فصل 21
قسمت 4
«نمی دونم. من که متوجه چیزی نشدم. این مدت پیمان جوری توی خودش فرو رفته که بعید می دونم به فکر حقه و کلک باشه»
«خیلی خب. بهتره دیگه بریم. دیر می شه دادشون در می آد»
رزا با او همراه شد و همان طور که با او از پله ها پایین می آمد موضوع حرف را عوض کرد و گفت: «هنوز هم نمی تونم باور کنم که تو قبول شدی و نرفتی»
رعنا مانند کسی که موضوع برایش حل شده است شانه اش را بالا انداخت و گفت: «باور بکنی یا نکنی هیچ فرقی نمی کنه. مهم اینه که همه چیز گذشته و دیگر کاریش هم نمی شه کرد. بعدش هم، وقتی یه قدم واسه خواسته های کم و زیاد دیگران که هیچ وقت تمومی ندارن برداشتی مجبوری قدمهای دیگه رو هم برداری. اون وقته که می شی یکی مثل من. تو رو می اندازن توی چاه. بعدش هم که می خوای دربیای نه تنها کمکت نمی کنن، بلکه تحقیرت هم می کنن که دست و پا چلفتی بودی و چی و چی ... حالا بسوز و بساز ... برو ناهارت رو بخور»
رعنا با گفتن این حرف از او جدا شد و به طرف آشپزخانه رفت. رزا رفتن او را تماشا کرد و بعد سر میز نشست.
سالار خان سر حال تر از روز قبل نشسته بود و در حال صحبت با شهریار بود. رزا متوجه شد سالار خان بدون ویلچر روی صندلی نشسته و در واقع حالش به مراتب از روزهای پیش بهتر بود. خیلی خوب و روان صحبت می کرد و اثری از لکنت هایی که گاه بر اثر بیماری عارضش می شد نبود. همه متوجه این نکته بودند. چون یکی یکی ابراز خوشحالی کردند.
سالار خان گفت: «ممنونم. اینها رو همه مرهون حضور شما در اینجا و شادی این وصلت فرخنده هستم» و لبخندی سرشار از عطوفت نثار همه کرد که شامل حال رزا هم می شد.
رزا برای اولین بار لبخند او را به روی خودش دید. دلش می خواست گریه کند،ولی به زور جلوی خودش را گرفت. به خودش قول داده بود این عادت را فراموش کند. خودش را به غذا مشغول کرد. جوجه کباب بسیار لذیذ بود و به خوبی طبخ شده بود. کمی کره به برنجش اضافه کرد. وقتی قاشق اول را به دهان می برد متوجه نگاه دقیق عمه مهرو شد که به حرکات شهریار و پیمان دقیق شده بود که برخلاف همیشه ساکت بودند.
پیمان خیلی زود غذایش را تمام کرد و به اتاقش رفت.
سالار خان از خواهرش پرسید: «این پسره چشه. هنوز کسالت داره؟»
مهرو جواب داد: «من اطلاعی ندارم. خودش که چیزی نگفته. بیشتر به نظر می آد از چیزی ناراحته»
شهریار مداخله کرد و گفت:«گمون نمی کنم مشکلی داشته باشه. یا حوصله اش سر رفته یا چون به آب و هوای اینجا عادت نداره نتونسته خودشو وفق بده»
شهریار خودش هم می دانست آب و هوا ربطی به گرفتگی چهره کسی ندارد، ولی می خواست یک طوری ذهن آنان را از واقعیت دور کند. چهره مهرو و سالار خان نشان می داد که حرفش را نپذیرفته اند. بنابراین گفت: «اگه می خواین می رم ببینم چشه؟» و بدون اینکه منتظر حرفی بشود قاشقش را زمین گذاشت و رفت.
مهرو رفتن او را تماشا کرد و بعد آهسته به رزا گفت: «تو نمی دونی اینا چشونه؟»
رزا از اینکه مهرو جمله اش را جمع بسته بود، یعنی شهریار را هم داخل جریان کرده بود متعجب شد و فهمید او حدس هایی زده است. با این حال نمی توانست جواب درستی به او بدهد.
«من ... من نمی دونم. یعنی از کجا باید بدونم»
زن در چهره او دقیق شد و گفت: «تو متوجه نشدی که رفتار شهریار هم تغییر کرده؟ هر چی که هست مربوط به هر دو تاشونه. خود تو هم یه جوری شدی ... سه تایی تون آدمهای چند روز پیش نیستین»
این زن زرنگ تر از آن بود که رزا فکرش را می کرد. انکار هم فایده ای نداشت، ولی نمی توانست حقیقت را به او بگوید. نگاهی به سالار خان و پیروز انداخت که بی توجه به حرفهای آن دو با دقت آخرین لقمه های غذایشان را می بلعیدند. با قیافه متفکری آرام گفت: «من هم متوجه تغییر رفتار شهریار با خودم شدم، ولی راستش رو بخواین علتش رو خودم هم درست نمی دونم. اگرچه شهریار پیش از این هم با من زیاد صحبت نمی کرد، ولی حالا اصلاً توجهی نمی کنه. البته من شکایتی ندارم و برام مهم نیست. پیمان رو هم زیاد نمی بینم که بتونم در موردش نظری بدم. شما بیشتر با اونها در تماس هستن»
مهرو با تعجب به حرفهای او گوش داد و بعد گفت: «اگه ناهارت رو خوردی پاشو بریم توی اتاق من. اونجا راحت تر با هم صحبت می کنیم» بعد خطاب به سالارخان که با دستمال دهانش را پاک می کرد گفت: «دستت درد نکنه داداش، ما که غذامونو خوردیم. اگه با ما امری نیست بریم به کارهامون برسیم»
سالار خان لبخند با محبتی به خواهرش نثار کرد و گفت: »اگه این چند وقت بهت بد می گذره منو ببخش. داداشه و یه عالمه دردسر. می دونم توی این سالها جز زحمت هیچی برات نداشتم»
رزا از اینکه سالار خان این قدر با محبت با خواهرش صحبت می کرد متعجب شد.
مهرو دست برادرش را که روی میز بود گرفت و گفت:«این چه حرفیه؟ تو همیشه برام رحمت بودی. از خدا می خوام سالهای سال تو رو برام نگه داره ... من که برات کاری نکردم ... دلم می خواد کنیزیت رو بکنم داداش . اینم بدون هر جا که تو باشی اگه واسه دیگران جهنم باشه واسه من بهشته»
* * * پایان فصل 21 * * *
* * * تا پایان صفحه 278 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)