نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 11
    قسمت 1


    شهریار بلوز و شلوار سپید لطیفی پوشیده بودکه با کفش اسپورتش هماهنگی داشت. از چند دقیقه پیش جلوی پله عمارت این طرف و آن طرف می رفت و منتظر بود. انگشتانش که با تشویش گاهی در پشت کمرش حلقه می شد و گاهی سر از لای موهایش در می آوردند حکایت ازحال درون او داشتند.
    مباشر با خیال راحت پشت فرمان نشسته بود و به حرکات شهریار می نگریست.
    باغبان پیر هم در همان نزدیکی در حال اصلاح شمشادهایی بود که کنار درخت بید مجنون کاشته بودند. هرازگاهی درنگ می کرد و نگاه بی تفاوتی به سوی آنان می انداخت و باز به کارش مشغول می شد.
    شهریار با تمام بی قراری که داشت توجهش را به باغبان پیر معطوف کرد که با صورتی آفتاب سوخته و پرچروک که حاصل گذر ناجوانمردانه زمان بود با قیچی باغبانی بزرگش هر کدام از شمشادها را به شکلی زیبا هرس می کرد. چنان در این کار وسواس به خرج می داد که انگار اگر کمی اشتباه کند از حالت توازن خارج می شود و به یک اثر هنری خدشه وارد می شد و به خاطر آن می بایست عالم هنر عزادار می شد. برای همین با هر بار قیچی که می زد کمی از آن فاصله می گرفت و با دقت سرش را کج می کرد و ازجهات مختلف آن را ارزیابی می کرد.
    شهریار از توجه عجیب و غریب پیرمرد به کارش غرق لذت شد. از اینکه او را این طور شیفته کارش می دید تعجب کرد. در این چند روز اخیر دیده بود که با وسواس به باغچه ها و بوته های گل رسیدگی می کرد. چمن های مخمل گون را که با هر آبیاری دوباره سرکشی می کردند کوتاه می کرد. به نظرش شخص زحمت کشی آمد که سرش به کار خودش گرم بود.
    سر و کله شکوه پیدا شد. از او پرسید: «پس کجاست؟ چرا نمی آد؟»
    شکوه با لحن آمرانه جواب داد: «داره حاضر می شه. الان می آدب
    شهریار نفس عمیقی کشید و به ساعتش نگریست. چقدر دیگر باید منتظر می ماند؟
    مباشر گفت: «شما بفرمایید توی ماشین بشینید تا بیان»
    شهریار نیم نگاهی به او انداخت وگفت: «نه، همین طور راحت ترم» و دوباره به قدم زدن پرداخت.
    شکوه همان جا روی پله ایستاد و منتظر ماند. با شنیدن صدای پایی به عقب برگشت. وقتی رعنا را دید به او اشاره کرد که برود و زودتر رزا را بیاورد. رعنا بدون حرف سرش را به علامت اطالعت کردن امر او تکان داد و به سرعت به طرف پله ها و اتاق رزا رفت.
    از پشت درگفت: «می تونم بیام تو؟»
    صدای رزا را شنید که جواب داد: «بیا توب
    در را باز کرد و داخل شد. رزا را دید که جلوی آینه ایستاده و روسری اش را مرتب می کند. وقتی ظاهر ساده و بی پیرایه او را دید با شماتت گفت: «تا حالا چی کار می کردی؟ شهریار پایین ایستاده و خون خونش رو می خوره»
    رزا با بی تفاوتی گفت: «چه بهتر، منتظر بمونه. مگه چی می شه؟»
    رعنا تصمیم گرفت جو حاکم میان خودشان را شاد کند، بنابراین گفت: «راست می گی، خوبه ... علاوه بر آنکه به سرسبزی باغ کمک می کنه ... کمکی هم به این بنده خدا، مش کریم می شه»
    رزا که تعجب کرده بود اینها چه ربطی به قضیه دارند پرسید: «منظورت چیه؟»
    «خب آخه الان کلی زیر پاش علف سبز شده. اینه که می گم به مش کریم کمک می شه. چون به سرسبزی باغ کمک می کنه»
    حرفهای رعنا او را به خنده واداشت. می خواست تبسم کند،ولی نتوانست فیلم بازی کند. خنده ای از ته دل سر داد و گفت: «من عصبانیم، تو هم هی منو بخندون»
    «چرا؟ مگه چی شده؟»
    «هیچی، فقط نمی خواستم برم. حوصله شو ندارم. حالا که خودشون بریدن و دوختن پس خودشون هم تشریف ببرن خرید، دیگه من اینجا چی کاره هستم. منو می خوان چی کار؟ تازه، مگه زوره ... نمی خوام برم»
    «حالا که داری می ری، ولی چرا سر تا پا مشکی پوشیدی؟» بعد با لحن شیطنت آمیزی اضافه کرد: «می دونی طرف حسابی تیپ زده، یکدست سفید پوشیده ... جای داداشم این قدر ماه شده که نگو، عقیده ام عوض شده»
    رزا با تعجب پرسید: «از چه بابت؟»
    «از این بابت که گفتم نمی شه گفت کدومشون خوش قیافه ترن ... حالا می گم شهریار خیلی خوش قیافه تر از پیمانه»
    رزا با چشمان گرد شده اضافه کرد: «اضافه کن و سنگدل تره»
    رعنا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «این حرفت چیزی رو عوض نمی کنه. به هر حال اگه داری می ری بهتره اون لباسو نپوشی»
    «دارم می رم، اما نه به میل خودم ... به زور شکوه ... اومد توی اتاق و کلی برام خط و نشون کشید»
    «الان هم منو فرستاد بیام بیارمت پایین. ببین ... حرف منو گوش کن و تو هم تیپ بزن به نظر من پیش این پسره کم نیاری بهتره»


    * * * تا پایان صفحه 135 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/