فصل 10
قسمت 1


رزا روی تختش دراز کشیده بود و به خودش بد و بیراه می گفت. همان موقع رعنا سراسیمه، ولی طبق معمول آهسته در را باز کرد. سرش را داخل اتاق آورد و گفت:«می تونم بیام تو؟»
رزا روی تخت نشست و با دست او را دعوت به داخل شدن کرد. رعنا فرز و چابک در را بست و به او ملحق شد. نگاهی به چهره رزا انداخت. با هیجان جلوی خودش را گرفت تا خبری که به خاطرش آنجا آمده بود را در وهله اول به زبان نیاورد.
«چه خبر؟»
در صورت قشنگ دختر دنبال ردپایی از اشک گشت، اما نیافت. در ظاهر اشکها جایشان را به صبوری داده بودند. رزا متوجه نگاه دقیق رعنا و هیجان او شد که طبق معمول هر وقت خبر جالبی داشت این طوری می شد. با این حال دلمرده تر از آن بود که مانند گذشته پا به پای او دنبال هیجانی تازه برای مبارزه با روزمرگی باشد. بنابراین پرسید: «چه بلایی سر دستت آوردی؟»
رعنا نگاهی به دستش انداخت و گفت: «چیزی نیست. نزدیک بود قطعش کنم»
رزا دلسوزانه گفت:«آخه چرا؟ مگه مواظب نبودی؟ حواست کجا بود؟»
رعنا نگاهش را به گوش ای دوخت و گفت: «مواظب بودم، ولی وقتی شهین گفت که تکلیف تو روشن شد ... آن وقت ...»
رزا هم با تأسف چشمانش را پایین انداخت و گفت:«آره ... که این طور ... پس الان همه می دونن»
رعنا با سر تصدیق کرد و به دنبال آن گفت:«فکر می کنم به جز مرده های بهشت زهرا دیگه الان همه خبردار شده باشن. نمی دونی چه شیرینی دادن. نه دلم می اومد بخورمش، نه می تونستم جلوی شکمم رو بگیرم»
وقتی دید رزا لبخندی به لب نیاورد ادامه داد: «متأسفم. می دونم ازدواج کردن این طوری ... یه عمر عذاب به همراه داره. نمی دونم چطوری دلداریت بدم. دلم می خواد کمکت کنم، ولی نمی دونم چطوری؟»
«از لطفت ممنون. همین که یه نفر تو دنیا هست که به فکر منه خودش برام خیلی می ارزه»
رعنا مرموزانه گفت: «در ظاهر به جز من کس دیگه ای هم هست که به فکر توست و خودت خبر نداری»
رزا با چشمانی گشادتر از معمول نگاهش کرد. چه کسی ممکن بود به فکر او باشد. هر چه اندیشید عقلش به جایی قد نداد. گفت: «منظورت چیه؟ نکنه شوخیت گرفته؟»
«نه به خدا ... شوخی چیه؟»
«پس بگو قضیه چیه؟»
رعنا دمپایی هایش را با حرکتی از پا درآورد. پاهایش را از تخت بالا آورد و همان جا چهارزانو نشست و گفت:«چریانش مفصله ... بذار از اول تعریف کنم. بهت گفته بودم که شهین حسابی گیر داده به این عزیز بدبخت ... یه چشم و ابرویی واسش می آمد که نگو. آی حرص منو درمی آره با این کارهاش ...»
«عزیز چی؟ اون چی کار می کنه؟»
«می خوای چی کار کنه؟ حسابی خرکیف می شه. کدوم مردی بدش می آد؟ اوایل فکر می کردم قضیه جدی نیست. آخه می دونی که زن داره، زنش هم خوش بر و روست. خیلی خیلی قشنگ تر از شهین با اون صورت اسی و پرلکه. اینه که فکرش رو هم نمی کردم طرف این طور خر بشه ...»
«عجب! پس کار بیخ پیدا کرد»
«گمون کنم. حالا که مدام دل می گیرن و قلوه می دن. راستش امروز هوس کردم حال شهین رو بگیرم و یه کم با عزیز گرم بگیرم تا بفهمه کارش چقدر بده ... بعد بی خیال شدم و گفتم به من چه؟ تازه تو شخصیت من نبود. می دونی که حوصله این مردها رو ندارم. خوب تر از همه شوهرم بود که باهام اون طوری کرد، وای به بقیه این قماش. البته اول یه کم پیش رفتم، بعد بی خیال شدم، اما شهین حسابی پکر شد»
رزا متفکر گفت: «هوم ... این قضیه عزیز و شهین چه ربطی به من داره؟»
«ربطش به شیرینی شه؟»
رزا با گیجی تکرار کرد: «شیرینی؟»
«آره. شهین شیرین پخش کرد. من هم سر این شیرینی یه کم بیشتر از معمول با عزیز که اونو خریده بود اختلاط کردم. اسم شیرینی رو پرسیدم و از این حرفها ... این وسط، کمال هم وارد بحث شد و ما فهمیدیم نمی دونه این شیرینی که داریم می خوریم شیرینی عروسی توست. اون وقت بود که عزیز بهش گفت. چشمت روز بد نبینه. یه آن صورت کمال شد عین گچ دیوار ... صد رحمت به مرده قبرستون ... یعنی بهت بگم جوون بدبخت ...»
رزا با تعجب حرفش را برید و گفت:«کمال؟! آخه چرا؟»
«چراشو دیگه یکی باید زحمت بکشه بره ازش بپرسه ... آخه دخت حسابی، چرا داره؟ خب معلومه دیگه، طرف خاطرخواهت بوده و ما خبر نداشتیم»
رزا با چشمانی که تا حد امکان گشاد شده بودند گفت: «شوخی نکن، حوصله ندارم»


* * * تا پایان صفحه 119 * * *