فصل 20
قسمت 3

در افکاری دور و دراز غوطه ور شد. اندکی بعد آهی کشید و دوباره نوشت.

زیر پلکت سایه بانم می دهی؟
چتر عشقت می گشایی؟
سرپناهم می دهی؟
با نگاه نازنینت عشق را آیا نشانم می دهی؟
در نگاهم اشتیاقم را نمی بینی؟
نوای قلب پاکم را، صدای آه هایم را؟ ...
مرا این گونه باور کن
بسی تنها، بسی خسته
بی کس! از یادها رفته! خدا هم بنده اش از یاد برده؟!
مرا آیا گناهی است؟ که شاید زجر آن این است
غریبی
بی کسی
حرمان و فراموشی


قلم را داخل موهایش فرو کرد و با آن سرش را خاراند. دفتر را بست و در کشوی میزش گذاشت. توجهش به مورچه ای جلب شد که دانه کوچکی را با زحمت از دیوار بالا می کشید. با نگاه آن را دنبال کرد. گفت:«مورچه کوچولو تو هم مثل من تنهایی؟ رفیقهات کجان؟ نکنه اونها رو گم کردی؟ کاش می دونستم مقصدت کجاست و کمکت می کردم. چی داری با خودت می بری؟ قربون اون شکم کوچولوت برم که با این چیزها پر می شه»
ساکت شد و دستش را زیر چانه اش گذاشت و تا وقتی که از شکافت کوچک پریز برق از نظرش ناپدید شد مورچه را دنبال کرد. از جایش برخاست و از قفسه کتابهایش کتابی را برداشت و سطری از آن را خواند.

به چشمانت بیاموز هر کسی و هر چیزی ارزش دیدن ندارد. برای هر کسی بی خواب نشود. زیباییها را ببیند، ولی مفتون آنها نشود. به لبانت بیاموز هر کلامی را عنوان نکند و هر چیزی و هر کسی را نبوسد و یا نچشد. به دستانت بیاموز هر متاعی ارزش گرفتن و هر دستی ارزش فشردن ندارد. به قلبت بیاموز همیشه عاشق باشد، ولی نه عاشق هر کسی ... هر کسی را در دنیای خصوصی خودت راه مده ...

رزا کتاب را بست و کمی فکر کرد. دوباره کتاب دیگری برداشت و چند سطر آن را جدا جدا خواند.

سن مشکل عشق نیست. زمان بلور اصل را کدر نمی کند مگر آنکه تو پیوسته برق انداختن آن را از خاطر برده باشی.
تا آن روز خبر نداشت دنیای بی عشق چه دنیای تاریکی است. باز جای شکرش باقی بود که به باتلاقی از خودخواهی ها نرسید. بعضی به گنداب می رسند. جایی که عوض آنکه برویند و رشد کنند و دست در گردن آسمان بیندازند و از نردبان آن بالا روند و به لجن تبدیل می شوند ...

کتاب را بست و آن را سر جایش نهاد. وقتی شهریار آن طور از عشق سخن گفته بود با خود اندیشید حرف مضحکی به زبان رانده. حال می دید اغلب کسانی که دست به قلم دارند به نوعی در کارهایشان از عشق سخن رانده اند. بلند با خود گفت: «اون طوری هم که شهریار می گفت حرف من مسخره نبود، ولی چرا اون چنین استنباطی داره؟»
شل و وارفته روی تختش نشست که عمه مهرو در پی اش شکوه و رعنا با تک ضربه ای به در وارد شدند.
مهرو گفت:«خانومی،اومدیم چادر سفیدت رو اندازه کنیم، پاشو وایسا»
رزا ایستاد. همان طور که رعنا پارچه ای را روی سرش اندازه می کرد گفت: «صاف وایسا و سرت رو بالا بگیر وگرنه چادرت کوتاه می شه»
رزا اطاعت کرد. عمه مهرو نظر داد: «اگه درز نمی خوره یه کم بلندتر بگیرش»
«چشم خانوم، همین جا خوبه؟ قیچی اش کنم؟»
«خوبه. قیچی بزن. مبارکه»
رعنا و شکوه هم مبارک باد گفتند و صلوات فرستادند. رعنا همان طور که چادر را از روی سر او برمی داشت بوسه ای بر روی گونه اش گذاشت و اضافه کرد: «خوشبخت باشی»
رزا نگاه محبت آمیزی به او انداخت و بعد به حرکت قیچی روی پارچه خیره شد که تر و فرز آن را می برید. رعنا به سرعت چند کار دیگر هم روی پارچه انجام داد و بعد آن را تا زد و گفت: «تا یک ساعت دیگه حاضره»
عمه مهرو گفت: «خیلی خب. حالا باید یه اتاق رو برای عقد در نظر بگیریم و تزیینش کنیم. فردا پنجشنبه است. تا جمعه که مراسم عقد و عروسی است زیاد وقت نداریم. حالا بگید کدوم اتاق بهتره؟»
شکوه گفت: »یه اتاق پایین هست که گچبری قشنگی داره و آقا مهمونای خصوصی شون رو اونجا می برن. اگه آقا اجازه بدن اون اتاق از همه جا بهتره»
«حق با توست. اون اتاق خیلی بزرگ نیست. همینش خوبه که زیاد وقت نمی بره. من به سالار می گم. موافقت ایشون با من»
بعد رو به رزا ادامه داد: «آماده شو برای کارهای اولیه بریم آرایشگاه»
رزا گفت:«می تونم خواهشی ازتون بکنم»
عمه مهرو که پس از به زبان آوردن جمله آخرش برای خارج شدن به طرف در حرکت کرده بود ایستاد و گفت: «بگو عزیزم»
رزا انگشتانش را مثل موقعی که درس جواب می داد در هم حلقه کرد و گفت:«می شه شکوه خانوم و رعنا جون هم با ما بیان؟»
متوجه شکوه شد که با دهانی باز او را می نگرد. رعنا هم متعجب تر از او همه تن گوش شده بود تا پاسخ او را بداند.
عمه مهرو با مهربانی گفت:«چرا نمی شه جونم. اگه کار ندارن و خودشون هم دوست داشته باشن می تونن بیان»
رزا با اینکه می دانست هر دو از این حرف او شاد شده اند رو به آن دو گفت: «می شه شما هم بیاین؟»
شکوه در حالی که سعی می کرد شادی اش را پنهان کند گفت: »اگه خانوم جون بگن من حرفی ندارم»
رعنا هم به طبع او همان پاسخ را داد.
عمه مهرو گفت: «حالا که این طوره پس زود پاشین حاضر بشین که دیر شده»
هر سه از اتاق خارج شدند. وقتی در را پشت سرشان بستند رزا هنوز لبخند بر لبانش بود. خودش هم نمی دانست چرا شکوه را هم دعوت کرده بود. شاید انگیزه های ناگهانی برای به دست آوردن دلی بود که این سالها از دست صاحبش عذاب کشیده بود. درست بود که شکوه همیشه او را تحقیر کرده بود، ولی هیچ وقت رزا سعی نکرده بود نظر او را نسبت به خودش تغییر دهد. شاید خودش هم از این بابت مقصر بود. از وقتی که داستان زندگی رعنا را شنیده بود در ذهنش به این نتیجه رسیده بود که شکوه نیز چون او زجر کشیده است. چه چیزی بدتر از اینکه در این خانه، ولو در هر نقشی کار می کرد و صبح را شب و شب را صبح می نمود؟
روسری اش را درست کرد و از اتاق خارج شد. همان جا شکوه و رعنا را دید که آماده شده بودند و منتظر او و عمه خانم ایستاده بودند. شکوه همان طور که چند دستور مختلف در مورد غذا به شهین می داد با آمدن عمه خانم ساکت شد.
رزا به شهین گفت: «ببخش که جا نداریم تو رو همراهمون ببریم. خیلی دلم می خواست تو هم می اومدی. آخه من که مادر و خواهر ندارم. دوست داشتم شما جای اونها رو برام پر کنین»
شهین که به خاطر همراهی نکردن با آنها مکدر بود به رزا بی محلی کرده بود، ولی از این حرف او چهره اش گشاده شد و با محبت او را در آغوش گرفت و گفت: «برین به سلامت»
رزا رو به عمه مهرو گفت: «شهین جون خیلی خوش سلیقه است. فکر کنم اتاق عقد رو بهتره بدیم اون تزیین کنه»
عمه مهرو گفت: «این هم حرفی. پس یه لطفی بکن. امشب فهرستی تهیه کن ببین چی احتیاجه. فردا صبح با بچه ها برو خرید کن. ببینم تعریفی هستی یا نه؟»
وقتی قیافه متعجب او را دید به گمان اینکه از سختی کاری که به او محول شده به این قیافه درآمده است افزود: «نترس،تنها نمی گذاریم. این قلچماقها رو می گیم بیان کمک کنن وصلشون کنی. شما فقط امر کن»
شهین لبخند زد و گفت: «چشم خانوم. من دوستی دارم که اتاق عقد می چینه. صبح که رفتم با اجازه شما نمونه کارهاش رو می بینم ... یه چیزی هم خودم می گذارم روش و یه اتاق عقد خوشگل تحویلتون می دم. شما تشریف ببرید به امان خدا» و در حالی که چهره اش سرشار از امتنان بود آنها را تا دم در راهنمایی کرد.

* * * پایان فصل 20 * * *

* * * تا پایان صفحه 264 * * *