نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 13
    قسمت 2


    «چه رنگیه؟»
    «نارنجی»
    «ترشه یا شیرینه؟»
    «هر دو نوعش هست»
    «خب بگین چه شکلیه، چه اندازه ایه؟»
    «اندازه سیب و ...»
    «هوم، ما اینجا پرتقال و نارنج داریم که ...»
    «درسته، همون آب پرتقال می شه ارانچاتا»
    «بله. اگه همین باشه ممکن است داشته باشیم» بعد به رعنا که داشت از اتاق سالارخان خارج می شد گفت: «رعنا جون، یه لطفی می کنی؟»
    رعنا ایستاد و گفت: «بله، چه کار باید انجام بدم؟»
    «ببین، اگه پرتقال داریم یه پارچ شربت درست کن. ببخش که بهت زحمت می دم»
    «این چه حرفیه. امر دیگه ای نیست؟»
    «ممنونم، فقط توش یخ هم بریز»
    «باشه»
    پیروز اضافه کرد: «فینو فینو»
    شهریار گفت: «می گه ریز ریز ... منظورش یخه ... تا می شه یخ رو خرد کنین»
    «چشم»
    رعنا به سرعت رفت، وقتی برگشت که بیشتر غذایشان را خورده بودند. رزا هم سیر شده بود. فقط دو برش کافی بود که معده کوچک او را پر کند با این حال کندتر غذا می خورد و خودش را مشغول می کرد تا ببیند این ارانچاتا همان آب پرتقال است یا نه. در دل دعا کرد اشتباه نکرده باشد.
    رعنا پارچ بلورین که یخهای خرد شده درون آن بالا و پایین می رفتن را روی میز گذاشت و پرسید: «باز هم امری هست؟»
    شهریار گفت: «نه، ممنون»
    «فقط شکوه خانم گفتن ازتون بپرسم شامی که براتون پختیم رو چی کار کنیم؟»
    «خودتون غذا خوردین؟»
    «نه هنوز»
    «آخه ما غذا داریم»
    «شما قرار بود همین غذا رو بخورید؟»
    «نه ما حاضری می خوریم»
    شهریار با تعجب نگاهش کرد و پرسید: «حاضری؟»
    «منظورم اینه که همین طوری یه چیزی می خوریم»
    «آهان ... خب پس به جای حاضری غذایی که برای ما تهیه کردین رو بخورین»
    شهریار به پیروز نگاه کرد که کمی از محتویات پارچی را که رعنا آورده بود در لیوان ریخته و می خواست سر بکشد. وقتی نوشید همه منتظر بودند نظرش را بشنوند.
    «عالیه ... اکو ... آرانچاتا»
    رزا فهمید حدسش درست بوده. با خوشحالی روی صندلی جا به جا شد و لیوانش را جلو برد تا پیروز برای او هم بریزد، چون داشت لیوان همه را پر می کرد.
    شهریار به رعنا گفت: «ممنون از بابت آرانچاتا»
    «خواهش می کنم»
    رعنا همان طور که آنجا را ترک می کرد با خود تکرار کرد: «آرانچاتا ... آرانچاتا ...» و رفت تا برای همه توضیح بدهد که آنها به چیزی که درست کرده بودند آرانچاتا می گویند!»
    وقتی لیوان رزا پر شد آن را نوشید و از خنکی آن لذت برد. به خودش آفرین گفت که درست حدس زده و به خاطر همین احساس غرور کرد.
    پیروز دوباره سر حرف را باز کرد و گفت: «زنم، اسمش فرانچسکا است»
    شهریار گفت: «اسم قشنگی داره»
    پیروز با غرور گوشزد کرد: «اما خودش خیلی قشنگ تر از اسمش هست ... بسیار زیبا و خوب ... مهربان ...» و با آهی که نشانگر غم فراق بود اضافه کرد: «اون همه من هست»
    شهریار گفت: «معلومه خیلی دوستش داری؟»
    «اون بهترین هست» و این بار به جای خوردن غذایش با آن ور رفت. لحظه ای ساکت شد و بعد مانند کسی که در نبود عزیزش خاطراتش را زنده می کند گفت: «اولین بار توی نمایشگاه اونو دید ... با دوستی قرار داشت و منتظر بود»
    شهریار گیج شد. پرسید:«تو با دوستت قرار داشتی یا اون؟»
    «من قرار داشت. اون داشت به تابلوها نگاه می کرد ... من نگاه کرده بود و کارم تمام شده بود و منتظر بود»
    «آها ... خب تو باید در مورد خودت بگی قرار داشتم، رفته بودم، نگاه کردم. این طوری من گیج می شم»
    «باشه، سعی کردم»
    «نه، باید بگی سعی می کنم. حالا تعریف کن»
    در همان موقع پیمان نگاه شماتت باری به شهریار انداخت. انگار با نگاهش می گفت: کار بی حاصلی انجام می دی.
    شهریار منظور او را دریافت، ولی برایش مهم نبود. هرچند حق را به او می داد چون به هر حال این قدرها مهم نبود که یک آدم برای چند روز ماندن در جایی، ولو آنکه کشور مادری اش باشد به آن زبان حرف بزند.
    پیروز ادامه داد: «آه بله من او را دیدم که به تابلویی خیره شده بود. من زود متوجه شدم که نزدیک بود مهم ترین قش در آنجا را از دست بدهم. آن نقش ... آن دختر بود که بعد از آن همیشه آن را می دیدم. توتی ...» و دستانش را به اطراف گشود و ساکت شد و در خودش فرو رفت. انگار دیگر خیال نداشت ادامه بدهد.
    شهریار حسابی کنجکاوی شده بود و می خواست ادامه ماجرا را بداند. هرچند مطمئن نبود گفتن ادامه آن جریان در حضور رزا کار درستی هست یا نه. با این احوال تصمیم گرفت حضور او را نادیده بگیرد. پرسید: «بعد از دیدنش چی کار کردی؟»
    پیروز ظرف غذایش را عقب زد و گفت: «کاری کردم؟ نه. من فقط نگاه کردم. وقتی به دوستش که می آمد لبخند زد، وقتی دستش را گرفت، وقتی ... نه، نه، من هیچ کاری نکردم، یعنی نشد ...»
    رزا لبخند زد. با خودش فکر کرد عشق یعنی این ... و در دل پیروز را ستود.
    پیروز ادامه داد: »من دنبالشان رفتم»
    «مگه قرار نداشتی؟»
    «بله، ولی اولین بار ... خوشحال شدم که نیومد»
    «گویا اگه می آمد هم فرقی به حال تو نمی کرد ... تو که خیال نداشتی اون دختر رو از دست بدی؟»
    پیروز با سر تصدیق کرد. رزا متوجه شد حالا موضوع برای پیمان هم جالب شده، چون نگاهش را به او دوخته بود.
    شهریار باز پرسید: «چرا جلوتر نرفتی؟»
    «نتونستم. سخت بود ... یهو بری چی بگی؟ توی خودم گم شده بودم و توی اون ... الان فکر می کنی ما که ولی این عین واقعی هست.»


    * * * تا پایان صفحه 165 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/