صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 10
    قسمت 3


    «اینکه می تونم یه سوال ازت بپرسم؟»
    «خب ... بپرس» و با دقت به چهره رعنا دقیق شد.
    «تا حالا عاشق کسی شدی؟»
    رزا لحظه ای پاسخ نداد، ولی بعد با تردید گفت: «هنوز نه. خیلی دلم می خواد تجربه اش کنم، ولی تا حالا موقعیتش پیش نیومده»
    «هیچ احساسی نسبت به هیچ کدومشون نداری؟»
    رزا سعی کرد واقع بین باشد. موقعیت خوبی بود که احساس واقعی اش را با او در میان بگذارد و راهنمایی بگیرد. بنابراین گفت: «نمی دونم. نمی تونم احساسمو درست حلاجی کنم. فکر می کنم بیشتر از اون یکی خوشم اومده»
    «منظورت پیمانه»
    «آره. حقیقتش چند بار هم یواشکی با هم حرف زدیم»
    رعنا تعجب کرد، ولی در نهایت سعی کرد اطمینان رزا را جلب کند تا بیشتر و راحت تر در این باره صحبت کند. «به نظرت چطور آدمیه؟»
    «خوب ... رمانتیک و جذاب. حقیقتش ... مبهوتش شدم. یه طوری حرف می زنه که دلم می خواد ساعتها بشینم و نگاش کنم و اون فقط صحبت کنه. وقتی صحبت می کنه من مسخ می شم و قدرت هر حرکتی از من سلب می شه. به زور جوابش رو می دم و اگه حرفی هم می زنم نامربوطه یا دست کم این طور فکر می کنم، چون زود شروع می کنم به سرزنش کردن خودم»
    «جالبه! تا حالا تو چشماش نگاه کردی؟»
    «یه وقتهایی تا می آم به خودم بجنبم می بینم چند دقیقه است که زل زدم بهش و خودم حالیم نبوده ... انگار توش دنبال چیزی می گردم. وقتی هم می خوام بیام بیرون نمی شه و نگاهم تو شاخه های نگاهش گیر می کنه و کنده نمی شه ... بعضی وقتها هم برعکس نمی تونم نگاش کنم. چشمام از تلافی با چشماش فرار می کنه. ازش می ترسه ... نمی دونم ... ولی یه چیز دیگه هم هست ... وقتی شهریار حضور داره نمی تونم به پیمان فکر کنم. شهریار موج عجیبی داره که جلوی اونو سد می کنه»
    رعنا با تعجب گفت: «منظورت چیه؟! وقتی شهریار هست فکرت به سمت اون کشیده می شه؟»
    «نه، در واقع این طور نیست. وقتی اون هست یه موجی هم هست. یه موجی که نمی گذاره پیمان به چشم بیاد»
    «شاید به خاطر ترسیه که از اون داری»
    «شاید ... به هر حال برام خیلی عجیبه. حالا تو بگو به نظرت من عاشق پیمان شدم؟»
    رعنا متفکر گفت: «نمی دونم»
    «به نظر تو اونا چطور آدمایی اومدن؟»
    «این سوال خیلی سختیه. باید بهش جواب بدم؟»
    «بله، می خوام نظرت رو بدونم. به هر حال تو تجربه بیشتری نسبت به من داری»
    رعنا که متفکرتر از قبل به نظر می آمد کنار گوشش را خاراند و گفت: »من زیاد اون دو تا رو ندیدم و مثل تو باهاشون هم کلام نشدم تا بتونم سبک سنگینشون کنم، ولی فکر می کنم پیمان آدم شوخ و بذله گویی باشه و بیشتر چیزها رو به شوخی می گیره، خوش قیافه هم هست ... یعنی هر دوشون خوش قیافه هستن، نمی شه گفت کدومشون بیشتر، ولی به نظر من چهره پیمان بچگانه تره و شهریار مردونه تر ... و همین مردونه بودن چهره اش اونو پخته تر نشون می ده ... از نظر من مرد هر چی پخته تر باشه راحت تر می شه بهش تکیه کرد. نمی دونم متوجه حرفام می شی یا نه؟»
    «یعنی تو اگه جایمن بودی از شهریار خوشت می اومد؟»
    «قضیه خوش اومدن نیست. شاید بشه این طور توضیح داد که یه وقتی تو عاشق کسی می شی ... اون دیگه دست خودت نیست. ناخودآگاه کسی رو دوست داری و نمی تونی توی این دوست داشتن جلوی خودت رو بگیری ... یه جورایی همیشه کم می آری. این طور نیست که بخوای آگاهانه این کار رو بکنی. اگه آگاهانه و از روی مصلحت باشه که دیگه عشق نیست و داری خودت رو گول می زنی که عاشقی»
    رزا آهی کشید و گفت: «مثل پدر و مادرم که با همه سختی ها و مشکلات بازم همدیگه رو دوست داشتن و هیچ کس و هیچ چیز نتونست جلوی عشق اونا رو سد کنه»
    رعنا با سر تصدیق کرد و به حرفهایش ادامه داد «تا اینجا درست. حالا یه وقتی هم هست که تو عاشق نیستی، ولی باید واسه یه عمر زندگی بین دو نفر یا چند نفر تصمیم بگیری ... اینجاست که باید مصلحت زندگیت رو ببینی»
    «منظورت چیه؟ اینجاشو نفهمیدم. چه مصلحتی؟ من می خوام با عشق ازدواج کنم، مثل پدر و مادرم»
    «ببین، سعی کن عاقلانه فکر کنی. کسی نمی گه که با عشق ازدواج نکن. اگه عاشق شدی برای رسیدن به عشقت تلاش کن، ولی اگه نشدی و مثل حالا بین دو خواستگارت مجبوری با یکی شون ازدواج کنی با اونی ازدواج کن که بتونی بهش تکیه کنی. اونی که فکر خوبی داشته باشه و اگه این املاک ... یعنی تنها سرمایه ای که به تو می رسه رو زیاد نمی کنه، دست کم از دستش نده. منظورم این نیست که پیمان بی عرضه است، شاید از بهتر از شهریار باشه ولی ...»
    «ولی چی؟ یعنی تو می گی به سرمایه ام، یعنی اون چیزی که به من می رسه بیشتر توجه کنم تا علاقه و نظر خودم؟ عشق مهم نیست و تکیه گاه خوب مهمه؟»
    رعنا مکث کرد و آنچه در ذهنش بود را به گونه دیگری عنوان کرد. «ببین، شاید من بدجوری حرفم رو گفتم و منظورم رو درست نرسوندم. اول اینکه همه این حرفها رو در صورتی می شه بهش فکر کرد که خودت قرار باشه در مورد ازدواجت تصمیم بگیری. حالا متأسفانه ... دنیا رو چه دیدی، شاید هم خوشبختانه کس دیگه ای داره در این مورد تصمیم می گیره»
    رزا می خواست اعتراض کند که رعنا گفت:«اجازه بده حرفام رو تموم کنم»
    رزا ساکت شد و به ادامه حرفهای او گوش کرد. «گفتم خوشبختانه ... چون ازدواج یه هندونه در بسته است که تا بازش نکنی نمی تونی ببینی چی خریدی. به قول آقاجون خدا بیامرزم مثل یه غار فتح نشده است که قدم به قدم که جلو می ری تازه می فهمی چی توش هست. چه بسا اول راه خیلی راحت و هموار و روشن باشه، ولی کمی که جلو بری می بینی چه گولی خوردی و دیگه راه برگشت نداری. واسه اینه که می گم خوشبختانه یا بدبختانه اش بعد معلوم می شه، چون ممکنه تصمیمی که اون آدم در مورد تو می گیره به نفع تو تموم بشه یا به ضررت ... آنچه محرزه اینه که کسی که داره برای تو تصمیم می گیره، یعنی سالارخان، به اندازه کافی جا افتاده و آدم شناس هست که از روی ظواهر در مورد آدمها قضاوت نکنه و یا این کار رو رفع تکلیف ندونه ... بگذریم که تصمیم گرفتن اون در مورد تو بدون نظر خودت منطقی هست یا نه ... که از نظر من نیست، ولی به طور حتم این مطلب رو خود سالار خان هم می دونه، ولی ترجیح داده خودش این انتخاب رو انجام بده. یا از روی خودخواهی یا از روی مصلحت»
    رعنا لختی صبر کرد تا تأثیر سخنانش را در رزا ببیند. وقتی او را متفکر دید دوباره شروع کرد. «اون این انتخاب رو انجام داد و حالا شهریار رو انتخاب کرده، روی چه حسابی من که نمی دونم. به هر حال اون انتخاب شده ... حالا تو اگه عاشق پیمان شدی که خب ... راه خودت رو می ری و با این ازدواج مخالفت می کنی. اگه این طور نیست از نظر من همون شهریار که انتخاب شده از لحاظ تکیه گاه بودن بهتر از پیمانه ... دست کم می دونی اگه عاشقش نیستی مزیت دیگه ای داره»
    «یعنی می گی بدون عشق تن به ازدواج بدم و یه عمر حسرت به دل عشقی باشم که آرزوشو دارم»
    رعنا دیگر داشت حوصله اش از دست این دختر سر می رفت.


    * * * تا پایان صفحه 127 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 10
    قسمت 4


    چرا نمی فهمید زندگی همه اش عشق نیست. کلافه گفت: «عزیزم، اگه مشیت تو این باشه که عاشق بشی، می شی و این موهبت نصیبت می شه، ولی این رو بدون که همه آدمها عاشق نمی شن. خیلی ها هستن که دوست داشتن ساده رو هم عشق می دونن، اما اونجا که پای پس دادن امتحان پیش می آد و باید فداکاری کنن در می رن ... مثل شوهر نمک به حروم من که عاشقم بود، ولی سرش رو بخوره با اون عشقش که به خاطر بچه که داشتنش یه جور دردسره و نداشتنش یه جور، منو رها کرد و رفت پی یه زن دیگه. لابد الان زیر گوش اون می خونه که عاشقشه و از این چرت و پرتها. حالا اگه عاشق شدی که خدا خیلی دوستت داشته و خوش به حالت، ولی فکر این رو هم بکن که شاید هیچ وقت عاشق نشی، اون وقت چی؟ می خوای همین طور بشینی تا شاهزاده ای از راه برسه؟ یه چیز دیگه هم هست. شاید ازدواج کردی و بعدش عاشق شدی ... هان؟»
    رعنا منتظر پاسخ رزا ماند.
    «و شاید هم نه تنها نتونستم عاشقش بشم، که ازش بیزار هم شدم، اون وقت چی؟»
    «خب این هم هست، ولی چه تصمینی هست که با اونی که عاشقش هستی ازدواج کنی و به بن بست نرسی. قضیه همون غار فتح نشده است»
    چند لحظه ای هر دو ساکت شدند. رزا به فکر فرو رفته بود و در لایه های زیرین وجودش کنکاش می کرد. سخنان رعنا به نظرش قانع کننده می آمد. باید می فهمید به راستی عاشق پیمان شده یا نه. درست همین سوال را رعنا پرسید.
    رعنا گفت: «حالا درست فکر کن ببین علاقه تو به پیمان یا حتی کمال از چه نوعه ... عشق هست یا نه؟»
    رزا یکه خورد و گفت: «حرف کمال رو وسط نکش، اون مورد بحث ما نیست»
    «درسته، با این حال فراموش نکن اون در علاقه اش بیشتر از بقیه وارد عمل شده. بنابراین برای تو که عشق سرلوحه زندگیته تأثیرگذاره»
    «شاید حق با تو باشه، ولی من هیچ علاقه ای نسبت به او در خودم احساس نمی کنم»
    «نگفتم چون اون عاشقته تو هم همین طور باش. گفتم سبک سنگین کن. اگه احساسی نداری که دیگه خودت می دونی. خواستم بگم الان قضیه حول سه نفر دور می زنه، فقط همین»
    «فهمیدم ... باشه خوب فکرهامو می کنم»
    «آفرین دختر خوب»
    «اما یه چیز دیگه ... آخرش چی کار کنم؟»
    رعنا ناگهان به خنده افتاد و در همان حال گفت: «اینو ببین ... تازه می پرسه لیلی زن بود یا مرد؟»
    رزا که شوخی اش گرفته بود گفت: «خیلی خب. حق با توست. این دفعه که لیلی رو دیدم صاف می رم از خودش می پرسم. این طوری خیلی بهتره»
    رعنا آنقدر خندید که اشکهایش هم جاری شد. چشمانش را پاک کرد و سعی کرد لبخند بزند، بعد با مهربانی گفت: «رزای بیچاره من ... تو بد مخمصه ای افتادی، مگه نه؟ تصمیم گیری خیلی برات سخته، ولی من بیشتر از این نمی تونم کمک کنم. دیگه باید خودت فکر کنی و تصمیم بگیری. فقط تصمیمی بگیر که بعد پشیمون نشی. حالا دیگه باید برم. تو هم یواش یواش باید حاضر بشی و برای خرید با آقا شهریار بری. موقعیت خوبیه که بهتر بشناسیش و تصمیمت رو بگیری. فقط زودتر این کار رو بکن» بعد برخاست و جلوی آینه رفت. روسریش را که دور سرش بسته بود باز کرد و به دقت دوباره آن را دور سرش پیچید و بالای سرش گره زد.
    رزا پرسید: «می تونم یه سوال ازت بپرسم؟»
    رعنا همان طور که کارش را می کرد گفت: «البته، بگو می شنوم»
    «تو خیلی خوب احساس یه عاشق رو شرح می دی، پس باید عاشق شده باشی، مگه نه؟»
    رعنا لحظه ای چشمانش را بست و بی حرکت ماند. احساس خوشی وجودش را فرا گرفت که آنی بود. تصمیم گرفت به این سوال جواب بدهد.
    «بله، حق با توست. من یه وقتی حسابی عاشق بودم»
    رزا که متوجه حال رعنا شده بود پیش از شنیدن حرف او پاسخش را گرفت. بی درنگ پرسید: «منو ببخش که این سوال رو می پرسم، ولی می خوام بدونم که تو ... عاشق شوهتر بودی؟»
    رعنا مکث کوتاهی کرد و همان طور با چشمان بسته گفت: «نه»
    رزا نفس عمیقی کشید و از اینکه رعنا دلبسته شوهرش نبود که این همه باعث عذابش شده بود شاد شد و در عین حال با تعجب گفت: «نه؟»
    رعنا قاطع تر از قبل گفت: «نه» و چشمانش را گشود و به تصویر خود در آینه دقیق شد.
    رزا با مهربانی پرسید: «نمی خوای به من بگی اون کی بود؟»
    «بهت می گم»
    «چرا هیچ وقت در موردش با من صحبت نکردی؟»
    رعنا به سوی او برگشت و با لبخند با محبتی نگاهش کرد و گفت: «چون تو نپرسیده بودی ... حالا باید حاضر بشی. من هم باید برم. باشه در موقعیت بهتری برات تعریف می کنم»
    رزا با سماجت پرسید: «حالا بگو»
    رعنا همان طور که به طرف در می رفت گفت: «الان که نمی شه ... آخه حکایتش طولانیه»
    «فقط بگو اسمش چی بود؟»
    رعنا در را باز کرد. دستش را به علامت خداحافظی تکان داد و گفت: «عجله نکن. سر فرصت برات تعریف می کنم» و از اتاق خارج شد.
    در را که بست رزا همان طور به جایی که او چند لحظه پیش ایستاده بود نگریست. نمی توانست زیاد منتظر بماند. تصمیم گرفت در اولین فرصتی که پیش آمد جریان را از زیر زبانش بیرون بکشد.


    * * * پایان فصل 10 * * *

    * * * تا پایان صفحه 131 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 11
    قسمت 1


    شهریار بلوز و شلوار سپید لطیفی پوشیده بودکه با کفش اسپورتش هماهنگی داشت. از چند دقیقه پیش جلوی پله عمارت این طرف و آن طرف می رفت و منتظر بود. انگشتانش که با تشویش گاهی در پشت کمرش حلقه می شد و گاهی سر از لای موهایش در می آوردند حکایت ازحال درون او داشتند.
    مباشر با خیال راحت پشت فرمان نشسته بود و به حرکات شهریار می نگریست.
    باغبان پیر هم در همان نزدیکی در حال اصلاح شمشادهایی بود که کنار درخت بید مجنون کاشته بودند. هرازگاهی درنگ می کرد و نگاه بی تفاوتی به سوی آنان می انداخت و باز به کارش مشغول می شد.
    شهریار با تمام بی قراری که داشت توجهش را به باغبان پیر معطوف کرد که با صورتی آفتاب سوخته و پرچروک که حاصل گذر ناجوانمردانه زمان بود با قیچی باغبانی بزرگش هر کدام از شمشادها را به شکلی زیبا هرس می کرد. چنان در این کار وسواس به خرج می داد که انگار اگر کمی اشتباه کند از حالت توازن خارج می شود و به یک اثر هنری خدشه وارد می شد و به خاطر آن می بایست عالم هنر عزادار می شد. برای همین با هر بار قیچی که می زد کمی از آن فاصله می گرفت و با دقت سرش را کج می کرد و ازجهات مختلف آن را ارزیابی می کرد.
    شهریار از توجه عجیب و غریب پیرمرد به کارش غرق لذت شد. از اینکه او را این طور شیفته کارش می دید تعجب کرد. در این چند روز اخیر دیده بود که با وسواس به باغچه ها و بوته های گل رسیدگی می کرد. چمن های مخمل گون را که با هر آبیاری دوباره سرکشی می کردند کوتاه می کرد. به نظرش شخص زحمت کشی آمد که سرش به کار خودش گرم بود.
    سر و کله شکوه پیدا شد. از او پرسید: «پس کجاست؟ چرا نمی آد؟»
    شکوه با لحن آمرانه جواب داد: «داره حاضر می شه. الان می آدب
    شهریار نفس عمیقی کشید و به ساعتش نگریست. چقدر دیگر باید منتظر می ماند؟
    مباشر گفت: «شما بفرمایید توی ماشین بشینید تا بیان»
    شهریار نیم نگاهی به او انداخت وگفت: «نه، همین طور راحت ترم» و دوباره به قدم زدن پرداخت.
    شکوه همان جا روی پله ایستاد و منتظر ماند. با شنیدن صدای پایی به عقب برگشت. وقتی رعنا را دید به او اشاره کرد که برود و زودتر رزا را بیاورد. رعنا بدون حرف سرش را به علامت اطالعت کردن امر او تکان داد و به سرعت به طرف پله ها و اتاق رزا رفت.
    از پشت درگفت: «می تونم بیام تو؟»
    صدای رزا را شنید که جواب داد: «بیا توب
    در را باز کرد و داخل شد. رزا را دید که جلوی آینه ایستاده و روسری اش را مرتب می کند. وقتی ظاهر ساده و بی پیرایه او را دید با شماتت گفت: «تا حالا چی کار می کردی؟ شهریار پایین ایستاده و خون خونش رو می خوره»
    رزا با بی تفاوتی گفت: «چه بهتر، منتظر بمونه. مگه چی می شه؟»
    رعنا تصمیم گرفت جو حاکم میان خودشان را شاد کند، بنابراین گفت: «راست می گی، خوبه ... علاوه بر آنکه به سرسبزی باغ کمک می کنه ... کمکی هم به این بنده خدا، مش کریم می شه»
    رزا که تعجب کرده بود اینها چه ربطی به قضیه دارند پرسید: «منظورت چیه؟»
    «خب آخه الان کلی زیر پاش علف سبز شده. اینه که می گم به مش کریم کمک می شه. چون به سرسبزی باغ کمک می کنه»
    حرفهای رعنا او را به خنده واداشت. می خواست تبسم کند،ولی نتوانست فیلم بازی کند. خنده ای از ته دل سر داد و گفت: «من عصبانیم، تو هم هی منو بخندون»
    «چرا؟ مگه چی شده؟»
    «هیچی، فقط نمی خواستم برم. حوصله شو ندارم. حالا که خودشون بریدن و دوختن پس خودشون هم تشریف ببرن خرید، دیگه من اینجا چی کاره هستم. منو می خوان چی کار؟ تازه، مگه زوره ... نمی خوام برم»
    «حالا که داری می ری، ولی چرا سر تا پا مشکی پوشیدی؟» بعد با لحن شیطنت آمیزی اضافه کرد: «می دونی طرف حسابی تیپ زده، یکدست سفید پوشیده ... جای داداشم این قدر ماه شده که نگو، عقیده ام عوض شده»
    رزا با تعجب پرسید: «از چه بابت؟»
    «از این بابت که گفتم نمی شه گفت کدومشون خوش قیافه ترن ... حالا می گم شهریار خیلی خوش قیافه تر از پیمانه»
    رزا با چشمان گرد شده اضافه کرد: «اضافه کن و سنگدل تره»
    رعنا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «این حرفت چیزی رو عوض نمی کنه. به هر حال اگه داری می ری بهتره اون لباسو نپوشی»
    «دارم می رم، اما نه به میل خودم ... به زور شکوه ... اومد توی اتاق و کلی برام خط و نشون کشید»
    «الان هم منو فرستاد بیام بیارمت پایین. ببین ... حرف منو گوش کن و تو هم تیپ بزن به نظر من پیش این پسره کم نیاری بهتره»


    * * * تا پایان صفحه 135 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 11
    قسمت 2


    «آخه اون وقت فکر می کنه این همه معطلش کردم که به قر و فرم برسم»
    «خب فکر کنه. همه می دونن خانمها این طوری هستن»
    رزا آهی کشید و گفت: «چی بپوشم؟ دیگه خیلی دیر شده»
    «روسری سفید سرت کن»
    «روسری سفید ندارم، شال نخی دارم»
    «خب همونو سرت کن»
    رزا به سرعت روسری مشکی اش را برداشت. در کمدش را باز کرد و آن را در جای خود قرار داد، بعد شال سپیدی بیرون کشید که جلوی آن نقره ای کار شده بود. خودش را در آینه تماشا کرد و به رعنا گفت: «چطوره؟»
    «عالیه، هر چند تو هی چی می پوشی عین یه تیکه ماه می شی»
    «قربون دست و پای بلوریت دیگه ...»
    «نه خاله سوسکه ای و نه من مامانت که تعریف بی خود بکنم. راستش رو گفتم»
    دستش را کشید و او را به طرف در برد، بعد همان طور که رزا تشکرآمیز نگاهش می کرد به بیرون از در هدایتش کرد. وقتی از پله ها پایین می آمدند متوجه شهریار شدند که با عصبانیت وارد شد، ولی با دیدن آنها همان جا ایستاد. دیگر در چهره اش اثری از عصبانیت نبود، در عوض به آن دو خیره شد.
    رعنا ناخودآگاه به رزا نگریست و دید صورتش سرخی ملایمی پیدا کرده که زیبایی اش را دوچندان کرده است. بعد دستان جستجوگر رزا دستان او را یافت. رعنا برای آرامش دادن به او کمی آن را فشرد. در دل دعا کرد همه چیز به خوبی پیش برود. چقدر دلش می خواست رزا را همراهی کند، ولی جسارت گفتنش را نداشت. شاید هم می ترسید شکوه با شنیدن این حرف خودش همراهشان برود و بیشتر اعصاب دختر را به هم بریزد. پایین پله ها رزا دستان رعنا را رها کرد و بدون کلامی به شهریار نگاه کرد.
    شهریار راه افتاد و از در بیرون رفت. رزا پشت سرش راهی شد. جلوی در عمارت دمپاییها را با کفش عوض کرد و با نیم نگاهی به آسمان و دیدن آفتاب خیره کننده ای که گرمای سوزاننده خود را پخش می کرد دریافت لباس زیرینش را اضافه پوشیده است. چاره ای نبود. وزیدن اندک بادی که با زحمت برگها را تکان می داد بهانه شد تا به خود بقبولاند اوضاع جوی قابل پیش بینی نیست، همانند احساسات او به شهریار که لحظه ای ثبات نداشت.
    زیر نگاه های کینه توزانه شکوه سوار ماشین شد. شهریار که کنار در اتومبیل منتظر ایستاده بود پهلویش نشست و در را بست.
    رعنا همان طور که به رزا نگاه می کرد متوجه امتداد نگاه او شد و به پشت سرش نگریست. پیمان و پیروز را دید که از در عمارت بیرون آمدند و به او نزدیک شدند. نگاه پیمان با نخی نامرئی درست به نگاه رزا وصل شد. وقتی رویش را برگرداند که شهریار کمی خودش را جلو کشید و این نخ نامرئی را قطع کرد. ماشین به حرکت درآمد و محوطه جلوی عمارت را دور زد.
    رزا مشوش داخل ماشین نشسته بود. با آنکه با شهریار زیاد فاصله داشت، ولی تا آنجا که می توانست خودش را جمع کرد. حتی صدای نفسهایش هم به نظرش بیش از اندازه معمول بلند می آمد. سعی کرد آهسته تر نفس بکشد، ولی نشد. در عوض احساس تنگی در قفسه سینه اش کرد.
    لحظه ای اندیشید:اگه به جای شهریار، پیمان کنار او نشسته بود وضعیت چگونه بود؟ لابد مدام حرفهای خنده دار می زد و نمی گذاشت رگه های سکوت این طور در وجودشان رخنه کند. در ضمن لابد حرفهایی را برای این چنین لحظه های فراموش نشدنی بلد بود و آنها را زیر گوشش زمزمه می کرد ... برعکس شهریار که به سنگی می ماند.
    لختی چشمانش را بست و پیمان را به خاطر آورد. چقدر بااحساس بود. ظریف و مهربان صحبت می کرد، طوری که تارهای قلبش را به ارتعاش درمی آورد، انگار آهنگ روح نوازی می نواخت. لابد الان حسابی حرص می خورد که شهریار به جای او قرار است ازدواج کند. بی گمان چاره ای می اندیشید و نمی گذاشت این اتفاق بیفتد. با خود گفت:اون منو دوست داره ...
    یاد لحظه ای افتادکه سوار ماشین شده بود و نگاهشان با هم تلاقی کرده بود. چقدر نگاهش دردناک بود. لعنت به این شهریار. چطور توانسته بود حرف خود را به کرسی بنشاند؟! ناگهان به این فکر افتاد که نکند پیمان انتظار داشت رزا کاری انجام دهد و مخالفت خود را نشان دهد. شاید او را به خاطر اینکه همراه شهریار برای خرید رفته شماتت خواهد کرد. باید جوابی می داشت.
    هنوز همان طور با تنفسش درگیر بود که متوجه نگاههای مباشر از آینه شد و فهمید علاوه بر رانندگی حواسش به آن دو هم هست. همین بیشتر دستپاچه اش کرد. بی اختیار نگاهش را از او دزدید و به جای دیگری نگریست. کمی بعد متوجه شد مباشر کمربند ایمنی اش را بسته است، کاری که تاکنون ندیده بود انجام دهد.
    با خودش گفت: عجب! مباشر هم با کلاس شده.
    همان موقع شیشه ها خودکار بالا کشیده شدند و لحظه ای بعد هوای خنک کولر ماشین تنگی نفس او را کاهش داد رزا سعی کرد از ورای پنجره به بیرون نگاه کند. می خواست هر جایی را بنگرد جز چهره شهریار.
    با خودش گفت: این قدر بهش بی محلی می کنم که خون به جیگر بشه.
    بدون اینکه به شهریار نگاه کند متوجه بود که او هم وانمود می کند مشغول نگاه کردن بیرون است. از فیلمی که برای همدیگر بازی می کردند خنده اش گرفت و همین باعث شد لبخندی به لب آورد که ناگهان چرخش سریع ماشین و ترمز شدید آن غنچه لبخند را بر لبانش حخشک کرد. با شدت به طرف چپ متمایل شد و برای لحظه ای هیچ نفهمید. جز اینکه دستهایی پرقدرت او را نگه داشت و جلوی اصابت او را به شیشه گرفت.
    اتومبیل با صدای ناهنجاری ایستاد و صدای بوق ممتد اتومبیل هایی که از کنارشان رد می شدند اعصابش را تحریک کرد. هنوز گیج بود. فشاری که به بازوانش می آمد کمتر شده بود و در عوض جای آن سوزشی خفیف حس می کرد. بوی عطری شامه اش را نوازش می کرد که برای دلپذیر بود و صدای ضربان بلند قلبی که به شدت و به تندی می تپید. چشمانش را باز کرد و موقعیت خودش را دریافت. شهریار او را در بر گرفته بود و روی صورتش خم شده بود. شرمگین شد و گونه هایش به سرخی گرایید. آنقدر نزدیک بودند که رزا خجالت کشید، ولی توان تکان خوردن نداشت.
    شهریار آرام پرسید: «حالت خوبه؟»
    هُرم نفس های نوازشگر شهریار را حس کرد. سعی کرد کلامی به زبان بیاورد، اما نتوانست. تلاش کرد با نگاه پاسخش را بدهد، اما پلکهایش هم در فرمان او بودند.
    وقتی حالش بهتر شد که کسی داشت به صورتش آب می پاشید. زنی جوان با روسری آبی با خوشحالی گفت: «خدا رو شکر به هوش اومد»
    شهریار هنوز روی او خم شده بود. رزا دید سمت چپ صورتش خون آلود است. با چشمانش به دنبال شکاف گشت. گویا جایی لا به لای موهایش بود که قابل رویت نبود. به زحمت گفت:«سرتون خون اومده ...»
    شهریار دستش را به طرف سرش برد. وقتی آن را مقابل دیدگانش گرفت خون آلود بود. زن دستمالی بیرون آورد و به او داد تا دستانش را پاک کند. پرسید:«عمیقه؟»
    «نه، چیزی نیست»
    «خدا رو شکر. این هم که به هوش اومد»
    «بله، ممنون از لطفتون»
    زن از رزا پرسید: «خانوم خوشگله، حالت خوبه؟»
    رزا سعی کرد بنشیند. حال خوبی نداشت، در ضمن معذب بود. برای همین زن پیاده شد.


    * * * تا پایان صفحه 139 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 11
    قسمت 3


    رزا گفت: «ممنون، خوبم»
    شهریار چون کسی که از موقعیت بدی فرار میکند در را باز کرد و پیاده شد. به مباشر که در حال توضیح دادن ماوقع برای جمعی که آنجا تجمع کرده بودند بود گفت:«حالت خوبه؟»
    «بله، خوبم»
    «خیلی خب، برو بشین برگردیم»
    «باشه، الان» و بدون توجه به او صحبتش را از سر گرفت. شهریار سوییچ اتومبیل را از دست او قاپید و با خشونت گفت: «بهت گفتم برو بشین تو ماشین» و دیگر منتظر نماند و به طرف اتومبیل برگشت. در را گشود و پشت فرمان نشست.
    زن با محبت گفت: «حالتون خوبه؟ می تونین رانندگی کنین؟»
    «بله، ممنون»
    «ولی هنوز داره از سرتون خون می ره»
    شهریار از آینه به پیشانی اش نگاه کرد و چند دستمال پیاپی از جادستمالی بیرون کشید و با آن مقداری از خون را پاک کرد.
    زن گفت: «روی زخم رو پاک نکنین، بذاری ببنده، وگرنه هرچی بیشتر پاک کنین بیشتر خون می آد»
    «حق با شماست»
    شهریار به سرعت کارش را به اتمام رساند. سوییچ را چرخاند. ماشین که روشن شد رویش را برگرداند و بدون آنکه به رزا نگاه کند گفت:«بیا جلو بشین»و اضافه کرد: «اگه می تونی»
    رزا احساس کرد شهریار از اتفاقی که افتاده احساس شرم می کند! خودش هم همین احساس را داشت، ولی تعجب کرد چرا شهریار باید مانند او دچار این احساس شود. با خود تحلیل کرد پس خیلی از رفتارها آن طور که او فکر می کرد در خارج از کشور عادی نبود! حرکتی به خود داد و جایش را عوض کرد.
    شهریار گوشزد کرد: «در رو ببند»
    رزا آرام در را بست و چون درست بسته نشد دوباره کارش را تکرار کرد. مباشر همان طور که از کسانی که برای کمک توقف کرده بودند تشکر می کرد. سوار شد و البته این بار در صندلی پشت نشست. شهریار راه افتاد. دور زد و برگشت. رزا نگاهش را به ماشین هایی دوخت که یکی یکی راه می افتادند. با سر از آن زن هم تشکر کرد.
    مباشر عذرخواهانه گفت: «نمی دونم خرگوش از کجا پیداش شد ... یهو اومد زیر ماشین. پام رفت رو ترمز که این اتفاق افتاد»
    رزا با تعجب فکر کرد: خرگوش! شاید هم موجود دیگری بود و او اشتباه می کرد. به هر حال امیدوار بود مشکلی برای حیوان بیچاره پیش نیامده باشد.
    شهریار کمربند ایمنی را کشید و آن را بست. به رزا گفت: «خواهش می کنم کمربندت رو ببیند»
    مباشر دوباره شروع کرد «اتفاقه دیگه، پیش می آد. به هر حال من حالم خوبه و می تونم رانندگی کنم. شما چرا زحمت می کشید؟»
    شهریار با لحن قاطعی گفت: «بله، اتفاق پیش می آد، ولی آدمیزاد باید مواظب باشه. به خاطر یه خرگوش که سه نفر آدم رو به کشتن نمی دن»
    مباشر ساکت شد و دیگر حرفی به زبان نیاورد. لابد حسابی عصبانی بود. رزا احساس کرد دلش خنک شده است. از اینکه یک نفر پیدا شده بود و حال این مباشر از خود راضی را می گرفت لذت برد. به جاده رو به رویش چشم دوخت و به خط هایی که به سرعت زیر ماشین می رفتند. فکر کرد عجب خطری از بیخ گوششان گذشته بود.
    بی اختیار نگاهش به سمت شهریار کشیده شد که با دقت به جاده خیره شده بود. طره هایی از مویش روی پیشانی اش ریخته بود. به نظرش به طرز گیج کننده ای خوش قیافه آمد. می دانست الان رعناخواهد گفت که چشمشان زده اند.
    رویش را برگرداند و سعی کرد او را با پیمان مقایسه کند. آنقدر این مقایسه غرق شد که وقتی به خود آمد جلوی در رسیده بودند و شهریار بوق می زد. سر جایش جابه جا شد و کمال را دید که در را باز می کند. به چهره اش دقت کرد و دید سرخی غریبی رفته رفته صورت معذب پسر جوان را می پوشاند. دلش به حال او سوخت. کدامشان بیشتر او را دوست داشتند. پیمان یا کمال؟ ندایی به او می گفت کمال ... با ندای ذهنش هم عقیده بود. علاقه کمال بی ریا و حقیقی بود، همان طور که می دانست وقتی جلوی آینه می رود تصویر خودش را در آن خواهد دید.
    متوجه شد شهریار کمربند ایمنی اش را باز کرد. رزا هم به تبعیت ازاو همین کار را انجام داد که اتومبیل به حرکت در آمد. شکوه و رعنا سراسیمه جلو آمدند و با تعجب از مباشر که زودتر پیاده شده بود تند تند سوال می کردند.
    مباشر فقط گفت: «چیزی نشده» و لحظه ای پس از آن غیبش زد. شکوه هم دنبال او راهی شد.
    شهریار در ماشین را باز کرد و گفت: »همین جا توی ماشین بشین» و خودش پیاده شد. می بلندتر خطاب به آنها گفت: «به سالارخان نگید ما برگشتیم، نگران می شن. امیدوارم صدای بوق را نشنیده باشن»
    رعنا از او پرسید: «نمی خواید بگید چی شده؟ خدا مرگم بده، سرتون خون اومده ... تصادف کردین؟»
    «یه انحراف جزیی بود.»
    «بذارین سرتون رو ببینم. شاید نیاز به پانسمان داشته باشه ... من کمکهای اولیه بلدم»
    شهریار نگاه عمیقی به رعنا انداخت و پرسید: «شما هم اینجا کار می کنین؟»
    رعنا تصدیق کرد: »بله، اینجا کار می کنم»
    چهره شهریار کمی در هم شد. گفت:«فکر نمی کنم برای این کارها مناسب باشین از حرکات و حرفهاتون معلومه که ...»
    رعنا کلامش را قطع کرد و گفت: «معلومه که جام اینجا نیست، مگه نه؟» و با غرور اضافه کرد: »من دیپلم دارم. می دونید؟ یعنی دوره دبیرستان رو تموم کردم»
    شهریار ابرانش را با تعجب بالا برد و گفت: »البته کار عیب نیست، ولی ...»
    «از بد روزگاره که من الان اینجام ...این حرفها الان مهم نیست. به من بگین می خواید سرتون رو پانسمان کنم؟»
    «نه ممنون. فقط برای خانوم یه آب قند بیار ... یه کم ترسیده»
    «چشم، الان» دوید و لحظه ای بعد با دو لیوان شربت خنک برگشت.
    «سابقه نداشته مباشر تصادف کنه. اولین باره ... لابد چشمتون زدن»
    رزا با این حرف رعنا لبخندی به لب آورد. وقتی شربت را از او می گرفت نگاهش کرد. رعنا آهسته گفت: «چیه، چرا می خندی؟ خیلی خوش گذشته تصادف کردین؟»
    «نه، واسه این می خندم که می دونستم وقتی جریان رو بشنوی در جا می گی چشمتون زدن»
    رعنا چشمکی زد و گفت: »مگه غیر از اینه»
    شهریار در آینه بغل اتومبیل زخم سرش را وارسی کرد. لیوان را به رعنا داد. و به طرف شیر آب رفت. پیشانی اش را شست و داخل اتومبیل بازگشت. چند دستمال بیرون کشید و در حالی که صورتش را با آنها خشک می کرد به پیشانی اش دقیق شد. حالا دیگر اثری از خون روی صورتش نبود. دستی به موهایش کشید و بعد در حالی که ماشین را روشن می کرد به رعنا گفت:«دستتون درد نکنه» کمی بعد گفت:«اگه لباس پوشیدنتون مثل بعضیها طولانی نیست برید لباس بپوشید و همراه ما بیاید»
    رعنا متوجه شد منظور شهریار از بعضیها رزا بود. با خنده به رزا که سرخ شده بود گفت:«بفرما، تحویل بگیر»
    بعد خطاب به شهیار گفت:«متشکرم، شما تشریف ببرید، به سلامت. من مزاحم نمی شم»
    «نه مزاحم نیستید»
    «بازم ممنون. نمی تونم بیام ... به علاوه شما برید وگرنه دیرتون می شه و به کارهاتون نمی رسین»
    رزا با خودش گفت: جالبه ... مثل اینکه همون طور که من می خوام ازش فرار کنم، اون هم می خواد فرار کنه. معلومه نمی خواد با من تنها بمونه وگرنه به رعنا این پیشنهاد رو نمی داد. با لحنی شاعرمآبانه زیر لب گفت: «آخر و عاقب این ازدواج چه شود»و به قطعه های لغزان یخ شناوردر لیوان خیره شد.


    * * * پایان فصل 11 * * *

    * * * تا پایان صفحه 144 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 12
    قسمت 1


    شهریار به سرعت می راند. به ذهن مغشوش رزا خطور کرد که او حتی بیشتر از خودش معذب است. رزا به جاده رو به رو خیره شده بود و بدون آنکه او را نگاه کند این را درک می کرد.
    شهریار سعی کرد همه حواسش را به جاده و رانندگی اش معطوف کند، ولی نمی شد. مرتب صحنه تصادف و اتفاقات پس از آن در نظرش تداعی می شد و ذهنش را به خود مشغول می داشت. رفته رفته به محل تصادف رسیدند و به چشم بر هم زدنی از آن گذشتند. رزا لحظه ای چشمانش را بست. وقتی آن را گشود زیر چشمی به شهریار نگریست که با ظاهری آرام و متفکر رانندگی می کرد.
    آرام گفت: »شما که راه رو بلدین باید از کدوم جهت بریم؟»
    رزا مطمئن نبود خیلی بتواند کمک کند. با این حال گفت:«فکر می کنم باید بپیچین سمت راست»
    این مسیری بود که مدتها برای دبیرستان رفتن آن را طی کرده بود. چند مرکز خرید در محدوده آن قرار داشت. جاهایی که همیشه با حسرت از پنجره اتومبیل به آنجاها نگریسته بود و دلش می خواست تک تک مغازهایش را درست و حسابی ببیند.
    مسیر شلوغ تر می شد و به قسمت های پرازدحام رسیدند. رزا تعجب کرد از اینکه دید شهریار مشکلی در رانندگی با اتومبیلی که تا به حال پشت فرمان آن ننشسته ندارد و مسیرهایی را که تاکنون در آن رانندگی نکرده را با تسلط پشت سر می گذارد. این فکر در ذهنش زنده شد که او راننده قابلی است و بی شک مدتها رانندگی کرده است.
    شهریار از جیب بلوزش کاغذی بیرون کشید و در حالی که به طور واضح از نگاه کردن به او ابا می کرد گفت:«این فهرست وسایلیه که باید تهیه کنیم. هر جا مغازه به درد بخوری دیدی بگو ماشینو پارک کنم. در ضمن یادم بنداز راکت و توپ تنیس بگیرم»
    رزا کاغذ را گرفت و زیر لب گفت:«باشه»
    به نوشته های روی کاغذ دقیق شد. چیز زیادی ننوشته بود. قرآن، لباس عروس، آینه و شمعدان، وسایل سفره عقدٰ لباس زیر، چادر سفید، وسایل آرایش.
    رزا رویش را برگرداند و چشمش به کتابفروشی افتاد. اول باید کتاب مقدس قرآن را خریدار می کردند. دست کم این رامی دانست. بنابراین گفت: «نگه دارید»
    شهریار راهنما زد و کمی جلوتر اتومبیل را در جایی خالی پارک کرد. رزا وقتی پیاده می شد متوجه مرکز خرید بزرگی شد که در آن همه نوع مغازه ای وجود داشت.
    در را بست و بادقت از پل کوچک آهنی روی جوی آب گذشت و همان طرف منتظر شهریار ایستاد. وقتی به او نزدیک شد قدمهایش را با او هماهنگ کرد. اول به کتابفروشی سر زدند و پس از آن به مرکز خرید رفتند. رزا تصمیم گرفت زیاد صحبت نکند. با اندوه فکر کرد شوقی برای خرید ندارد. همیشه فکر می کرد عروس و دامادها دست در دست هم با خوشحالی به گردش یا خرید می روند، ولی اکنون با مردی راه می رفت که حتی نیم نگاهی هم به او نمی انداخت. چقدر بدبخت بود. اشک به چشمانش آمد، ولی سعی کرد بر خود مسلط شود. از خودش بدش آمد که با هر فکر ناراحت کننده ای به گریه می افتاد. باید این اخلاقش را ترک می کرد.
    صدای شهریار را شنید که به او گفت:«بفرمایید»
    مغازه بزرگی بود که در آن لباس عروس روی مانکنهای زیبا خودنمایی می کرد. داخل شد و برق لباسهای ساتن و ابریشم و حریر او را به وجد آورد. شهریار لباسها را برانداز می کرد که خانم زیبایی جلو آمد و به او گفت: «خوش آمدین»
    «ممنون»
    «از این لباس خوشتون اومده؟»
    «داریم نگاه می کنیم ... البته خانوم باید بپسندن»
    «آه، بله» سپس به رزا نگریست، طوری که انگار تازه متوجه او شده و می خواهد بداند کسی که همراه این پسر جذاب وارد شده هم شأن او هست یا نه؟
    رزا لحظه ای با نگاهی مهربان به چشمان پر از خصومت و مغرور زن نگریست و با سر سلام کرد. نگاه زن به چشمانش خیره ماند و با لبخند عجیبی باز از شهریار پرسید: «خانوم لباس عروس می خوان یا لباس شب؟ ما لباسهای شب قشنگی داریم که به لنز چشماشون می آد»
    رزا با تعجب به زن نگریست و متوجه علت لبخند زن شد.
    شهریار به امتداد نگاه زن نگریست که به چشمان رزا ختم می شد. عاقبت پس از این همه مدت به او نگریست. شاید او هم شک کرده بود. رزا فرصت کرد در چشمان او به دنبال گمشده ای که خودش هم نمی دانست چیست بگردد. وجودش در ورودی چشمانش سرید، ولی سرسره ای که بر آن نشسته بود در اعماق تاریکی پیش می رفت. بدون هیچ منظره ای یا هیچ چیز دیگری ... جز نیرویی که باعث می شد نفسش بند بیاید.
    باید خود را بیرون می کشید. فرو رفتن بی فایده بود، ولی چطور؟ چشمانش را بست و خود را جمع و جور کرد. وقتی آن را گشود نگاهش به زن بود. در حالی که نگاه تیز و سوزاننده شهریار را حس می کرد درست مثل اینکه به سوال بی اهمیتی پاسخ می دهد گفت:«لابد منظورتون اینه که به رنگ چشمهام می آد، چون من لنز ندارم» بعد سرش را گرداند و به او پشت کرد.
    شهریار لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:«لباس عروس می خواهیم»
    زن بدون تأمل پرسید: «برای خرید یا کرایه؟»
    رزا از آن دو دور شد و خودش را به دیدن لباسها مشغول کرد. احساس سوزشی در اعماق قلبش او را کلافه کرده بود. از اینکه زن این طور به شهریار توجه نشان می داد در حال دیوانه شدن بود. با این حال تصمیم گرفته بود آن دو را به حال خود بگذارد. شاید بیشتر به خاطر این بود که نمی خواست شهریار از این احساس مطلع شود.
    شهریار متوجه کدورت خاطر او شده بود. به طرفش آمد و پرسید: «دوست داری برای عروسی لباس رو بخریم؟»
    رزا نگاهش را مظلومانه به او دوخت و گفت: «من نظری ندارم» و باز رویش را برگرداند.
    شهریار گفت:«پس می خریمش»
    رزا دوباره نگاهش کرد و با تعجب گفت:«فقط برای یه بار پوشیدن می خوای لباس رو بخری؟!»
    شهریار که جواب را از قبل آماده کرده بود پرسید:«اشکالی داره؟»
    «نه، ولی ...»
    «تو نظر دیگه ای داری؟»
    رزا فراموش کرد که گفته بود نظری ندارد، بنابراین گفت: «خب ... آخه نیازی نیست»
    شهریار با لحنی مقتدر گفت: «من می گم چی کار کنیم ... لباس رو می خریم» بعد به طرف زن فروشنده رفت و پرسید: «کدومشون برای فروش هستند؟»
    رزا با عصبانیت فکر کرد شهریار به نظر او اهمیتی نداده و باز هم حرف خودش را به کرسی نشانده. با این حال نمی خواست جلوی آن زن خودش را دست کم بگیرد.
    زن گفت: «از این طرف خواهش می کنم»
    زن راه افتاد و شهریار منتظر ماند تا رزا جلو بیفتد. از کنار شهریار که با لبخند فاتحانه ای او را می نگریست رد شد و همان طور زیر چشمی او را نگریست. زن ایستاد و فروشنده دیگری که آنجا ایستاده بود گفت: «خودم راهنمایی شون می کنم»
    دختر سرش را تکان داد و به مرتب کردن لباسها مشغول شد.
    زن گفت:«این لباسهای دست اول ماست که برای فروشه ... در ضمن اگه مایل باشین ژورنالی داریم که می تونین از روی آن مدل لباستون رو انتخاب کنین و ما براتون بدوزیم»
    شهریار منتظر ماند تا رزا پاسخ بدهد و چون چیزی نگفت جواب داد: «اگه این طور می شد خیلی خوب بود. ولی متأسفانه فرصت نداریم. همین هفته مراسم داریم، بنابراین لباس رو احتیاج داریم»
    «خیلی خب. این لباسهای ماست. اگه آستین دار بخواهید می تونیم اونو جدا وصل کنیم. هر کدوم رو که پسندیدین بگین تا از روی مانکن دربیاریم و خانم بپوسند»
    با این این حرف به رزا که بی کار ایستاده بود و حتی به لباسها نگاه هم نمی کرد چشم دوخت. شهریار متوجه لجبازی رزا شد. بدون توجه لباسی را نشان داد و گفت:«این لباس رو بیارین»
    زن به سرعت به طرف لباس رفت و زیپ آن را پایین کشید و آن را به طرف رزا گرفت که با خودش در کلنجار بود. دلش نمی خواست به زور آن لباس را بپوشد. از سویی دوست نداشت پیش این زن از خود راضی کم بیاورد. بنابراین لباس را گرفت و با راهنمایی فروشنده دیگری که برق اتاقک را برایش روشن می کرد به رختکن رفت.
    وقتی لباس را پوشید خودش به سختی زیپ آن را از پشت بالا کشید.


    * * * تا پایان صفحه 149 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 12
    قسمت 2


    خود را در آینه نگریست. احساس عجیبی داشت. سفیدی صورتش بیشتر شده بود و چشمانش برق غریبی می زد. بی خود نبود زن با گستاخی گفته بود لنز به چشم دارد.
    صدای زن را شنید که پرسید: «کمک نمی خواید؟»
    «نه، لباس رو پوشیدم»
    «اجازه می دین ما هم ببینیم؟»
    رزا در را گشود و خود را در برابر دید آنان قرار داد. دلش می خواست بداند شهریار چه نظری دارد، ولی به روی خودش نیاورد.
    زن نگاهی به سراپای او انداخت وگفت:«یه دور بچرخ»
    رزا آرام چرخید. دنباله لباس که چون آبشاری پر از تور بود و به زیبایی تزیین شده بود دنبالش چرخی خورد و به او احساس ملکه ای زیبا و رویایی را داد. زن جلوتر آمد و یقه لباس را که بلندتر از حد معمول بود و به صورت نیم دایره ای با فنر مهار شده بود مرتب کرد و با تحسینی که بیشتر نثار لباس خودش می کرد تا اندام رزا گفت: «راستی که زیبا و باشکوهه، مگه نه؟»
    رزا دوباره چرخی زد و برگشت تا نظر شهریار را بداند. با این حال باز هم نمی خواست مستقیم بپرسد. شهریار سعی کرد به صورت رزا نگاه نکند. با شرم به لباس در اندام ظریف و خوش ترکیب رزا خیره شد و هر قسمت آن را مورد توجه قرار داد. دست آخر دست به سینه شد و در حالی که سرش را کجکی گرفته بود گفت: «از نظر من عالیه ... بی عیب و نقصه ... انگار برای خانوم دوختنش. با این حال ایشون باید قبول کنن»
    زن به رزا نگریست که شانه هایش را با حالتی بی تفاوت بالا انداخت و لبخد زد. آن گاه گفت:«پس بریم سر تور و اضافاتش ...»
    رزا دوباره به رختکن رفت تا لباس را از تنش خارج کند. شهریار در همان حین تورهای مختلف را زیر و رو کرد. گفت:«فکر می کنم بهتره یه تور کوتاه بدید. تور بلند باعث مکافات می شه»
    زن با چرب زبانی گفت: «شما خیلی خوش سلیقه اید. لباسی رو که انتخاب کردین قشنگ ترین و جدیدترین لباس ما بود. تازه تن مانکن کرده بودیم. در مورد تور هم حق با شماست. تور بلند موقع نشست و برخاست ممکنه کنده بشه، خیلی دست و پا گیره»
    دختر فروشنده آهی کشید و با کرشمه اضافه کرد: «خوش به حال خانمتون. با این سلیقه که شما دارین حق داره نظر نده»
    زن اول با لحن تحقیرآمیزی ادامه داد: «البته در ظاهر خانوم خوش سلیقه ترن، چون ایشون رو انتخاب کردن»
    شهریار ابروانش را درهم کشید. این زن بیش از حد وارد جزئیات شده بود. شاید اگر شخص دیگری بود از این حرف به وجد می آمد، ولی او عصبانی شد. خدا را شکر کرد که رزا این جمله را نشنیده است. دوست نداشت مردی به نظر بیاید که اجازه می دهد هر زنی از حد خود فراتر رود.
    زن خیلی زود متوجه خشم او شد و حرفش را تصحیح کرد و گفت: «البته منظورم اینه که هر دوشون خوش سلیقه هستن، خیلی هم به هم می آن» و با نگاه از دخترک کمک خواست.
    او هم تصدیق کرد و گفت: «ماشاءالله خانوم خیلی زیبا هستن. مثل حوری می مون. با این لباس مثل پری دریایی شدن که از دریا بیرون آمدن»
    شهریار لحظه ای رزا را تجسم کرد. به راستی همین بود. چشمانی به رنگ ابی تیره، پوستی شفاف و بلورین به رنگ مهتاب، اندامی ظریف. اگر وقتی لباس را به تن کرده بود به صورتش هم می نگریست به طور حتم در ذهنش همین را می گفت. نمی خواست به این چیزها فکر کند. به این دختر قول داده بود که با او ازدواج خواهد کرد بدوه هیچ درخواستی و هیچ تلاشی برای رسیدن به او. فقط برای نگه داشتن ارثیه فامیلی و نه بیشتر ... باید به عهدش وفادار می ماند. ازدواج چیزی نبود که در سرتاسر عمرش به آن اندیشیده باشد. این دختر فقط کلیدی بود که با آن در باغ آرزوهایش گشوده می شد و باید در همین حد می ماند.
    وقتی رزا با لباس خودش از اتاقک بیرون آمد و چشمش به شهریار افتاد از حالت او تعجب کرد. نگاهش بیش از پیش گریزان بود و سرخی غریبی گونه اش را پوشانده بود. شهریار به سرعت تور و شنل را انتخاب کرد و از زن صورتحساب خواست. پول آن را پرداخت و منتظر ایستاد تا آن را بسته بندی کنند. در این فاصله رزا در رفتار زن دقیق شد و دید چطور رفتارش تغییر کرده و با احترام بیشتری صحبت می کند.
    زن گفت:«کمی معطل می شین»
    شهریار گفت: «پس ما برای خرید باقی چیزها می ریم و دوباره برمی گردیم و بسته ها رو ازتون می گیریم. اشکالی که نداره؟»
    «نه. در این فاصله ما هم کارمون رو با دقت بیشتری انجام می دیم. این طوری لباس هم کمتر چروک می شه. در ضمن طبقه بالای مغازه ما به آینه و شمعدان و لوازم سفره عقد اختصاص داره. اگر هنوز اونها رو تهیه نکردین از طبقه بالا هم دیدن کنین»
    شهریار و زن هر دو به رزا نگریستند.این بار نگاه زن بسیار متفاوت بود و خواهشی در آن نهفته بود. رزا موافقت کرد و به اتفاق از پله ها بالا رفتند. طولی نکشید که آنها را هم انتخاب ردند و فاکتور آنها را هم گرفتند.
    وقتی از آنجا بیرون آمدند دنبال فروشگاه لوازم آرایش گشتند و یکی پس از دیگری لوازمشان را تهیه کردند.
    رزا به سرعت احساس خستگی کرد. پاهایش که عادت به راه رفتن زیاد نداشت خسته شده بود و ساقهایش تیر می کشید. با این حال سعی می کرد خود را به شهریار برساند که با قدمهای بلند گام برمی داشت. شهریار نگاهی به او انداخت و چهره اش را درهم کشید. رزا بی اختیار در افکارش به جستجوی علت آن پرداخت. چند حدس و گمان را ارزیابی کرد و در محضر دادگاه ذهنش آنها را رد نمود. باز نگاه تند شهریار را به روی خودش احساس کرد و این بار به دنبال آن شنید که بدون توجه به خستگی او با لحنی شماتت آمیز گفت: «کمی تندتر راه بیا. چرا این قدر یواش می آی. فکر می کنی داری لب ساحل قدم می زنی؟»
    رزا با ناراحتی در خود فرو رفت. به شدت رنجید. لحن آزاردهنده شهریار بیشتر از درد پاهایش عذاب آور بود با این حال با درد نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. بی گمان این جوان هرگز با دختر جوانی همراه نشده بود، وگرنه این طور بی ملاحظه حرف نمی زد. شاید هم زیاد نازک نارنجی بود. بغضش را فرو داد و سعی کرد بیش از پیش به سرعتش بیفزاید. با این حال اندیشید چرا باید به جای قدم زدن مثل اسب یورتمه بروند؟ هیچ وقت دلش نمی خواست این طور راه برود و در واقع آن را متناسب با شأن یک خانم نمی دانست. با این حال حوصله جواب دادن نداشت. نمی خواست نق بزند و چون بچه ای بی حوصله شکایت کند. هرچند اینها هم مهم نبود. آنچه اهمیت داشت دردی بود که از تحقیر شدنش عایدش شده بود. اینکه شهریار این قدر ملاحظه اش را نمی کند و تا این حد به احساسات او بی توجه است که حتی متوجه حالت درهم و خستگی اش نیست. دلش می خواست او هم تلافی کند، اما باز هم منصرف شد و ذهنش را متوجه پرسشی کرد که شهریار پرسید: «توی فهرست چیز دیگه هم مونده؟»
    رزا می دانست بعضی چیزها هنوز مانده. دلش می خواست دروغ بگوید و زودتر به خانه برگردد. تمام اشتیاقش برای دیدن این همه مغازه رنگ و وارنگ از بین رفته بود و جایش را به خستگی بی اندازه ای داده بود. می خواست استراحت کند. پاهایش دیگر در فرمان وی نبودند و می ترسید هر لحظه سکندری خورده نقش زمین شود. با این حال مقاومت کرد و نگاهی به کاغذ انداخت و گفت: »چادر سپید و ...»
    شهریار کلامش را قطع کرد و با اشاره به پارچه فروشی گفت: «گمون کنم همین جا بشه تهیه اش کرد»
    رزا باز هم چیزی نگفت و مطیعانه وارد مغازه شد.


    * * * تا پایان صفحه 153 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 12
    قسمت 3


    دیگر حتی دلش نمی خواست نگاهش به او بیفتد. با دلخوری به اقبال بد خود لعنت فرستاد که به جای این جوان عنق و از دماغ افتاده، جوانی بذله گو و خوش مشرب او را همراهی نمی کند. کسی که نازش را بخرد و باهر اشاره اش غش کند.
    تا آنجا که امکان داشت با سرعت پارچه ای انتخاب کرد. بعد نگاهش را چرخاند و صندلی کوچک زهوار در رفته ای نظرش را جلب کرد. روی آن نشست. فرصت کرد در فاصله ای که مغازه دار و شهریار در مورد محاسبه قیمت و باقی چیزها صحبت می کنند به پاهای خسته اش استراحت دهد. بدون توجه پاهایش را از داخل کفش بیرون کشید و به وارسی آنها پرداخت. تاولهای آبدار از هر گوشه انگشتان متورمش سر بیرون آورده بودند. دلش می خواست تا وقتی درد آنها فروش کند همان جا بنشیند، ولی وقتی فروشنده فاکتور را به شهریار داد با اکراه از جا برخاست و راه افتاد. وقتی قدم برداشت درد با شدت بیشتری به پاهایش هجوم آورد و همین باعث شد چهره اش درهم برود.
    شهریار در را برایش گشود و منتظر خروج او شد. رزا با سر از فروشنده تشکر کرد و همان طور که به سختی، چون شخص کتک خورده ای حرکت می کرد، بدون اینکه به او نگاه کند از آنجا خارج شد، اما نگاه شهریار را روی خود احساس کرد و بعد ا آنکه خودش را راضی کرد که نگاهش کند در چشمهایش شیطنتی گریزان دید که برایش عجیب می نمود.
    «چیزی رو از قلم ننداختیم؟»
    این جمله را طوری عنوان کرد که هر آدم دیگری هم که به جای رزا بود این تصور در ذهنش رسوخ می یافت که او قصد داشته چیز دیگری بگوید، ولی به سرعت نظرش را عوض کرده است.
    رزا لحظه ای تأمل نمود و بعد گفت: «گمون کنم فقط وسایل تنیس رو فراموش کردیم»
    «آها ... درسته. خب، حالا کجا اونو گیر بیاریم؟»
    شهریار نگاهش را به اطراف گرداند و کمی دورتر چشمش به فروشگاه لوازم ورزشی افتاد. کمی فکر کرد وگفت: »نمی دونم کار درستی هست یا نه؟»
    «چی؟»
    «اینکه وسایل رو ببریم توی ماشین و تو همون جا بشینی ... من برگردم و آینه و شمعدان وباقی لوازم رو بیارم ... در ضمن وسایل تنیس رو هم بخرم»
    رزا بی رودربایستی گفت: «فکر بدی هم نیست، چون من حسابی خسته شدم. آخه به عمرم این قدر راه نرفته بودم» و در دل خدا را شکر کرد. حالا از نظر او صندلی اتومبیل بهترین جای دنیا بود.
    شهریار گفت: «بسیار خب، پس لوازم رو ببریم»
    سر راه به فروشگاه لباس عروس رفتند. شهریار از زن که حلا پشت پیشخوان نشسته بود پرسید: «بسته ها آماده هستند؟»
    زن از جا برخاست و با احترام گفت:«بله»
    «پس ما اینها رو می بریم و دوباره برمی گردیم»
    زن نزدیک تر آمد و گفت:«اجازه بدید کمکتون کنیم» و منتظر جواب شهریار نشد. خیلی زود یکی از همکارانش را صدا زد.
    در این فاصله رزا به دختری می نگریست که همراه پسر جوانی که دستش را گرفته بود لباسها را نگاه می کرد. چقدر شاد بود. از این لباس به آن لباس پر می کشید و پسر را با خود به پرواز در می آورد. رویش را برگرداند و شهریار را دید که همانند او به آن دو می نگرد.
    رزا با تعجب با خود اندیشید که چند لحظه پیش افکارش در مورد بی توجهی او به خستگی اش درست نبوده، اما چرا با اینکه متوجه بود آن طور رفتار کرد؟ به طور حتم تعمدی در آزردن او داشت. به خاطر آورد که چطور هر وقت به چیزی دقت می کند می بیند شهریار هم آن را مورد توجه قرار داده است. آیا این تصادفی بود یا شهریار زیرکانه رفتار او را زیر نظر داشت؟ باید این بار بیشتر دقت می کرد و جواب سوالش را در می یافت.
    خانمها آمدند و در بردن لوازمی که در دست آنها بود هم کمک کردند. آنها را در اتومبیل گذاشتند و خداحافظی کردند. شهریار تشکر کرد و در صندوق عقب را گشود و لوازم را یکی یکی داخل آن جاسازی کرد. چند تایی را هم روی صندلی پشت گذاشتند.
    وقتی کارشان تمام شد شهریار گفت: «خب، من می رم»
    همان موقع چشمش به مغازه اغذیه فروشی افتاد. با تردید پرسید: «شاید بهتر باشه یه چیزی برای خوردن بگیرم. چی می خوری؟»
    «چیزی میل ندارم، ممنون»
    «بسیار خب، خودم تصمیم می گیرم. فکر کنم بهتره برای شام همه غذا بگیریم. از اونجایی که من به غذاهای اینجا آشنایی ندارم می تونی راهنمایی ام کنی؟»
    رزا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «راستش ما تا حالا از بیرون غذا نگرفتیم که بدونم»
    شهریار همان طور نگاهش به شیشه ورودی مغازه بود که صورت غذاها روی آن نوشته شده بود. با صدای بلند خواند: «سوسیس بندری، کوکتل، انواع ساندویچ، سالادها، پیتزا ... همین خوبه. پیتزا می گیریم. تا من برگردم حاضر می شه»
    رزا چیزی نگفت و در عواض سوار شد. می خواست بی اعتنا باشد. در تمام آن لحظه ها تلاش کرده بود، ولی خیلی راحت نبود. در حالی که به اندام شهریار نگاه می کرد که دور می شد فکر کرد چه باید می کرد؟ سعی کرد رفتار خودش و شهریار را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد. شهریار چقدر بی روح بود وقتی لباس عروس را تن کرده بود. حتی به صورتش هم نگاه نکرده بود. با تنفر به خودش گفت: من براش مهم نیستم، حتی به اندازه سر سوزن!
    قلبش فشرده شد. دعا کرد: پدر ... مادر. دعا کنین من با عشق ازدواج کنم. مثل شما که عاشق هم بودین. شما به خدای بزرگ نزدیکید. اون صدای شما رو بیشتر و بهتر می شنوه. ازش بخواهید به من کمک کنه تا درست رو از نادرست تشخیص بدم. ازتون خواهش می کنم منو در این لحظه ها تنها نگذارید. به من کمک کنید. خدا ... خدای بزرگ، آخه چرا من نباید اون ها رو در این لحظه های سخت پشت سرم داشته باشم؟ چرا نباید بتونم از اونها کمک بگیرم؟ چرا من نباید مثل بقیه باشم؟
    نگاهش به ماشین جلویی بود که به حرکت درآمده بود و حالا او را از ادامه دعایش بازداشت. افکارش از ذهنش پرید و لحظه ای بعد شهریار هم سر رسید. شهریار پشت فرمان جا گرفت. خریدهایش را در صندلی پشتی گذاشت و بدون توجه به اینکه او مدتی منتظر مانده و بدون اینکه حتی یک عذرخواهی خشک و خالی کند کمربندش را بست. ماشین را روشن کرد و آن را از پارک بیرون آورد. همان طور که حرکت می کرد گفت:«از مغازه داری که پیتزاها رو از اونگرفتم پرسیدم چطوری باید برگردیم تا به شلوغی نخوریم»
    رزا حرفی نزد. فقط با نگاهی بی تفاوت به مغازه هایی نگریست که به نظر می آمد هر چه لامپ داشتند روشن کرده بودند.
    شهریار گفت: «می تونم یه چیزی ازت بخوام و خواهش کنم علتش رو نپرسی؟»
    رزا با تعجب به شهریار خیره شد که به ماشین جلویی نگاه می کرد. هر چه سعی کرد نتوانست حدس بزند او چه می خواهد بگوید. با این حال اندیشید لابد این مطلبی که اکنون خواهد شنید چیزی است که در تمام این مدت در ذهن شهریار یکه تازی می کرده. عاقبت خودش را راضی کرده بود که آن را بگوید.
    «تا چی باشه»
    ماشین جلویی راه افتاد. شهریار هم حرکت کرد. باز سکوت برقرار شده بود و رزا منتظر ماند تا او سخنش را به زبان بیاورد، ولی گویا هیچ عجله ای نداشت.
    حالا پشت چراغ قرمز متوقف شده بودند. پلیس در حال نظم دادن به شلوغی خیابان بود و حسابی کلافه به نظر می رسید. رزا نگاه پرسشگرش را به شهریار دوخت و همین زبان او را باز کرد.
    «می خوام ازتون خواهش کنم از امشب به بعد، چیزی رو بدون اجازه من نخورید»
    رزا آنقدر تعجب کرد که بدون توجه گفت: «برای خوردن هم باید ازتون اجازه بگیرم؟»
    «نه، منظورم این نیست ... می خوام بگم اجازه بدین از سالم بودن چیزی که می خواهید بخورید مطمئن بشم»
    «آخه چرا؟! درسته که هوا گرمه، ولی ...»
    «گفتم ازم نپرس چرا. فقط تا من نگفتم نخور، حتی یک لقمه ... از هیچ کس ... یعنی به کسی اعتماد نکن»
    با اقتدار و نیم نگاهی پرنفوذ اضافه کرد: «از حالا من بهت می گم چی کار کنی»
    با این حرف خون را در رگهای رزا خشک کرد.


    * * * پایان فصل 12 * * *

    * * * تا پایان صفحه 158 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 13
    قسمت 1


    رزا زیر نگاه های پیمان از پله های سرسرا گذشت و وارد اتاقش شد. سر و صدای شهین و عزیز و مباشر را می شنید که در حالی که بلند بلند حرف می زدند خریدهایشان را به اتاق سالارخان می بردند تا به او نشان دهند.
    در اتاق را بست و بدون عجله لباسهایش را بیرون آورد. روی تخت نشست و فکر کرد چرا رعنا به استقبالش نیامد. بعد به این نتیجه رسید که لابد در حال آماده کردن غذاست. به خاطر آورد که شهریار گفته بود: زیاد معطل نکن. پیتزاها به اندازه کافی سرد شده.
    کمی پاهایش را ماساژ داد و برخاست. لباس مناسبی پوشید و از اتاق خارج شد. وقتی دست و صورتش را شست با تردید به طرف میز آمد و نشست.
    خریدها را روی میز گذاشته بودند. لیوان را برداشت و با دقت به تراش آن خیره شد. قدیمی و زیبا بود و کوچک ترین لکه ای روی آن هویدا نبود. تصویر زن و مردی روی آن نقش بسته بود. زنی جامی در دست داشت که به طرف مرد گرفته بود و انگار می خواست آن را به او بدهد. در دلش خطاب به مرد گفت: بیچاره، این زنی که من می بینم هیچ وقت اونو بهت نیم ده. تا ابد باید همین طور منتظر باشی.
    نگاهش را از آن برگرفت. همان موقع چشمش به پیمان و پیروز افتاد. لیوان را پایین گذاشت و روی صندلی جا به جا شد.
    پیروز گفت: «سلام»
    صدایی از پیمان شنیده نشد. فقط نشست و نگاهش را به او دوخت. رزا سرخ شد. با قاشق و چنگالش بازی کرد. برای اولین بار دعا کرد شهریار سر برسد و او را از زیر نگاه های او نجات دهد.
    پیمان همین طور رزا را می نگریست و خیال نداشت دست از سر او بردارد. از اینکه رزا را در مخمصه قرار می داد احساس رضایت می کرد. انگار دلش خنک می شد. پیروز با آرنج به پهلوی او کوبید و چیزی گفت که رزا نفهمید. هر چه بود پیمان توجهی نکرد.
    عاقبت شهریار از اتاق سالار خان بیرون آمد و نجاتش داد. پیتزاها را با بقیه لوازم به آنجا برده بودند که با خودش آورد.
    سر و کله رعنا هم پیدا شد. با سر به او سلام کرد.
    رزا فرصت نکرد پاسخش را بدهد، چون شهریار گفت: «غذای پدربزرگ تموم شده، می تونین ببرین»
    رزا فهمید چون دیر آمده بودند سالارخان شامش را در اتاقش به تنهایی خورده است.
    رعنا گفت:«اطاعت می شه» و به طرف اتاق او جهتش را عوض کرد. شهریار سر میز نشست و پیتزاها را جلوی روی آنان گذاشت و به پیروز گفت: «در چه حالی؟»
    «خوبم»
    «داری عادت می کنی دوباره فارسی صحبت کنی، مگه نه؟»
    «بله»
    «خوبه. تعریف کن»
    «از چی؟»
    «از کارهات ... همسرت ... راستی آخرین بار کی آقا یعقوب رو دیدی؟»
    پیروز لقمه ای را که به دهان گذاشته بود فرو داد و گفت: «یعقوب؟! ها ... ژاکوب ... اونو دیدم ... یک ماه قبل ... فقط یه کم پیر و بی حوصله ... می فهمی که چی گفتم»
    «آره. بگو ... باز هم تعریف کن»
    «اونو دید وقت نمایش کارها ... اون اومد و منو تشویق کرد. همیشه ژاک از شما خبر داشت. مگه نه؟»
    «آره ما مرتب با هم در تماس هستیم. می دونی که برام پول حواله می کرد»
    «بله درست تر هست یا آره؟»
    شهریار برای لحظه ای گیج شد، بعد حواسش را جمع کرد و متوجه منظور او شد.
    «از هر دو کلمه می تونی استفاده کنی. بله رسمی تره ... محترمانه تره»
    «آها ...»
    پیروز نگاهش را به پیمان دوخت که بدون کلامی در حال خوردن غذایش بود. گویا دوست نداشت در این گفتگو شرکت کند، بعد به رزا نگاه کرد. رزا ناخودآگاه لبخند زد و او هم با نگاه محبت آمیزی پاسخش را داد. لیوان آب را به دهانش نزدیک کرد و جرعه ای نوشید و آن را زمین گذاشت و بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشد گفت:«آرانچاتا نبود؟»
    شهریار گفت: «نمی دونم ... نمی دونم اینجا هست یا نه»
    رزا برای نخستین بار در گفتگو شرکت کرد و در حالی که به پیروز نگاه می کرد پرسید: «آرانچاتا چیه؟ توضیح بدید شاید بتونم کمکتون کنم»
    چند لحظه کسی حرفی نزد. رزا فکر کرد شاید نباید می پرسید، ولی بعد پیروز گفت: «اون ... اون ... نمی دونم چطوری می شه گفت ...»
    شهریار به جای او گفت: «فکر می کنم من بتونم توضیح بدم. آرانچاتا آب میوه ای به اسم لارنچا ... یا یه همچین چیزیه که با شکر و یخ می خورنش»


    * * * تا پایان صفحه 161 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 13
    قسمت 2


    «چه رنگیه؟»
    «نارنجی»
    «ترشه یا شیرینه؟»
    «هر دو نوعش هست»
    «خب بگین چه شکلیه، چه اندازه ایه؟»
    «اندازه سیب و ...»
    «هوم، ما اینجا پرتقال و نارنج داریم که ...»
    «درسته، همون آب پرتقال می شه ارانچاتا»
    «بله. اگه همین باشه ممکن است داشته باشیم» بعد به رعنا که داشت از اتاق سالارخان خارج می شد گفت: «رعنا جون، یه لطفی می کنی؟»
    رعنا ایستاد و گفت: «بله، چه کار باید انجام بدم؟»
    «ببین، اگه پرتقال داریم یه پارچ شربت درست کن. ببخش که بهت زحمت می دم»
    «این چه حرفیه. امر دیگه ای نیست؟»
    «ممنونم، فقط توش یخ هم بریز»
    «باشه»
    پیروز اضافه کرد: «فینو فینو»
    شهریار گفت: «می گه ریز ریز ... منظورش یخه ... تا می شه یخ رو خرد کنین»
    «چشم»
    رعنا به سرعت رفت، وقتی برگشت که بیشتر غذایشان را خورده بودند. رزا هم سیر شده بود. فقط دو برش کافی بود که معده کوچک او را پر کند با این حال کندتر غذا می خورد و خودش را مشغول می کرد تا ببیند این ارانچاتا همان آب پرتقال است یا نه. در دل دعا کرد اشتباه نکرده باشد.
    رعنا پارچ بلورین که یخهای خرد شده درون آن بالا و پایین می رفتن را روی میز گذاشت و پرسید: «باز هم امری هست؟»
    شهریار گفت: «نه، ممنون»
    «فقط شکوه خانم گفتن ازتون بپرسم شامی که براتون پختیم رو چی کار کنیم؟»
    «خودتون غذا خوردین؟»
    «نه هنوز»
    «آخه ما غذا داریم»
    «شما قرار بود همین غذا رو بخورید؟»
    «نه ما حاضری می خوریم»
    شهریار با تعجب نگاهش کرد و پرسید: «حاضری؟»
    «منظورم اینه که همین طوری یه چیزی می خوریم»
    «آهان ... خب پس به جای حاضری غذایی که برای ما تهیه کردین رو بخورین»
    شهریار به پیروز نگاه کرد که کمی از محتویات پارچی را که رعنا آورده بود در لیوان ریخته و می خواست سر بکشد. وقتی نوشید همه منتظر بودند نظرش را بشنوند.
    «عالیه ... اکو ... آرانچاتا»
    رزا فهمید حدسش درست بوده. با خوشحالی روی صندلی جا به جا شد و لیوانش را جلو برد تا پیروز برای او هم بریزد، چون داشت لیوان همه را پر می کرد.
    شهریار به رعنا گفت: «ممنون از بابت آرانچاتا»
    «خواهش می کنم»
    رعنا همان طور که آنجا را ترک می کرد با خود تکرار کرد: «آرانچاتا ... آرانچاتا ...» و رفت تا برای همه توضیح بدهد که آنها به چیزی که درست کرده بودند آرانچاتا می گویند!»
    وقتی لیوان رزا پر شد آن را نوشید و از خنکی آن لذت برد. به خودش آفرین گفت که درست حدس زده و به خاطر همین احساس غرور کرد.
    پیروز دوباره سر حرف را باز کرد و گفت: «زنم، اسمش فرانچسکا است»
    شهریار گفت: «اسم قشنگی داره»
    پیروز با غرور گوشزد کرد: «اما خودش خیلی قشنگ تر از اسمش هست ... بسیار زیبا و خوب ... مهربان ...» و با آهی که نشانگر غم فراق بود اضافه کرد: «اون همه من هست»
    شهریار گفت: «معلومه خیلی دوستش داری؟»
    «اون بهترین هست» و این بار به جای خوردن غذایش با آن ور رفت. لحظه ای ساکت شد و بعد مانند کسی که در نبود عزیزش خاطراتش را زنده می کند گفت: «اولین بار توی نمایشگاه اونو دید ... با دوستی قرار داشت و منتظر بود»
    شهریار گیج شد. پرسید:«تو با دوستت قرار داشتی یا اون؟»
    «من قرار داشت. اون داشت به تابلوها نگاه می کرد ... من نگاه کرده بود و کارم تمام شده بود و منتظر بود»
    «آها ... خب تو باید در مورد خودت بگی قرار داشتم، رفته بودم، نگاه کردم. این طوری من گیج می شم»
    «باشه، سعی کردم»
    «نه، باید بگی سعی می کنم. حالا تعریف کن»
    در همان موقع پیمان نگاه شماتت باری به شهریار انداخت. انگار با نگاهش می گفت: کار بی حاصلی انجام می دی.
    شهریار منظور او را دریافت، ولی برایش مهم نبود. هرچند حق را به او می داد چون به هر حال این قدرها مهم نبود که یک آدم برای چند روز ماندن در جایی، ولو آنکه کشور مادری اش باشد به آن زبان حرف بزند.
    پیروز ادامه داد: «آه بله من او را دیدم که به تابلویی خیره شده بود. من زود متوجه شدم که نزدیک بود مهم ترین قش در آنجا را از دست بدهم. آن نقش ... آن دختر بود که بعد از آن همیشه آن را می دیدم. توتی ...» و دستانش را به اطراف گشود و ساکت شد و در خودش فرو رفت. انگار دیگر خیال نداشت ادامه بدهد.
    شهریار حسابی کنجکاوی شده بود و می خواست ادامه ماجرا را بداند. هرچند مطمئن نبود گفتن ادامه آن جریان در حضور رزا کار درستی هست یا نه. با این احوال تصمیم گرفت حضور او را نادیده بگیرد. پرسید: «بعد از دیدنش چی کار کردی؟»
    پیروز ظرف غذایش را عقب زد و گفت: «کاری کردم؟ نه. من فقط نگاه کردم. وقتی به دوستش که می آمد لبخند زد، وقتی دستش را گرفت، وقتی ... نه، نه، من هیچ کاری نکردم، یعنی نشد ...»
    رزا لبخند زد. با خودش فکر کرد عشق یعنی این ... و در دل پیروز را ستود.
    پیروز ادامه داد: »من دنبالشان رفتم»
    «مگه قرار نداشتی؟»
    «بله، ولی اولین بار ... خوشحال شدم که نیومد»
    «گویا اگه می آمد هم فرقی به حال تو نمی کرد ... تو که خیال نداشتی اون دختر رو از دست بدی؟»
    پیروز با سر تصدیق کرد. رزا متوجه شد حالا موضوع برای پیمان هم جالب شده، چون نگاهش را به او دوخته بود.
    شهریار باز پرسید: «چرا جلوتر نرفتی؟»
    «نتونستم. سخت بود ... یهو بری چی بگی؟ توی خودم گم شده بودم و توی اون ... الان فکر می کنی ما که ولی این عین واقعی هست.»


    * * * تا پایان صفحه 165 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/