فصل 22
قسمت 1
نگاهی به اطراف انداخت. سالها بود به آن اتاق پا نگذاشته بود. حالا می دید چقدر آنجا را مرتب و تمیز نگه داشته اند. تختی که در اتاق بود روتختی ابریشمی قشنگی داشت که معلوم بود تازه خریداری شده و نشان می داد سالارخان برای ورود خواهرش ترتیب تهیه آن را داده است. با این حال آنچه در بدو ورود توجهش را جلب کرد شاخه های گلی بود که درون گلدان کریستال روی میز کوچک کنار تخت نهاده شده بود. از طراوت و شادابی آنها معلوم بود که تازه چیده شده بودند.
مهرو گفت: «به چی این طوری نگاه می کنی؟ به گلها؟ اینها رو به دستور سالار خان هر روز صبح برام از باغ می آرن. قنشگن، مگه نه؟»
«بله. زیبا هستن. به طور حتم سالار خان خیلی به شما علاقه دارن که این کار رو می کنن. آخه تا اونجا که من اطلاع دارم خیلی به گلهای باغ توجه می کنن و بدون اجازه ایشون کسی جرأت نمی کنه یه شاخه گل از باغ بچینه»
«خب معلومه، خواهرشم. من هم خیلی بهش علاقه دارم. درسته که از هم دوریم، ولی خونی که توی رگهای من و اونه یکیه. سالار بر خلاف ظاهرش خیلی بامحبته. دست کم با محبت تر از منه که توی این سالها تنهاش گذاشتم و به زندگی خودم چسبیدم»
رزا با اینکه توی دلش به با محبت بودن سالار خان نیشخند می زد با دلسوزی گفت: «می شه در کرد، آخه شما هم زندگی خودتون رو دارین»
«ولی من این طور فکر نمی کنم. می بایست خیلی بیشتر به او رسیدگی می کردم. خیالم راحت بود که این همه آدم ازش مواظبت می کنن، ولی حالا می فهمم اون بیشتر به محبت احتیاج داشت، چیزی که کسی بهش نداده، حتی تو»
خشمی ناگهانی وجود رزا در دربر گرفت. چطور اين زن از او انتظار داشت به این پیرمرد که همه زندگیش را به آتش کشیده بود محبت بکند. سعی کرد آرام بماند.
«این حرفتون منو به تعجب وامی داره. گمون نمی کنم شما از اتفاقاتی که مسببش جز برادرتون کس دیگه ای نبود خبر نداشته باشین؟»
عمه مهرو روی تخت نشست و گفت: »بیا بشین ببینم چی می گی؟ برادر من مسبب چه چیزی بوده؟»
رزا همان طور که می نشست با تعجب گفت:«یعنی شما نمی دونین که مادرم رو به دستور برادرتون کشتن و پدرم هم از غم او خودشو از پرتگاه انداخت پایین؟ شما نمی دونین این سالها منو مثل یه اسیر توی خونه اش نگه داشته و زجرم داده. باز هم توقع دارین من بهش محبت کنم. شاید هم دلتون می خواد ازش تشکر کنم»
مهرو لحظه ای ساکت شد. به رزا نگریست که از عصبانیت سرخ شده بود. عاقبت کلمه هایی را که می خواست به زبان آورد انتخاب کرد.
«اشتباه تو همین جاست دخترم. تو از خیلی چیزها بی خبری، ولی به چه علت من نمی دونم. از مرگ پدر و مادرت خبر دارم، ولی چیزی که من شنیدم این نیست. می خوای تو هم از اون چیزی که من می دونم اطلاع پیدا کنی؟»
«بله. چرا که نه؟ بگین. تعریف کنین؟ شما از پدر و مادرم چی می دونین؟»
«می دونی دخترم، وقتی پدرت، امید، به دنیا اومد شد همه چیز برادرم سالار خان. نمی دونم چرا، ولی همه مردها از اینکه اولاد پسر داشته باشن خیلی خوشحال می شن، حتی اگر کر و کور باشه. از قضا امید از همون بچگی خیلی باهوش و شیرین و عاقل بود. طوری که همه خیلی دوستش داشتن. بزرگ هم که شد همین طور بود. همیشه شاگرد اول و مایه افتخار و مباهات فامیل بود. چیز دیگه اینکه خیلی خوش روزی بود. از وقتی به دنیا اومده بود دست به هر چی می زدن طلا می شد. ضرر تو کارشون نبود. این بود که خیلی سریع وضع زندگی برادرم از این رو به اون رو شد. زمین و ویلا و باغ خرید و انداخت به کار ... ویلا رو توی شمال کرایه می داد و از زمین و باغ هم محصول برداشت می کرد. کار خودش هم که توی بازار بود. مرتب ملک می خرید. این ملک رو هم خرید و توش خونه ساخت به این نیت که بده به پسرش که این همه قدمش شگون داشت. وقتی هم که دخترها بزرگ شدن یه بار دیگه توش دست برد و این عمارتی شد که الان می بینی.
«سالار خان دستش هم خیلی به راه خیر بود. زیاد خیرات می کرد. همین طوری که خدا براش می رسوند هیمن طور هم به بندگان خدا می رسید. بچه ها که بزرگ شدن، اول برای مهربانو خواستگار اومد. خواستگارش پسر یکی از بازاری ها بود که با سالار بده بستون داشتن. خدا بیامرزدش فرامرز رو ... وقتی اومد خواستگاری مهربانو تازه سبیل هاش سبز شده بود. از اونجایی که پسر بدی به نظر نمی اومد سالار هم دخترش رو بهش داد، بعد هم زیر بال و پرش رو گرفت. براش حجره ای توی بازار گرفت و انداختش توی کار قالی ... از اونجایی هم که مدام برای خرید و فروش قالی این طرف و اون طرف می رفت سالار توی همین خونه بهشون جا داد که وقتی می ره سفر دخترش تنها نمونه. بعدش برای شهربانو خواستگار اومد که رسول، پسر معمار اینجا بود. مثل اینکه وقتی اومده بودن برای بزرگ تر کردن خونه، شهربانو رو می بینه و بعد از مدتی که با خودش و خانواده اش کلنجار می ره می آد خواستگاری ... این وقتها معمارها هم واسه خودشون برو بیایی داشتن. این بود که سالار هم شهربانو رو به اون داد.
* * * تا پایان صفحه 281 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)