فصل 10
قسمت 3
«اینکه می تونم یه سوال ازت بپرسم؟»
«خب ... بپرس» و با دقت به چهره رعنا دقیق شد.
«تا حالا عاشق کسی شدی؟»
رزا لحظه ای پاسخ نداد، ولی بعد با تردید گفت: «هنوز نه. خیلی دلم می خواد تجربه اش کنم، ولی تا حالا موقعیتش پیش نیومده»
«هیچ احساسی نسبت به هیچ کدومشون نداری؟»
رزا سعی کرد واقع بین باشد. موقعیت خوبی بود که احساس واقعی اش را با او در میان بگذارد و راهنمایی بگیرد. بنابراین گفت: «نمی دونم. نمی تونم احساسمو درست حلاجی کنم. فکر می کنم بیشتر از اون یکی خوشم اومده»
«منظورت پیمانه»
«آره. حقیقتش چند بار هم یواشکی با هم حرف زدیم»
رعنا تعجب کرد، ولی در نهایت سعی کرد اطمینان رزا را جلب کند تا بیشتر و راحت تر در این باره صحبت کند. «به نظرت چطور آدمیه؟»
«خوب ... رمانتیک و جذاب. حقیقتش ... مبهوتش شدم. یه طوری حرف می زنه که دلم می خواد ساعتها بشینم و نگاش کنم و اون فقط صحبت کنه. وقتی صحبت می کنه من مسخ می شم و قدرت هر حرکتی از من سلب می شه. به زور جوابش رو می دم و اگه حرفی هم می زنم نامربوطه یا دست کم این طور فکر می کنم، چون زود شروع می کنم به سرزنش کردن خودم»
«جالبه! تا حالا تو چشماش نگاه کردی؟»
«یه وقتهایی تا می آم به خودم بجنبم می بینم چند دقیقه است که زل زدم بهش و خودم حالیم نبوده ... انگار توش دنبال چیزی می گردم. وقتی هم می خوام بیام بیرون نمی شه و نگاهم تو شاخه های نگاهش گیر می کنه و کنده نمی شه ... بعضی وقتها هم برعکس نمی تونم نگاش کنم. چشمام از تلافی با چشماش فرار می کنه. ازش می ترسه ... نمی دونم ... ولی یه چیز دیگه هم هست ... وقتی شهریار حضور داره نمی تونم به پیمان فکر کنم. شهریار موج عجیبی داره که جلوی اونو سد می کنه»
رعنا با تعجب گفت: «منظورت چیه؟! وقتی شهریار هست فکرت به سمت اون کشیده می شه؟»
«نه، در واقع این طور نیست. وقتی اون هست یه موجی هم هست. یه موجی که نمی گذاره پیمان به چشم بیاد»
«شاید به خاطر ترسیه که از اون داری»
«شاید ... به هر حال برام خیلی عجیبه. حالا تو بگو به نظرت من عاشق پیمان شدم؟»
رعنا متفکر گفت: «نمی دونم»
«به نظر تو اونا چطور آدمایی اومدن؟»
«این سوال خیلی سختیه. باید بهش جواب بدم؟»
«بله، می خوام نظرت رو بدونم. به هر حال تو تجربه بیشتری نسبت به من داری»
رعنا که متفکرتر از قبل به نظر می آمد کنار گوشش را خاراند و گفت: »من زیاد اون دو تا رو ندیدم و مثل تو باهاشون هم کلام نشدم تا بتونم سبک سنگینشون کنم، ولی فکر می کنم پیمان آدم شوخ و بذله گویی باشه و بیشتر چیزها رو به شوخی می گیره، خوش قیافه هم هست ... یعنی هر دوشون خوش قیافه هستن، نمی شه گفت کدومشون بیشتر، ولی به نظر من چهره پیمان بچگانه تره و شهریار مردونه تر ... و همین مردونه بودن چهره اش اونو پخته تر نشون می ده ... از نظر من مرد هر چی پخته تر باشه راحت تر می شه بهش تکیه کرد. نمی دونم متوجه حرفام می شی یا نه؟»
«یعنی تو اگه جایمن بودی از شهریار خوشت می اومد؟»
«قضیه خوش اومدن نیست. شاید بشه این طور توضیح داد که یه وقتی تو عاشق کسی می شی ... اون دیگه دست خودت نیست. ناخودآگاه کسی رو دوست داری و نمی تونی توی این دوست داشتن جلوی خودت رو بگیری ... یه جورایی همیشه کم می آری. این طور نیست که بخوای آگاهانه این کار رو بکنی. اگه آگاهانه و از روی مصلحت باشه که دیگه عشق نیست و داری خودت رو گول می زنی که عاشقی»
رزا آهی کشید و گفت: «مثل پدر و مادرم که با همه سختی ها و مشکلات بازم همدیگه رو دوست داشتن و هیچ کس و هیچ چیز نتونست جلوی عشق اونا رو سد کنه»
رعنا با سر تصدیق کرد و به حرفهایش ادامه داد «تا اینجا درست. حالا یه وقتی هم هست که تو عاشق نیستی، ولی باید واسه یه عمر زندگی بین دو نفر یا چند نفر تصمیم بگیری ... اینجاست که باید مصلحت زندگیت رو ببینی»
«منظورت چیه؟ اینجاشو نفهمیدم. چه مصلحتی؟ من می خوام با عشق ازدواج کنم، مثل پدر و مادرم»
«ببین، سعی کن عاقلانه فکر کنی. کسی نمی گه که با عشق ازدواج نکن. اگه عاشق شدی برای رسیدن به عشقت تلاش کن، ولی اگه نشدی و مثل حالا بین دو خواستگارت مجبوری با یکی شون ازدواج کنی با اونی ازدواج کن که بتونی بهش تکیه کنی. اونی که فکر خوبی داشته باشه و اگه این املاک ... یعنی تنها سرمایه ای که به تو می رسه رو زیاد نمی کنه، دست کم از دستش نده. منظورم این نیست که پیمان بی عرضه است، شاید از بهتر از شهریار باشه ولی ...»
«ولی چی؟ یعنی تو می گی به سرمایه ام، یعنی اون چیزی که به من می رسه بیشتر توجه کنم تا علاقه و نظر خودم؟ عشق مهم نیست و تکیه گاه خوب مهمه؟»
رعنا مکث کرد و آنچه در ذهنش بود را به گونه دیگری عنوان کرد. «ببین، شاید من بدجوری حرفم رو گفتم و منظورم رو درست نرسوندم. اول اینکه همه این حرفها رو در صورتی می شه بهش فکر کرد که خودت قرار باشه در مورد ازدواجت تصمیم بگیری. حالا متأسفانه ... دنیا رو چه دیدی، شاید هم خوشبختانه کس دیگه ای داره در این مورد تصمیم می گیره»
رزا می خواست اعتراض کند که رعنا گفت:«اجازه بده حرفام رو تموم کنم»
رزا ساکت شد و به ادامه حرفهای او گوش کرد. «گفتم خوشبختانه ... چون ازدواج یه هندونه در بسته است که تا بازش نکنی نمی تونی ببینی چی خریدی. به قول آقاجون خدا بیامرزم مثل یه غار فتح نشده است که قدم به قدم که جلو می ری تازه می فهمی چی توش هست. چه بسا اول راه خیلی راحت و هموار و روشن باشه، ولی کمی که جلو بری می بینی چه گولی خوردی و دیگه راه برگشت نداری. واسه اینه که می گم خوشبختانه یا بدبختانه اش بعد معلوم می شه، چون ممکنه تصمیمی که اون آدم در مورد تو می گیره به نفع تو تموم بشه یا به ضررت ... آنچه محرزه اینه که کسی که داره برای تو تصمیم می گیره، یعنی سالارخان، به اندازه کافی جا افتاده و آدم شناس هست که از روی ظواهر در مورد آدمها قضاوت نکنه و یا این کار رو رفع تکلیف ندونه ... بگذریم که تصمیم گرفتن اون در مورد تو بدون نظر خودت منطقی هست یا نه ... که از نظر من نیست، ولی به طور حتم این مطلب رو خود سالار خان هم می دونه، ولی ترجیح داده خودش این انتخاب رو انجام بده. یا از روی خودخواهی یا از روی مصلحت»
رعنا لختی صبر کرد تا تأثیر سخنانش را در رزا ببیند. وقتی او را متفکر دید دوباره شروع کرد. «اون این انتخاب رو انجام داد و حالا شهریار رو انتخاب کرده، روی چه حسابی من که نمی دونم. به هر حال اون انتخاب شده ... حالا تو اگه عاشق پیمان شدی که خب ... راه خودت رو می ری و با این ازدواج مخالفت می کنی. اگه این طور نیست از نظر من همون شهریار که انتخاب شده از لحاظ تکیه گاه بودن بهتر از پیمانه ... دست کم می دونی اگه عاشقش نیستی مزیت دیگه ای داره»
«یعنی می گی بدون عشق تن به ازدواج بدم و یه عمر حسرت به دل عشقی باشم که آرزوشو دارم»
رعنا دیگر داشت حوصله اش از دست این دختر سر می رفت.
* * * تا پایان صفحه 127 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)