فصل 14
قسمت 4
«درست همینه ... اگه به اون طرف بگیم که اون دو تا ایران نبودن و در عوض جنابعالی اینجا بزرگ شدی صد در صد یکی دو تا شاخ در می آره»
رزا خجالت زده گفت:«خوبه حالا ... تعریف می کنی یا نه؟»
«داستان از این قراره که می گن یه روزی یه جوونی گوش وایساده بوده و حرف مادر و پدرش رو گوش می کرده که داشتن در مورد ازدواج اون صحبت می کردن. مادره می پرسه: کِی واسه این پسره زن می گیری؟ پدره می گه: وا ... پول ندارم هر وقت خرمونو تونستم بفروشم با پولش واسه این پسره یه دستی بالا می زنم. پسره هم که از خداش بوده زودتر ازدواج کنه حسابی قند توی دلش آب می شه. خلاصه از این موضوع مدتی می گذره و هیچ خبری از فروختن خر و عروسی نمی شه. از اون به بعد پسره هر وقت می خواسته یاد پدر و مادرش بندازه که براش زن بگیرن می گفته خب ... از خر بگین»
«جالب بود. تو هم چه چیزهایی بلدی»
«حالا حکایت منه. می خوام تو رو یاد اون چیزی بندازم که فراموشت شده، اینه که می گم ازخر بگو ... حالا چی شده بود که اینو گفتم؟ آها، قضیه جریان دیشب بود. قرار بود از پیمان بگی؟»
«درسته، اما اول بگو تو این چیزا رو تو کتاب خوندی؟»
«نه، خدا بیامرز حاجی بابا، یعنی پدربزرگم، وقتی برادرم قرار بود عروسی کنه تعریف کرد. برادرم خاطرخواه دختر نانوای محل شده بود و جرأت نمی کرد حرفی بزنه. یه روز به گوش حاجی بابام رسید و جریان رو درست کرد و اونا با هم عروسی کردن. به جز اون هر وقت می رفتم پیشش یه داستانی واسم تعریف می کرد. من هم عاشق این بودم که از مامانم اجازه بگیرم و جمعه ها برم تو اتاقش ... یادش به خیر» با خنده و افسوس از سپری شدن آن دوران سرش را تکان داد و گفت: «اگه بدونی چقدر جالب و با آب و تاب قصه تعریف می کرد. این قصه حسن کچل رو شاید چهل بار برام تعریف کرد، هر دفعه هم یه جور اونو می ساخت. طوری هم اونو هیجان انگیز می کرد که تمام مدتی که داستان رو نقل می کرد به جز اون به هیچ چی نگاه نمی کردم. تصور کن، منی که یه دقیقه آروم و قرار نمی گرفتم ومدام ورجه وورجه می کردم جوری حواسمو می دادم به اون که مامانم همیشه می گفت اگه همین طوری که حرفهای اونو گوش می کنم به حرفهای معلمم هم گوش بکنم شاگرد اول می شم»
«مامانت راست می گفته. چرا حرفت معلمهاتو این طوری گوش نمی کردی؟ راستی درسخون نبودی؟»
رعنا با حسرت و اندوه پاسخ داد: «چرا، درسم بد نبود، ولی راستش معلمهای خوبی نداشتیم. هفته که هفت روز بود هشت روزش رو بی معلم بودیم. یکی مرخصی زایمان می گرفت، یکی مخش تومور می آورد. یکی تصادف می کرد و دست و پاش می شکست، یکی شوهرش انتقالی می گرفت اونم مجبور می شد بره ... وقتی معلمی می آمد خیلی زود به یه دلیلی می رفت. تازه اگه معلمها مثل حاجی بابا درس رو توضیح می دادن که خیلی خوب بود»
«همین طوره ... آه ... خوش به حالت، چه خاطرات شیرینی داری. من در بچگی ام عاشق این بودم که یکی واسم قصه بگه، ولی خب ...» دوباره اشک در چشمانش جمع شد.
رعنا دستش را با مهربانی گرفت و گفت: «ببخش. فراموش کردم تو چه دورانی رو گذروندی ... همه پدربزرگها مثل سالارخان نمی شن. حاجی بابای من بهترین پدربزرگ عالم بود»
«راستی این قدر دوستش داشتی؟»
با ملایمت سر تکان داد. «آره، خیلی دوست داشتنی بود. اجازه نمی داد هیچ کس دعوام کنه. یه عصا داشت که هر وقت کسی اذیتم می کرد با اون تهدیدش می کرد. من هم حسابی ذوق می کردم. خیلی لذت داشت یه حامی داشته باشی که هیچکی نتونه از پسش بربیاد»
آهی کشید و گفت: «همش فکر می کنم اگه اون خدا بیامرز زنده بود شوهرم هم جرأت نمی کرد به من تو بگه، چه برسه به اینکه طلاقم بده»
«تو که پدر داشتی. اون چرا به دادت نرسید؟»
«چی بگم ... خب اون هم بود، ولی عقل و درایت و ... چطور بگم جرأت و نفوذ کلام حاجی بابام رو نداشت. حاجی بابا همه پیری اش تن همه نامردها رو می لرزوند. نفوذ چشاش یه لشکر رو خلع صلاح می کرد. پیر شده بود و برای اینکه کسی نفهمه پشتش داره خم می شه دستاشو پشتش می گرفت و راه می رفت ... یه سبیل داشت که همیشه گوشه هاشو می پیچوند. من عاشق این بودم که وقتی داشت تابشون می داد نگاش کنم. یه پاشو می انداخت روی اون پاش و مثل خانها باابهت با یه دست عصاشو نگه می داشت و با دست دیگه سبیلش رو می پیچوند. خیلی ازش خاطره دارم. یه روز ...» و با یادآوری موضوع لبخند به لب آورد و گفت: »رفته بودم پیشش گفت بیا می خوام یه درخت رو از جاش بکنم. می خوام ببینی که پدربزرگت چقدر قوی و پر زوره ... فکر می کنم شش یا هفت ساله بودم. با شوق و ذوق همراهش رفتم. منو برد پیش ...»
رزا با ناباوری فکر کرد رعنا در مورد پدربزرگش غلومی کند. با تعجب میان حرف او گفت: «راستی می خواست یه درخت رو از جا دربیاره؟!»
«صبر کن تا بگم. منو برد پیش یه درخت پیر گنده که بعد فهمیدم ریشه اش از قبل پوسیده بوده ... یعنی باید این طور می بود، چون الان که فکرش رو می کنم کار اون که سهله، کار هفت هشت مرد قوی بنیه هم نبود ... خلاصه یه یاعلی گفت و درخت رو از ریشه بیرون کشید. من جیغی از خوشحالی کشیدم و با هیجان دست زدم. البته اون موقع این چیزها حالیم نبود. فکر می کردم راستی راستی یه درخت به این بزرگی رو کنده ... هی بالا و پایین می پریدم و سر آخر مست از غرور داشتن چنین پدربزرگی بغلش کردم. چه روزهایی بود ... کاش همیشه کوچیک بودم»
«عجب ... خوش به حالت، ولی من دوست دارم دیگه هیچ وقت دوران کوچیک بودنم برنگرده»
«می دونم، حق داری. واسه همین هیچ وقت از بچگی هام برات چیزی تعریف نکرده بودم. امروز هم چونه ام گرم شد،ولی راستش وقتی خوابت رو تعریف کردی نمی دونم چرا یاد حاجی بابا افتادم و دیگه نتونستم حرفش رو نزنم»
«دلت براش تنگ شده؟»
رعنا با لحن پراحساسی گفت: «آره خیلی. شاید باورت نشه، ولی بیشتر از خیلی ها دلم واسه اون تنگ می شه. سالهاست مرده، ولی واسه من هنوز زنده است»
«توی یه کتاب خوندم که آدمها وقتی زنده هستن که کسی یا کسایی که زنده ان به یادش باشن و آدمی که زنده است و کسی به یادش نیست در واقع مرده. پس تا تو به یاد اونی اون هم زنده است»
«درسته، ولی کاش جایزه این آدمهایی که باعث می شن ما به خاطر داشته باشیمشون این بود که دوباره زنده بشن، مگه نه؟»
«آره. حق با توست»
«خب حالا از خر بگو. فکر نکن من یادم می ره»
رزا خندید و گفت:«فکر کردم فراموش کردی کلی خوشحال شدم»
«نه، فراموش کن نیستم.تعریف کن، یالا ...»
«باشه، راستش دیشب پیمان ازم خواست برم پایین و باهاش صحبت کنم. من هم فکر کردم بهتره برم ببینم چی می گه. از تو چه پنهون خیلی خوشم می آد بشینم و باهاش حرف بزنم» ساکت شد و پرسید: «داری به چی فکر می کنی؟»
رعنا متفکر گفت: «هوم؟»
«گفتم به چی فکر می کنی؟»
«یاد خواب عجیب تو افتادم»
«روی تو هم تأثیر گذاشت؟»
«آره می دونی وقتی گفتی چشامو بستم و شهریار رو بالا کشیدم من چی فکر کردم؟»
«نه؟»
رعنا شیطنت آمیز خندید و گفت:«فکر کرم چه خوش اقبال بودی که شکوه رو بالا نکشیدی»
«آره به خدا»
هر دو خندیدند.
رعنا پرسید:«دیگه چیزی نمی خوری؟»
«نه. سیر شدم»
«خب پس بذار من سینی رو ببرم و یه خبر از حالت به این آقا شهریار بدم و دارو برات بیارم، بعد با خیال راحت بشینم ببینم چه خبر بوده»
«باشه. ولی نکنه یه وقت بری و شکوه دیگه نذاره بیای پیشم»
رعنا سینی را برداشت و فرز و چالاک چون همیشه از جا بلند شد و گفت: «شکوه کیه؟ توی این خونه دیگه کسی جز حرف شهریار خان حرف کس دیگه رو گوش نمی کنه. خبر نداری جونم ... سالارخان دستور داده توی این خونه هر چی اون بگه باید اطاعت بشه»
* * * پایان فصل 14 * * *
* * * تا پایان صفحه 186 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)