نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 12
    قسمت 3


    دیگر حتی دلش نمی خواست نگاهش به او بیفتد. با دلخوری به اقبال بد خود لعنت فرستاد که به جای این جوان عنق و از دماغ افتاده، جوانی بذله گو و خوش مشرب او را همراهی نمی کند. کسی که نازش را بخرد و باهر اشاره اش غش کند.
    تا آنجا که امکان داشت با سرعت پارچه ای انتخاب کرد. بعد نگاهش را چرخاند و صندلی کوچک زهوار در رفته ای نظرش را جلب کرد. روی آن نشست. فرصت کرد در فاصله ای که مغازه دار و شهریار در مورد محاسبه قیمت و باقی چیزها صحبت می کنند به پاهای خسته اش استراحت دهد. بدون توجه پاهایش را از داخل کفش بیرون کشید و به وارسی آنها پرداخت. تاولهای آبدار از هر گوشه انگشتان متورمش سر بیرون آورده بودند. دلش می خواست تا وقتی درد آنها فروش کند همان جا بنشیند، ولی وقتی فروشنده فاکتور را به شهریار داد با اکراه از جا برخاست و راه افتاد. وقتی قدم برداشت درد با شدت بیشتری به پاهایش هجوم آورد و همین باعث شد چهره اش درهم برود.
    شهریار در را برایش گشود و منتظر خروج او شد. رزا با سر از فروشنده تشکر کرد و همان طور که به سختی، چون شخص کتک خورده ای حرکت می کرد، بدون اینکه به او نگاه کند از آنجا خارج شد، اما نگاه شهریار را روی خود احساس کرد و بعد ا آنکه خودش را راضی کرد که نگاهش کند در چشمهایش شیطنتی گریزان دید که برایش عجیب می نمود.
    «چیزی رو از قلم ننداختیم؟»
    این جمله را طوری عنوان کرد که هر آدم دیگری هم که به جای رزا بود این تصور در ذهنش رسوخ می یافت که او قصد داشته چیز دیگری بگوید، ولی به سرعت نظرش را عوض کرده است.
    رزا لحظه ای تأمل نمود و بعد گفت: «گمون کنم فقط وسایل تنیس رو فراموش کردیم»
    «آها ... درسته. خب، حالا کجا اونو گیر بیاریم؟»
    شهریار نگاهش را به اطراف گرداند و کمی دورتر چشمش به فروشگاه لوازم ورزشی افتاد. کمی فکر کرد وگفت: »نمی دونم کار درستی هست یا نه؟»
    «چی؟»
    «اینکه وسایل رو ببریم توی ماشین و تو همون جا بشینی ... من برگردم و آینه و شمعدان وباقی لوازم رو بیارم ... در ضمن وسایل تنیس رو هم بخرم»
    رزا بی رودربایستی گفت: «فکر بدی هم نیست، چون من حسابی خسته شدم. آخه به عمرم این قدر راه نرفته بودم» و در دل خدا را شکر کرد. حالا از نظر او صندلی اتومبیل بهترین جای دنیا بود.
    شهریار گفت: «بسیار خب، پس لوازم رو ببریم»
    سر راه به فروشگاه لباس عروس رفتند. شهریار از زن که حلا پشت پیشخوان نشسته بود پرسید: «بسته ها آماده هستند؟»
    زن از جا برخاست و با احترام گفت:«بله»
    «پس ما اینها رو می بریم و دوباره برمی گردیم»
    زن نزدیک تر آمد و گفت:«اجازه بدید کمکتون کنیم» و منتظر جواب شهریار نشد. خیلی زود یکی از همکارانش را صدا زد.
    در این فاصله رزا به دختری می نگریست که همراه پسر جوانی که دستش را گرفته بود لباسها را نگاه می کرد. چقدر شاد بود. از این لباس به آن لباس پر می کشید و پسر را با خود به پرواز در می آورد. رویش را برگرداند و شهریار را دید که همانند او به آن دو می نگرد.
    رزا با تعجب با خود اندیشید که چند لحظه پیش افکارش در مورد بی توجهی او به خستگی اش درست نبوده، اما چرا با اینکه متوجه بود آن طور رفتار کرد؟ به طور حتم تعمدی در آزردن او داشت. به خاطر آورد که چطور هر وقت به چیزی دقت می کند می بیند شهریار هم آن را مورد توجه قرار داده است. آیا این تصادفی بود یا شهریار زیرکانه رفتار او را زیر نظر داشت؟ باید این بار بیشتر دقت می کرد و جواب سوالش را در می یافت.
    خانمها آمدند و در بردن لوازمی که در دست آنها بود هم کمک کردند. آنها را در اتومبیل گذاشتند و خداحافظی کردند. شهریار تشکر کرد و در صندوق عقب را گشود و لوازم را یکی یکی داخل آن جاسازی کرد. چند تایی را هم روی صندلی پشت گذاشتند.
    وقتی کارشان تمام شد شهریار گفت: «خب، من می رم»
    همان موقع چشمش به مغازه اغذیه فروشی افتاد. با تردید پرسید: «شاید بهتر باشه یه چیزی برای خوردن بگیرم. چی می خوری؟»
    «چیزی میل ندارم، ممنون»
    «بسیار خب، خودم تصمیم می گیرم. فکر کنم بهتره برای شام همه غذا بگیریم. از اونجایی که من به غذاهای اینجا آشنایی ندارم می تونی راهنمایی ام کنی؟»
    رزا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «راستش ما تا حالا از بیرون غذا نگرفتیم که بدونم»
    شهریار همان طور نگاهش به شیشه ورودی مغازه بود که صورت غذاها روی آن نوشته شده بود. با صدای بلند خواند: «سوسیس بندری، کوکتل، انواع ساندویچ، سالادها، پیتزا ... همین خوبه. پیتزا می گیریم. تا من برگردم حاضر می شه»
    رزا چیزی نگفت و در عواض سوار شد. می خواست بی اعتنا باشد. در تمام آن لحظه ها تلاش کرده بود، ولی خیلی راحت نبود. در حالی که به اندام شهریار نگاه می کرد که دور می شد فکر کرد چه باید می کرد؟ سعی کرد رفتار خودش و شهریار را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد. شهریار چقدر بی روح بود وقتی لباس عروس را تن کرده بود. حتی به صورتش هم نگاه نکرده بود. با تنفر به خودش گفت: من براش مهم نیستم، حتی به اندازه سر سوزن!
    قلبش فشرده شد. دعا کرد: پدر ... مادر. دعا کنین من با عشق ازدواج کنم. مثل شما که عاشق هم بودین. شما به خدای بزرگ نزدیکید. اون صدای شما رو بیشتر و بهتر می شنوه. ازش بخواهید به من کمک کنه تا درست رو از نادرست تشخیص بدم. ازتون خواهش می کنم منو در این لحظه ها تنها نگذارید. به من کمک کنید. خدا ... خدای بزرگ، آخه چرا من نباید اون ها رو در این لحظه های سخت پشت سرم داشته باشم؟ چرا نباید بتونم از اونها کمک بگیرم؟ چرا من نباید مثل بقیه باشم؟
    نگاهش به ماشین جلویی بود که به حرکت درآمده بود و حالا او را از ادامه دعایش بازداشت. افکارش از ذهنش پرید و لحظه ای بعد شهریار هم سر رسید. شهریار پشت فرمان جا گرفت. خریدهایش را در صندلی پشتی گذاشت و بدون توجه به اینکه او مدتی منتظر مانده و بدون اینکه حتی یک عذرخواهی خشک و خالی کند کمربندش را بست. ماشین را روشن کرد و آن را از پارک بیرون آورد. همان طور که حرکت می کرد گفت:«از مغازه داری که پیتزاها رو از اونگرفتم پرسیدم چطوری باید برگردیم تا به شلوغی نخوریم»
    رزا حرفی نزد. فقط با نگاهی بی تفاوت به مغازه هایی نگریست که به نظر می آمد هر چه لامپ داشتند روشن کرده بودند.
    شهریار گفت: «می تونم یه چیزی ازت بخوام و خواهش کنم علتش رو نپرسی؟»
    رزا با تعجب به شهریار خیره شد که به ماشین جلویی نگاه می کرد. هر چه سعی کرد نتوانست حدس بزند او چه می خواهد بگوید. با این حال اندیشید لابد این مطلبی که اکنون خواهد شنید چیزی است که در تمام این مدت در ذهن شهریار یکه تازی می کرده. عاقبت خودش را راضی کرده بود که آن را بگوید.
    «تا چی باشه»
    ماشین جلویی راه افتاد. شهریار هم حرکت کرد. باز سکوت برقرار شده بود و رزا منتظر ماند تا او سخنش را به زبان بیاورد، ولی گویا هیچ عجله ای نداشت.
    حالا پشت چراغ قرمز متوقف شده بودند. پلیس در حال نظم دادن به شلوغی خیابان بود و حسابی کلافه به نظر می رسید. رزا نگاه پرسشگرش را به شهریار دوخت و همین زبان او را باز کرد.
    «می خوام ازتون خواهش کنم از امشب به بعد، چیزی رو بدون اجازه من نخورید»
    رزا آنقدر تعجب کرد که بدون توجه گفت: «برای خوردن هم باید ازتون اجازه بگیرم؟»
    «نه، منظورم این نیست ... می خوام بگم اجازه بدین از سالم بودن چیزی که می خواهید بخورید مطمئن بشم»
    «آخه چرا؟! درسته که هوا گرمه، ولی ...»
    «گفتم ازم نپرس چرا. فقط تا من نگفتم نخور، حتی یک لقمه ... از هیچ کس ... یعنی به کسی اعتماد نکن»
    با اقتدار و نیم نگاهی پرنفوذ اضافه کرد: «از حالا من بهت می گم چی کار کنی»
    با این حرف خون را در رگهای رزا خشک کرد.


    * * * پایان فصل 12 * * *

    * * * تا پایان صفحه 158 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/