فصل 19
قسمت 3
از هیچ کس هم جز شما دستور نگیرم، چون شما خانوم خونه ای و همه باید بعد از سالارخان از شما حرف شنوی داشته باشن. شکوه هم خون خونش رو می خورد، ولی نمی تونست حرفی رو حرفش بیاره»
«خوب شد، دلم خنک شد. آخرش یکی حالیش کرد که خانوم خونه منم، نه اون»
«از اون جهت به نفع تو شد، ولی من چی؟ تا ابد که مهرو خانوم خیال نداره اینجا بمونه. وقتی رفت ... واویلا، باید اشهدم رو بخونم. شکوه پوستمو می کنه و توش پر کاه می کنه»
«تا اون موقع کی مرده و کی زنده. شاید هم فراموش کرد»
«کی فراموش کنه؟ شکوه؟»
رزا دستش را مانند اینکه پشه مزاحمی را از خود می راند در هوا حرکت داد و گفت:«حرف اونو نزن. ولش کن بیا از خودمون بگیم. تعریف کن. داشتی می گفتی؟»
«چی می گفتم؟»
«در مورد خودت ... البته اگه ناراحت نمی شی»
رعنا دوباره در لاک اندوه خود فرو رفت و گفت:«باشه، اگه تو این طور می خوای تعریف می کنم. امر، امر شماست. شما خانومه خونه ای ...»
«اِ ... لوس نشو دیگه. این حرفها چیه. تعریف کن»
«خب بذار ببینم کجا بودم»
«اونجا که روز بعد توی خیابون دیدیش»
«آهان ...» و دوباره نگاهش رنگ دیگری گرفت. «وقتی نگام کرد می خواستم زمان متوقف بشه. همون جا بایسته و دیگه یه ثانیه هم جلو نره، ولی مثل همیشه این اتفاق نیفتاد» آهی کشید و ادامه داد: «احساس عجیبی داشتم، مثل اینکه بخوای فرار کنی از لذت بخش ترین لحظه زندگیت، ولی نمی تونی. نمی دونی چقدر سخته که به لحظه ها التماس کنی که زودتر بگذرن تا لحظه ای که برات امکان داره اونو ببینی برسه و بعد با دیدنش به لحظه ها التماس کنی که تو رو خدا دیرتر تکون بخورین تا بتونی بیشتر و بیشتر طعم حضورشو حس کنی. فقط حضورشو ... اون باشه و تو هم باشی، حتی اگه جایی باشه که نتونین حرف بزنین ... نشه صدای همدیگر رو بشنوین ... فقط موجی از وجودتون وجود داشته باشه. خدا می دونه که این لحظه ها چقدر زود می گذره و باز تو می مونی وتنهایی و یه احساس احتیاج به هوای اون که وجود تو مثل خوره می خوره. شاید هم یه احساس ندامت که چرا سدها رو کنار نزدی و چرا جلو نرفتی و چرا هر چی توی دلت جمع شده را نگفتی؟ نکنه فردا فراموشت کنه و این موضوع یادش نیاد. اون وقت دنبال چه بهونه ای بگردی که بهش نزدیک بشی؟ بعد از اون من موندم و یه دنیا ندامت. مدام به خودم می گفتم کاش با یه لبخند جوابش رو می دادم و این طور عین ماست نبودم ...
«بعد که کمی از گیجی دراومدم فکر کردم چطور شد اون به من که رسید نگام کرد؟ نکنه تماماین مدت که من بهش زل زده بودم اونم بدون اینکه نگام کنه منو زیر نظر داشته؟ وای که چقدر بد می شد. دلم نمی خواست حتی ذره ای هم فکر کنه که من بهش توجه دارم. می دونی؟ نمی خواستم غرورم رو بشکنم، حتی اگه تا حد مرگ عاشقش بودم نمی خواستم اون بدونه. معتقد بودم مردها باید به زنها ابراز علاقه کنن»
رزا پرسید: «حالا توی این مدت که نگاش می کردی اون متوجه تو بود؟»
«آره بابا، اون زودتر منو دیده بود، ولی تا موقعی که نزدیک شد نفهمیدم نگام می کنه، به خصوص که من اونطور دقیق در حال برانداز کردنش بودم. بعدش هم که به من نزدیک شد می خواس سلام کنه که وقتی قیافه هاج و واج منو دید زبونش نچرخید»
«آخی، طفلک. پس خیلی خجالتی بود»
«نه خجالتی نبود، محجوب و مومن بود. توی خانواده ای بزرگ شده بود که همه مومن بودن ... حالا برات می گم. خلاصه ... از اون روز من کارم شده بود شب رو روز کنم. سر کلاس هم مثل مترسک بشینم و وقتم رو آتیش بزنم تا ظهر بشه و اونو موقع رفتن به خونه ببینم. وای که چقدر اون ثانیه ها برام لذت بخش بود. حالا که فکرش رو می کنم دلم می خواد باز زمان به عقب برگرده و من تو همون زمان باشم. باور کن تمام لذت زندگیم همون لحظه ها بود و دیگه هیچ ...»
رزا دست رعنا را گرفت و با اطمینان به او گفت:«می تونم درک کنم»
«از اون روز به بعد اخلاقم عوض شد. انگار یکدفعه رشد کرده بودم و بزرگ شده بودم. دیگه با پسرها شوخی نمی کردم. کم حرف شده بودم و بیشتر توی خودم فرو می رفتم و کمتر می خندیدم. لباس پوشیدنم هم تغییر کرد. مادرم رو مجبور کردم یه چادر نو برام بخره. کفشم رو مرتب تمیز می کردم و با روغن براقش می کردم. به خصوص موقع بیرون اومدن از مدرسه حسابی وارسی می کردم تا چادرم خاکی نباشه و ایرادی تو وضعیت ظاهرم نباشه. شبها با خودم نقشه می کشیدم که روز بعد چطوری نگاش کنم. خودم رو مجاب می کردم که باهاش سر صحبت رو وا کنم، ولی سر آخر همیشه جریان یه جور دیگه پیش می رفت و اون طوری نمی شد که من دلم می خواست. این جریان دو ماهی ادامه داشت تا اینکه یه رو وقتی از مدرسه بیرون می اومدم یه دختری که معلوم بود دانش آموز راهنمایی مدرسه ماست اومد جلو و سلام کرد.
«منظورت از دانش آموز راهنمایی چیه؟»
رعنا متوجه منظور رزا شد و گفت: «مدرسه ما خیلی بزرگ بود، در واقع هم راهنمایی بود و هم دبیرستان»
«آهان ... خب بعد چی شد؟»
«من با تعجب نگاش کردم و جواب سلامش رو دادم. گفت:شما رعنا خانوم هستین؟ من هم گفتم بله، با من کاری داشتین؟ گفت:دایی اینو داده بدم به شما گفت شما می شناسیدش. اسمش نبی است ... تعجب کردم. فکر نمی کردم اون خواهرزاده ای به این بزرگی داشته باشه که فقط چند سال با من اختلاف سن داشته باشه. در حالی که سعی می کردم خوشحالی ام رو پنهان کنم با تردیدی ساختگی نامه رو ازش گرفتم و گفتم: با اینکه از این کارها خوشم نمی آد، ولی از روی ادب دستت رو رد نمی کنم. دختر انگار با یه نگاه تا ته دل منو خونده بود، از نگاه و لبخندش معلوم بود. مودبانه گفت: شما لطف دارین که دستم رو رد نمی کنین. می دونین دایی من هم از اون آدمها نیست که از این کارها انجام بده، ولی این یه مورد استثناییه. وقتی این جمله رو گفت چشمکی زد و بعد گفت: در ضمن اون به من خیلی اعتماد داره. شما هم می تونین به من اعتماد کنی. من به کسی چیزی نمی گم.
«از اونجایی که نمی خواستم پیش اون دختر بد جلوه کنم لبخند زدم و گفتم مطمئنم که همین طوره و امیدوارم خیر باشه. خندید و گفت: تا نظر شما چی باشه. بعد خداحافظی کرد و به سرعت دور شد. به خودم اومد. نامه رو توی جیبم گذاشتم و راه افتادم. دل توی دلم نبود. از خودم پرسیددم الان که اونو می بینم چه واکنشی نشون می ده، ولی وقتی دیدمش مثل همیشه بود. آروم، مثل باد بهاری با نگاهش دلم رو نوازش کرد و گذر کرد. به سرعت خودم رو به خونه رسوندم. ناهارم رو با چند قاشق توی حلقم فرو کردم و نجویده قورت دادم و به اتاقم رفتم. نامه رو از توی جیبم درآوردم که بخونم، ولی پشیمون شدم. اونجا امن نبود. هر آن ممکن بود کسی بیاد تو و من رو موقع خوندن غافلگیر کنه. در ضمن دلم می خواست با آرامش اونو بخونم، نه هول هولکی. این بود که زدم تو آشپزخونه و از مادرم پرسیدم آب گرمه، می خوام برم حموم. مادرم با عجب گفت: تو که تازه حموم بودی. من هم گفتم ورزش داشتیم و عرق کردم. نمی تونم خودم رو تحمل کنم. مادرم گفت: حموم گرمه، ولی سارا درجه آبگرمکن رو زیاد کرده که حموم بره. به اون بگو اگه چیزی نگفت تو برو. من هم به خواهرم، سارا، گفتم و بعد لباس تمیز برداشتم و پریدم تو حموم. بعد از اینکه لباسامو درآوردم تشت رو گذاشتم زیر شیر آب تا سر و صدا کنه که مثلاً اونا فکر کنن من دارم خودم رو می شورم. بعد نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.
* * * تا پایان صفحه 241 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)