فصل 10
قسمت 2


«نه به جان خودم، شوخی نمی کنم»
رزا سعی کرد چهره کمال را در نظر بیاورد. تعداد دفعاتی که همدیگر را دیده بودند از شمار انگشتان فراتر نمی رفت، آن هم به اندازه چند لحظه، آنقدر که به زحمت می شد آن را حساب کرد. همیشه فکر رده بود کمال چقدر بلندقد و در عین حال لاغر است و اینکه توی صورتش فقط چشمانش دیده می شد. به عبارتی کله اش دو چشم بود که سری به آن وصل شده بود. بنابراین دیگر اجزای صورتش را به خاطر نمی آورد. کمی دیگر سعی کرد. همین چند دقیقه پیش او را دیده بود، ولی جز شمایل کلی صورتش چیزی را نمی توانست تجسم کند. بنابراین باز چشمهای او در نظرش هویدا شد. شاید این چشمها می خواستند چیزی به او بفهمانند و او تاکنون درنیافته بود. آیا برایش مهم بود؟ نه!
رعنا پرسید: «چرا حرف نمی زنی؟»
رزا همان طور در اعماق وجودش کندوکارو می کرد. نخیر، کوچکترین احساسی نسبت به این بشر نداشت، بنابراین گفت:«چی بگم ... همه رو برق می گیره منو کرم شب تاب»
«آی ... طفلک کمال،این قدر دلم براش سوخت که نگو ... گذاشت رفت. مش کریم هم از پی اون راه افتاد. نمی دونم رفت باهاش حرف بزنه یا نه»
«شکوه چی؟»
«اوه، اون یه اخمی کرده بود که نگو ... بعد پا شد با عصبانیت شیرینی رو از روی میز برداشت و گذاشت تو یخچال و در آن رو چنان محکم بست که تا چند دقیقه مثل منار جنبون می لرزید. نمی دونی، صورتش از عصبانیت سیاه شده بود»
«عجب!»
«عجب به جمال بی مثالت. راستی، وقتی داشتم می اومدم اینجا آقا شهریار رو دید. گفت بهت بگم سر ساعت چهار آماده باشی که با هم برای خرید یه سری لوازم اولیه برید»
رزا برای چند لحظه آنچه در پیش روی داشت را از یاد برده بود. باز غمزده شد. پاهایش را در بغل گرفت و سرش را روی زانوانش نهاد.
رعنا موهایش را نوازش کرد و آهسته گفت:«عزیزم، باز چت شد؟»
رزا پاسخی نداد. چشمانش را بست. می خواست احساس کند این دستها متعلق به مادرش است. همین او را آرام می کرد. خدا خودش می دانست چقدر به وجود او احتیاج داشت، به وجود پر مهر و محبت مادرش.
با خودش گفت: مادر، چقدر جات خالیه. نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده. چقدر بدون تو و بابا احساس تنهایی و بی کسی می کنم. نمی دونی چقدر دوستتون دارم. به خصوص تو مامان جون ... می دونم جات تو بهشته، همین خیالم رو راحت می کنه. همین باعث می شه صبح تا شب و شب تا صبح به خاطرت گریه نکنم. مامان عزیزم، می دونم روحت همیشه با منه، ولی بازم تو رو می خوام. من حضور فیزیکی تو رو می خوام. چقدر آرزو دارم دستهات رو لمس کنم، چقدر دلم می خواد چشمهای پر از مهر و محبتت رو ببینم که نگاهم می کنه، چقدر دلم می خواد مثل این دستها و به جای این دستها نوازشم می کردی. بوی عطر تنت وجوم رو پر می کرد و من هم مثل همه آدمها و مثل همه موجودات زنده لذت داشتن مادر رو با همه وجودم لمس می کردم. لمست می کردم، نه مثل حالا که چشمامو می بندم و هوا رو لمس می کنم. همه عشق نداشته زندگی من ... مادر عزیز من ... مادر محبوب من ...
بغضی که در گلویش چنبره زده بود و مدام نیشش می زد او را به گریه انداخت. صدای هق هقش رعنا را به خود آورد. او هم به گریه افتاد. شاید هر کدام برای خود می گریستند. برای دردها و حرمانی که کشیده بودند.
وقتی آرام شدند توانشان از دست رفته بود. رعنا به زحمت از جا برخاست و سعی کرد کمی راه برود. به طرف پنجره رفت و از آنجا بیرون را نگریست. ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد. بدون اینه نگاهش را برگیرد رزا را صدا کرد و او را نزدیکش فراخواند.
رزا برخاست و با بی میلی به پنجره نزدیک شد. از ورای شیشه پاکیزه اتاق به مکان مورد نظر رعنا نگریست و کمال را دید که مغموم و عصبی با خود خلوت کرده است.
رزا نگاهی به رعنا انداخت که با چشمانش می گفت دیدی اشتباه نکردم. با ناباوری گفت: »این چشه؟ یعنی به خاطر اینکه شنیده من قراره ازدواج کنم این طوری شده؟»
رعنا گفت: «می بینی که ... بسوزه پدر عاشقی ...» و خندید.
رزا نیشگونی از بازوی نرم رعنا گرفت. با همه دلتنگی اش رعنا برایش حکم داروی تسکین دهنده موقتی را داشت. رو به او گفت: «لوس» و برگشت و روی تخت نشست.
رعنا همان طور که به کمال می نگریست گفت:«دلم خیلی به حالش می سوزه. بر خلاف برادرش که هفت خطه روزگاره این یکی خیلی پسر خوبیه. دلسوز و مهربون، خیلی هم مودبه ...»
رزا یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت: «منظور؟»
رعنا به طرف او آمد و گفت: «منظوری ندارم. گفتم که خیلی دلم براش می سوزه. فقط همین. ببینم، تا حالا در رفتار اون نشونه ای از علاقه به خودت ندیده بودی؟»
«حقیقتش تا حالا اونو خیلی کم دیدم. زیاد هم بهش دقت نکردم، آخه برام مهم نبوده»
«که این طور. منم فکرشو نمی کردم، حتی اون موقعی که حالت به هم خورده بود و یهو تو بغل من بیهوش شده بودی ... همه دست دست می کردن، اما اون سر مباشر داد زد که ماشین راه بندازه، بعد کمک کرد تا تو رو گذاشتیم تو ماشین و رسوندیم بیمارستان ...خیلی آشفته بود ...»
رزا حرفش را قطع کرد و پرسید:«راستی سر مباشر داد زد؟!»
«آره! اونم چه دادی ... مباشر یهو خشکش زد، ولی بعد به حرفش گوش کرد، اگه اون نبود از دست مباشر و شکوه کسی جرإت نمی کرد در مورد دکتر بردن تو حرفی بزنه ... نگو یه خبرهایی بوده»
«عجب!»
«بازم عجب به جمالت. چقدر می گی عجب؟»
«آخه تو امروز همش داری چیزهای باور نکردنی می گی ... کم مونده شاخ در بیارم»
رعنا بحث را عوض کرد و پرسید: «می شه سوالی بپرسم؟»
رزا دست مجروح رعنا را در دست گرفت و به جای جواب دادن گفت:«فضولیت گل کرده؟» آهسته و با دقت باندها را باز کرد و به وارسی جراحت پرداخت.
«آخ آخ ... چه بلایی سر خودت آوردی دختر، چرا ضدعفونیش نکردی؟»
«ولش کن بابا، ضدعفونی دیگه چه صیغه ایه ... خودش تا چند روز دیگه خوب می شه. کافیه آب بهش نخوره»
«چی می گی؟ این خیلی عمیقه کار دستت می ده. من بتادین دارم، بذار اونو ضدعفونی کنم»
«نمی خواد. من هیچ وقت به زخمهام بتادین نمی زنم. نمی دونم چطوریه. هر وقت این کار رو کردم زخمم بدتر شده. انگار بتادین روی بدن من برعکس عمل می کنه، زخمهام رو تازه نگه می داره»
«باشه. اگه این طوره بذار یه کم هوا بخوره. حالا که خونریزی نداره. نکنه به اینم حساسی؟»
«نه. خودم هم می خواستم همین کار رو انجام بدم»
رزا چروک باند را باز کرد و به دقت آن را جمع کرد. وقتی کارش را به اتمام رساند به هم لبخند زدند.
رعنا دوباره پرسید: «نگفتی؟»
«چه چیزی رو نگفتم؟»


* * * تا پایان صفحه 123 * * *