فصل 15
قسمت 2
«بَه، زرشک. پس کم مونده بهت بگه برو بگو من شهریار رو نمی خوام و پیمان رو می خوام. آره؟»
«راستش وقتی فکر کردم دیدم راست هم می گه. اون نمی تونه مخالفت کنه وگرنه امکان داره سالارخان توی این روزهای آخر اونو از اث محروم که، ولی منو نمی کنه؟»
«از کجا مطمئنی؟»
«آخه هیچ وقت نمی آد منو بدون سرمایه و به امید خدا رها کنه. من از خون اون هستم. اگه می خواست این کار رو انجام بده سالها پیش این کار رو می کرد، یا اینکه این همه راه اونها را نمی کشوند اینجا که به من سر و سامون بده»
«شاید حق با تو باشه، ولی باز هم دلیل نمی شه تو هم مثل بقیه هدف تیرهای خشم سالارخان نشی»
«آب که از سر گذشت چه یه وجب چه یه متر. برام مهم نیست»
«منظورت چیه؟ یعنی می خوای بگی این قدر به پیمان علاقه مند شدی که ...»
رزا معصومانه نگاهش کرد. نگاهی که دل سنگ را آب می کرد و روحیه مخالفت را از هر کسی می گرفت. اگر به او بود شهریار را می پسندید، ولی حالا او در مقام انتخاب نبود.
«خب بعد چی شد؟»
رزا نگاهش را دزدی و گفت: «به من اظهار علاقه کرد و گفت دلش می خواد من همسرش باشم. قسم خورد به خاطر اینجا نیست که منو دوست داره ... از همون اولین نگاه به من علاقه مند شده و شب و روز به من فکر کرده. بر خلاف شهریار ه فقط دنبال پوله و علاقه ای به من نداره، اون اصلا پول براش مهم نیست و اگه روی حرف سالار خان حرف نمی زنه واسه خاطر احترامیه که به اون می گذاره»
رزا همین طور حرف می زد و رعنا گوش می کرد. احساس خوبی نداشت و دلیلی هم برای آن نداشت. چرا این احساس را داشت، خودش هم نمی دانست. چرا شهریار را به او ترجیح می داد، این را هم نمی دانست. فقط احساس و غریزه زنانه اش این طور راهنمایی اش می کرد وگرنه نه پیمان را زیاد می شناخت و نه شهریار را. با این حال به رزا حق می داد که بین پیمان که به او اظهار علاقه می کند و شهریار که بی اعتنا از کنارش می گذرد پیمان را انتخاب کند. شاید هم حق با رزا بود. به هر حال او بیشتر با آن دو معاشرت کرده بود.
«با خود تصمیم گرفتم دیگه به شهریار روی خوش نشون ندم»
رعنا برای اینکه رزا فکر کند تا به حال دقیق به حرفهایش گوش می کرده به شوخی پشت چشمی نازک کرد و گفت:«نه اینکه تا حالا اون بیچاره رو خیلی تحویل می گرفتی. تو که جیگر اون بیچاره رو خون کردی»
رزا با غیض گفت: «حقشه، انتظار داره چی کارش کنم. هر چی می گه اطاعت کنم، بعد که عقدم کرد و سالارخان سرش رو گذاشت زمین و مُرد به قول پیمان بندازدم بیرون و دوست دخترهاش رو بیاره ...»
رعنا با تعجب گفت:«پیمان این حرفها رو بهت زد؟!»
«آره. می گفت اون این کاره است. گفت همدیگه رو می شناسن. از هم دور بودن، ولی از احوالات هم که خبر داشتن. می گفتن شهریار می ترسه نکنه پیمان این حرفها رو به من یا سالار خان بگه، واسه همین بهش سپرده دهنش رو ببنده، ولی پیمان نمی تونسته ببینه من بدبخت بشم واسه همین بهم گفته»
«اون وقت این آقا اونجا پاک و منزه بوده و تا حالا رنگ آفتابم ندیده؟»
«نمی دونم، یعنی نپرسیدم. هر چند از حرفهایی که در مورد شهریار می زد معلوم بود که خودش از این کارها خوشش نمی آد. به هر صورت فکر می کنم خیلی لطف کرده که منو در جریان گذاشته»
رعنا متفکر گفت: »عجب! خوب چرا این چیزها رو به سالارخان نگفته؟»
«لابد نمی خواسته در حق شهریار نامردی کنه. نمی دونم، ولی کاش می گفت، مگه نه؟»
«بله، ولی به نظر من باید به شهریار اجازه بدی از خودش دفاع کنه. شاید پیمان اشتباه برداشته کرده باشه؟» البته نخواست بگوید که پیمان ممکن است دروغ بگوید، چون می ترسید رزا نسبت به او بی اعتماد شود و او را از تصمیماتش آگاه نکند.
«من ادر گفته های پیمان شک ندارم. آخه فرض کن اومدیم و من از شهریار پرسیدم. اون می آد بگه آره من این کاره هستم. یا بگه بعد از سالار خان تو رو می خوام چی کار، بنابراین می اندازمت بیرون»
رعنا مجبور شد اعتراف کند که حق با رزا است. بنابراین گفت: «اینکه درسته، ولی نمی شه همه حرفهای پیمان رو باور کرد. شاید اون روغن داغش رو زیاد کرده باشه تا نظر تو رو نسبت به شهریار بد و نسبت به خودش مساعد کنه. باید قبول کنی که هر کی به جای پیمان باشه ممکنه این کار رو بکنه، به خصوص که از رقیب عقب افتاده»
رزا لحظه ای به یاد صحنه تصادف افتاد. آنجا که شهریار خجل از ماشین بیرون پریده بود و ناخودآگاه قلبش لرزید. با این حال مست از باده حرفهای خوش و عاشقانه پیمان بود و نمی توانست یا نمی خواست جز آنچه او می گفت را باور کند.
در این موقع هر دو متوجه سر و صدایی از باغ شدند. رعنا برخاست و از پنجره بیرون را نگریست. با دقت خیره شد و بعد گفت: «اگه گفتی کی اومده؟»
رزا متفکر گفت:«نمی دونم. شاید یکی دیگه از پسر عمه هام ... برادر شهریار»
بعد به سرعت به اشتباهش پی برد و گفت:«نه، اون نمی تونه باشه. آخه تو که اونو ندیدی که بشناسیش. پس کی می تونه باشه؟ اَه ... لوس نشو بگو کیه؟»
رعنا خنده کنان گفت: »جوش نیار، خواهر سالار خان اومده ... مهرو خانوم»
رزا با تعجب گفت: «عمه وِربنا؟!»
«اره، به قول تو عمه وربنا»
«لابد برای عروسی اومده؟» طبق عادت اضافه کرد: «حالا چه شود ...»
* * * پایان فصل 15 * * *
* * * تا پایان صفحه 192 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)