فصل 24
قسمت 2
رعنا با تعجب گفت: «بله، حالشون بهتر شده. اینو نمی شه کتمان کرد. یعنی می خواید بگید به خاطر این بوده؟»
شهریار با اطمینان گفت: »بله. برای همین حالا شک ندارم که کسی دسیسه کرده اونو از بین ببره»
«یه فکری ... می تونین از سالار خان آزمایش بگیرین، لابد یه چیزی نشون می ده»
«درسته. این کار رو انجام دادم. یعنی یکی از این دکترها گفت این کار رو انجام بدم و برام آزمایشها رو نوشت. من هم به بهونه ای از پدربزرگ آزمایش گرفتم. بدون اینکه دکتر سلوک یا دیگران متوجه بشن پنهانی این ازمایش رو انجام دادم و جوابش رو هم گرفتم و پیش همون دکتره بردم. اون هم گفت که جواب آزمایشها خیلی عجیب و غریبه ... یه چیزهایی هم گفت که من درست سردر نیاوردم. به هر حال من خیلی از واژه ها رو درست نمی فهمم. فکر کنم یه چیزی گفت مثل موادغیر آلی و سرب»
رعنا با تعجب تکرار کرد: «سرب؟!»
«بله. دکتر می گه آلودگی سرب خیلی خطرناکه و خطر مرگ داره. از من پرسید آیا پدربزرگ توی چاپخونه یا معدن کار نمی کنه؟ من هم گفتم نه، به هیچ وجه ... بنابراین اون تصدیق کرد که کسی ماهرانه داره اونو از بین می بره. در ظاهر با جلوگیری کردن از مصرف اون ماده ... حالا هر چی که هست ... می تونیم تاحدی مشکل رو از بین ببریم و اونو تا مدت بیشتری زنده نگه داریم»
«خدا رو شکر، ولی کی این کار رو انجام می ده؟ و چرا؟ چه کسی از این کار سود می بره؟»
«متأسفانه نمی دونم. شما چیزی به فکرتون نمی رسه؟ چیز مشکوکی ندیدید که به من کمک کنه؟»
رعنا کمی در ذهنش کند و کاو کرد و گفت: »نه. تا اونجایی که می دونم همه سالارخان رو دوست دارن و این دوست داشتن همراه با احترامه ... هیچ وقت هم چیز مشکوکی نشنیدم و ندیدم. هر چی فکر می کنم نمی ونم بفهمم کی ممکنه این کار رو انجام بده. فقط ...»
«فقط چی؟»
«فکر می کنم شما به آقا پیمان شک بیشتری دارین. دسته؟»
شهریار با تعجب رعنا را نگریست و گفت:«چرا این فکر رو کردین؟ دلیلی برای این حرفتون دارین؟»
«خب. فکر می کنم تنها کسی که این میون ممکنه آزار دیده باشه و با ازدواج شما هم موافق نباشه ایشونه که ...»
«نه، اشتباه می کنی. من به اون کمترین شک رو دارم. اون نمی تونه این کار رو انجام بده. چون مریضی سالار خان پیش از آمدن ما شروع شده، در ضمن اون هم به ندرت می تونه به غذا یا دارو دسترسی داشته باشه. بعد هم، این چند روز آنقدر اعصابش خرابه که مدام توی اتاقشه و کمتر بیرون می آد»
«حق با شماست. احتمالش کمه. حالا چرا پلیس رو در جریان نمی گذارین؟»
«خودم هم اول همین فکر رو داشتم، ولی بعد فکر کردم اون آدم باید خیلی زرنگ باشه و رد پایی از خودش به جا نذاشته، چون دکتر سلوک باید زودتر از من می فهمید. البته اگه کار خودش نباشه که نیست ... چون اگه می دید اون داره بهتر می شه به یه بهونه ای دستور دارویی جدید می داد و داروها رو عوض می کرد، ولی این کار رو نکرد و با خوشحالی گفت که همین داروها رو ادامه بدیم، چون اثربخش بوده. در جریان گذاشتن پلیس هم جز اینکه توی این گرفتاری کارها رو خراب تر بکنه سود دیگه ای نداره. به علاوه ممکنه ردپای اون آدم هم گم بشه و توی یه فرصت دیگه واکنش بدتری نشون بده ... بهتره صبر به خرج بدیم و خودمون پیداش کنیم»
«بله، این فکر درستیه، فقط امیدوارم دست به کار خطرناکی نزنه و زودتر پیداش کنیم تا به مقصودش نرسه»
«من هم امیدوارم. اگرچه اون با اومدن ما احساس خطر کرده. می دونی چرا این حرفو می زنم؟»
«نه»
«چون مقدار سم رو بیشتر کرده بود و همین باعث شده بود یکهو حال پدربزرگ وخیم بشه. هر کی هست می خواسته تا ما نیستیم پدربزرگ و لابد بعد از اون رزا رو از پا دربیاره»
رعنا با کمی ترس و متفکرانه گفت: «پس برای همین حال سالار خان روز به روز بدتر می شد و یهو اون طوری شد ... حالا که فکر می کنم می بینم حق با شماست. ایشون تا اون روز که شما نیومده بودین حالشون خیلی بهتر بود شما رو که دید بهتر هم شد درست وقتی انتظار نداشتیم بیماریشون عود کنه حالشون به هم خورد ... باید می فهمیدم»
«پس تو هم با من موافقی؟»
«البته. حالا که این حرفها رو زدین فکر می کنم حق با شماست. نمی دونم چرا خودم متوجه این چیزها نشده بودم. شاید به خاطر رزا بود. چون این اواخر همه فکر و ذکر منو به خودش مشغول کرده بود»
شهریار بدون اینکه علاقه ای به این مطلب نشان دهد گفت:«حالا از شما می خوام خوب چشم و گوشتون رو باز کنین. توی آشپزخونه مدام مواظب باشین و هر حرکت مشکوکی رو به من اطلاع بدین»
«چشم. مطمئن باشین از حالا به بعد مواظب هستم»
«متشکرم. می دونم که می تونم به شما اطمینان کنم. در ضمن می تونین این مطلب رو با رزا هم در میون بذارین. از این بابت اشکالی نمی بینم. هرچند اگه بدونه ممکنه مسخره ام کنه، ولی مهم نیست. همون که بدونه جریان چیه باعث می شه دست کم مراقب خودش باشه»
رعنا باز سرش را به علامت تصدیق گفته های او تکان داد.
شهریار با لبخند گفت:«حالا اگه شک نداری که کسی در این فاصله که داشتی با من حرف می زدی و یا سبزی می کندی چیزی تو غذا نریخته و بعد از این هم مواظبی، برای شام همین سوپ رو برای ما بیار. البته به کسی نگو. بگذار همه فکر کنن از بیرون غذا می آرم. این طوری بهتره»
«بله، چشم. پس اگه امری ندارین من برم»
«چیزی که گفتم امر نبود، یه خواهش دوستانه بود. می خوام بدونین من برای شما خیلی ارزش قائلم. شما انسان قابل احترامی هستین. خوشحالم که آدمی مثل شما رو اینجا داریم. با اینکه در جای حقیقی خودتون نیستین، ولی حضورتون برام باارزشه و می شه گفت اگرچه این از بداقبالی شماست، ولی برای من خوش اقبالی محسوب می شه»
رعنا ناخودآگاه رنگش پرید، بعد متواضعانه جواب داد: «شما به من لطف دارین»
«خیلی دوست دارم یه روز ... البته اگه شما تمایل داشته باشین برام بگین. تعریف کنین که چی شد سر از اینجا درآوردین؟ خیلی دلم می خواد بدونم چی شما رو به اینجا کشونده»
رعنا آرام گفت: «سرنوشت منو به اینجا کشوند. همون طور که شما رو به اون سر دنیا و از اون سر دنیا دوباره به اینجا کشوند. اینها هیچ چیز جز سرنوشت نیست. سرنوشتم این بوده که اینجا باشم و هستم. حالا اگه اجازه بدین برم تا شام سوخته و ته گرفته سر میزتون نیارم»
«آخ. حق با شماست. بفرمایید»
رعنا با سبد سبزی اش از او دور شد و شهریار دوباره به طرف سگش برگشت. سگ که غذایش را خورده بود روی دو پای جلویش نشسته بود و طوری او را با دقت می نگریست گویی تاکنون به حرفهای آن دو گوش می داده است. وقتی شهریار به او نزدیک شد سرش را کج کرد. دمش را تکان داد و منتظر نوازش صاحبش شد.
شهریار باز هم دستی به سر و گوشش کشید و آرام گفت: «تو هم داشتی به حرفهای ما گوش می دادی؟ ای ناقلا ... مگه فارسی هم می فهمی؟ آفرین سگ باهوش ... ببینم، تو که به کسی چیزی نمی گی؟ هان؟»
جوابش از جانب سگ دو پارس کوتاه و آهسته بود. بعد با زبانش دور دهانش را لیسید و دمش را تکان داد.
شهریار گفت:«خیلی خب، هوا دیگه تاریک شده. من باید برم. تو هم پسرخوبی باش»
* * * پایان فصل 24 * * *
* * * تا پایان صفحه 314 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)