نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 11
    قسمت 2


    «آخه اون وقت فکر می کنه این همه معطلش کردم که به قر و فرم برسم»
    «خب فکر کنه. همه می دونن خانمها این طوری هستن»
    رزا آهی کشید و گفت: «چی بپوشم؟ دیگه خیلی دیر شده»
    «روسری سفید سرت کن»
    «روسری سفید ندارم، شال نخی دارم»
    «خب همونو سرت کن»
    رزا به سرعت روسری مشکی اش را برداشت. در کمدش را باز کرد و آن را در جای خود قرار داد، بعد شال سپیدی بیرون کشید که جلوی آن نقره ای کار شده بود. خودش را در آینه تماشا کرد و به رعنا گفت: «چطوره؟»
    «عالیه، هر چند تو هی چی می پوشی عین یه تیکه ماه می شی»
    «قربون دست و پای بلوریت دیگه ...»
    «نه خاله سوسکه ای و نه من مامانت که تعریف بی خود بکنم. راستش رو گفتم»
    دستش را کشید و او را به طرف در برد، بعد همان طور که رزا تشکرآمیز نگاهش می کرد به بیرون از در هدایتش کرد. وقتی از پله ها پایین می آمدند متوجه شهریار شدند که با عصبانیت وارد شد، ولی با دیدن آنها همان جا ایستاد. دیگر در چهره اش اثری از عصبانیت نبود، در عوض به آن دو خیره شد.
    رعنا ناخودآگاه به رزا نگریست و دید صورتش سرخی ملایمی پیدا کرده که زیبایی اش را دوچندان کرده است. بعد دستان جستجوگر رزا دستان او را یافت. رعنا برای آرامش دادن به او کمی آن را فشرد. در دل دعا کرد همه چیز به خوبی پیش برود. چقدر دلش می خواست رزا را همراهی کند، ولی جسارت گفتنش را نداشت. شاید هم می ترسید شکوه با شنیدن این حرف خودش همراهشان برود و بیشتر اعصاب دختر را به هم بریزد. پایین پله ها رزا دستان رعنا را رها کرد و بدون کلامی به شهریار نگاه کرد.
    شهریار راه افتاد و از در بیرون رفت. رزا پشت سرش راهی شد. جلوی در عمارت دمپاییها را با کفش عوض کرد و با نیم نگاهی به آسمان و دیدن آفتاب خیره کننده ای که گرمای سوزاننده خود را پخش می کرد دریافت لباس زیرینش را اضافه پوشیده است. چاره ای نبود. وزیدن اندک بادی که با زحمت برگها را تکان می داد بهانه شد تا به خود بقبولاند اوضاع جوی قابل پیش بینی نیست، همانند احساسات او به شهریار که لحظه ای ثبات نداشت.
    زیر نگاه های کینه توزانه شکوه سوار ماشین شد. شهریار که کنار در اتومبیل منتظر ایستاده بود پهلویش نشست و در را بست.
    رعنا همان طور که به رزا نگاه می کرد متوجه امتداد نگاه او شد و به پشت سرش نگریست. پیمان و پیروز را دید که از در عمارت بیرون آمدند و به او نزدیک شدند. نگاه پیمان با نخی نامرئی درست به نگاه رزا وصل شد. وقتی رویش را برگرداند که شهریار کمی خودش را جلو کشید و این نخ نامرئی را قطع کرد. ماشین به حرکت درآمد و محوطه جلوی عمارت را دور زد.
    رزا مشوش داخل ماشین نشسته بود. با آنکه با شهریار زیاد فاصله داشت، ولی تا آنجا که می توانست خودش را جمع کرد. حتی صدای نفسهایش هم به نظرش بیش از اندازه معمول بلند می آمد. سعی کرد آهسته تر نفس بکشد، ولی نشد. در عوض احساس تنگی در قفسه سینه اش کرد.
    لحظه ای اندیشید:اگه به جای شهریار، پیمان کنار او نشسته بود وضعیت چگونه بود؟ لابد مدام حرفهای خنده دار می زد و نمی گذاشت رگه های سکوت این طور در وجودشان رخنه کند. در ضمن لابد حرفهایی را برای این چنین لحظه های فراموش نشدنی بلد بود و آنها را زیر گوشش زمزمه می کرد ... برعکس شهریار که به سنگی می ماند.
    لختی چشمانش را بست و پیمان را به خاطر آورد. چقدر بااحساس بود. ظریف و مهربان صحبت می کرد، طوری که تارهای قلبش را به ارتعاش درمی آورد، انگار آهنگ روح نوازی می نواخت. لابد الان حسابی حرص می خورد که شهریار به جای او قرار است ازدواج کند. بی گمان چاره ای می اندیشید و نمی گذاشت این اتفاق بیفتد. با خود گفت:اون منو دوست داره ...
    یاد لحظه ای افتادکه سوار ماشین شده بود و نگاهشان با هم تلاقی کرده بود. چقدر نگاهش دردناک بود. لعنت به این شهریار. چطور توانسته بود حرف خود را به کرسی بنشاند؟! ناگهان به این فکر افتاد که نکند پیمان انتظار داشت رزا کاری انجام دهد و مخالفت خود را نشان دهد. شاید او را به خاطر اینکه همراه شهریار برای خرید رفته شماتت خواهد کرد. باید جوابی می داشت.
    هنوز همان طور با تنفسش درگیر بود که متوجه نگاههای مباشر از آینه شد و فهمید علاوه بر رانندگی حواسش به آن دو هم هست. همین بیشتر دستپاچه اش کرد. بی اختیار نگاهش را از او دزدید و به جای دیگری نگریست. کمی بعد متوجه شد مباشر کمربند ایمنی اش را بسته است، کاری که تاکنون ندیده بود انجام دهد.
    با خودش گفت: عجب! مباشر هم با کلاس شده.
    همان موقع شیشه ها خودکار بالا کشیده شدند و لحظه ای بعد هوای خنک کولر ماشین تنگی نفس او را کاهش داد رزا سعی کرد از ورای پنجره به بیرون نگاه کند. می خواست هر جایی را بنگرد جز چهره شهریار.
    با خودش گفت: این قدر بهش بی محلی می کنم که خون به جیگر بشه.
    بدون اینکه به شهریار نگاه کند متوجه بود که او هم وانمود می کند مشغول نگاه کردن بیرون است. از فیلمی که برای همدیگر بازی می کردند خنده اش گرفت و همین باعث شد لبخندی به لب آورد که ناگهان چرخش سریع ماشین و ترمز شدید آن غنچه لبخند را بر لبانش حخشک کرد. با شدت به طرف چپ متمایل شد و برای لحظه ای هیچ نفهمید. جز اینکه دستهایی پرقدرت او را نگه داشت و جلوی اصابت او را به شیشه گرفت.
    اتومبیل با صدای ناهنجاری ایستاد و صدای بوق ممتد اتومبیل هایی که از کنارشان رد می شدند اعصابش را تحریک کرد. هنوز گیج بود. فشاری که به بازوانش می آمد کمتر شده بود و در عوض جای آن سوزشی خفیف حس می کرد. بوی عطری شامه اش را نوازش می کرد که برای دلپذیر بود و صدای ضربان بلند قلبی که به شدت و به تندی می تپید. چشمانش را باز کرد و موقعیت خودش را دریافت. شهریار او را در بر گرفته بود و روی صورتش خم شده بود. شرمگین شد و گونه هایش به سرخی گرایید. آنقدر نزدیک بودند که رزا خجالت کشید، ولی توان تکان خوردن نداشت.
    شهریار آرام پرسید: «حالت خوبه؟»
    هُرم نفس های نوازشگر شهریار را حس کرد. سعی کرد کلامی به زبان بیاورد، اما نتوانست. تلاش کرد با نگاه پاسخش را بدهد، اما پلکهایش هم در فرمان او بودند.
    وقتی حالش بهتر شد که کسی داشت به صورتش آب می پاشید. زنی جوان با روسری آبی با خوشحالی گفت: «خدا رو شکر به هوش اومد»
    شهریار هنوز روی او خم شده بود. رزا دید سمت چپ صورتش خون آلود است. با چشمانش به دنبال شکاف گشت. گویا جایی لا به لای موهایش بود که قابل رویت نبود. به زحمت گفت:«سرتون خون اومده ...»
    شهریار دستش را به طرف سرش برد. وقتی آن را مقابل دیدگانش گرفت خون آلود بود. زن دستمالی بیرون آورد و به او داد تا دستانش را پاک کند. پرسید:«عمیقه؟»
    «نه، چیزی نیست»
    «خدا رو شکر. این هم که به هوش اومد»
    «بله، ممنون از لطفتون»
    زن از رزا پرسید: «خانوم خوشگله، حالت خوبه؟»
    رزا سعی کرد بنشیند. حال خوبی نداشت، در ضمن معذب بود. برای همین زن پیاده شد.


    * * * تا پایان صفحه 139 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/