صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 17
    قسمت 2


    رعنا مکث کرد و گفت: «نه؟ قهر واسه چی؟» بعد آرام و جدی گفت:«ولش کن اما یه چیزی ... هیچ وقت فکر نکن دوستت ندارم. قلب من یه لژیونه ... هر کسی اسمش توی اون ثبت بشه دیگه بیرون اومدنی نیست»
    «پس من الان یکی از لژیونرهای قلبت هستم؟»
    «البته عزیزم. خیلی خب ... من رفتم، تو هم زود بیا»
    رزا زود خودش را به میز رساند. سالارخان باز هم سر میز حاضر نبود. او در طول صرف غذا ساکت بود و در واقع با غذایش بازی می کرد. حتی سخنان خنده دار عمه و پسرها هم نتوانست او را از لاک خودش بیرون بکشد. شهریار هم همین طور بود. ولی کمی بعد آنقدر عمه خانم او را به حرف گرفت که وضعیت فرق کرد. شنید که عمه خطاب به او چیزی گفت، ولی درست متوجه نشد.
    پرسید: «بله؟ حواسم نبود. چی فرمودین؟» و نگاه پیمان را که بی شک متوجه حال او و شهریار شده بود احساس کرد.
    عمه خانم دوباره گفت: «گفتم مثل اینکه اشتهایی به غذا نداری ... همیشه همین طوری یا به خاطر کسالتی که پیدا کردیه؟»
    رزا مکث کرد. چه باید میگفت. ذهنش درگیر بود و هنوز هیچ پاسخی به ذهنش نیامده بود. قاشق و چنگالش را زمین گذاشت و گفت: «نمی دونم ... یعنی ... خب ...»
    آهی کشید و ادامه داد:«می شه گفت من زیاد غذا نمی خورم و ...»
    «ولی حالا باید بخوری. این چند روز احتیاج به انرژی بیشتری داری. نمی خوای که وسط مجلس ضعف کنی»
    رزا از شرم صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. سعی کرد خود را مشغول غذا خوردن نماید. عمه مهرو متوجه حالت او شد و به سرعت حرفش را عوض کرد.
    «خب بچه ها، برنامه برای بعدازظهر چیه؟ برادرم همه مسئولیتها رو گردن من انداخته. از قرار من هم حق مخالفت ندارم. باید از حالا برنامه ریزی کنم، چون تا روز مراسم وقت زیادی نداریم» رو به شهریار ادامه داد: «خب، چه چیزهایی واسه عروسی خریدید؟»
    شهریار که دیگر غذایش را به اتمام رسانده بود صندلی اش را عقب کشید و به سرعت خریدهایشان را نام برد.
    عمه مهرو گفت: «حالا این خریدهاتون رو کجا گذاشتین؟»
    «پدربزرگ اونا رو دید و بعد گفت تو اتاقم بذارمشون»
    «خیلی خب. از قرار یه سری از چیزها رو نخریدین. برای تو هم باید خرید کنیم»
    شهریار با بی تفاوتی گفت: «من که چیزی احتیاج ندارم، من ...»
    عمه مهرو میان حرف او چشم و ابرویی نازک کرد و گفت: «وا، چه حرفها! پسرم هر چیزی اینجا رسم و رسومی داره. شما باید چیزهایی رو که برای یه داماد لازمه داشته باشی. اگه موافقی بعدازظهر برنامه بذاریم و بریم برای تو هم خرید کنیم؟»
    «هر طور شما بفرمایید»
    «خیلی خب رزا، تو چطور عزیزم؟»
    رزا نگاه محچوبانه ای به عمه مهرو انداخت و موافقت خودش را اعلام کرد. عمه مهرو دستانش را با شعف به هم کوفت و گفت: «اگه ناهارتونو خوردین بیاین به من نشون بدین چی خریدین. امیدوارم آت و آشغال نخریده باشین»
    شهریار او و رزا را به اتاقش هدایت کرد و وسایل را از داخل چمدان بیرون کشید و به عمه نشان داد. نگاه پرسشگرش را به او دوخت تا نظرش را بداند.
    عمه با خنده گفت: «چه همه وسایل آرایش خریدین؟»
    و خنده ای از ته دل سر داد. وقتی نگاه متعجب آن دو را دید گفت: «شما به یه سایه چشم و یه مداد می گین وسایل آرایش؟»
    نیشگونی به شوخی از گونه رزا گرفت و گفت: «هرچند دختر ناز ما نیاز به هیچ بزک دوزکی نداره، ولی باید یه چیزهایی رو به این وسایل اضافه کنیم»
    بعد آهسته خطاب به رزا گفت: «پس چرا لباس زیر نگرفتی دختر؟»
    گونه های رزا از شرم گلگون شد و سرش را پایین انداخت. عمه مهرو حرفش را فرو خورد و گفت:«خیلی خب. مثل اینکه شما خیلی چیزها رو از قلم انداختین. خودم یه فهرست تهیه می کنم. تا شما حاضر بشین من هم آماده می شم»
    با گفتن این حرف با سرعت از اتاق خارج شد. شهریار و رزا نگاهی به هم انداختند و بدون کلمه ای دنبال او راه افتادند. در ذهن هر شخص دیگری هم مانند آنها این اندیشه رسوخ می یافت که عمه مهرو بیش از آن دو برای عروسی شور و شوق نشان می دهد، شوری که از زن جاافتاده ای مانند او بعید به نظر می رسید.
    مهرو با شادی که از خود بروز می داد سعی داشت دل دو جوان را که از بدو ورود متوجه سردی روابطشان شده بود گرم و به هم نزدیک نماید. زن، با تجربه ای به طول سالهای دراز عمرش با یک نگاه آنچه باید می دانست فهمید. حتی با برادرش در این زمینه صحبت کرد و علت رفتار آن دو را جویا شد. خواست بداند زور و اجباری در کار نباشد. نمی خواست در ازدواجی دخالت کند که دو طرف قضیه یا حتی یکی از آن دو تمایلی به صورت گرفتن آن نداشته باشند، اما برادرش با دلایل به ظاهر موجه او را مجاب کرد که شهریار مورد مناسبی برای ازدواج با رزاست و بهتر است این امر اگرچه اکنون بر خلاف میل هر دوشان باشد انجام پذیرد.
    در ضمن سالار از او خواست تا آنجا که ممکن است به جای مادر هر دویشان عمل کند و در این مدت با فراست و کیاست انجام امور را به دست بگیرد. وقتی مهرو خواست مخالفت کند و از سنگینی بار این مسئولیت سخن بگوید سالار با نگاهی تلخ، بر خلاف میلش، او را از وضعیت نابسمان جسمی اش مطلع نمود و علت تعجیل در این ازدواج را برایش بازگو نمود.
    مهرو با رنگی پریده و حالی دگرگون از او خواست به جای سر و سامان دادن به عروسی و ماندن در خانه به بیمارستان برود و خودش را معالجه کند، ولی سالار با گفتن اینکه ماندن او در بیمارستان توفیری به حال او نمی کند او را از ادامه سخنانش بازداشت. افزود که در حال حاضر سر و سامان دادن به عروسی را مهم ترین وظیفه خود می داند. بااین احوال مهرو قبول کرد نقش خود را بپذیرد به شرطی که برادرش خود را از التهابات دور کند و سراسر روز را در بستر به سر برد و استراحت نماید. اگرچه سالار هم بیشتر از این از دستش برنمی آمد و تمام توانش را برای روز عروسی جمع کرده بود.
    سر آخر مهرو با لحنی دلداری دهنده به برادرش گفت که عمر دست خداست و تا مشیت او نباشد برگی از درخت نمی افتد و امیدوار است عمرش به دنیا باقی باشد و حتی بچه آن دو را هم با چشم ببیند.
    این چیزی بود که زا قلب و ذهن آن زن می گذشت. با تمام این احوال که قلبش مالامال از اندوه برای برادر عزیزش بود سعی می کرد با مهارت نقش خودش را خوب بازی نماید و تا آنجا که می تواند در این مهم موفق گردد.
    مهرو دو جوان را برای آماده شدن روانه اتاقهایشان کرد و خود هم به آشپزخانه رفت تا با همفکری شکوه فهرستی از وسایل مورد نیاز را فراهم آورد. وقتی صورت مورد نظر حاضر شد به سرعت مهیای رفتن شد. از آنجایی که مباشر اتومبیل را جهت پاره ای از تعمیرات بیرون برده بود با آژانس راهی خرید شدند.
    شب هنگام که با دستی پر از خرید و شامی که از رستوران تهیه کرده بودند به آنجا بازگشتند حتی توان خوردن آنچه مهیا کرده بودند را هم نداشتند. با این تفاصیل سر میز شام به حرفهای پراکنده پیمان و پیروز که پدربزرگ را برای هواخوری بیرون از عمارت برده بودند و جریاناتی که اتفاق افتاده بود گوش سپردند و هرکدام به دلیلی از بقیه عذرخواهی کرده و میز شام را ترک کردند.
    مهرو که می بایست گزارش کارها را برای برادرش بازگو می کرد به این بهانه برخاست و گفت: «خب بچه ها، من عذر می خوام که باید برم یه سری به سالار بزنم. امیدوارم نخوابیده باشه. هر چند با این چیزهایی که شما تعریف کردین فکر کنم این قدر خسته شده باشه که حالا خواب پادشاه هفتم رو می بینه. از شما هم متشکرم که امروز مواظبش بودین، خیلی ممنونم»


    * * * تا پایان صفحه 209 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 17
    قسمت 3


    پیروز و پیمان که از سر بیکاری و نداشتن برنامه و تفریح حسابی حوصله شان سر رفته بود خوشحال بودند که با آمدن آنها با پرحرفی و دور هم بودن شبشان را خواهند گذراند، دلخور شدند، ولی به روی خودشان نیاوردند. پس از رفتن عمه سر میز نشستند و خودشان را با خوردن سالاد مشغول کردند.
    رزا از زمانی که به اتاقش رفته بود روی تختش به استراحت پرداخت، ولی خوابش نبرد. از طرفی منتظر رعنا بود که کارهایش را به اتمام برساند و نزدش بیاید. از طرف دیگر قصد داشت طبق برنامه قبلی به ملاقات پیمان برود. بنابراین در افکارش غرق شد و در ذهنش به بازسازی لحظه هایی پرداخت که با پیمان به سر برده بود. سعی کرد با این کار خودش را بیدار نگه دارد. با این حال در حالتی فرو رفت که میان خواب و بیداری بود. در همان موقع بود که رعنا را دید که با بشقابی پر از شیرینی کنار تخت ایستاده و نگاهش می کند.
    رزا روی تخت نشست و ناباورانه، خسته و بی حوصله گفت: »اومدی، آه ... دیگه داشتم ناامید می شدم»
    رعنا روی تخت نشست و گفت: »مثل اینکه ناسلامتی ما اینجا داریم کار می کنیم. خونه خاله که نیست»
    بشقاب را روی میز گذاشت و بعد در حالی که ادای شکوه را درمی آورد دست به کمر گذاشت و طلبکارانه گفت:«مگه اینجا تنبل خونه است؟ ما اینجا عاشق چشم وابروی کسی نیستیم که همین طوری بهش پول بدیم. اینجا باید کار کنید ... فقط کار»
    هر دو خندیدند. رعنا آهی از سر خستگی کشید و گفت: «به بهونه عروسی شما شکوه هر چی ظرف بالای بوم بوده آورده و ریخته تو آشپرخونه ... از صبح همه رو شستیم و خشک کردیم. هر چی بهش می گم این ظرفها دیگه قدیمی شده می گه به تو چه مربوطه، تو بشور. آخه تو بگو، الان کسی تو ظرفهای ملامین غذا می کشه. تازه خودم وقتی عمه خانم داشت باهاش در مورد مراسم صحبت می کرد شنیدم که می گفت قراره برای پذیرایی توی باغ میز و صندلی بچینن و غذا رو از بیرون بیارن. ظرف و ظروف هم احتیاج نیست و همه رو کارگرها می آرن و خودشون هم می برن می شورن. حالا چرا ما باید الکی این همه کار اضافه انجام بدیم خدا عالمه. این کار که تموم شد گردگیری کردم. شکوه ذلیل مرده اومد وارسی کرد ... دنبال یه ذره گرد و خاک می گشت» بعد با مسخرگی اضافه کرد: «آخه می دونی که همیشه سخت ترین کارها رو اون طفلک انجام می ده»
    رزا خندید و گفت: «آره. می دونم»
    رعنا سخنرانی اش را از سر گرفت و گفت: «آره داشتم می گفتم ... چشاش هم انگار ذره بین داره. یه مثقال گرد و خاک یا لک و لوک رو همچین می بینه که نگو. می دونی که دیواری کوتاه تر از دیوار من بدبخت هم پیدا نمی شه. یعنی هیچ وقت نشده ... من توی دادگاه بدون اینکه اجازه دفاع داشته باشم و حالا گرفتن وکیل مکیل هم که دیگه جای خود داره خود به خود محکومم ... جالب اینه که این بابا با چنان سیاستی گناه پیدا می کنه و به گردن من می اندازه که خودم هم باورم می شه جرم سنگینی رو مرتبک شدم و از ترس مجازات سنگین تر به گناه نکرده اعتراف می کنم و سرمو می اندازم پایین و مثل آدمهای نادم می رم تا جزای کارمو به بهترین نحو ممکنه انجام بدم تا گناهم بخشوده بشه ... حالا با همه این حرفها اضافه حقوق که هیچ ... حقوق چند ماه ما رو نمی ده و همه رو موکول کرده به بعد از عروسی تا به حسابمون واریز کنه»
    رزا با لبخند گفت: «خوبه دیگه. این دفعه که برید بانک پولتونو بگیرین وقتی رقمشو ببینین چشاتون عین فنر از حدقه بیرون می زنه»
    رعنا شکلکی درآورد و گفت: «بزک نمیر بهار می آد و از این حرفها دیگه ...»
    بعد آهی کشید و دوباره گفت: «خلاصه هم هی گله کن که نمی آی و سر نمی زنی ... مگه نمی بینی مشغول انجام کار با اعمال شاقه ام. حالا تو رو با یه محکوم چه کار؟ بشر زندگیتو بکن، بی خیال ما شو» دستانش را در هم قلاب کرد و بالای سرش برد و به بدنش کش و قوس داد.
    رزا شوخ طبعانه گفت: «این دفعه یواشکی داری می ری دوره تئاتر ببینی ما رو هم خبر کن» و چشمکی زد.
    رعنا خندید و دستانش را از هم باز کرد و با محبت دستهای او را گرفت و گفت: »به قول آقا عزیز حالا تو هم هی به ما تیکه بنداز»
    رزا با کرشمه ای ملیح گفت: »ما کی باشیم که از این کارها بکنیم، اما این دفعه یادت باشه هر کاری کرد بری به شهریار بگی؟»
    «اون واسه چی؟»
    «خودت گفتی اون همه کاره شده و ...»
    «آها، راست می گی ... چرا به عقل خودم نرسید»
    «خب حالا بگو، منتظرم»
    رعنا با تعجب گفت: «چی رو بگم؟!»
    «یادت رفته. قرار بود از اون برام تعریف کنی. از همونی که عاشقش بودی ... یا شاید هم هستی ...»
    رعنا سرش را پایین انداخت. پلکهایش را برای چند لحظه روی هم فشرد. وقتی آنها را گشود در چشمانش موج غم انگیزی از درد عشق بود که به چشمان رزا هم راه یافت. کمی ساکت ماند و بعد گفت:«چی می خوای بدونی دختر؟» و بدون اینکه منتظر پاسخی باشد دوباره در هاله ای از غم فرو رفت.
    رزا سرش را کج کرد و دلجویانه گفت: «ناراحتت کردم؟ اگه نمی خوای بگی، خب نگو»
    رعنا آه کشید و گفت: »نه، چه فرقی می کنه؟ گذشت ها گذشته و دیگه برنمی گرده» بعد دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:«فقط دردی ازش مونده که اینجا ... توی قلبم همیشه حسش می کنم و همه جا و همیشه با منه»
    رزا التماس آمیز گفت: «به من بگو. بگو اون کی بود؟ می خوام بدونم»
    رعنا با نگاهی محو، طوری که انگار او را نمی دید به گوشه ای خیره شد و شروع به تعریف کرد.
    «یه روز بهاری وقتی داشتم از دبیرستان به خونه می رفتم تو مسیر راه با دوستم مریم که همیشه با هم تا خونه می رفتیم قدم می زدیم. سال اول دبیرستان بودم و هنوز حال و هوای بچگی تو سرم بود. حسابی از معلمها بد می گفتیم و اداشونو در می آوردیم که یهو متوجه یه موتوری شدم که همون طور که نگاش به من بود داشت می زد بهم ... من هم مات مونده بودم و نیگاش می کردم. سعی کرد موتورشو مهار کنه. به من نزدیک شد و درست جلوی پای من اونو نگه داشت. برای چند دقیقه چشم تو چشم به هم نگیا کردیم و بعد یهو فریاد من بلند شد که اقا چه خبرتونه و این چه طرز موتور روندنه ... مریم هم با من همراه شد و گفت:شما تو پیاده رو چی کار می کنین؟ اون همون طور که نیگاشو از چشام نمی گرفت دستپاچه از موتور پیاده شد و گفت: معذرت می خوام ... نمی دونم چی باید بگم. فقط معذرت می خوام ... نمی دونم چرا نرم شدم و مریم رو هم وادار به آرامش کردم و بعد گفتم: مسئله ای نیست. خوبه اتفاقی نیفتاد. بهتره بیشتر مواظب باشین. با شرمندگی گفت نمی دونم چرا این طوری شد! بازم معذرت می خوام. وقتی فهمید می تونه بره و ما از اون آدمهای شر که منتظر اتفاقی هستن و بی خودی کلی خسارت می گیرن نیستیم راهشو کشید و رفت. در حالی که من و مریم ایستاده بودیم و دور شدنش رو تماشا می کردیم.
    «مریم زودتر از من به خودش اومد و گفت: بجنب، تا کی می خوای همین طور اینجا وایسی؟ حق با اون بود. چادرم رو که جای چرخ های موتور روی اون مونده بود تکوندم و راه افتادم. مریم دوباره شوخی شو از سر گرفت و سعی کرد منو از اون حال دربیاره. آخه فکر می کرد ترسیده ام، اگرچه من هم اول همین فکر رو می کردم، چون مرتب صحنه اون تصادف تو نظرم بود. اون معصومیت نگاش ... حرفاش، ولی بعد فهمیدم این ترس نیست. راه می رفتم و به ظاهر به حرفهای مریم گوش می دادم، ولی در واقع نه چیزی می شنیدم و نه می فهمیدم. خلاصه از مریم جدا شدم و رفتم تو خونه خودمون ... بدون اینکه ناهار بخورم یه راست چپیدم توی اتاق و همون طور با مانتو رفتم زیر کرسی ... حتی اونجا هم چشماش راحتم نمی گذاشت»


    * * * تا پایان صفحه 213 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 17
    قسمت 4


    رعنا آهی از ته دل کشید و ساکت شد. رزا حرف نزد و گذاشت خودش شروع کند.
    «فردای آن روز وقتی داشتیم می رفتیم مدرسه همش چشمام رو به اطراف می گردوندم تا شاید اونو ببینم، ولی ندیدمش. در عوض ظهر وقتی داشتیم برمی گشتیم یهو مریم دستمو گرفت و گفت اونجا رو نگاه کن ... همون موتوریه بود. این بار از کنار خیابون داشت به طرف ما می اومد. پیاده در حال حرکت بود. سرش پایین بود و توجهی به خیل عظیم دانش آموزان که همه مثل ما در حال رفتن به خونه بودن نداشت. با دیدنش احساس عجیبی پیدا کردم. قلبم به شدت می زد. نمی دونم چه مرگم شده بود. هر چی نزدیک تر می شد حال من هم بدتر می شد. با این حال چشم ازش برنمی داشتم. دلم می خواست حالا که متوجه من نشده حسابی نگاش کنم. آخه هر چی فکر می ردم جز چماش هیچی رو به خاطر نمی آوردم. با اینکه رو موتور خم شده بود متوجه شدم قدش بلنده ... یه پیراهن آبی آسمونی تمیز و اتوکشیده تنش بود که پوست صورتش رو جذاب تر می کرد. با اینکه پوست سفیدی داشت، ولی بور نبود. چشم و ابرو مشکی هم نبود. از ته ریشش هم معلوم بود خیلی پرمو نیست. با این حال موهای فر قشنگی داشت. از اون فرها که تو هم جا خوش می کنن و حلقه های قشنگی تشکیل می دن ... نرم و بدون خش ... نه مثل فرژه سیمی. سعی کردم سنشو حدس بزنم. بیشتر از بیست به نظر نمی اومد ...»
    اشک در بستر چشمانش جوشید و با ناله گفت: «آخه که چه قیافه معصومی داشت»
    وقتی چشمانش را بست جویباری از اشک روی گونه هایش روان شد. رزا آرام با دست خیسی اشک را از صورت نازنین او پاک کرد و بدون کلامی منتظر ماند. نمی خواست رشته افکار او را درهم بریزد. می خواست بداند. بیشتر و بیشتر از این جوان بداند. در ذهنش حالتهایی از شکل و شمایل او را تجسم کرد تا قیافه ای از او در ضمیرش حک بست. بی اختیار احساس نزدیکی بیشتری با رعنا کرد. دستش را آرام گرفت و به نوازش کردن آن مشغول شد. طاقت نیاورد و آرام پرسید: «بعد چی شد؟»
    رعنا بغضش را فرو خورد و همان طور گفت: »بعد؟ وقتی داشت از کنارمون رد می شد آرام و متین با نگاه آشنایی که لبخندی کوچولو و نمکین چاشنیش بود دلمو انداخت تو کیسه اش و برد. نه حرفی، نه اشاره ای، نه سلامی ... هیچی. نامرد همون یه نگاه رو هم دزدید. نذاشت یه ذره، حتی یه ذره بیشتر احساس کنم»
    رعنا چشمانش را گشود و محکم تر دستان رزا را در دستش فشرد و گفت: «شاید تو فکر می کنی من یه دختر چشم و گوش بسته بودم که با یه نگاه دیوونه شدم، ولی این نبود. به خدا که این نبود. من از بچگی همیشه با پسر بچه ها بازی می کردم. همیشه تو سر و کله پسر خاله هام و بچه های محله مون می زدم. پسر ندیده نبودم که فکر کنی ...»
    رزا محو حرفهای رعنا شده بود. طوری او را می نگریست که گویی برای اولین بار است او را می بیند. باور نمی کرد رعنا چنین گذشته نابی از عشق داشته باشد. با این حال خودش را وادار کرد که بگوید: «من متوجه هستم و درک می کنم ... اون یه چیزه دیگه بود. مگه نه؟»
    رعنا آرام شد و تصدیق کرد.
    «آره. یه چیز دیگه بود، حتی مریم هم ته دلش به اون علاقه مند شده بود. اینو از نگاش می خوندم. نمی دونم، شاید حسود شده بودم، ولی وقتی فکر می کردم چرا اون زودتر از من اونو دیده بود و چرا واقعه روز قبل رو فراموش نکرده بود به این نتیجه می رسیدم که مریم هم تو همون چاهی افتاده که من افتادم. حدسم وقتی قوت گرفت که فرداش برام خبر آورد که اسمش نبی است و توی یه مغازه کابینت سازی همون حوالی کار می کنه. منم خودم رو زدم به اون راه و گفتم: من فکر کردم از این جووناست که وقتی مدرسه های دخترونه تعطیل می شن راه می افته می آد واسه دید زدن ... مریم چشم غره ای رفت و گفت: نه خیر، اون این ساعت از سر کارش تعطیل می شه. از این آدمها هم نیست. مگه کوری، نمی بینی به هیچ کس نگاه نمی کنه؟! اگه علاف بود یه زنجیر می گرفت دستش با چند تا لات می ایستاد سر خیابون. در دل بهش حق دادم. خودم هم اینها رو می دونستم. ولی لجم می گرفت که ازش طرفداری می کرد. آخر سر گفتم: تو اینها رو از کجا می دونی؟ چرا اینقدر ازش طرفداری می کنی؟ مگه اون کیه؟ مریم دلخور شد، ولی با غرور گفت، اون دوست داداش علی منه. وقتی اونو دیدم یادم افتاد قیافه اش برام اشناست. یواشکی آلبوم عکسِ داداشمو دید زدم و فهمیدم با هم توی یه تیم فوتبال بودم، چون چند تا عکس دسته جمعی با هم داشتن. بعد با هزار کلک از دااشم در مورد اون پرس و جو کردم. اون بود که گفت اسمش چیه و کجا کار می کنه. می گفت با هم دیپلم گرفتن ... قبلا هم توی یه شیشه بری کار می کرده. یه مدت هم ازش خبری نبوده. گویا رفته بوده شهرستان با خواهرش زندگی می کرده، ولی بعد دوباره برگشته. حالا هم تا کار درست و حسابی پیدا نکرده توی یه کابینت سازی کار می کنه.
    «از اینکه شنیدم دیپلم گرفته و از این کارگرهای معمولی نیست خیلی خوشحال شدم. می دونی اون وقت ها بیشتر جوونها درس می خوندن، ولی کمتر تا دیپلم پیش می رفتن. اغلب نیمه کاره درسشونو ول می کردن و می رفتن دنبال یه لقمه نون بخور و نمیر. جز این می دونستم برادر مریم حدود بیست و پنج سالشه و اگه اون دو تا با هم دیپلم گرفتن پس باید یه سن باشن. بهش نمی اومد. بعد به خاطر آوردم که برادرش دو سه سالی مردود شده بود ... بگذریم. وقتی اون حرفاشو تموم کرد با تعجب پرسیدم: چطوری سوال کردی که کله ات رو نکند؟ مگه نمی گفتی برادرت خیلی غیرتیه؟! مریم گفت: خب یه طوری سوال کردم که جوابمو بده. گفتم اومده خواستگاریه یکی از دوستام. اگه گفتی بهش گفتم خواستگاری کی اومده؟ من شونه هامو بالا انداختم. جواب سوالمو گرفته بودم و حوصله گوش دادن به باقی حرفاشو نداشتم، ولی وقتی اون گفت که بهش گفته اومده خواستگاری من خشکم زد. بعد دعوامون شد. بهش گفتم بی شعور، آخه این چه حرفی بود به برادرت زدی. حالا می ره از دامادمون می پرسه و وقتی اون بگه که از این خبرها نیست چی می شه؟ نمی گی هر دو تاشون هزار جور فکر می کنن. با تعجب گفت: چه فکری می کنن؟ گفتم: دیوونه ... اونا فکر می کنن لابد اون دوست پسر منه و تو اومدی در مورد اون برای من خبر گرفتی. حالا خبر بیار و باقالی بار کن ... اینو گفتم و ازش جدا شدم. حسابی تو هم رفته بودم. به خدا این قدر که فکر می کردم داداشش بره به نبی بگه و اون در مورد من بد فکر کنه، از اینکه بره به دامادمون بگه ناراحت نبودم. دامادمون اگرچه آدمی بود که منتظر بود از من بهونه ای بگیره و زیر پای بابام بشینه و بگه که با مدرسه رفتن از راه به در می شم، ولی باز هم این قدرها مهم نبود. یه طوری از پسش برمی اومدم»
    رزا گفت: عجب دختر بی عقلی بود. چرا این حرف رو زد؟ می تونست اسم یک نفر دیگه رو به زبون بیاره»
    «نمی دونم. شاید از ذهنش در رفت. شاید هم این طوری به من گفته بود که مزه دهن منو ببینه»
    «آخرش چی شد. داداشه به دامادتون یا نبی گفت؟»
    «شک دارم که به برادرش هم اینو گفته باشه، چون تا مدتها بعد من منتظر بودم دامادمون خرخره منو بگیره، ولی خبری نشد. بعدها از نبی هم پرسیدم. آخه از اون روز به بعد با مریم قهر کردم و دیگه تنها بودم. این بود که وقتی یه روز نبی ازم پرسید، چرا تنهایی و دیگه اون دوستت باهات نیست، منم گفتم که میونمون شکرآب شده و جریانو براش گفتم. اون هم گفت که از این عکسهای ورزشی زیاد گرفته، چون توی چند تیم فوتبال بازی می کرده، ولی برادر مریم رو به خاطر نداشت»
    «عجب! بعد چی شد؟»
    «دیگه می خوای چی بشه؟ قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید»
    «اذیت نکن. بقیه شو تعریف کن»
    «الان نه. کلاغ قصه ها باید بره خونشون. می خواد بخوابه، چون حسابی خسته شده. تو هم که باید بری سر قرار»
    رزا رنگ پریده گفت: «تو از کجا می دونی؟»
    «حس ششم خانومم» و همان طور که اتاق را ترک می کرد گفت: «شب بخیر. فقط مواظب خودت باش»
    «ابشه. فقط بگو نبی الان کجاست؟»
    رعنا بی رمق چشمانش را به هم فشرد و آه بلندی کشید و گفت: «باشه بعد برات می گم»
    رزا با اصرار گفت: «با یکی دیگه ازدواج کرد و تنهات گذاشت؟»
    رعنا همان طور که سعی داشت جلوی اشکش را بگیرد گفت: «نه» و از در بیرون رفت.
    رزا عصبانی از بی ملاحظگی اش نسبت به رعنا بالشت را به طرفی پرتاب کرد و سرش را میان دستانش گرفت.


    * * * پایان فصل 17 * * *

    * * * تا پایان صفحه 218 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 18


    رزا با احساسی آکنده از لطافت در باغ قدم میزد.حرف های رعنا در روحش تاثیر زیادی گذاشته و همین باعث شده بود احساسات شاعرانه در وجودش به غلیان درآید.تصمیم گرفته بود زودتر برود و از هوای دلپذیر آنجا لذت ببرد.
    برای اولین بار تاریکی شب برایش جذبه ی سحرانگیزی داشت.با دقتی وسواس گونه و بدون ترس و واهمه به سایه ی اشیای دور و بر نگریست که با هر نوازش باد و لمس باران به طور نامحسوسی تکان می خوردند.از مشاهده ی آنها غرق لذت شد.
    نوری که از چراغ های تعبیه شده در باغ سوسو میزد از ورای شاخ و برگ درختان به طرز زیبایی انعکاس می یافت و در میان شب سایه روشنی از رنگ های بی بدیل ایجاد می کرد.بعضیها را بزرگتر و بعضیها را کوچکتر از آنچه در واقع بود نشان میداد.
    گوشه ای ایستاد و صورتش را رو به آسمان گرفت.قطره های آرامش بخش باران رقص کنان در فضا می آمدند و بر صورتش می نشستند . دلش میخواست با شدت بیشتری ببارد.ولی آنها تعجیلی برای فرود آمدن نداشتند . چقدر به باران نیاز داشت!شاعرانه با خود اندیشید:قلبم کویر تشنه ایست . چه کسی میتواند بارانی بر آن باشد؟پیمان؟آیا او می تواند برایم مانند نبی برای رعنا باشد؟
    از وقتی حرف های رعنا و احساسات بی غل و غش او را شنیده بود این ظن در او راه یافته بود که آیا احساستش همانی است که باید باشد؟به خودش گفت:نمیدونم هنوز دوسش دارم یا نه؟ اگر دوسش دارم باید مقاومت کنم؟نباید از شهریار و سالار خان بترسم.
    خودش هم نمیدانست چرا یارای مخالفت ندارد.چهره شهریار را در حالت های مختلف در حالی که او را تحقیر میکرد در نظرش آمد و زیر لب گفت:« خود خواه لعنتی »
    چرا سالار خان او را به پیمان ترجیح داده بود؟لابد چون مانند خودش مغرور و مستبد بود.مگر دلیل دیگری هم میتوانست داشته باشد؟سال های عمرش را زیر دست سالار خان در نهایت خفقان به سر برده بود و حالا بقیه ی عمرش را هم می بایست با نوه خلف او سر کند. سالارخان را توانسته بود تحمل کند ولی شهریار را نمیتوانست.قبول اینکه به عنوان همسر با چنین شخصی زندگی کند یعنی قبول رای دادگاه برای حبس ابد در زندان انفرادی.
    « از بارون خوشت میاد؟»
    رزا دستپاچه به پیمان نگریست و پاسخ داد:« آره.احساس میکنم دلم یه کویر ترک خورده و خشکه که نیاز به یه بارون حسابی داره.»
    پیمان لبخند زد و گفت:«اون وقت گل آلود میشه . من میگم بارون کمش خوبه.نم نمش رضایت بخش و روح نوازه و زیادش سیل راه میندازه که اونم آزاردهنده است.»
    رزا در دلش به او حق داد ولی گفت:« وقتی از آفتاب سوزان آزرده شدی دیگه نم نم بارون توفیری به حالت نمیکنه .باید رگباری از این لطافت رو حس کنی تا نرم بشی.»
    پیمان تکه سنگ کوچکی را بی جهت شوت کرد . دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید و آهسته و بی صدا برایش دست زد. بعد بسان بازیگران تئاتر با حرکات دست گفت:«فلسفه فکری خوبی است . ولی چه کسی این پری زیباروی را در بی آبی مطلق و عطش سیری ناپذیر نگه داشته که چنین طالب بارانی سیل آساست ؟»
    رزا به پیروی از لحن او پاسخ داد :«خدایگان بی عدالتی و خشونت»
    «آه . لابد با شما پدرکشتگی داشته اند.»
    «بی شک»
    پیمان لحنش را عوض کرد و گفت:« حالا میشه این کویر تشنه ، از بارون صرفنظر کنه و به ما افتخار بده بریم با هم گوشه ای دنج بشینیم و حرف بزنیم ؟»
    رزا متعجب از اینکه دایره لغات فارسی او خارج از حد تصور بود شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت.پیمان او را بی طرف آلاچیق هدایت کرد.هر دو در سکوت نشستند . رزا کمی احساس معذب بودن در وجودش رخنه کرد ولی سعی کرد آرام باشد.حالا صدای نفس های پیمان و بوی ادوکلن تندی که به خود زده بود و اینکه پیش او تنها بود باعث شد آواری بر قلبش فرو ریزد که لرزش آن از نظر پیمان دور نماند و پرسید:« سردته؟!»
    رزا نگاهش را دزدید و گفت:« نه!»
    باز سکوت برقرار شد لحظه ای بعد پیمان شروع به سخن گفتن کرد:«میدنی . . . اونجایی که من زندگی کرده ام دختر ها با تو خیلی فرق دارن. اونا با پسرها راحتند. راحت حرف میزنن . شوخی میکنن . گردش میرن . برام خیلی جالبه که تو هنوز با هیچ پسری آشنا نشدی .اگه اشتباه نکنم من اولین پسری هستم که این طوری باهاش هم صحبت میشی؟ »
    رزا سرش رو به علامت تصدیق تکان داد ولی چیزی نگفت.
    «باید برات مشکل باشه.سعی میکنم درک کنم . ولی تو هم زیاد سخت نگیر.»
    رزا نگاهش را به او دوخت و باز هم ساکت ماند.نمیدانست چه باید بگوید . به دنبال حرفی گشت اما چیزی به ذهنش نیامد.
    پیمان نرم و پر احساس گفت:«اشتباه ردم، باید میگفتم یه جایی که نور بیشتری داره بشینیم.»
    وقتی رزا با استفهام نگاهش کرد ادامه داد:«دوست دارم رنگ چشماتو واضح ببینم و لذت ببرم.همین طور رنگ پوستت رو و لبخند شیرینت رو که آدمو سحر میکنه.»
    رزا مدام رنگ به رنگ شد.ولی نگاهش را از او برنمیداشت.میخواست باور کند که این حرفها راجع به او گفته میشود،ولی باز هم باور نمیکرد.دست و پا شکسته گفت:«شما به من لطف دارید ولی من . .. لایق اینهمه تعریف نیستم»
    «نه . اینها تعریف بی خود نیست.من جدی میگم . تو دختر زیبایی هستی.اترکتیوی ... چطور بگم جذابی ... من این همه دختر دیدم ولی هیچ کدوم به زیبایی تو نبودن . نه این چشمها رو داشتن و نه این هاله صورت رو . . . صورت اغلب اونها خشک و پر از لکه بود که با آفتاب سعی میکردن برنزه اش کنن . البته صورت برنزه قشنگه ولی بازم مصنوعیه ... تو یه زیبایی طبیعی داری . یه چیز ناب و دست اول که هیچ کس نمیتونه ازت بگذره.»
    رزا دلش میخواست از حرف های او محظوظ شود ولی اینطور نبود.احساس شرم میکرد.آنجا نشسته بود و به تعریف و تمجید های یک جوان که از آنطرف دنیا آمده بود گوش میداد که چی؟رزا تصمیم گرفت حرف را عوض کند.
    «بیشتر از اونجا برام بگید . باید قشنگ باشه»
    «اونجا قشنگه ولی هرجا باشی آسمون همین رنگه.شبش همین طوری سیاهه و ... فقط کمی فرق داره . ساختمون هاش ف آداب و رسوم و فرهنگ مردمشون و لباس پوشیدنشون»
    «اینا که همش تفاوت شد»
    «خب تفاوت توی جزئیاته ... وگرنه کلیات همه جا یکیه.از این حرفها که بگذریم میخوام بدونم نظرت در مورد عمه خانم چیه؟»
    «زن جالبیه . فهمیده اس . . . نمیدونم برای چی میپرسین؟
    « به نظرت اون میتونه نظر برادش رو در مورد ازدواج تو تغییر بده؟»
    رزا که تا کنون فکر میکرد پیمان برای رهایی او از این ازدواج فکری نکرده خوشحال شد و با رویی گشاده گفت:«دست نمیدونم ولی اگر کسی باشه که نظر اونو تغییر بده عمه مهرو است.»
    «سوالی ازت بپرسم رک و راست جوابمو میدی ؟»
    «البته»
    «راستی؟»
    «راستی»
    « تو به من علاقمندی ؟»
    رزا لحظه ای سکوت کرد .نمیدانست چه باید بگوید .در حالی که کلمه هایش را به دقت انتخاب میکرد گفت:اگه منظورتون علاقه سطحیه... از اون جایی که شما یکی از معدود افرادی هستین که با من وابستگی خونی داره جوابتون بله است.ولی اگر چیزی بیشتر از اینها منظورتونه ... راستش خودمم نمیدونم . حالا شما کدومش مدنظرتونه ؟»
    «فکر میکنم هر کدوم باشه شما جوابش رو دادین»
    از جا برخاست و به قدم زدن پرداخت.رزا با چشم او را دنبال میکرد و جوابی را که به سوال او داده بود می سنجید.با احتیاط پرسید:«از من دلخور شدین ؟ حرف بدی به زبون آوردم؟»
    پیمان بدون اینکه به او بنگرد و یا به حرف او توجه کند دوباره دستانش را در جیب شلوار جینش فرو برد و برای خودش این طرف و آن طرف رفت.گاه گلبرگ گلی را نوازش میکرد و گاه به دیوار آلاچیق دست می کشسید.
    رزا ساکت ماند و نظاره گر حرکات او شد .نمیدانست چه باید انجام بدهد و حالا بوی گل های معطر رز بیشتر از پیش به مشامش میرسید و راحت تر نفس میکشید.ارام گفت:«نمیدونم شما از من چه انتظاری دارین؟»
    پیان با کلافگی گفت:«انتظار دارم خوب فکر کنی و جوانب رو در نظر بگیری تو داری با شهریار ازدواج میکنی. فهمیدی ؟ ازدواج!اونا دارن پرتت میکنن توی یه زندگی دیگه ... تو هم همین طور داری باهاشون قدم برمیداری ! میری خرید میکنی ... چه میدونم مخالف نمیکنی .بدون اینکه بدونی اینها بازی نیست . واقعیه . ... دو روز دیگه تو میشینی پای سفره ی عقد و میشی زن شهریار . میفهمی اینو؟این اون چیزیه که تو میخوای؟»
    به طرف رزا آمد و نزدیک او نشست .چشم در چشم او ادامه داد:«پس من چی ؟ به من فکر نمیکنی ؟ و میخوای زن اون لعنتی بشی؟رزا من دوستت دارم . اینو میدونی؟ تا ندیده بودمت خیالی نبود ولی حالا نمیتونم بدون تو زندگی کنم.نمیتونم خودمو ببخشم که میتونستم تو رو داشته باشم ولی نداشتمت.میتونستم تو رو از چنگ شهریار در بیارم ولی نیاوردم و گذاشتم با اون عروسی کنی و تا آخر عمرت رنج بکشی.»
    «از من چه انتظاری دار
    ی؟ میخوای مخالفت کنم ؟شیشه های اتاقم رو بشکنم ؟ از اینجا فرار کنم ؟ فقط من ؟ تو چی ؟ نمیخوای کاری انجام بدی ؟ اگه همینطوره که میگی بهم علاقه داری پس چرا کاری نمیکنی؟گوشه گود نشستی و میگی کاری یه کاری بکن؟فراموش کردی که چقدر من توی فشارم؟آره . حق با توست . منو دارن هول میدن توی ازدواجی که خودمم راضی نیستم این چند روز انگار توی مه گرفتار شدم و همش دور خودم میگردم .نمیتونم یه قدم اونور تر رو ببینم .نمیتونم هیچ چیزی رو تشخیص بدم .گیج و منگم .آه خدایا ...
    سرش را میان دستانش گرفت و ساکت شد.وقتی دوباره به پیمان نگریست متعجب شد.چشمان او تا آنجا که قابل تشخیص بود سرخ و کدر شده بود.نگاهش روی صورت رزا حرکت کرد ولی طوری کرخت شده بود که نتوانست واکنشی نشان بدهد .نفس نفس میزد .بوی ادوکلن مزخرف او گیجش کرده بود . احساس کرد حتی نفس های او هم آغشته به آن بود است.داشت بیهوش میشد و توانایی مقاومت نداشت .میخواست اورا منع کند ولی صدایش هم دچار این مصیبت شده بود .رویش رابرگرداند تا چهره به چهره ی او نباشد.وقتی تاریکی مطلقی که بر ذهنش حکمفرما شده بود محو شد فهمید به گونه ای باید واکنش نشان بدهد . سعی کرد او را از خودش دور کند ولی دستان او قوی بودند.
    عاقبت صدای خودش را شنید ک هبا تضرع گفت:«خواهش میکنم ... خواهش میکنم»
    ناگهان صدای یورش مهاجمی با از دست دادن تعادلشان همراه شد .رزا به طرفی افتاد و وقتی ذهنش به روشنایی گرایید پیمان را زیر مشت شهریار دید . نفس در سینه اش حبس شد.سرش درد میکرد و به طرز غیرقابل وصفی به دوران افتاده بود چه شده بود؟
    شهریار از روی پیمان که غافل گیر شده بود و بدون مقاومت کتک خورده بود برخاست و لگدی به او زد و با حرص گفت:«بی شرف ... »
    بعد بدون تامل همان طور آشفته حال به طرف او آمد و او را بلند کرد . رزا همراه شهریار از پله های آلاچیق پایین امد و تلوتلوخوران سعی کرد قدمهایش را با قدمهای او هماهنگ کند گیج بود.قطره اشکی که در چشمانش جمع شده بود اجازه نمیداد مسیر را درست ببیند .همه چیز درآب غوطه ور بود و همین باعث شد سکندری بخورد .اما شهریار بدون توجه او را میکشید.از پله های عمارت بالا رفتند و وارد سرسرا شدند.شهریار در اتاق را گشود و او را با خود به اتاق برد.وقتی در رابست رهایش کرد و همانجا پشت در ایستاد.
    رزا آشکارا می لرزید .در تاریکی به چشمان شهریار مینگریست و سعی داشت حدس بزند چه تنبیهی برایش در نظر گرفته است و آیا قصد دارد این موضوع را برای همه تعریف کند یا نه ؟اگر این اتفاق می افتاد دیگر آبرویی برایش نمیماند. چه کار احمقانه ای انجام داده بود . اما او چه تقصیری داشت . پیمان ناگهانی این کار عجیب را انجام داده بود.
    هر دو نفس نفس میزدند.او از ترس وشهریار از خشم و درگیری که با خود داشت.یکباره رزا را به طرف خود کشید و با خشم ولی آهسته گفت:«دیوونه ... دیوونه»
    رزا همانطور ماند بدون ذره ای مقاومت.نگاه اشک آلودش را به او دوخت و به او گوش داد که آهسته ، جوری که مراقب بود فقط خودشان بشنوند گفت:«توی اون تاریکی .... اونجا چکار میکردی ؟ چرا مواظب خودت نیستی ؟ آخه این چه کاری بود که کردی ؟ نگفتی ممکنه هزار اتفاق برات بیوفته ؟ این اون چیزی بود که میخواستی ؟ هان ؟ که اسیر دست یه آدم مست بشی ؟فکر کردی اون کیه ؟ یه فرشته ؟ یه جنتلمن که عاشقت شده؟»
    چشمان رزا از تعجب گشادتر از حد معمول شد.پس آن بوی الکلی که استشمام کرده بود از ادوکلن نبود! شهریار خیلی به او نزدیک بود.همانطوری که روی او خم شده بود تکانش داد و گفت:«همه ی مردها اونطوری نیستن که تو فکر میکنی ...چطوری اینو حالیت کنم؟...نمیدونم چی باید بهت بگم ... تو ...»
    جمله اش را تمام نکرد و با اندوه غیرقابل وصفی فقط نگاهش کرد.رزا با ان چشمان آماده گریستن همانطور نگاهش میکرد.کمی بعد ترس جایش را به احساس ناشناخته اعجاب انگیزی داد.دریافت که او هیچ وقت تنبیهش نخواهد کرد.ابرویش را نخواهد برد و از این کاه کوهی نخواهد ساخت.
    شهریار مواخذه اش میکرد ولی در صدایش چیزی غیر از همیشه بود .چیزی که میخواست تا ابد متعلق به خودش باشد.چیزی ه باعث میشد کلمه های به ظاهر مواخذه کننده او برایش شیرین ترین حرف هایی باشد که تا کنون شنیده است.اینکه تا به این حد برای او مهم باشد که نگران شده به هیجان آوردش . چطور تا به حال نفهمیده بود قلبش در احاطه وجود اوست و چقدر میل دارد فقط برای او مهم باشد.
    نمیخواست باور کند .ولی نزدیک شدن به او و احساسش و تصاحب کردن تمامی قلب و روحش چیزی بود که میخواست و ارزویش را داشت.دیگر قادر به فکر کردن نبود.بیشتر احساس میکرد در دنیایی بیگانه سرگردان شده که هیچ چیز حالت طبیعی نداشت.مثل همان حالتی که موقع تصادف وقتی شهریار به او پناه داده بود احساس کرده بود.حالا همان حالت در تمام رگ های بدنش میدوید و او را می لرزاند.احساس کرد نوری چون شهاب از وجودش میگذرد.وقتی شهریار از او فاصله گرفت نفهمید چرا نگاه چشمانش فراری و آزرده بود و چرا یکباره در اتاق را گشود و بدون کلامی خارج شد.
    رزا خواست چیزی بگوید ولی کلمه ها روی لبهایش خشکید.حتی حرکتی نکرد که او را نگه دارد ولی دستانش در هوا خالی ماند.همان جا روی زمین نشست .گیج و متعجب دستانش را روی قلبش فشرد.

    پایان فصل 18
    تا پایان صفحه ی 227


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 19
    قسمت 1

    آن روز با احساسی متفاوت از خواب بیدار شد. با اینکه در سرگردانی عجیبی به سر برده بود، ولی خستگی جسمی حاصل از فعالیت آن روز به کمکش آمد و خوابش برده بود.
    نگاهی به ساعت انداخت و با تعجب دید هنوز هفت نشده است. روانداز را به آرامی روی تنش جابه جا کرد و سعی کرد بخوابد. دلش می خواست زودتر موقع صرف صبحانه بشود و بتواند واکنش شهریار را ببیند. باز به فکر فرو رفت، اما تمام افکارش در مورد پیمان و رفتار دیشب او از ذهنش زدود. نمی خواست حتی به او فکر کند. در ذهنش دیگر جایی برای پیمان نبود. در عوض افکارش را به سمت شهریار هدایت کرد. سعی کرد تمام اجزای صورتش را به خاطر بیاورد. اعتراف کرد چهره جذابی دارد. صحنه ورود او را به عمارت در ذهنش تداعی کرد. چقدر سنگین و باوقار بود. حالا می فهمید که از بدو ورود او مجذوبش شده بود، وگرنه در برابرش مقاومت بیشتری از خود نشان می داد. احساس کرد محبت او در قلبش جمع شده، آن گونه که احساس سنگینی می نمود. فهمید همه لجبازی هایش با شهریار فقط و فقط به خاطر آن بود که ازدواج با او را برای تصرف عمارت می خواست. این بی اعتنایی ها بود که او را این طور ناآرام کرده بود.
    نمی توانست تصور کند چنین قدرتی جادویی وجود دارد که وجودش را متحول می کند، مگر آنکه این موهبت الهی و هدیه ملکوتی باشد. فهمید برای ابد به او تعلق دارد و بدون او حتی نفس کشیدن هم مشکل است.
    ناگهان احساس شعف به او دست داد. می دانست دیگر تنها نخواهد بود و دیگر از هیچ چیز و هیچ کس نخواهد ترسید. دستش را روی قلبش فشرد. دوباره خوابش برد.
    با صدای شکوه که وارد اتاقش شده بود از خواب جست. صبح به خیر گفت و در برابر نگاه متعجبش که ناشی از تعجیل در مهیا شدنش بود تختخوابش را مرتب کرد. نفهمید چه موقع شکوه از اتاق بیرون رفت. با بی قیدی شانه هایش را بالا انداخت و به طرف کمد رفت. بلوز و شلواری لیمویی انتخاب کرد که روی یقه و سرآستینش برودری دوزی شده بود. اتیکتهای آن را کند و لباس را تنش کرد. در برابر آینه خود را نگریست. حدسش درست بود. لباس برازنده ای بود. هر کس آن را انتخاب کرده بود به راستی خوش سلیقه بود و لابد از سلیقه او در لباس آگاهی داشت.
    به سرعت اتاق را ترک کرد. وقتی از پله های پایین می آمد زیرچشمی افراد حاضر سر میز صبحانه را زیر نظر گرفت. هنوز شهریار و پیمان حضور نداشتند، در عوض سالارخان در حال خنده و صحبت با عمه مهرو بود! زیر لب سلامی کرد. از آنجایی که عمه خانم جای او نشسته بود رزا صندلی کنار او را انتخاب کرد و روبه روی پیروز نشست.
    پیروز که مانند شاگردان مودب دست به سینه نشسته بود نیم نگاهی به او انداخت و لبخند محجوبانه ای نثارش کرد که رزا همان طور جابش را داد. بعد به سخنان آمرانه سالارخان و عمه مهرو گوش فرا داد.
    مهرو در ادامه صحبتهایش با لحنی پر مواخذه گفت: «چرا به دکتر نگفتی بدنت اگزما زده؟ به نظر من به یکی از داروها حساسیت داری. پیش از این هم این طوری شده بودی؟»
    سالارخان متفکر گفت: «آخه این قدر شدید نبود که به دکتر بگم .. خب حالا می گم تا اونجا که خاطرم می آد، بدنم هیچ وقت این طوری نشده بود»
    «هر چی هست باید حساسیت باشه»
    همان موقع مباشر حاضر شد و یکراست به طرف سالارخان آمد جویای دستورات وی شد.
    سالارخان پرسید: «پس این دو تا چرا نمی آن؟»
    مباشر توضیح داد: «آقا پیمان کمی کسالت دارن و توی اتاقشون استراحت می کنن. آقا شهریار هم صبح زود سوییچ ماشین رو از من گرفتن و برای انجام یکسری از کارها بیرون تشریف بردن»
    رزا از شنیدن اینکه شهریار نخواهد آمد دمغ شد. با ناراحتی روی صندلی جا به جا شد و به ادامه صبحتهای آن دو گوش داد.
    سالارخان پرسید: «پیمان چرا مریض شده؟ تو دیدیش؟ حالش چطور بود؟ اگه نیاز هست به دکتر زنگ بزن بیاد»
    «بله، دیدمشون. خودم هم بهشون گفتم که به دکتر خبر بدم، ولی گفتن نیازی نیست کمی سردرد دارن که با استراحت خوب می شه. البته براشون مسکن هم بردم تا اگه نیازی بود استفاده کنن»
    سالارخان قانع شد و چای کم رنگش را نوشید. رزا برای خودش و عمه مهرو از چای آماده درون قوری ریخت. تکه ای نان هم برداشت و روی آن کره مالید. مربای توت فرنگی هم به آن اضافه کرد. در حین خوردن صبحانه به خودش امید داد که شهریار خودش را برای همراهی در صرف صبحانه خواهد رساند، ولی این اتفاق نیفتاد. حواسش به ورودی بود که دوباره مباشر سر و کله اش پیدا شد. این بار یکسری کارت همراهش آورد که به سالارخان نشان داد.
    «این کارتهای آماده شده است. اگه اجازه بفرمایین بچه ها رو برای پخش کردنش بفرستم»
    سالارخان یکی از آنها را برداشت. آن را وارسی کرد و بعد سری به علامت تأیید تکان داد. مهرو نیز یکی از کارتها را برداشت. وقتی متن آن را می خواند رزا سرک کشید و او هم خواند. با ناباوری اسم خودش و شهریار را روی آن دید. هنوز این موضوع که دارد ازدواج می کند برایش غیر قابل باور بود. شنید که عمه مهرو گفت «کارت قشنگی انتخاب کردین. ان شاءالله به پای هم پیر شین» بوسه ای هم از سر محبت بر گونه او نشاند.
    رزا که در انتخاب کارت هیچ دخالتی نداشت چیزی نگفت و کس دیگری هم به خودش زحمت توضیح دادن نداد.
    مباشر سوالش را دوباره تکرار کرد. «اجازه می فرمایین بچه ها رو برای پخش کردن کارتها راهی کنم؟»
    سالارخان گفت: «بله، ولی اول بیا نشونیها رو بهت بدم. همین طوری کجا برن؟»
    «منظورم همین بود قربان»
    «الان همراهم نیست. بعد از صبحانه وقتی به اتاقم رفتم یادم بنداز بهت بدم در ضمن ماشین هم که دست شهریاره، چطوری می خوان از این سر شهر تا اون سر شهر برن و بیان. خودت هم باهاشون برو»
    «عزیز موتورشو آورده. قراره با اون برن. با موتور راحت تر می شه در شلوغی حرکت کرد. نیازی به من هم نیست، اگر چه ماشین من هم در خدمتتونه»
    سالارخان تعارف او را نادیده گرفت و گفت: »پس با موتور می رن ... خب چه بهتر تو هم به کارهای دیگه می رسی ... این چایی هم که سرد شده. بگو چایی توی قوری رو عوض کنن»
    مباشر قوری را برداشت، بعد از مدت زمان اندکی دوباره برگشت و گفت: «براتون چای بریزم؟»
    سالارخان با سر اجازه داد، ولی مهرو گفت:«ممنون من خودم براشون می ریزم»
    «چشم خانوم»
    مباشر قوری را روی میز گذاشت و برای انجام کاری دور شد. مهرو همان طور که به حرکت او و دور شدنش دقق شده بود قیافه متفکری به خود گرفت و بعد برای سالار چای ریخت. گفت: «من از این مردک خوشم نمی آد. نمی دونم تو چطور اونو تحمل می کنی؟!»
    سالار نگاهی متعجب به او انداخت و گفت: «من هم زیاد ازش خوشم نمی آد، ولی آدم کاری و لایقیه. وقتی کاری رو به دستش می سپرم خیالم راحته که به بهترین نحو انجام می شه. حساب کتابش هم خوبه. از همه مهم تر دزد نیست. سالهاست که پیشم کار می کنه و بهش اطمینان دارم»
    مهرو شانه هایش را بالا انداخت و گفت:«با این حال من احساس خوبی نسبت بهش ندارم. تو چشاش یه چیزیه که اونو ناخوشایند می کنه. زن و بچه نداره؟»
    «یه زن گرفته که خیلی باهاش تفاوت سنی داره. حالام دو تا بچه داره. چطور مگه؟»
    «هیچی. همین طوری پرسیدم. شبها اینجا می مونه؟»
    «نه. می ره خونه اش که همین نزدیکی است»
    مهرو جهت صحبت را عوض کرد و گفت: «داروهاتو بخور یادت نره. کدوم رو باید بخوری؟ بده ببینم»
    رزا صبحانه اش را تمام کرده بود. می خواست برخیزد که سالارخان به مهرو گفت: «یه آرایشگر هم خبر کنین بیاد کارشو انجام بده. شکوه لابد کسی رو می شناسه»
    مهرو همان طور که داروها را وارسی می کرد بدون توجه گفت:«که بیاد چی کار کنه؟»

    * * * تا پایان صفحه 233 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 19
    قسمت 2

    بعد ناگهان متوجه شد. داروها را رها کرد و خنده ای از ته دل سر داد و همان طور گفت: «دوره زمونه عوض شده خان داداش ... حالا عروسها می رن پیش آرایشگرها، نه اینکه ارایشگرها بیان خونه ... اون کارها مال قدیم بود ... چشم، روی چشمم. خودم می گردم دنبال یه آرایشگر خوب و ازش وقت می گیرم. باید زودتر هم دست به کار بشیم، چون باید وقت بگیریم»
    «عجب! چه دوره زمونه ای شده. ما دکترمون رو هم می آریم خونمون ... حالا آرایشگرها این قدر مهم شدن که باید ازشون وقت قبلی گرفت! خیلی خب، هر جور که خودت صلاح می دونی. ریش دست خودت و قیچی هم دست خودت. ببینم چی کار می کنی»
    رزا همان طور که ایستاده بود سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «با من امری نیست. می خوام به اتاقم برگردم»
    سالارخان چیزی نگفت، در عوض عمه مهرو جواب داد: «صبحونه ات رو خوردی عزیزم؟ اگه دیگه سیر شدی برو کارهات رو انجام بده. ما الان باهات کار نداریم مادرجان ... هر وقت هم که احتیاج شد می فرستم دنبالت»
    رزا سری به احترام خم کرد و آهسته دور شد. وقتی به اتاقش رید برای آخرین بار نگاهی به در ورودی انداخت تا شاید شهریار را ببیند، ولی این امر نشد. با قلبی مالامال از درد به طرف پنجره رفت و از آنجا به باغ نگریست.
    آفتاب بر پهنه آسمان می درخشید و دیگر اثری از نم نم باران شب گذشته به چشم نمی خورد. مباشر کنار درخت چنار ایستاده بود و به عزیز که روی موتور نشسته بود توضیحاتی می داد. کمال هم همان جا ایستاده بود و به شخص کتک خورده آماده گریه می ماند. مباشر که حرفهایش را به پایان رساند کمال کیف روی دوشش را جا به جا کرد و با بی میلی روی ترک موتور نشست.
    رزا به خودش گفت: «آخ ... طفلک کمال رو دارن واسه پخش کردن کارتها می فرستن»
    پرده را کشید و با خلقی تنگ روی تختش نشست. همزمان با صدای روشن شدن موتور سیکلت، صدایی از پشت در آمد. رعنا بود. برخاست و خودش در را برایش گشود و گفت: «صبحت به خیر، بیا تو» از لای در کنار رفت. رعنا سبدی که در دستش داشت را روی زمین گذاشت و گفت: «چقدر ناز شدی. این لباس خیلی بهت می آد» و با شیفتگی نگاهش کرد.
    رزا گفت: «اوا، چشاتو درویش کن»
    رعنا چشمانش را به جستجوی چیزی در اتاق گرداند و گفت: «نترس، قورتت نمی دم، ارزونی صاحبت ... اومدم رخت چرکهات رو ببرم بشورم، کجا گذاشتیشون؟»
    رزا چند تکه از لباسهایش را که باید شسته می شدند به او داد و گفت: «نمی شه تو لباسها رو نشوری و بیای پیش من؟»
    رعنا همان طور که لباسها را داخل سبد جا می داد گفت: «باهام کار داری؟»
    «آره. تنهام. بدجوری دلم گرفته. می خوام کمی باهام صحبت کنی، بلکه از این حال و هوا دربیام»
    رعنا آهی کشید و به شوخی گفت: «بسوزه پدر عاشقی» و نیشگونی از گونه رزا گرفت و گفت:«نه نمی شه. دست کم به این بهونه نمی شه. مگه اینکه آقا شهریار یا عمه مهرو این طور بخوان»
    رزا با دلخوری به طرف تختش رفت و روی آن نشست. گفت: «نخیر، این طوری نمی شه. تو برو خودم یه کاری می کنم»
    رعنا پرسید: «راستش رو بگو. چته؟ پکری؟ اتفاقی افتاده؟»
    «مگه برای حضرتعالی فرقی هم می کنه؟ب
    شانه های رعنا آویزان شد. با لحن دلخوری گفت: «باشه گردن من از مو هم باریکتر ... بزن قطعش کن. دق و دلت رو سر من دربیار. حالا دیگه با من هم ... »
    رزا از حرفش پشیمان شد و گفت: «آخه تو که نمی آی. گور پدر کار. از من که مهم تر نیست»
    رعنا گفت: «حق با توست. پس بذار اینها رو ببرم یه بهونه ای جور کنم، اگه شد می آم»
    «اگه نداره، زود بیا»
    رعنا همان طور که از اتاق خارج می شد گفت: «بذار ببینم چی می شه»
    رزا پس از رفتن او سراغ دفتر خاطراتش رفت که گاه گداری در آن چیزی یادداشت می کرد. آن را از کشو میزش بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد.

    کجایی که یه خبر از کبوتری که اسیر قفس دل کردیش نمی گیری؟ از دیش تا حالا مدام دارم به خودم می گم آخه چطور ممکنه کسی رو که تا حالا ازش متنفر بودم یهو این همه برام منشأ شور و اشتیاق بشه؟ می دونی ... وقتی دیشب اون نور از وجودم گذشت دچار یه احساس متفاوت شدم. زود فهمیدم این احساس هوس نیست و مقدسه ... از جنس ملکوت خداست ... فهمیدم خدا خودش به جای پدر و مادرم و هر کس دیگه شاهد این پیوند بوده ... مثل وقتی که خطبه عقد رو می خونن. این طور شد که بعد از اون تو شدی همه دنیام ... همه هستی ام، همه نیازم. چیزی که هیچ کس و هیچ چیز دیگه ای نمی تونه برام باشه. کسی که همیشه تو خیال باهام باشه که نگاش منو ذوب کنه و کلامش منو به اطاعت واداره. یه نفسش به من جون بده و یه لبخندش دنیای از غنچه گلهای خوش بوی بهاری باشه. اگه این موهبت الهی نیست، پس چیه؟ الان منتظر رعنام می خوام بهش بگم دیشب سرزمین قلبم با بالاترین ریشتر به لرزه دراومده. دلم می خواد بهش بگم اگه اون تو روز روشن نور عشق رو دید، من تو شب تار که همه به دنبال یه شمع می گردن خورشید عالمتاب رو از توی گاوصندوق آسمون سرقت کردم. واسه خودم ... خودِ خودم ... لابد فکر می کنه در مورد پیمان صحبت می کنم. حالا چطور بهش بگم که نظرم در مورد اون عوض شده؟ توضیحش برام خودم هم سخته ...

    رزا مشغول نوشتن بود که صدای رعنا را از پشت در شنید. دفتر خاطراتش را بست و آن را در جای همیشگی اش گذاشت. بعد او را به اتاق دعوت کرد. وقتی رعنا در را بست پرسید: «داشتی چی کار می کردی؟»
    «توی اتاقم با یار همیشگی ام نشسته بودم»
    رعنا ابروانش را بالا برد و پرسید: «این یار همیشگی سرکار کی باشن؟»
    «اسمش تنهاییه. فکر می کردم به هم معرفی تون کردم؟»
    رعنا تصدیق کرد: «البته . البته ... ببخشید که حضور ذهن نداشتم. خب، با هم چی کار می کردین؟»
    «جلسه داشتیم. در مورد موضوع مهمی سکوت کرده بودیم»
    «به نتیجه ای هم رسیدین؟»
    «متأسفانه با همه صمیمیتی که بین ماست هیچ وقت با هم به نتیجه نمی رسیم»
    «متأسفم»
    «واسه چی؟ واسه اینکه جلسه مون رو به هم زدی؟ ناراحت نباش، بقیه جلسه رو به یه وقت دیگه موکول می کنیم»
    «نه، تأسف من بابت این بود که گفتی با هم به نتیجه نمی رسین»
    «آهان، خب تو چی کار کردی؟ چطور اجازه گرفتی؟ بیا بشین و تعریف کن»
    وقتی هر دو روی تخت نشستند رعنا گفت: «توی آشپزخونه بودم. همین طور که کارم رو انجام می دادم داشتم فکر می کردم که چطور موضوع رو به شکوه بگم که خودش جور شد. یعنی عمه خانوم اومد تا واسه ناهار سالارخان دستور غذای مخصوص بده. من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم که تو به من احتیاج داری. پیش از اینکه شکوه جواب بده، که مطمئم خیال داشت خیطم کنه و بگه نه، مهرو خانوم گفت هر وقت جنابعالی به من احتیاج داشتی وظیفه دارم اگه آب دستمه بذارم زمین و به کار شما برسم.

    * * * تا پایان صفحه 237 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 19
    قسمت 3

    از هیچ کس هم جز شما دستور نگیرم، چون شما خانوم خونه ای و همه باید بعد از سالارخان از شما حرف شنوی داشته باشن. شکوه هم خون خونش رو می خورد، ولی نمی تونست حرفی رو حرفش بیاره»
    «خوب شد، دلم خنک شد. آخرش یکی حالیش کرد که خانوم خونه منم، نه اون»
    «از اون جهت به نفع تو شد، ولی من چی؟ تا ابد که مهرو خانوم خیال نداره اینجا بمونه. وقتی رفت ... واویلا، باید اشهدم رو بخونم. شکوه پوستمو می کنه و توش پر کاه می کنه»
    «تا اون موقع کی مرده و کی زنده. شاید هم فراموش کرد»
    «کی فراموش کنه؟ شکوه؟»
    رزا دستش را مانند اینکه پشه مزاحمی را از خود می راند در هوا حرکت داد و گفت:«حرف اونو نزن. ولش کن بیا از خودمون بگیم. تعریف کن. داشتی می گفتی؟»
    «چی می گفتم؟»
    «در مورد خودت ... البته اگه ناراحت نمی شی»
    رعنا دوباره در لاک اندوه خود فرو رفت و گفت:«باشه، اگه تو این طور می خوای تعریف می کنم. امر، امر شماست. شما خانومه خونه ای ...»
    «اِ ... لوس نشو دیگه. این حرفها چیه. تعریف کن»
    «خب بذار ببینم کجا بودم»
    «اونجا که روز بعد توی خیابون دیدیش»
    «آهان ...» و دوباره نگاهش رنگ دیگری گرفت. «وقتی نگام کرد می خواستم زمان متوقف بشه. همون جا بایسته و دیگه یه ثانیه هم جلو نره، ولی مثل همیشه این اتفاق نیفتاد» آهی کشید و ادامه داد: «احساس عجیبی داشتم، مثل اینکه بخوای فرار کنی از لذت بخش ترین لحظه زندگیت، ولی نمی تونی. نمی دونی چقدر سخته که به لحظه ها التماس کنی که زودتر بگذرن تا لحظه ای که برات امکان داره اونو ببینی برسه و بعد با دیدنش به لحظه ها التماس کنی که تو رو خدا دیرتر تکون بخورین تا بتونی بیشتر و بیشتر طعم حضورشو حس کنی. فقط حضورشو ... اون باشه و تو هم باشی، حتی اگه جایی باشه که نتونین حرف بزنین ... نشه صدای همدیگر رو بشنوین ... فقط موجی از وجودتون وجود داشته باشه. خدا می دونه که این لحظه ها چقدر زود می گذره و باز تو می مونی وتنهایی و یه احساس احتیاج به هوای اون که وجود تو مثل خوره می خوره. شاید هم یه احساس ندامت که چرا سدها رو کنار نزدی و چرا جلو نرفتی و چرا هر چی توی دلت جمع شده را نگفتی؟ نکنه فردا فراموشت کنه و این موضوع یادش نیاد. اون وقت دنبال چه بهونه ای بگردی که بهش نزدیک بشی؟ بعد از اون من موندم و یه دنیا ندامت. مدام به خودم می گفتم کاش با یه لبخند جوابش رو می دادم و این طور عین ماست نبودم ...
    «بعد که کمی از گیجی دراومدم فکر کردم چطور شد اون به من که رسید نگام کرد؟ نکنه تماماین مدت که من بهش زل زده بودم اونم بدون اینکه نگام کنه منو زیر نظر داشته؟ وای که چقدر بد می شد. دلم نمی خواست حتی ذره ای هم فکر کنه که من بهش توجه دارم. می دونی؟ نمی خواستم غرورم رو بشکنم، حتی اگه تا حد مرگ عاشقش بودم نمی خواستم اون بدونه. معتقد بودم مردها باید به زنها ابراز علاقه کنن»
    رزا پرسید: «حالا توی این مدت که نگاش می کردی اون متوجه تو بود؟»
    «آره بابا، اون زودتر منو دیده بود، ولی تا موقعی که نزدیک شد نفهمیدم نگام می کنه، به خصوص که من اونطور دقیق در حال برانداز کردنش بودم. بعدش هم که به من نزدیک شد می خواس سلام کنه که وقتی قیافه هاج و واج منو دید زبونش نچرخید»
    «آخی، طفلک. پس خیلی خجالتی بود»
    «نه خجالتی نبود، محجوب و مومن بود. توی خانواده ای بزرگ شده بود که همه مومن بودن ... حالا برات می گم. خلاصه ... از اون روز من کارم شده بود شب رو روز کنم. سر کلاس هم مثل مترسک بشینم و وقتم رو آتیش بزنم تا ظهر بشه و اونو موقع رفتن به خونه ببینم. وای که چقدر اون ثانیه ها برام لذت بخش بود. حالا که فکرش رو می کنم دلم می خواد باز زمان به عقب برگرده و من تو همون زمان باشم. باور کن تمام لذت زندگیم همون لحظه ها بود و دیگه هیچ ...»
    رزا دست رعنا را گرفت و با اطمینان به او گفت:«می تونم درک کنم»
    «از اون روز به بعد اخلاقم عوض شد. انگار یکدفعه رشد کرده بودم و بزرگ شده بودم. دیگه با پسرها شوخی نمی کردم. کم حرف شده بودم و بیشتر توی خودم فرو می رفتم و کمتر می خندیدم. لباس پوشیدنم هم تغییر کرد. مادرم رو مجبور کردم یه چادر نو برام بخره. کفشم رو مرتب تمیز می کردم و با روغن براقش می کردم. به خصوص موقع بیرون اومدن از مدرسه حسابی وارسی می کردم تا چادرم خاکی نباشه و ایرادی تو وضعیت ظاهرم نباشه. شبها با خودم نقشه می کشیدم که روز بعد چطوری نگاش کنم. خودم رو مجاب می کردم که باهاش سر صحبت رو وا کنم، ولی سر آخر همیشه جریان یه جور دیگه پیش می رفت و اون طوری نمی شد که من دلم می خواست. این جریان دو ماهی ادامه داشت تا اینکه یه رو وقتی از مدرسه بیرون می اومدم یه دختری که معلوم بود دانش آموز راهنمایی مدرسه ماست اومد جلو و سلام کرد.
    «منظورت از دانش آموز راهنمایی چیه؟»
    رعنا متوجه منظور رزا شد و گفت: «مدرسه ما خیلی بزرگ بود، در واقع هم راهنمایی بود و هم دبیرستان»
    «آهان ... خب بعد چی شد؟»
    «من با تعجب نگاش کردم و جواب سلامش رو دادم. گفت:شما رعنا خانوم هستین؟ من هم گفتم بله، با من کاری داشتین؟ گفت:دایی اینو داده بدم به شما گفت شما می شناسیدش. اسمش نبی است ... تعجب کردم. فکر نمی کردم اون خواهرزاده ای به این بزرگی داشته باشه که فقط چند سال با من اختلاف سن داشته باشه. در حالی که سعی می کردم خوشحالی ام رو پنهان کنم با تردیدی ساختگی نامه رو ازش گرفتم و گفتم: با اینکه از این کارها خوشم نمی آد، ولی از روی ادب دستت رو رد نمی کنم. دختر انگار با یه نگاه تا ته دل منو خونده بود، از نگاه و لبخندش معلوم بود. مودبانه گفت: شما لطف دارین که دستم رو رد نمی کنین. می دونین دایی من هم از اون آدمها نیست که از این کارها انجام بده، ولی این یه مورد استثناییه. وقتی این جمله رو گفت چشمکی زد و بعد گفت: در ضمن اون به من خیلی اعتماد داره. شما هم می تونین به من اعتماد کنی. من به کسی چیزی نمی گم.
    «از اونجایی که نمی خواستم پیش اون دختر بد جلوه کنم لبخند زدم و گفتم مطمئنم که همین طوره و امیدوارم خیر باشه. خندید و گفت: تا نظر شما چی باشه. بعد خداحافظی کرد و به سرعت دور شد. به خودم اومد. نامه رو توی جیبم گذاشتم و راه افتادم. دل توی دلم نبود. از خودم پرسیددم الان که اونو می بینم چه واکنشی نشون می ده، ولی وقتی دیدمش مثل همیشه بود. آروم، مثل باد بهاری با نگاهش دلم رو نوازش کرد و گذر کرد. به سرعت خودم رو به خونه رسوندم. ناهارم رو با چند قاشق توی حلقم فرو کردم و نجویده قورت دادم و به اتاقم رفتم. نامه رو از توی جیبم درآوردم که بخونم، ولی پشیمون شدم. اونجا امن نبود. هر آن ممکن بود کسی بیاد تو و من رو موقع خوندن غافلگیر کنه. در ضمن دلم می خواست با آرامش اونو بخونم، نه هول هولکی. این بود که زدم تو آشپزخونه و از مادرم پرسیدم آب گرمه، می خوام برم حموم. مادرم با عجب گفت: تو که تازه حموم بودی. من هم گفتم ورزش داشتیم و عرق کردم. نمی تونم خودم رو تحمل کنم. مادرم گفت: حموم گرمه، ولی سارا درجه آبگرمکن رو زیاد کرده که حموم بره. به اون بگو اگه چیزی نگفت تو برو. من هم به خواهرم، سارا، گفتم و بعد لباس تمیز برداشتم و پریدم تو حموم. بعد از اینکه لباسامو درآوردم تشت رو گذاشتم زیر شیر آب تا سر و صدا کنه که مثلاً اونا فکر کنن من دارم خودم رو می شورم. بعد نامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.

    * * * تا پایان صفحه 241 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 19
    قسمت 4

    نوشته بود:

    سلام. امیدوارم منو به خاطر داشته باشین. من همون کسی هستم که با موتورم نزدیک بود بهتون بزنم. غرض از مزاحمت این بود که بهتون بگم خیلی در موردتون فکر کردم. از نجابت و سنگینی شما خیلی خوشم اومده. من از خانواده مومنی هستم و توی خانواده ما دوست شدن با یه دختر کار پسندیده ای نیست. چون اگه مقدر نباشه و نشه با اون دختر ازدواج کنیم نامردیه. من این نامه رو نوشتم چون بیشتر از این طاقت نداشتم حرف دلم رو مخفی کنم. از اونجایی که الان شرایطم برای ازدواج مناسب نیست می خواستم بدونین تا اگه شما هم مختصر علاقه ای به من دارین تا وقتی که بتونم پا پیش بذارم صبر کنین.

    «آخرش هم امضا کرده بود و نوشته بود ارادتمند شما نبی»
    رعنا برای چند لحظه ساکت شد و بعد با نگاهی غمبار به رزا نگریست. رزا با لبخند نوازشگرانه ای به صورت او دست کشید و گفت:«آدم جالبی بود، نه؟»
    «آره. برای من که همه چیز بود. هیچ مردی توی دنیا مثل اون نمی شه. می دونی وقتی نامه رو وندم نفسم بند اومد. باور نمی کردم بهم علاقه داشته باشه. نامه اش توی دستم بود، ولی با این حال باور نمی کردم. هنوز هم باور نمی کنم که اون به من ...علاقه پیدا کرده باشه. آخه مگه من کی بودم؟ میون این همه دختر که هر روز از کنارشون رد می شد و خیلی هاشون از من خوشگل تر بودن ...»
    رزا گفت: «چرا این حرف رو می زنی. تو خیلی قشنگی، خیلی نازی. از همه مهمتر خیلی خوبی»
    رعنا سرش را تکان داد و گفت: «هر چی بودم از من بهتر هم دختر زیاد بود. به جز این خیلی بالاتر از اینها بود که بشه گفت ... من در برابر اون هیچ بودم ... نامه رو چند بار خوندم و هر بار یه چیز جدید از اون فهمیدم. بار آخر هم خوندمش تا ببینم باید جواب نامه اش رو بدم یا نه. فهمیدم جواب نمی خواد»
    «نامه رو چی کار کردی. هنوز نگه داشتیش؟»
    «نه. متأسفانه نمی تونستم نگهش دارم. برای همین وقتی آخرین بار خوندمش آروم گذاشتمش توی تشت آب ... همون طور نگاه کردم تا یواش خیس شد و بعد وقتی حسابی شل شد و وا رفت از توی آب بیرون آوردمش و به هزار تیکه تبدیلش کردم و با چند کاسه آب فرستادمش توی راه آب ...»
    رزا آهی از روی افسوس کشید و گفت: «چقدر حیف شد»
    رعنا در حالی که بغض گلویش را فرو می داد گفت: «حیف خودش بود که از دستم رفت»
    رزا که دوست داشت زودتر عاقبت کار را بداند گفت: «چطور از دستت رفت؟ اون که دوستت داشت!»
    سرش را میان دستانش گرفت و گفت: «چه خام بودم من که فکر می کردم خوش اقبالم کسی که دوستش دارم منو دوست داره و همین .. تموم شد و رفت. نمی دونستم دست تقدیر چه به روزم می آره. آخه که دلم هزار تیکه شد و با هیچ بخیه ای به هم وصل نشد»
    دوباره به رزا نگاه کرد و گفت: «آره، اون دوستم داشت. کارم این شده بود که توی مسیر ببینمش ... تا اینکه یه روز سلام کرد. من هم جوابش رو دادم. همین بود که این هم فهمید من هم دوستش دارم و بدون اینکه قراری با هم گذاشته باشیم هر دو می دونستیم که منتظر روزی هستیم که شرایط مهیا بشه و اون به خواستگاری من بیاد. بعد از اون فقط به هم سلام می کردیم. از طرف دیگه به مرور من با خواهرزاده اش، مژگان، دوست شدم. اون ساعتهای تفریح می اومد پیش من و با هم از زمین و زمان حرف می زدیم. یه وقتهایی هم با زرنگی جریان رو می کشوند به دایی اش و از اون تعریف می کرد، بدون اینکه در مورد نامه و علت آشنایی مون چیزی به روی من بیاره. این طوری فهمیدم اون کلی دایی و خاله دغاشت که اغلبشون ازدواج کرده بودن. یه روز ازش پرسیدم که این دایی تو چرا ازدواج نمی کنه؟ با محبت نگاهم کرد و گفت: درست نمی دونم، ولی فکر می کنم یکیش اینه که دختری که دوست داره هنوز باید درس بخونه. با این حرفش به من فهموند که باید به درسهام بیشتر توجه کنم. با این حرفش قانع نشدم. پرسیدم: فقط این نیست. دیگه علتش چیه؟ اون شونه هاشو بالا انداخت. سعی کردم کمکش کنم یا به نوعی از زیر زبونش بیرون بکشم. گفتم: پول نداره؟ گفت:فکر نکنم مشکلش این باشه. گفتم: سربازی نرفته؟ گفت: خیلی وقته خدمتش تموم شده. گفتم: تو می دونی،ولی به من نمی گی ... با دلخوری نگاهم کرد و گفت:اگه می تونستم می گفتم. بعد منو ترک کرد و رفت. از اینکه با اصرار رنجوندمش ناراحت شدم. زنگ تفریح بعد خودم به کلاسشون رفتم. سرش روی میز بود و چهره اش رو پنهون کرده بود. روی نیمکت کنارش نشستم و قلقلکش دادم. بدون اینکه بخنده سرش رو از روی میز برداشت و وقتی منو دید لبخند زد. بدون هیچ گله و شکایتی دوباره با هم از موضوعات مختلف حرف زدیم و دوستیمونو از سر گرفتیم، با این تفاوت که این جریان باعث شد دوستی من و اون بیشتر پا بگیره. اون روز با هم همراه شدیم تا به خونه بریم. منزل اونها سر خیابون و در مسیر من بود. از اینکه تا حالا این مطلب رو نمی دونستم تعجب کرد. جلوی در داشتیم در همین مورد صحبت می کردیم که نبی رو دیدیم. وقتی مژگان سلام کرد من هم سلام کردم. نبی با تعجب و خوشحالی جواب هر دومون رو داد. با محبت با مژگان شروع به صحبت کرد و گفت که اومده به مادرش بگه شب شام به خونه اونها بیان. وقتی علتش رو پرسید گفت که قرار خواستگاری برای خواهرش که می شد خاله مژگان بیاد. اون هم با خوشحالی دستهاش رو به هم کوبید و به من گفت یه دقیقه صبر کن تا من بیام. پیش از اینکه من مخالفت کنم پرید توی خونه تا به مادرش خبر بده، ولی در واقع منو با نبی اونجا گذاشت و رفت. نبی موتورش رو روی جک تنظیم کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: شما حالتون خوبه؟ گفتم: ممنون. گفت: نامه ام به دستتون رسید ... با خجالت گفتم: بله. مژگان جون رسوند. گفت: دختر خوبیه، مگه نه؟ گفتم: بله. گفت: بیشتر از اون ... قابل اطمینانه ... من خیلی چیزها رو که به هیچ کس نمی تونم بگم به اون می گم. شما هم اگه موردی پیش اومد بهش اعتماد کنین. می دونستم منظورش اینه که اگه می خوای حرفی به من بزنی به اون بگو تا به گوش من برسونه ... با اینکه دوست نداشتم کسی میون ما باشه سری به علامت موافقت تکون دادم. بی مقدمه گفت:دختر خوشگلی هستی ... نمی دونستم چی باید بگم. تمام بدنم از حالت عادی خارج شد و از دهنم در رفت و گفتم: تازه فهمیدین؟ لبخندی زد و با حاضرجوابی گفت: خیلی وقته که اینو فهمیدم، ولی تازه تونستم بهت بگم. دیدم این دختره بلا دیر کرده، گفتم: این خواهرزاده شما هم که ما رو اینجا گذاشته. با عرض معذرت من باید برم. منزل منتظرم هستن و نگران می شن. گفت: هر طور راحت هستین. گفتم: پس از طرف من ازشون عذرخواهی و خداحافظی کنین. خداحافظی کردم و از اونجا دور شدم. نفهمیدم کی به خونه رسیدم. وقتی چادرم رو از سرم برداشتم دیدم جایی که چادر رو نگه داشته بودم از عرق خیس شده و پر از چروکه.
    «خلاصه چند بار دیگه هم خواهرزاده اش با سیاست یه کاری کرد که ما تونستیم همین طور با هم صحبت کنیم. در این مدت بیشتر باهاش آشنا شدم. خیلی شوخ و خوش اخلاق بود. همش می خواست همه رو شاد کنه. بیشتر حرفهاش ته رنگ طنز داشت و آدم از هم صحبتی باهاش سیر نمی شد. علاقه اش بدجوری توی دلم ریشه کرده بود. شب و روز نداشتم. تنها چیزی بود که بهش فکر می کردم. از درس و مشق هم افتاده بودم ... تا اون روز ... اون روز مژگان مریض بود و من بر خلاف همیشه تنها به خونه برمی گشتم. از دور نبی رو دیدم که با موتور داشت به طرف من می اومد. به طرز گیج کننده ای اون روز خوش قیافه شده بود. مثل همیشه دل توی دلم نبود. با دیدنش لبخند زدم. نگاهش به من بود، با لبخندی که چهره اش رو بارها و بارها بیش از پیش خواستنی کرده بود. ناگهان دختر بچه ای از پشت ماشینی که پارک شده بود پرید جلوش ... اونم بی معطلی ترمز کرد. من مثل دیوونه ها جیغ می کشیدم، چون اونو دیدم که حدود دو متر به هوا پرت شده و داره به زمین می افته. بدنش محکم به زمین خورد و بعد دیگه حرکت نکرد. نفهمیدم چطور به طرفش دویدم. همه مثل من به طرف اون دویدن تا کمکش کنن. وقتی بالای سرش رسیدم ...»

    * * * تا پایان صفحه 245 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 19
    قسمت 5

    رزا در حالی که دستانش را جلوی دهانش گرفته بود تا صدایش کمتر به بیرون از اتاق درز کند پرسید: »مُرد؟»
    رعنا آه کشید. به گونه ای که رزا احساس کرد نفس او در حال بند آمدن است. چرخید از میز کنار تختش لیوانی آب برداشت و به او خوراند. رعنا نیمی از آب را نوشید و گفت: «اون وقت نه ... وقتی من بالای سرش رسیدم فکر کردم مرده، ولی بیهوش شده بود. به سرعت به بیمارستان پاسارگاد رسوندنش و چند جای بدنش رو عمل کردن. حالا توی این مدت به من چی گذشت بماند ... به خصوص که چند روزی هم خواهرزاده اش به مدرسه نیومد. من هیچ خبری نداشتم ... مادرم که من رو دیده بود با اون حال به خونه اومده بودم منو کشید یه گوشه و گفت جریان چیه؟ گفتم یه جوون با موتور جلوی چشمم تصاوف کرد. نمی دونی چه صحنه دلخراشی بود. بهم دلداری داد و گفت ان شاءالله چیزیش نشده، تا مشیت خدا چی باشه.
    «بعد از چند روز مژگان به مدرسه اومد. از دیدنش یکه خوردم. از من هم داغون تر شده بود. می گفت گمون کرده من از جریان خبر ندارم وگرنه زودتر به من خبر می داد، بعد گفت عملها در ظاهر موفقیت آمیز بوده، ولی اون هنوز بیهوشه. براش دعا کن ... طفلک نمی دونست این مدت من تمام روز و شب دارم براش دعا می کنم و شب تا صبح هم سر سجاده ام.
    «یک ماهی گذشت. آخرش به هوش اومد و روز به روز حالش بهتر شد. یک روز مژگان اومد و با خوشحالی گفت دکترها گفتن اگه ببرنش خونه بهتره ... چون بدنش ضعیف شده و بیمارستان هم آلوده است. توی خونه هم بیشتر می شه ازش مراقبت کرد. این بود که آوردنش خونه. نمی دونی چقدر سر سجاده گریه کردم. چقدر خدا رو شکر کردم که خودش به جوونی اون و من رحم کرده»
    رعنا به گریه افتاد. رزا نمی فهمید جریان چیست. وقتی که می گوید نبی سلامتی اش را به دست آورد، پس برای چه گریه می کند. سعی کرد او را با نوازشهایش آرام کند، ولی فایده ای نداشت.
    رعنا همان طور زار می زد و تعریف می کرد. «صداش کردم، چقدر به درگاهش نذر و نیاز کردم، حتی بهش گفتم حالا که نبی رو برام گذاشته اگه کور و کر و شل هم شده باشه تا آخر عمر بدون شکایت نگهش می دارم. فقط او رو برام بذاره و نبردش پیش خودش ... ولی نکرد ... این کار رو نکرد ... نمی دونم مشیتش چرا این بود که نبی رو برد و داغش رو به دل من گذاشت»
    رزا با تعجب پرسید: «مرد؟!»
    «آره مرد»
    رعنا ضجع می زد و رزا بی اختیار اشک می ریخت. «آخه چطوری، تو که می گی خوب شده بود؟!»
    «آره ... درست موقعی که همه فکر می کردم اون خوب شده و دیگه داره حالش بهبود پیدا می کنه بدنش قدرتش رو از دست می ده. درست سه ماه بعد از اون تصادف لعنتی نبضش کند می زنه و تلاش دکترها هم بی نتیجه می مونه و فوت می کنه»
    در صدای رعنا غمی نهفته بود که مانند گلوله های آتشین رها شده از منجنیق بر قلب رزا اصابت می کرد و آن را تکه پاره می کرد. چطور چنین سرنوشتی برایشان رقم خورده بود! عجب سرنوشت دردناکی! طفلک نبی چقدر زجر کشیده بود و با تحمل این همه سختی زنده هم نمانده بود. بدتر از آن رعنا بود.
    رزا او را در آغوش کشید و همان طور که اشک می ریخت گفت: «رعنای بیچاره من ... نازنینم ... منو ببخش. من نمی دونستم تو این قدر عذاب کشیدی ... خدا رحمتش کنه. به خدا جیگر من هم کباب شد. بمیرم الهی ... اگه می دونستم ازت نمی پرسیدم که زخم دلت دوباره سر باز کنه»
    رعنا میان گریه هایش گفت: «هنوز صحنه تصادفش منو به جنون می کشونه و از خاطرم نمی ره. نمی دونم چرا یه دفعه ترمز کرد. اگه می زد به اون بچه اتفاق مهمی نمی افتاد، چون سرعت زیادی نداشت. در عوض با این کارش تعادلش رو از دست داد و خودش پرت شد. نمی دونم، شاید هم من حواسش رو پرت کرده بودم. همش به خودم می گم کاش پام می شکست و اون روز از خونه بیرون نمی اومدم»
    رزا با لحن دلداری دهنده ای گفت: «این طوری فکر نکن. لابد عمرش به دنیا نبود» و با خودش اندیشید که موقع گفتن این جمله لحنش مانند پیرزنهای سرد و گرم روزگار کشیده بود.
    «رزا ... چرا خدا میون این همه آدم اونو از روی زمین به آسمونها برد؟ چرا اونو ازم گرفت؟ اونم این طور؟ چرا این همه زجرش داد؟ چرا؟»
    ضجه زد و با دست روی پایش کوفت. رزا محکم تر او را در آغوش فشرد همان موقع در باز شد و شکوه به داخل اتاق شد. چهره اش که در بدو ورود عصبانی بود با دیدن گریه های جگرسوز آن دو ناگهان تغییر کرد و گفت: «اینجا چه خبره؟ چیزی شده؟»
    رزا که قصد داشت برای ورود بدون اجازه او حرفی بزند تصمیمش عوض شد. پس از اندکی درنگ گفت: «ما رو تنها بذار. اگه این کار رو بکنی ممنون می شم»
    شکوه در حالی که نشان می داد قصد دارد به حرف او عمل کند گفت: «عمه خانوم باهاتون کار داشتن، اومده بودم اینو بگم» و همان طور که تا لحظه آخر با تعجب به رعنا نگاه می کرد از اتاق خارج شد. رزا دوباره سعی کرد رعنا را آرام کند. چند دستمال از جادستمالی بیرون کشید و به او داد.
    «بمیرم واغسه دلت. بمیرم واسه چشمهای بارونیت. منو بگو، فکر می کردم توی دنیا هیچ کس بدبخت تر از من پیدا نمی شه. هیچ کس بیشتر از من عذاب نکشیده»
    رعنا از او جدا شد. صورتش را پاک کرد. بعضش را فرو داد. گفت: «اینم زندگی من. حالا که به گذشته نگاه می کنم فکر می کنم کاش خیلی کارها کرده بودم که نکردم. خیلی حرفها بهش می زدم که نزدم»
    رزا گفت: «پس هنوز هم همون طوری دوستش داری و فراموشش نکردی»
    «آره ... شاید باور نکنی، ولی بیشتر از وقتی زنده بود دوستش دارم. هنوز خنده چشاش یادمه ... هنوز آفتاب وجودش منو گرم می کنه. اگه نفس کشیدن یادم بره اینا رو فراموش نمی کنم. به نظر من زندگی مثل ورقه امتحان می مونه ... سوالهاشو فقط یه بار می تونی جواب بدی. مثل درس ریاضی هم بهت چرکنویس نمی دن ... واسه من که خیلی سخت بود. یکی می بینی هر چی دلش خواست توش چرت و پرت می نویسه و براش مهم نیست. یکی کم می نویسه، ولی درست جواب می ده»
    بعد دستها رزا را گرفت و التماس کنان گفت: «همیشه چیزی باش که می خوای. جایی برو که دوست داری. کاری رو انجام بده که خودت فکر می کنی صحیحه. چون فقط یه جون داری. یه فرصت داری که کاری رو که می خوای انجام بدی. وقتی این فرصت از کفت رفت دیگه نمی تونی به عقب برگردی و جبرانش کنی. پس برای دیگران زندگی نکن. برای خودت زندگی کن. فقط خودت ...»

    * * * پایان فصل 19 * * *

    * * * تا پایان صفحه 249 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 20
    قسمت 1

    عمه مهرو گفت: «مادر، زودتر حاضر شو. یه سری از خریدها مونده که باید سریع تر انجامشون بدیم. سر راهمون هم باید سری به آریشگاه بزنیم. از دختر عمه مهوشم شماره تلفن و نشونی آرایشگر خوب و منصفی رو گرفتم که از قضا توی مسیر راهمونه»
    بعد وقتی سرش را بالا کرد تا به رزا نگاه کند که بالای سر او ایستاده بود متوجه حالت غم آلود و چشمان پف کرده اش شد و پرسید: «اِ ... چی شده؟ گریه کردی؟»
    رزا نگاهش را دزدید و گفت: «یه کمی»
    «آخه چرا عزیزم؟ عروس خانوم که گریه نمی کنه. باید بخنده»
    «نمی دونم، دلم گرفته بود. شما هم خیلی لطف کردین که گذاشتین رعنا بیاد پیشم. خیلی بهش احتیاج داشتم»
    نگاه زن مکدر شد و پرسید: «به من نمی گی چی شده؟ نکنه یادت پدر و مادر خدابیامرزت افتادی؟»
    رزا چاره ای ندید جز اینکه حرفش را تأیید کند. اگرچه ناگهان یاد آن دو هم بر غمش اضافه کرد. با انگیزه ای ناگهانی عمه مهرو را در آغوش کشید و شروع به گریستن کرد. پیرزن که غافلگیر شده بود سعی کرد با نوازش به او آرامش ببخشد. در همان موقع شهریار وارد شد و همان طور که حلو می آمد متوجه آن دو شد که در آن حالت غم انگیز همدیگر را در آغوش می فشردند. می خواست برگردد و آن دو را تنها بگذارد که مهرو او را دید و گفت: «کجا می ری؟ بیا اینجا»
    با شنیدن این حرف رزا خودش را جمع و جور کرد و در میان پرده اشک نگاهش به شهریار افتاد که دوباره قدم به جلو می گذاشت. اشکهایش را از روی صورتش زدود و از آنجایی که پاهایش توان نگه داشتنش را نداشتند همان جا روی صندلی نشست. قلبش به شدت می زد. شهریار آنجا بود، در چند قدمی او ...
    شهریار بدون اینکه نگاهی به رزا بندازد به عمه مهرو گفت: «نمی خواستم مزاحمتون بشم»
    مهرو خاطرنشان کرد: «می دونم پسرم ... ولی خوب شد اومدی. بهت احتیاج داشتم. باید بریم و چند کار مهم رو که هنوز انجام نشده به سامان برسونیم»
    شهریار پرسید: «چه کارهایی؟»
    مهرو دستش را بالا آورد و با انگشتانش شروع به شمردن کرد. «طلا نخریدیم، کیک و شیرینی سفارش ندادیم، نوبت آرایشگاه واسه عروس خانوم نگرفتیم، فیلمبردار و عکاس هم انتخاب نکردیم ... فعلا اینها رو انجام بدیم تا بعد»
    شهریار دستش را لای موهایش فرو برد و گفت: «حالا برای همه اینها به من نیاز است؟ نمی شه خودتون با هم تشریف ببرید و انتخاب کنید؟»
    عمه مهرو گفت: «البته که می شه، ولی به شرطی که من به جای تو سر سفره عقد بشینم»
    شهریار بی حوصله تر از آن بود که لبخند کمرنگی به لب آورد. برعکس نگاهش کرد شد و گفت: «خیلی خب، من در خدمت شما هستم»
    رزا با خودش فکر کرد این آدم با شهریار دیشب چقدر فرق داشت. بیش از پیش خلقش تنگ بود. سعی می کرد با کمترین کلمه های ممکن جواب بدهد. در ضمن احساسی در نگاهش خوانده می شد که برایش خوشایند نبود. شاید اشتباه کرده بود و او برای تنبیهش نقشه می کشید، اما آیا در مورد احساس او نسبت به خودش هم اشتباه کرده بود؟ در مورد خودش شکی نداشت. با تمام وجود شیفته راه یافتن به نگاه او بود و حاضر بود برای دیدن نگاه محبت آمیزی از جانب او جانش را هم بدهد. ولی این موفقیت نصیبش نمی شد. شهریار به همه چیز توجه داشت جز او.
    صدای عمه مهرو در ذهنش وضوح یافت. «پاشو عزیزم. زود باش که خیلی کار داریم»
    رزا از جا برخاست و همان طور که راه اتاقش را پیش گرفته بود گفت:«چشم، چند دقیقه دیگه اینجام»
    وقتی رزا دور شد مهرو رو به شهریار کرد و گفت: «موضوع چیه؟ به نظر سرحال نمی آی؟»
    شهریار دستانش را به اطراف گشود و گفت: «چیزی نیست، من از خرید کردن خوشم نمی آد. ترجیح می دم در این کارها شرکت نداشته باشم. شکل کیک و طلا و این جور چیزها برام مهم نیست. هر چی شما انتخاب کنین همون رو قبول دارم»
    مهرو چشم غره ای تحویلش داد و دلگیر گفت: «این چه حرفیه عمه جان؟ ناسلامتی جنابعالی دامادی. آدم که همیشه عروسی نمی کنه. حالا تو هیچی، این دختره چه گناهی کرده که به جای اینکه تو ... جوون رشید و رعنا همراهیش کنی با یه پیرزن پرحرف مثل من برای خرید عروسی بره؟ یه کم به اون طفلک فکر کن، برای عروسیش آرزوها داره جونم ... در ضمن تو چرا این قدر بی حالی؟! توی این سن و سال باید مثل آب جوش پر جنب و جوش و پرحرارت باشی،ولی مثل یخ سرد و ساکتی! منِ پیرزن بیشتر از تو برای این عروسی شور و شوق دارم. ببینم، نکنه به این ازدواج رضایت نداری؟»
    وقتی شهریار سکوت اختیار کرد گفت: «به هر حال راهیه که انتخاب کردی و ...»
    شهریار مودبانه حرفش را قطع کرد و گفت: «این طور نیست. یعنی اگه فکر می کنید به خاطر این ازدواجه که من این طور عصبی و داغونم، این طور نیست.» بعد نگاهش را به گوشه ای دوخت و با لحن سردی گفت: «از من چه انتظاری دارید وقتی پدربزرگم ... یعنی تنها حامی و پشتیبانم در این حال و روز به سر می بره؟ اگه روزی تو غربت باشین، می فهمین چی می گم ... هر جور فکر می کنم می بینم رسیدگی به اون از همه کارها مهم تره»
    عمه مهرو غرق در دلسوزی و مهربانی شد. می دانست کسی که این همه سال در دیاری غریب به سر برده باشد و خودش گلیم خودش را از آب بیرون کشیده باشد تا چه حد خودساخته است. سالارخان هر چه هم که از آنان پشتیبانی کرده بود باز هم از دور دستی بر آتش داشت و نمی توانست آن طور که باید و شاید به آنان رسیدگی کند. با نگاهی که تشکر و قدردانی از آن می بارید گفت: «من هم نگران حال برادرم هستم، ولی فکر نمی کنی بهتره ظاهرمون رو حفظ کنیم و آن طوری رفتار کنیم که اون دوست داره و اجازه بدیم لحظه هایی رو که در کنار ماست در خوشحالی و آرامش باشه؟»
    شهریار مودبانه سر خم کرد و گفت: «حق با شماست. من همه تلاشم برای خوشحال کردن ایشونه، ولی ناراحتی درونیم رو نمی تونم بیشتر از این پنهون کنم. وقتی به یاد لحظه هایی می افتم که امیدوارم سالها به تعویق بیفته، ناخودآگاه منجر به واکنشهایی می شه که ازم می بینید. حقیقتش رو بخواید ترجیح می دم به جای خرید نزد ایشون بمانم»
    «بهتره افکار ناراحت کننده رو از خودمون دور کنیم و زمان حال رو دریابیم. این حرف رو از من پیرزن گوش کن»
    شهریار بدون مقدمه گفت:«می شه خواهشی ازتون بکنم؟»
    مهرو که گمان کرده بود حرفهایش به آخر رسیده چند قدمی دور شد، ولی ایستاد. توجهش به او جلب شد و گفت: «اگه باز می خوای در مورد نیومدن حرف بزنی بهتره چیزی نگی»
    «نه ... می خواستم خواهش دیگه ای از شما بکنم»
    «بگو ... گوش می کنم»
    شهریار صدایش را پایین آورد و گفت: «می تونم زحمتی بهتون بدم؟ تهیه غذای پدربزرگ رو شما به عهده بگیرید»
    بعد توضیح داد: «دکترش معتقده اون باید غذاهای مقوی و سبک بخوره. راستش من به غذاهایی که براش درست می کنن اطمینان ندارم. یعنی فکر می کنم اون طور که باید و شاید مناسب نیستن. با خودم فکر کردم شما می تونین براشون غذاهای مقوی درست کنین»
    «خودم هم همین فکر رو می کردم. خیال داشتم به شکوه بگم یه کم غذاهای متنوع تر براش درست کنه ...»
    دوباره شهریار با عذرخواهی میان حرف او گفت:«ولی منظور من این نبود. چطور بگم؟ بهتره شما خودتون این کار رو به عهده بگیرید. فقط خودتون ... و اجازه ندین هیچ کس دیگه ای توی این کار دخالت کنه. من اینو ازتون خواهش می کنم»
    مهرو لحظه ای تأمل کرد و به شهریار که نگاهش التماس آمیز بود با دقت نگریست. گویی مسئله ای را در ذهنش تحلیل می کرد. در ضمن از طرز سخن گفتن او متوجه شده بود که باید تقاضایش را سری نگاه دارد. از این رو آهسته پاسخ داد: «بسیار خب، خودم غذاشونو درست می کنم»
    «ممنونم، می دونم نباید چنین تقاضایی می کردم. به هر حال شما اینجا مهمون هستید و وظیفه ماست که از شما پذیرایی کنیم، ولی از اونجایی که این مسئله خیلی مهم بود و از عهده کس دیگه ای برنمی اومد این خواهش رو ازتون کردم. باید منو ببخشین که چنین جسارتی کردم و این تقاضا رو مطرح کردم»
    «مانعی نداره. به هر حال اومدم اینجا تا هر کاری از دستم برمی آد انجام بدم. خوشحال می شم که بتونم موثر باشم» توجهش به رزا جلب شد که حاضر و آماده از پله ها پایین می آمد.

    * * * تا پایان صفحه 255 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/