فصل 14
قسمت 2
با تعجب گفت: «فقط بهش گفت به جهنم» بیشتر انتظار داشت کشان کشان او را به سرسرا ببرد تا اینکه بگوید به جهنم.
صدای در و رعنا که دوباره برگشته بود باعث شد از جا بپرد. می خواست چیزی بگوید که گفت: «خوب شد هنوز نخوابیدی. بیا ... برات صبحونه آوردم. داشتم شکوه رو راضی می کردم که بذاره برات یه چیزی بیارم بخوری و به این بهونه بیام پیشت که آقا شهریار به دادم رسید. وقتی فهمید نمی آیی دستور داد تا برات یه صبحونه مقوی آماده کنم و پیشت بمونم و تا وقتی مطمئن نشم حالت خوبه هم از پیشت جم نخورم. اینم بگم که خودش ایستاد و مستقیم در آماده کردن صبحانه نظارت کرد. بعدش هم گفت این جمله رو بهت بگم که می تونی این غذا رو بخوری. منظورش چی بود؟ من که نفهمیدم. به هر حال ... باز بگو این شهریار ...»
رزا با اخم جلوی ادامه سخنوریهای او را گرفت و با دلخوری گفت:«مثل اینکه جنابعالی خیلی از این پسره خوشتون اومده»
رعنا کنارش نشست و همان طور که برایش لقمه می گرفت به شوخی با قر و غمزه و خجالت دخترانه ای گفت: «از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون ... ازش بدم هم نمی آد. پسر خوبیه»
قصدش بیشتر این بود که احساس واقعی رزا را دریابد و می خواست با این حرفها او مکنونات دلش را بیرون بریزد.
رزا به جای اینکه نشان دهد ناراحت شده ابروانش را بالا کشید و گفت:«بَه ... در ظاهر ایشون هم شما رو پسندیدن. پس این سر قضیه هم درست دراومد»
رعنا باز هم با غمزه و در حالی که سعی می کرد در افکار او رخنه کند پاسخ داد: «وا ... بگو تو رو خدا از کجا فهمیدین؟»
«ندیدی دیروز این همه ازت خواهش کرد همراهیشون کنین. دل تو دلشون نبود تا شما جواب بدین»
رعنا از کوره در رفت. لحنش را عوض کرد و گفت: «کله پوک. اگه دیروز از من خواست همراهیتون کنم هزار علت داشت»
«مثلاً؟»
رعنا تن صدایش را پایین آورد و گفت:«اول اینکه برای این جور خریدها یکی که تجربه داره باید همراه عروس و داماد باشه. در ضمن لابد فکر کرده اگه تنهایی برین ممکنه بهتون گیر بدن یا یه چیزی توی همین مایه ... تازه ... اون که جایی رو بلد نبو. یکی باید بهتون نشونی می داد ... حالا اگه تونسته گلیم خودشو از آب بیرون بشکه باید بهش آفرین گفت. بیخود نبوده وقتی کوچیک بوده رفته توی کشور غریب و دوام آورده» بعد در حالی که انگشت چهارمش را بالا می آورد ادامه داد: «دلیل چهارم، با اون قیافه ای که تو به خودت گرفته بودی لابد ترسیده بوده باهات تنها بمونه. این بود که به یکی احتیاج داشته ...»
«برای چی؟»
«ضمانت جانی جونم. با تو در امان نبوده. آخه تو قیافه آدمکشهای حرفه ای رو به خودت گرفته بودی»
همراه با اخم لبخمند جذابی صورت رزا را پوشاند و گفت:«گلوله نمک. دیشب توی دریا خوابیدی؟»
رعنا با حاضرجوابی گفت: «نه عزیز من ... جات خالی دیشب توی جوی خوابیدم، نه دریا ... اونم جوی اشکهام. ما فقیر فقرا رو چه به دریا. مگه خوابش رو ببینیم» و لقمه ای به طرف رزا گرفت.
«باز چرا؟ دیگه واسه چی گریه می کردی؟»
«ای بابا. خواب پاسبون چیه؟ چراغ دزد. سهم ما بی پناها از زندگی چیه؟ آه و ناله. حوصله داری ... ولش کن»
تقه ای به در خورد و صدای شهریار به دنبالش به گوش رسید. «می تونم بیام تو؟»
هر دو خودشان را جمع و جور کردند و گفتند: «بفرمایید»
شهریار داخل شد و مستقیم به وارسی چهره رزا پرداخت و گفت: «حالتون چطوره؟»
محبتی در صدایش نبود.
رزا نگاهش را به پایین دوخت و گفت:«کمی کسالت دارم»
«چرا؟ بدنتون کوفته است یا از نظر داخلی به هم ریختین؟»
«خودم هم نمی دونم. رمق ندارم و احساس می کنم تمام وجودم درگیره»
شهریار رو به رعنا پرسید: «دمای بدنشون بالاست؟»
رعنا با آنکه امتحان کرده بود، ولی برای اینکه بیشتر مطمئن شود دوباره دستش را روی پیشانی رزا گذاشت و گفت: «کمی تب دارن. فکر نکنم زیاد مهم باشه. سالت و خستگیه. زود برطرف می شه»
«احتمال نمی دی مسموم شده باشه؟»
رعنا از رزا پرسید: «دلت آشوبه؟»
«نه»
«حالت تهوع داری؟»
«نه!»
«سرگیجه چی؟ سرت گیج می ره؟»
«کمی ... زیاد نه ... بیشتر خوابم می آد، انگار گیج و منگم.»
رعنا به شهریار نگریست و جواب داد:«نه، گمون نکنم»
شهریار پرسید: «فکر می کنید نیاز هست دکتر ایشونو ببینه؟»
رزا دخالت کرد و جواب داد: «نه. اگه بتونم استراحت کنم برطرف می شه»
رعنا هم تأکید کرد: «منم همین نظر رو دارم. یه مسکن بخوره و استراحت کنه حالش جا می آد. اگه دیدیم بهتر نشد اون وقت یه فکر دیگه می کنیم»
«اینجا داروهای لازم رو دارین یا تهیه کنم؟»
«من خودم دارم. بهشون می دم»
شهریار با احترام به رعنا گفت: «پس همون طور که بهتون گفتم محبت کنین دارو بدین بهشون و ازشون مراقبت کنین»
عزم رفتن کرد. رعنا هم برخاست و به او نزدیک شد تا درست به حرفهاش گوش دهد. آهسته تر ادامه داد: «سعی خودتونو بکنین تا حالشون بهبود پیدا کنه. نمی خوام درست موقعی که احتیاجه سرحال باشه توی رختخواب بیفته»
«چشم، سعی خودمو می کنم»
«شما فقط به این کار برسید»
«اما من توی ...»
شهریار با تأکید گفت:«هر کاری دارین کنار بذارین. الان فقط به دوستتون برسین. اگه کاری هم پیش اومد منو در جریان بذارید»
«اطاعت می شه» بعد بدون نگاه دیگری به رزا از در خارج شد.
رعنا برگشت و پیش رزا نشست. گفت:«به نظر آدم خوبی می آد. خوبه که به فکرته»
رزا با تمسخره گفت: «آره جون خودش»
«چرا این حرف رو می زنی؟!»
«چون می دونم اون به فکر تنها کسی که نیست منم ... اون به خودش و اینکه مراسم خوب پیش بره و مشکلی در اینکه به آرزوش که دسترسی به اینجاست پیش نیاد فکر می کنه. نه من بدبخت فلک زده از همه جا رونده و از همه جا مونده»
«راستی این طور فکر می کنی؟»
رزا با ناراحتی تأکید کرد: «آره. من این طور فکر می کنم»
رعنا کمی در فکر فرو رفت و بعد چیزی به خاطرش آمد و گفت:«واسه من جالبه که باهام یه طوری عجیبی صحبت می کنه. دیدی بهم گفت به دوستتون برسین. هیچ دقت کردی؟ اون تنها کسیه که من و تو رو دوست می دونه. با من طوری رفتار می کنه انگار به عنوان دوستت اینجا اومدم، نه خدمتکار»
«آره، حق با توست. عجیبه که این طور با تو رفتار می کنه! در صورتی که با خصومتی که با من داره باید با تو که می دونه تنها کسی هستی که با من در ارتباطی رفتار خوبی نداشته باشه»
* * * تا پایان صفحه 177 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)