فصل 21
قسمت 1

جلوی آینه ایستاد و برای چندمین بار قیافه جدیدش را وارسی کرد. سخت می شد قضاوت کرد که قشنگ تر از قبل شده بود یا نه. به خود گفت: به اون قیافه عادت کرده بودم. به این یکی هم عادت می کنم. آینه ... تو هم یواش یواش به این قیافه جدید عادت می کنی.
دستی به ابروانش کشید و آن را مرتب کرد. دیگر اثری از قرمزی روز قبل در آن هویدا نبود. خانمی که روی صورتش کار کرده بود گفته بود از گذاشتن ماسک خیار رنده شده و از این جور چیزها بپرهیزد و در عوض پمادی برای از بین بردن التهاب به او داده بود. با این حال باید دو روز از آن استفاده می کرد. پماد را از کنار آینه برداشت و آرام به صورتش مالید، بعد با انگشتانش آن را پخش کرد. روی پوستش احساس خنکی کرد.
ساعت دوازده بود. تصمیم گرفت سری به اتاق عقد بزند. از سر و صداهایی که می شنید می دانست شهین آمده و عده ای هم در آنجا مشغول کمک هستند. اگرچه قصد نداشت دخالی در کار آنها بکند، ولی می خواست برود. فقط و فقط برای اینکه شاید شهریار را آنجا ببیند.
تمام مدت روز قبل و آن روز موقع صرف صبحانه شهریار با او طرف صحبت نشده بود. حتی وقتی از آرایشگاه بیرون آمده بودند هم به او نگاه نکرده بود. رزا دلش می خواست از نگاه او بداند که قشنگ شده است یا نه. در این التهاب می سوخت.
به خودش دلداری داد: با اون صورت که عین لبو سرخ شده بود همون بهتر که نگام نکرد، وگرنه تو ذوقش می خورد.
از اتاق بیرون زد و به اتاق عقد رفت. شهریار و پیروز و پیمان- که هنوز چون کتک خورده ای می مانست و مجبور شده بود در جمع حاضر شود- جلوی در ایستاده بودند و صحبت می کردند.
شهین که دست به کمر به عزیز دستور می داد با دیدن او لبخندی ریاست مابانه زد و گفت: «چطوره؟»
رزا نگاهی به عقب انداخت و وقتی شهریار را سرگرم گفتگو دید به جای هر جوابی سری به علامت تشکر برای او خم کرد. می خواست برود. وقتی پیمان آنجا بود دیگر ماندن جایز نبود. از طرفی نمی خواست طوری به نظر بیاید که برای بودن کنار شهریار دنبال بهانه بوده است. می خواست بی اعتنا باشد، همان طور که او بود.
همان موقع رعنا را دید که با چادر دوخته و آماه شده به طرفش می آید و می خواهد آن را پرو کند. رزا به عمد و در حالی که چشمکی پنهانی نثار رعنا می کرد با حالت قهرگونه راهش را کشید و به اتاقش رفت.
رعنا نگاهی به شهریار انداخت که توجهش به آن دو جلب شده بود، بعد به سرعت در پی اش روان شد. وقتی وارد اتاق شد در را بست و پرسید: «جریان چیه؟»
رزا لبخندی زد و گفت: «بشین تا برات تعریف کنم»
رعنا همان طور که می نشست گفت: «امان از دست تو. بگو ببینم باز چی شده؟»
رزا آنچه این چند روز اتفاق افتاده بود را تعریف کرد و بعد گفت:«حالا فهمیدی؟ جریان از این قرار بود»
رعنا متفکر گفت: «هوم ... جالبه. آخرش این پسره کار خودش رو کرد. من از اولش هم مونده بودم که تو با وجود شهریار چطور از این پیمان خوشت اومده، ولی باز به خودم گفتم شاید عاشقش شدی. عشق هم که این حرفها سرش نمی شه و منطق توش نیست ... فرمول هم که نداره ... دیروز هم که باهاتون بودم متوجه بی اعتنایی هاتون به هم شدم ه خب این رو هم به حساب قبلی گذاشتم، ولی خیلی عجیبه! با این چیزهایی که تو تعریف می کنی پس چرا این طوری رفتار می کنه؟ شاید به علاقه تو نسبت به خودش مطمئن نیست؟»
«به این فکر نکرده بودم. من بیشتر حدسم اینه که از دست من دلخوره، به خاطر اینکه داشتم با پیمان صحبت می کردم»
رعنا که از همه جریان باخبر نبود گفت: «اما من فکر نکنم. اینا تو خارج این قدر از این چیزها می بینن که براشون عادیه. حرف زدن یه پسر با یه دختر ...»
رزا که می خواست موضوع صحبت را عوض کند به شوخی گفت: «ببخشید ... جنابعالی چند وقت خارج تشریف داشتین که این همه در این باره اطلاعات دارین؟»
رعنا خودش را متفکر نشان داد و بعد با انگشت چیزی را حساب کرد و گفت:«دو تعطیلات آخر هفته رو هاوایی بودم، یه تعطیلات رو هم که به اسکاندیناوی رفته بودم یه ده روزی هم که جزایر مالت بودم»
رزا خندید و گفت: «اُه اُه ... چه جاهایی هم رفته. این همه جا رفتی و منو نبردی بی معرفت؟ این جزیره آخری که گفتی کجا بود؟ چنین جایی رو نقشه هست؟»
«نمی دونم. منم یه چیزی گفتم ... راستش جغرافی ام تو دبیرستان افتضاح بود. حوصله شو نداشتم. در عوض تا دلت بخواد عربی ام خوب بود. یه معلم داشتم از بس باهامون عربی کار می کرد من تو خواب هم درس حفظ می کردم. چند بار منو در حالی که داشتم فعلهای عربی رو صرف می کردم از خواب بیدار کردن. به خدا راست می گم. همین طوری واسه خودم کتب کتبا کتبو می گفتم»

* * * تا پایان صفحه 267 * * *