فصل 19
قسمت 4

نوشته بود:

سلام. امیدوارم منو به خاطر داشته باشین. من همون کسی هستم که با موتورم نزدیک بود بهتون بزنم. غرض از مزاحمت این بود که بهتون بگم خیلی در موردتون فکر کردم. از نجابت و سنگینی شما خیلی خوشم اومده. من از خانواده مومنی هستم و توی خانواده ما دوست شدن با یه دختر کار پسندیده ای نیست. چون اگه مقدر نباشه و نشه با اون دختر ازدواج کنیم نامردیه. من این نامه رو نوشتم چون بیشتر از این طاقت نداشتم حرف دلم رو مخفی کنم. از اونجایی که الان شرایطم برای ازدواج مناسب نیست می خواستم بدونین تا اگه شما هم مختصر علاقه ای به من دارین تا وقتی که بتونم پا پیش بذارم صبر کنین.

«آخرش هم امضا کرده بود و نوشته بود ارادتمند شما نبی»
رعنا برای چند لحظه ساکت شد و بعد با نگاهی غمبار به رزا نگریست. رزا با لبخند نوازشگرانه ای به صورت او دست کشید و گفت:«آدم جالبی بود، نه؟»
«آره. برای من که همه چیز بود. هیچ مردی توی دنیا مثل اون نمی شه. می دونی وقتی نامه رو وندم نفسم بند اومد. باور نمی کردم بهم علاقه داشته باشه. نامه اش توی دستم بود، ولی با این حال باور نمی کردم. هنوز هم باور نمی کنم که اون به من ...علاقه پیدا کرده باشه. آخه مگه من کی بودم؟ میون این همه دختر که هر روز از کنارشون رد می شد و خیلی هاشون از من خوشگل تر بودن ...»
رزا گفت: «چرا این حرف رو می زنی. تو خیلی قشنگی، خیلی نازی. از همه مهمتر خیلی خوبی»
رعنا سرش را تکان داد و گفت: «هر چی بودم از من بهتر هم دختر زیاد بود. به جز این خیلی بالاتر از اینها بود که بشه گفت ... من در برابر اون هیچ بودم ... نامه رو چند بار خوندم و هر بار یه چیز جدید از اون فهمیدم. بار آخر هم خوندمش تا ببینم باید جواب نامه اش رو بدم یا نه. فهمیدم جواب نمی خواد»
«نامه رو چی کار کردی. هنوز نگه داشتیش؟»
«نه. متأسفانه نمی تونستم نگهش دارم. برای همین وقتی آخرین بار خوندمش آروم گذاشتمش توی تشت آب ... همون طور نگاه کردم تا یواش خیس شد و بعد وقتی حسابی شل شد و وا رفت از توی آب بیرون آوردمش و به هزار تیکه تبدیلش کردم و با چند کاسه آب فرستادمش توی راه آب ...»
رزا آهی از روی افسوس کشید و گفت: «چقدر حیف شد»
رعنا در حالی که بغض گلویش را فرو می داد گفت: «حیف خودش بود که از دستم رفت»
رزا که دوست داشت زودتر عاقبت کار را بداند گفت: «چطور از دستت رفت؟ اون که دوستت داشت!»
سرش را میان دستانش گرفت و گفت: «چه خام بودم من که فکر می کردم خوش اقبالم کسی که دوستش دارم منو دوست داره و همین .. تموم شد و رفت. نمی دونستم دست تقدیر چه به روزم می آره. آخه که دلم هزار تیکه شد و با هیچ بخیه ای به هم وصل نشد»
دوباره به رزا نگاه کرد و گفت: «آره، اون دوستم داشت. کارم این شده بود که توی مسیر ببینمش ... تا اینکه یه روز سلام کرد. من هم جوابش رو دادم. همین بود که این هم فهمید من هم دوستش دارم و بدون اینکه قراری با هم گذاشته باشیم هر دو می دونستیم که منتظر روزی هستیم که شرایط مهیا بشه و اون به خواستگاری من بیاد. بعد از اون فقط به هم سلام می کردیم. از طرف دیگه به مرور من با خواهرزاده اش، مژگان، دوست شدم. اون ساعتهای تفریح می اومد پیش من و با هم از زمین و زمان حرف می زدیم. یه وقتهایی هم با زرنگی جریان رو می کشوند به دایی اش و از اون تعریف می کرد، بدون اینکه در مورد نامه و علت آشنایی مون چیزی به روی من بیاره. این طوری فهمیدم اون کلی دایی و خاله دغاشت که اغلبشون ازدواج کرده بودن. یه روز ازش پرسیدم که این دایی تو چرا ازدواج نمی کنه؟ با محبت نگاهم کرد و گفت: درست نمی دونم، ولی فکر می کنم یکیش اینه که دختری که دوست داره هنوز باید درس بخونه. با این حرفش به من فهموند که باید به درسهام بیشتر توجه کنم. با این حرفش قانع نشدم. پرسیدم: فقط این نیست. دیگه علتش چیه؟ اون شونه هاشو بالا انداخت. سعی کردم کمکش کنم یا به نوعی از زیر زبونش بیرون بکشم. گفتم: پول نداره؟ گفت:فکر نکنم مشکلش این باشه. گفتم: سربازی نرفته؟ گفت: خیلی وقته خدمتش تموم شده. گفتم: تو می دونی،ولی به من نمی گی ... با دلخوری نگاهم کرد و گفت:اگه می تونستم می گفتم. بعد منو ترک کرد و رفت. از اینکه با اصرار رنجوندمش ناراحت شدم. زنگ تفریح بعد خودم به کلاسشون رفتم. سرش روی میز بود و چهره اش رو پنهون کرده بود. روی نیمکت کنارش نشستم و قلقلکش دادم. بدون اینکه بخنده سرش رو از روی میز برداشت و وقتی منو دید لبخند زد. بدون هیچ گله و شکایتی دوباره با هم از موضوعات مختلف حرف زدیم و دوستیمونو از سر گرفتیم، با این تفاوت که این جریان باعث شد دوستی من و اون بیشتر پا بگیره. اون روز با هم همراه شدیم تا به خونه بریم. منزل اونها سر خیابون و در مسیر من بود. از اینکه تا حالا این مطلب رو نمی دونستم تعجب کرد. جلوی در داشتیم در همین مورد صحبت می کردیم که نبی رو دیدیم. وقتی مژگان سلام کرد من هم سلام کردم. نبی با تعجب و خوشحالی جواب هر دومون رو داد. با محبت با مژگان شروع به صحبت کرد و گفت که اومده به مادرش بگه شب شام به خونه اونها بیان. وقتی علتش رو پرسید گفت که قرار خواستگاری برای خواهرش که می شد خاله مژگان بیاد. اون هم با خوشحالی دستهاش رو به هم کوبید و به من گفت یه دقیقه صبر کن تا من بیام. پیش از اینکه من مخالفت کنم پرید توی خونه تا به مادرش خبر بده، ولی در واقع منو با نبی اونجا گذاشت و رفت. نبی موتورش رو روی جک تنظیم کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: شما حالتون خوبه؟ گفتم: ممنون. گفت: نامه ام به دستتون رسید ... با خجالت گفتم: بله. مژگان جون رسوند. گفت: دختر خوبیه، مگه نه؟ گفتم: بله. گفت: بیشتر از اون ... قابل اطمینانه ... من خیلی چیزها رو که به هیچ کس نمی تونم بگم به اون می گم. شما هم اگه موردی پیش اومد بهش اعتماد کنین. می دونستم منظورش اینه که اگه می خوای حرفی به من بزنی به اون بگو تا به گوش من برسونه ... با اینکه دوست نداشتم کسی میون ما باشه سری به علامت موافقت تکون دادم. بی مقدمه گفت:دختر خوشگلی هستی ... نمی دونستم چی باید بگم. تمام بدنم از حالت عادی خارج شد و از دهنم در رفت و گفتم: تازه فهمیدین؟ لبخندی زد و با حاضرجوابی گفت: خیلی وقته که اینو فهمیدم، ولی تازه تونستم بهت بگم. دیدم این دختره بلا دیر کرده، گفتم: این خواهرزاده شما هم که ما رو اینجا گذاشته. با عرض معذرت من باید برم. منزل منتظرم هستن و نگران می شن. گفت: هر طور راحت هستین. گفتم: پس از طرف من ازشون عذرخواهی و خداحافظی کنین. خداحافظی کردم و از اونجا دور شدم. نفهمیدم کی به خونه رسیدم. وقتی چادرم رو از سرم برداشتم دیدم جایی که چادر رو نگه داشته بودم از عرق خیس شده و پر از چروکه.
«خلاصه چند بار دیگه هم خواهرزاده اش با سیاست یه کاری کرد که ما تونستیم همین طور با هم صحبت کنیم. در این مدت بیشتر باهاش آشنا شدم. خیلی شوخ و خوش اخلاق بود. همش می خواست همه رو شاد کنه. بیشتر حرفهاش ته رنگ طنز داشت و آدم از هم صحبتی باهاش سیر نمی شد. علاقه اش بدجوری توی دلم ریشه کرده بود. شب و روز نداشتم. تنها چیزی بود که بهش فکر می کردم. از درس و مشق هم افتاده بودم ... تا اون روز ... اون روز مژگان مریض بود و من بر خلاف همیشه تنها به خونه برمی گشتم. از دور نبی رو دیدم که با موتور داشت به طرف من می اومد. به طرز گیج کننده ای اون روز خوش قیافه شده بود. مثل همیشه دل توی دلم نبود. با دیدنش لبخند زدم. نگاهش به من بود، با لبخندی که چهره اش رو بارها و بارها بیش از پیش خواستنی کرده بود. ناگهان دختر بچه ای از پشت ماشینی که پارک شده بود پرید جلوش ... اونم بی معطلی ترمز کرد. من مثل دیوونه ها جیغ می کشیدم، چون اونو دیدم که حدود دو متر به هوا پرت شده و داره به زمین می افته. بدنش محکم به زمین خورد و بعد دیگه حرکت نکرد. نفهمیدم چطور به طرفش دویدم. همه مثل من به طرف اون دویدن تا کمکش کنن. وقتی بالای سرش رسیدم ...»

* * * تا پایان صفحه 245 * * *