نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 12
    قسمت 1


    شهریار به سرعت می راند. به ذهن مغشوش رزا خطور کرد که او حتی بیشتر از خودش معذب است. رزا به جاده رو به رو خیره شده بود و بدون آنکه او را نگاه کند این را درک می کرد.
    شهریار سعی کرد همه حواسش را به جاده و رانندگی اش معطوف کند، ولی نمی شد. مرتب صحنه تصادف و اتفاقات پس از آن در نظرش تداعی می شد و ذهنش را به خود مشغول می داشت. رفته رفته به محل تصادف رسیدند و به چشم بر هم زدنی از آن گذشتند. رزا لحظه ای چشمانش را بست. وقتی آن را گشود زیر چشمی به شهریار نگریست که با ظاهری آرام و متفکر رانندگی می کرد.
    آرام گفت: »شما که راه رو بلدین باید از کدوم جهت بریم؟»
    رزا مطمئن نبود خیلی بتواند کمک کند. با این حال گفت:«فکر می کنم باید بپیچین سمت راست»
    این مسیری بود که مدتها برای دبیرستان رفتن آن را طی کرده بود. چند مرکز خرید در محدوده آن قرار داشت. جاهایی که همیشه با حسرت از پنجره اتومبیل به آنجاها نگریسته بود و دلش می خواست تک تک مغازهایش را درست و حسابی ببیند.
    مسیر شلوغ تر می شد و به قسمت های پرازدحام رسیدند. رزا تعجب کرد از اینکه دید شهریار مشکلی در رانندگی با اتومبیلی که تا به حال پشت فرمان آن ننشسته ندارد و مسیرهایی را که تاکنون در آن رانندگی نکرده را با تسلط پشت سر می گذارد. این فکر در ذهنش زنده شد که او راننده قابلی است و بی شک مدتها رانندگی کرده است.
    شهریار از جیب بلوزش کاغذی بیرون کشید و در حالی که به طور واضح از نگاه کردن به او ابا می کرد گفت:«این فهرست وسایلیه که باید تهیه کنیم. هر جا مغازه به درد بخوری دیدی بگو ماشینو پارک کنم. در ضمن یادم بنداز راکت و توپ تنیس بگیرم»
    رزا کاغذ را گرفت و زیر لب گفت:«باشه»
    به نوشته های روی کاغذ دقیق شد. چیز زیادی ننوشته بود. قرآن، لباس عروس، آینه و شمعدان، وسایل سفره عقدٰ لباس زیر، چادر سفید، وسایل آرایش.
    رزا رویش را برگرداند و چشمش به کتابفروشی افتاد. اول باید کتاب مقدس قرآن را خریدار می کردند. دست کم این رامی دانست. بنابراین گفت: «نگه دارید»
    شهریار راهنما زد و کمی جلوتر اتومبیل را در جایی خالی پارک کرد. رزا وقتی پیاده می شد متوجه مرکز خرید بزرگی شد که در آن همه نوع مغازه ای وجود داشت.
    در را بست و بادقت از پل کوچک آهنی روی جوی آب گذشت و همان طرف منتظر شهریار ایستاد. وقتی به او نزدیک شد قدمهایش را با او هماهنگ کرد. اول به کتابفروشی سر زدند و پس از آن به مرکز خرید رفتند. رزا تصمیم گرفت زیاد صحبت نکند. با اندوه فکر کرد شوقی برای خرید ندارد. همیشه فکر می کرد عروس و دامادها دست در دست هم با خوشحالی به گردش یا خرید می روند، ولی اکنون با مردی راه می رفت که حتی نیم نگاهی هم به او نمی انداخت. چقدر بدبخت بود. اشک به چشمانش آمد، ولی سعی کرد بر خود مسلط شود. از خودش بدش آمد که با هر فکر ناراحت کننده ای به گریه می افتاد. باید این اخلاقش را ترک می کرد.
    صدای شهریار را شنید که به او گفت:«بفرمایید»
    مغازه بزرگی بود که در آن لباس عروس روی مانکنهای زیبا خودنمایی می کرد. داخل شد و برق لباسهای ساتن و ابریشم و حریر او را به وجد آورد. شهریار لباسها را برانداز می کرد که خانم زیبایی جلو آمد و به او گفت: «خوش آمدین»
    «ممنون»
    «از این لباس خوشتون اومده؟»
    «داریم نگاه می کنیم ... البته خانوم باید بپسندن»
    «آه، بله» سپس به رزا نگریست، طوری که انگار تازه متوجه او شده و می خواهد بداند کسی که همراه این پسر جذاب وارد شده هم شأن او هست یا نه؟
    رزا لحظه ای با نگاهی مهربان به چشمان پر از خصومت و مغرور زن نگریست و با سر سلام کرد. نگاه زن به چشمانش خیره ماند و با لبخند عجیبی باز از شهریار پرسید: «خانوم لباس عروس می خوان یا لباس شب؟ ما لباسهای شب قشنگی داریم که به لنز چشماشون می آد»
    رزا با تعجب به زن نگریست و متوجه علت لبخند زن شد.
    شهریار به امتداد نگاه زن نگریست که به چشمان رزا ختم می شد. عاقبت پس از این همه مدت به او نگریست. شاید او هم شک کرده بود. رزا فرصت کرد در چشمان او به دنبال گمشده ای که خودش هم نمی دانست چیست بگردد. وجودش در ورودی چشمانش سرید، ولی سرسره ای که بر آن نشسته بود در اعماق تاریکی پیش می رفت. بدون هیچ منظره ای یا هیچ چیز دیگری ... جز نیرویی که باعث می شد نفسش بند بیاید.
    باید خود را بیرون می کشید. فرو رفتن بی فایده بود، ولی چطور؟ چشمانش را بست و خود را جمع و جور کرد. وقتی آن را گشود نگاهش به زن بود. در حالی که نگاه تیز و سوزاننده شهریار را حس می کرد درست مثل اینکه به سوال بی اهمیتی پاسخ می دهد گفت:«لابد منظورتون اینه که به رنگ چشمهام می آد، چون من لنز ندارم» بعد سرش را گرداند و به او پشت کرد.
    شهریار لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:«لباس عروس می خواهیم»
    زن بدون تأمل پرسید: «برای خرید یا کرایه؟»
    رزا از آن دو دور شد و خودش را به دیدن لباسها مشغول کرد. احساس سوزشی در اعماق قلبش او را کلافه کرده بود. از اینکه زن این طور به شهریار توجه نشان می داد در حال دیوانه شدن بود. با این حال تصمیم گرفته بود آن دو را به حال خود بگذارد. شاید بیشتر به خاطر این بود که نمی خواست شهریار از این احساس مطلع شود.
    شهریار متوجه کدورت خاطر او شده بود. به طرفش آمد و پرسید: «دوست داری برای عروسی لباس رو بخریم؟»
    رزا نگاهش را مظلومانه به او دوخت و گفت: «من نظری ندارم» و باز رویش را برگرداند.
    شهریار گفت:«پس می خریمش»
    رزا دوباره نگاهش کرد و با تعجب گفت:«فقط برای یه بار پوشیدن می خوای لباس رو بخری؟!»
    شهریار که جواب را از قبل آماده کرده بود پرسید:«اشکالی داره؟»
    «نه، ولی ...»
    «تو نظر دیگه ای داری؟»
    رزا فراموش کرد که گفته بود نظری ندارد، بنابراین گفت: «خب ... آخه نیازی نیست»
    شهریار با لحنی مقتدر گفت: «من می گم چی کار کنیم ... لباس رو می خریم» بعد به طرف زن فروشنده رفت و پرسید: «کدومشون برای فروش هستند؟»
    رزا با عصبانیت فکر کرد شهریار به نظر او اهمیتی نداده و باز هم حرف خودش را به کرسی نشانده. با این حال نمی خواست جلوی آن زن خودش را دست کم بگیرد.
    زن گفت: «از این طرف خواهش می کنم»
    زن راه افتاد و شهریار منتظر ماند تا رزا جلو بیفتد. از کنار شهریار که با لبخند فاتحانه ای او را می نگریست رد شد و همان طور زیر چشمی او را نگریست. زن ایستاد و فروشنده دیگری که آنجا ایستاده بود گفت: «خودم راهنمایی شون می کنم»
    دختر سرش را تکان داد و به مرتب کردن لباسها مشغول شد.
    زن گفت:«این لباسهای دست اول ماست که برای فروشه ... در ضمن اگه مایل باشین ژورنالی داریم که می تونین از روی آن مدل لباستون رو انتخاب کنین و ما براتون بدوزیم»
    شهریار منتظر ماند تا رزا پاسخ بدهد و چون چیزی نگفت جواب داد: «اگه این طور می شد خیلی خوب بود. ولی متأسفانه فرصت نداریم. همین هفته مراسم داریم، بنابراین لباس رو احتیاج داریم»
    «خیلی خب. این لباسهای ماست. اگه آستین دار بخواهید می تونیم اونو جدا وصل کنیم. هر کدوم رو که پسندیدین بگین تا از روی مانکن دربیاریم و خانم بپوسند»
    با این این حرف به رزا که بی کار ایستاده بود و حتی به لباسها نگاه هم نمی کرد چشم دوخت. شهریار متوجه لجبازی رزا شد. بدون توجه لباسی را نشان داد و گفت:«این لباس رو بیارین»
    زن به سرعت به طرف لباس رفت و زیپ آن را پایین کشید و آن را به طرف رزا گرفت که با خودش در کلنجار بود. دلش نمی خواست به زور آن لباس را بپوشد. از سویی دوست نداشت پیش این زن از خود راضی کم بیاورد. بنابراین لباس را گرفت و با راهنمایی فروشنده دیگری که برق اتاقک را برایش روشن می کرد به رختکن رفت.
    وقتی لباس را پوشید خودش به سختی زیپ آن را از پشت بالا کشید.


    * * * تا پایان صفحه 149 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/