فصل 9
قسمت 3


عزیز با پوزخند اضافه کرد: «تصور کنین یکی یه ماشین مدل جدید بده بیرون ... بعد اسمشو بذار ناپلئون ... اون وقت چی می شه؟ یکی می گه ناپلئون خریدی؟ یکی می گه عجب ناپلئون خوش رنگیه؟ یا حیف تو نیس سوار ناپلئون بشی؟»
حوصله همه سر رفته بود. عزیز چرت و پرت می گفت و حتی شهین کلافه شده بود. خودش که فکر می کرد حرفهایش بسیار جالب و خنده دار است کلامش را با قهقهه ای پایان داد.
رعنا که متوجه دلخوری شهین شده بود با لجبازی به حرفش ادامه داد:«به هر حال دستتون درد نکنه»
یکی دیگر برداشت و گفت: «از این فرصتها کمتر پیش می آد»
کال در حالی که دور دهانش را با زبان پاک می کرد شیرینی دیگری برداشت و گفت:«ای ول، راست می گه ... همیشه که نوه های سالارخان نمی آن»
عزیز تازه به خاطر آورد کمال در گیر و دار جریان برای گرفتن نسخه سالار خان رفته و آنجا نبوده است. گفت: «پس بگو ... از جریان خبر نداری»
کمال با تعجب پرسید: «چه جریانی؟»
«اینکه عروسی داریم ... اینکه نمردین و توی این خونه هم شیرینی عروسی پخش شده»
کمال چشمانش بیش از اندازه طبیعی شده بود. نگاهش را از کمال به شهین دوخت که تنها احتمال و کاندید برای ازدواج بود، ولی ظاهر او که چنگی به دل نمی زد و حدسش را تأیید نکرد. دوباره نگاهش را به کمال دوخت و پرسید:«کشتی منو ... عروسی کیه؟»
«خنگ خدا، عروسی این دختره دیگه ... رزا ... با همون نوه سالار خان که اول از همه اومد ... شهریار»
رنگ کمال پرید. شیرینی در دهانش ماند و با ناباوری به عزیز نگریست. نمی توانست آنچه را شنیده قبول کند. بی خود نبود دلش شور می زد.
بغض گلویش را تصاحب کرد، به خصوص که همه میخ او شده بودند. گویی به موجودی فضایی نگاه می کردند. دیگر طاقت نیاورد در برابر چشمان مبهوت آنان بماند و از جا برخاست. تلو تلو خوران از در خارج شد.
بقیه تا آنجا که در معرض دید بود با نگاه او را بدرقه کردند و دیدند که به محض خروج از در باقی شیرینی را با خشم به طرفی پرت کرد.
مش کریم نگاهش را برگرداند و به واکنش بقیه دقت کرد. شکوه اخمهایش را در هم کشید. همینشان مانده بود که کمال خاطرخواه این دختره گیس بریده بشود. از جا برخاست و جعبه شیرینی را از روی میز برداشت و در حالی که در آن را می بست داخل یخچال گذاشت.
شهین به فکر فرو رفته بود. حالا علت رفتار کمال و بی اعتنایی اش را درک می کرد. پس او دل داشت و گیج هم نبود، فقط قلبش را به کس دیگری باخته بود. به هر حال پیرمرد در چهره او چیزی جز نفرتی استهزاآمیز نسبت به این قضیه ندید. عزیز هم مانند او نگاهش را با دقت به شهین دوخته بود.
رعنا با چشمانی غمناک با خودش در ستیز بود. گویی تازه به خاطر آورده بود این شیرینی بابت ازدواج ناخواسته دختری است که آن طور دوستش می داشت. دستش با تکه ای شیرینی که هنوز نخورده بود خشک شده بود. شاید هم این حالت او علت دیگری داشت.
مش کریم با و هورت چایش را سر کشید و بدون کلامی آشپزخانه را ترک کرد. بعد از آن عزیز هم آهی از ته دل کشید و از جا برخاست. باید دنبال کارهایش می رفت. برخلاف بقیه تشکر هم کرد. اگرچه پاسخی نشنید، ولی بی تفاوت از در خارج شد. با قدمهای بلند به مش کریم رسید. پیرمرد نگاهی به او انداخت و برای نخستین بار حرفی را زد که مدتها بود می خواست بگوید.
«خیلی وقته می خوام سوالی ازت بپرسم»
عزیز با کنجکاوی به چهره او خیره شد و گفت: »بفرمایید»
مش کریم مصمم پرسید: »عزیز تو از زندگیت راضی هستی؟»
و وقتی او با استفهام نگاهش کرد ادامه داد:«منظورم زندگی خانوادگیته؟ زندگی زناشوییت؟»
عزیز اندیشید که او با طرح این سوال می خواهد به چه نتیجه ای برسد! بنابراین محتاطانه پاسخ داد: «خب ... تا حدی بله. چطور مگه؟!»
پیرمرد ایستاد و در حالی که عمیق گاهش می کرد گفت:«پس علت رفتارت با این دختره چیه؟ می دونی که کی رو می گم؟»
عزیز من من کنان گفت:«منظورتون کیه؟»
مش کریم چشمانش را ریز کرد وجواب داد: »همون که خودت هم می دونی ... شهین»
«مگه من چه رفتاری ...»
همین طور که داشت این جمله را به زبان می آورد متوجه نگاه پیرمرد شد. برای لحظه ای خون در رگهای عزیز خشک شد. رازش از پرده برون افتاده بود و حاشا فایده ای نداشت. نمی توانست از جواب در برود. بنابراین جمله اش را تغییر داد و گفت:«خب ... من از این دختره خوشم اومده. می خوام اگه خدا خواست بگیرمش ... البته هنوز با خودش صحبتی نکردم»
تازه می خواست به راحتی نفسی بکشد که مش کریم با اخمش این اجازه را از او گفت. پیرمرد به سرعت گفت:«استغفرالله مرد، حیا کن. تو زن داری. جای خواهرم باشه زن به این خوشگلی، نجیبی، خانم و خانه دار هم که هست. دو تا بچه سالم که یکی از یکی دیگه خوشگل ترن واست آورده. یکی شون هم که الحمدلله پسره ... پس نسلت هم برقراره. دیگه چی می خوای؟! شیطون رفته تو جلدت؟»
عزیز این پا و اون پا کرد و گفت: «از زندگیم با اون راضی نیستم. از اول نمی خواستمش. به اصرار ننه ام گرفتمش. حالام می خوام برم پی دلم ... می دونم طوبی هم حرفی نداره. از همون روز اول بهش گفتم باید پیه هوو رو به تنش بماله ...»
مش کریم با عصبانیت گفت: »خجالت بکش مرد. حرفهای گنده گنده یاد گرفتی؟! می خوام برم دنبال دلم ... این حرفها رو دیگه از کجا درآوردی؟ طوبی هم حرفی نداره چیه؟ کدوم زنیه که شوهرش سرش هوو بیاره و رضایت بده؟! مگه اینکه یه بلایی سرش آورده باشی که از تو و زندگی با تو سیر شده باشه، وگرنه مرض که نداره؟ می گی زنت رو دوست نداشتی به زور بهت انداختن، بیجا کردی ... زنت رو نمی خواستی و به این سرعت دو تا بچه انداختی تو دامنش؟!»
عزیز پاسخی نداشت. با سفسطه گفت:«اونم از بی عرضگی خودش بود. من که بچه نمی خواستم. اون بچه آورد تا منو پابند خودش کنه، ولی کور خونده، من ...»
مش کریم نگذاشت جمله اش را به پایان برساند. با تشکر گفت: «این حرفها چیه؟ نکنه منو بچه فرض کردی؟ مرد حسابی، از خونواده ات خجالت نمی کشی از ریش سفید میرزا حیا کن. جواب پدرزن به این خوبی رو چی می دی؟! بد کرد یه اتاق بهت داد با زن و بچه ات توش سر کنی. بد کرد همه جوره باهات راه اومد. دیگه چه مرگته؟ زن به این خوشگلی ... جای دخترم ... جای خواهرم. اگه زشت بود یه چیزی، اگه ایرادی داشت قبول بود. آخه بگو اون چشه که می خوای زجرش بدی؟ کوره؟ کچله؟ خل و چله؟ آخه چشه؟»
«هیچی، فقط باب دل من نیست. شما که نمی دونین ...»
باز مش کریم توی حرفش پرید و گفت: «باب دلت نیست یعنی چی؟ مرد به حقت قانع باش. چشات کوره یا حالیت نیست. زنت کجا و این دختره چلغوز کجا؟ آخه قابل مقایسه هستن؟ باز اگه این دختره از زنت قشنگ تر بود یه چیزی ... اینکه آدم می بیندش باید دعا کنه شب خوابهای وحشتناک نبینه ...»
عزیز با دلخوری گفت: «اِ ... مش کریم این چه حرفیه؟ طوبی کجاش قشنگ تر از ... قشنگ تر از شهین خانومه؟»
مش کریم با عصبانیت بیلش را که به آن تکیه داه بود در دست گرفت. خیلی جلوی خودش را گرفت که با آن بر سر عزیز نکوبد، بنابراین عزم فتن کرد. گفت: »تا حالا فکر می کردم از لوندیهای این دختره شیطون تو جلدت رفته. حالا می بینم نه ... پاک دیوونه ای و ما خبر نداشتیم. اونم خوب جایی تور پهن کرده. خل تر از تو دیگه پیدا نمی کرد»
دو قدم نرفته بود که عزیز بلند و با لحنی شاکی گفت: «خل نیستم. اون هم تور پهن نکرده. من دلم ...»
مش کریم نیم نگاهی به او انداخت و همان طور که بیل را روی دوشش جابه جا می کرد گفت:«تو می گی تور پهن نکرده، خیلی خب ... ازش خواستگاری کن. اگه جواب مثبت نداد اون وقت بیا تف کن رو صورت من پیرمرد و بگو دیدی!»
مش کریم این را گفت و بی حوصله راهش را کشید و رفت. باورش نمی شد آدم این قدر بی عقل و فکر باشد. از عصبانیت فشارش بالا رفته بود و احساس می کرد رگ گردنش بیرون زده است. به سمتی پیچید که می دانست اکنون سایه است و می تواند لحظه ای آنجا آرام بگیرد. ظهرها کار نمی کرد. جز اینکه گاهی قسمتی از زمین را شن کش می کشید. اغلب کارهایش را صبح های خیلی زود و یا هنگام غروب انجام می داد. حالا هم کار به خصوصی نداشت. تصمیم گرفت کمی بنشیند تا حالش جا بیاید و بعد به اتاقش برود که در ابتدای باغٰ، نزدیک در ورودی بود.
همان موقع با کمال مواجه شد که روی صندلی نشسته بود. با دیدن حالت غم انگیز او که با اندوه به جایی خیره شده بود نیرویی مضاعف پیدا کرد. قدمهایش را تندتر کرد و از کنار او گذشت و راهی اتاقش شد. دیگر حوصله این برادر را نداشت.


* * * پایان فصل 9 * * *

* * * تا پایان صفحه 116 * * *