نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 12
    قسمت 2


    خود را در آینه نگریست. احساس عجیبی داشت. سفیدی صورتش بیشتر شده بود و چشمانش برق غریبی می زد. بی خود نبود زن با گستاخی گفته بود لنز به چشم دارد.
    صدای زن را شنید که پرسید: «کمک نمی خواید؟»
    «نه، لباس رو پوشیدم»
    «اجازه می دین ما هم ببینیم؟»
    رزا در را گشود و خود را در برابر دید آنان قرار داد. دلش می خواست بداند شهریار چه نظری دارد، ولی به روی خودش نیاورد.
    زن نگاهی به سراپای او انداخت وگفت:«یه دور بچرخ»
    رزا آرام چرخید. دنباله لباس که چون آبشاری پر از تور بود و به زیبایی تزیین شده بود دنبالش چرخی خورد و به او احساس ملکه ای زیبا و رویایی را داد. زن جلوتر آمد و یقه لباس را که بلندتر از حد معمول بود و به صورت نیم دایره ای با فنر مهار شده بود مرتب کرد و با تحسینی که بیشتر نثار لباس خودش می کرد تا اندام رزا گفت: «راستی که زیبا و باشکوهه، مگه نه؟»
    رزا دوباره چرخی زد و برگشت تا نظر شهریار را بداند. با این حال باز هم نمی خواست مستقیم بپرسد. شهریار سعی کرد به صورت رزا نگاه نکند. با شرم به لباس در اندام ظریف و خوش ترکیب رزا خیره شد و هر قسمت آن را مورد توجه قرار داد. دست آخر دست به سینه شد و در حالی که سرش را کجکی گرفته بود گفت: «از نظر من عالیه ... بی عیب و نقصه ... انگار برای خانوم دوختنش. با این حال ایشون باید قبول کنن»
    زن به رزا نگریست که شانه هایش را با حالتی بی تفاوت بالا انداخت و لبخد زد. آن گاه گفت:«پس بریم سر تور و اضافاتش ...»
    رزا دوباره به رختکن رفت تا لباس را از تنش خارج کند. شهریار در همان حین تورهای مختلف را زیر و رو کرد. گفت:«فکر می کنم بهتره یه تور کوتاه بدید. تور بلند باعث مکافات می شه»
    زن با چرب زبانی گفت: «شما خیلی خوش سلیقه اید. لباسی رو که انتخاب کردین قشنگ ترین و جدیدترین لباس ما بود. تازه تن مانکن کرده بودیم. در مورد تور هم حق با شماست. تور بلند موقع نشست و برخاست ممکنه کنده بشه، خیلی دست و پا گیره»
    دختر فروشنده آهی کشید و با کرشمه اضافه کرد: «خوش به حال خانمتون. با این سلیقه که شما دارین حق داره نظر نده»
    زن اول با لحن تحقیرآمیزی ادامه داد: «البته در ظاهر خانوم خوش سلیقه ترن، چون ایشون رو انتخاب کردن»
    شهریار ابروانش را درهم کشید. این زن بیش از حد وارد جزئیات شده بود. شاید اگر شخص دیگری بود از این حرف به وجد می آمد، ولی او عصبانی شد. خدا را شکر کرد که رزا این جمله را نشنیده است. دوست نداشت مردی به نظر بیاید که اجازه می دهد هر زنی از حد خود فراتر رود.
    زن خیلی زود متوجه خشم او شد و حرفش را تصحیح کرد و گفت: «البته منظورم اینه که هر دوشون خوش سلیقه هستن، خیلی هم به هم می آن» و با نگاه از دخترک کمک خواست.
    او هم تصدیق کرد و گفت: «ماشاءالله خانوم خیلی زیبا هستن. مثل حوری می مون. با این لباس مثل پری دریایی شدن که از دریا بیرون آمدن»
    شهریار لحظه ای رزا را تجسم کرد. به راستی همین بود. چشمانی به رنگ ابی تیره، پوستی شفاف و بلورین به رنگ مهتاب، اندامی ظریف. اگر وقتی لباس را به تن کرده بود به صورتش هم می نگریست به طور حتم در ذهنش همین را می گفت. نمی خواست به این چیزها فکر کند. به این دختر قول داده بود که با او ازدواج خواهد کرد بدوه هیچ درخواستی و هیچ تلاشی برای رسیدن به او. فقط برای نگه داشتن ارثیه فامیلی و نه بیشتر ... باید به عهدش وفادار می ماند. ازدواج چیزی نبود که در سرتاسر عمرش به آن اندیشیده باشد. این دختر فقط کلیدی بود که با آن در باغ آرزوهایش گشوده می شد و باید در همین حد می ماند.
    وقتی رزا با لباس خودش از اتاقک بیرون آمد و چشمش به شهریار افتاد از حالت او تعجب کرد. نگاهش بیش از پیش گریزان بود و سرخی غریبی گونه اش را پوشانده بود. شهریار به سرعت تور و شنل را انتخاب کرد و از زن صورتحساب خواست. پول آن را پرداخت و منتظر ایستاد تا آن را بسته بندی کنند. در این فاصله رزا در رفتار زن دقیق شد و دید چطور رفتارش تغییر کرده و با احترام بیشتری صحبت می کند.
    زن گفت:«کمی معطل می شین»
    شهریار گفت: «پس ما برای خرید باقی چیزها می ریم و دوباره برمی گردیم و بسته ها رو ازتون می گیریم. اشکالی که نداره؟»
    «نه. در این فاصله ما هم کارمون رو با دقت بیشتری انجام می دیم. این طوری لباس هم کمتر چروک می شه. در ضمن طبقه بالای مغازه ما به آینه و شمعدان و لوازم سفره عقد اختصاص داره. اگر هنوز اونها رو تهیه نکردین از طبقه بالا هم دیدن کنین»
    شهریار و زن هر دو به رزا نگریستند.این بار نگاه زن بسیار متفاوت بود و خواهشی در آن نهفته بود. رزا موافقت کرد و به اتفاق از پله ها بالا رفتند. طولی نکشید که آنها را هم انتخاب ردند و فاکتور آنها را هم گرفتند.
    وقتی از آنجا بیرون آمدند دنبال فروشگاه لوازم آرایش گشتند و یکی پس از دیگری لوازمشان را تهیه کردند.
    رزا به سرعت احساس خستگی کرد. پاهایش که عادت به راه رفتن زیاد نداشت خسته شده بود و ساقهایش تیر می کشید. با این حال سعی می کرد خود را به شهریار برساند که با قدمهای بلند گام برمی داشت. شهریار نگاهی به او انداخت و چهره اش را درهم کشید. رزا بی اختیار در افکارش به جستجوی علت آن پرداخت. چند حدس و گمان را ارزیابی کرد و در محضر دادگاه ذهنش آنها را رد نمود. باز نگاه تند شهریار را به روی خودش احساس کرد و این بار به دنبال آن شنید که بدون توجه به خستگی او با لحنی شماتت آمیز گفت: «کمی تندتر راه بیا. چرا این قدر یواش می آی. فکر می کنی داری لب ساحل قدم می زنی؟»
    رزا با ناراحتی در خود فرو رفت. به شدت رنجید. لحن آزاردهنده شهریار بیشتر از درد پاهایش عذاب آور بود با این حال با درد نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. بی گمان این جوان هرگز با دختر جوانی همراه نشده بود، وگرنه این طور بی ملاحظه حرف نمی زد. شاید هم زیاد نازک نارنجی بود. بغضش را فرو داد و سعی کرد بیش از پیش به سرعتش بیفزاید. با این حال اندیشید چرا باید به جای قدم زدن مثل اسب یورتمه بروند؟ هیچ وقت دلش نمی خواست این طور راه برود و در واقع آن را متناسب با شأن یک خانم نمی دانست. با این حال حوصله جواب دادن نداشت. نمی خواست نق بزند و چون بچه ای بی حوصله شکایت کند. هرچند اینها هم مهم نبود. آنچه اهمیت داشت دردی بود که از تحقیر شدنش عایدش شده بود. اینکه شهریار این قدر ملاحظه اش را نمی کند و تا این حد به احساسات او بی توجه است که حتی متوجه حالت درهم و خستگی اش نیست. دلش می خواست او هم تلافی کند، اما باز هم منصرف شد و ذهنش را متوجه پرسشی کرد که شهریار پرسید: «توی فهرست چیز دیگه هم مونده؟»
    رزا می دانست بعضی چیزها هنوز مانده. دلش می خواست دروغ بگوید و زودتر به خانه برگردد. تمام اشتیاقش برای دیدن این همه مغازه رنگ و وارنگ از بین رفته بود و جایش را به خستگی بی اندازه ای داده بود. می خواست استراحت کند. پاهایش دیگر در فرمان وی نبودند و می ترسید هر لحظه سکندری خورده نقش زمین شود. با این حال مقاومت کرد و نگاهی به کاغذ انداخت و گفت: »چادر سپید و ...»
    شهریار کلامش را قطع کرد و با اشاره به پارچه فروشی گفت: «گمون کنم همین جا بشه تهیه اش کرد»
    رزا باز هم چیزی نگفت و مطیعانه وارد مغازه شد.


    * * * تا پایان صفحه 153 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/