکه با هم فرار کنن، پدربزرگ مادریم رو که اومده بوده دیدن مادرم می بینن و جریان رو بهش می گن و ازش می خوان با ازدواج اونا موافقت کنه. اون هم برای اینکه به گناه نیفتن و از طرفی دخترش رو از این گرفتاری نجات بده قبول می کنه و با هم می رن محضر و عقد می کنن. "
" عجب! ولي من چيز ديگه اي شنيده بودم. پس اگه با موافقت اون ازدواج كرده بودن، چرا بعد از مرگ اونا خبري از تو نگرفتن؟ چرا تو رو نبردن پيش خودشون؟ "
" من هم همين رو پرسيدم. عمه مهرو گفت پدربزرگم با ازدواج اونا موافقت كرد، ولي مادرم رو به خاطر كاري كه كرده بود نبخشيد. به خاطر همين ديگه كاري باهاش نداشت. نمي دونست اونا كجا زندگي مي كردن، شايد تا حالا از مرگشون هم خبردار نشده. كاش مي تونستم اونا رو پيدا كنم و يك بار هم شده ببينمشون. "
" ان شاءالله به اين آرزويت مي رسي. "
" اما تو بگو. چي شنيده بودي؟ "
" ولش كن، بقيه شو تعريف كن. بعد از اينكه پدر و مادرت با هم مي رن چي مي شه؟ "
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)