فصل 9
قسمت 2


آن دوره که دخترها را به زور تهدید و کتک پای سفره عقد می نشاندند مربوط به گذشته ها بود و حالا بیشتر با آشنایی قبلی تصمیم به ازدواج می گرفتند.
پیرمرد آهی کشید و نگاهش را به استکان لب پر چایش انداخت که رعنا با چالاکی جلوی رویش قرار داد. زیر لب تشکر کرد.
یاد دخترش کبری افتاد که زمانی همبازی رعنا بود، اما دیگر مثل گذشته اشک به چشمانش نیامد. کبریِ کوچکش را خیلی بیشتر از باقی رفتگانش دوست داشت. طفلک می لنگید، آن هم از زمانی که واکسن اشتباهی به پایش تزریق کرده بودند. همین مشکل جسمی اش عزیز دردانه اش کرده بود. ناز بود و حسابی خودش را توی دل دیگران جا می کرد. همه می گفتند چشمش زده اند. چقدر وقتی با آن پای علیلش با رعنا بازی می کرد که بدون توجه به نقص عضو او شادمانه همراهی اش می کرد دلش کباب می شد. بعضی وقتها می اندیشید خوب شد که مرد وگرنه طفلک وقتی بزرگ می شد حسابی عذاب می کشید، باز اگر پسر بود ...
چهره محو همسرش، تعیمه، در نظرش آمد. نیمی از موهایش همیشه از جلوی روسری اش بیرون بود. همین طور قسمتی از موهای بافته اش که از پشت روسری با هر حرکتش به طرفی خیز برمی داشت. آهی کشید و قندان را پیش کشید. با دست استکان داغ چایش را لمس کرد و با اطمینان آن را به دهان برد و جرعه ای نوشید.
می خواست از گذشته بیرون بیاید. گذشته ای که میلیونها بار آن را مرور کرده بود، ولی آیا چیزی را عوض می کرد؟ نه ... نمی توانست. همان طور که در خیالش بارها آرزو کرده بود کاش به نعیمه اجازه نمی داد با بچه ها به زیارت بروند. نمی توانست به او بگوید بمان تا کارهای باغ ارباب تمام شود، آن وقت با هم بچه ها را می بریم و با هم برای شفای کبری دعا خواهیم کرد. دیگر کار از کار گذشته بود ... مگر نه اینکه مشیت این بود.
جرعه ای دیگر نوشید و به بقیه نگریست که تک تک می آمدند و برای نوشیدن چای دور میز می نشستند. استکان که خالی شد رعنا که هنوز ننشسته بود آن را برداشت و برایش یکی دیگر در نعلبکی گذاشت و بعد خودش هم نشست. پیرمرد تازه متوجه دست او شد که با پارچه ای بسته شده بود.
«با خودت چی کار کردی؟»
رعنا دست مجروحش را نوازش کرد و گفت: «چیزی نیست. داشتم گوش ریز می کردم حواسم پرت شد دستمو بریدم»
کمال گفت: «خدا رحم کرد، چه خونی راه افتاد ... فواره می زد»
شکوه رو به کمال گفت: «چشمش شیش تا ... می خواست این قدر حرف نزنه. صد دفعه گفتم وقتی داری کار می کنی این قدر حرف نزن، ولی کو گوش شنوا. یه بند حرف می زنه، انگار کله گنجشک خورده ...»
نه کمال جوابش را داد و نه رعنا. زن فقط نیم نگاهی به شهین انداخت که تازه شستن و جا به جا کردن ظرفها را به اتمام رسانده بود و حالا به قفسه تکیه داده بود. انگار با چشمانش از او برای کار انجام نداده شهادت می خواست. شهین چشمانش را با مظلومیت به میز دوخت. دلش می خواست بگوید: دیگه مونده حرف زدنمون که براش از شما اجازه بگیریم؟ ولی لبش را گاز گرفت. چه فایده ای داشت که با شکوه یکی به دو کند.
عزیز حرف را عوض کرد و گفت: «پس اون جعبه های شیرینی رو که تو یخچال قایم کردین می دین بخوریم؟»
کمال پرسید: «مگه شیرینی داریم؟ اگه هست خوب راست می گه، بیارین بخوریم ... با چایی می چسبه»
شهین نگاهش را به شکوه دوخت و با اشاره او به کندی به طرف یخچال رفت. از میان چند ردیف جعبه شیرینی همان بالایی را برداشت و بازگشت. بند دور جعبه را گشود و آن را برداشت. چهار ردیف شیرینی عجیب که تاکنون ندیده بود در برابر چشمانش ظاهر شد. رو به عزیز گفت: «چه عجب یه دفعه شیرینی درست و حسابی خریدید؟ مردیم از بس شیرینی زبون و پاپیونی دیدیم»
اول از همه به شکوه تعارف کرد. شکوه با اشاره به مش کریم به شهین فهماند اول باید به او تعارف کند. شهین هم مطیعانه جعبه را به طرف او گرفت.
عزیز گفت: «مگه تقصیر منه؟ هر چقدر پول دادن منم همون قدر خرید می کنم. سالار خان دستور داد شیش کیلو شیرینی عالی از بهترین شیرینی فروشی که سراغ دارم بخرم، منم خریدم»
شهین جعبه را جلوی او هم گرفت و گفت: «بفرما»
«ممنون»
عزیز نیم نگاهی به او انداخت و در دل گفت:ان شاء الله شیرینی عروسی خودت رو پخش کنی.
از مدتها پیش مترصد فرصتی بود تا دور از چشم همه با او صحبت کند. هر چند بارها جسته و گریخته در فرصتهایی که پیش آمده بود به او تیکه ای اندامته بود و از نازهایش فهمیده بود او هم بدش نیامده است، اما آن فرصتی که می خواست هنوز پیش نیامده بود.
شهین منتظر بود. علاقه پنهانی عزیز را دریافته بود، ولی نمی فهمید چرا پا پیش نمی گذارد. شاید به خاطر زنش بود. او را دیده بود. طوبی، زنی سفید با چشمان میشی و قد بلند بود. درست بر خلاف او که رنگ پوستش تیره و گندمگون و قد چندان بلندی نداشت. با این حال خود را از او برتر می دید. چشمان طوبی بی روح بودند و چشمان او دریایی از شیطنت زنانه و جسارت را در خود داشت. بارها عزیز گفته بود که به زور و اصرار مادرش با طوبی که دختر خاله اش بود ازدواج کرده و هیچ علاقه ای به او ندارد. با این حال در سه سال و اندی زندگی زناشویی دو فرزند در کارنامه زندگی اش داشت. انگار دنبالش کرده بودند!
شهین برایش مهم نبود. سنش داشت اوج می گرفت و باید زودتر شوهری دست و پا می کرد، ولو اینکه مرد زن داری باشد. اول هم به برادر کوچکتر، یعنی کمال که هنوز هم دم به تله نداده بود گیر داده بود، ولی انگار او در باغ نبود. هر چه بیشتر ناز و غمزه می آمد کمال را گیج تر دیده بود. عاقبت دست از سر او برداشت و به برادر بزرگتر اکتفا کرد.
شهین که شیرینی را دور چرخانده بود آن را روی میز گذاشت و برای خودش هم برداشت و پرسید: «حالا اسم این شیرینی چی هست؟»
«اسمش شیرینی ناپلئونیه»
رعنا گفت: «خوشمزه است، ولی این چه ربطی به ناپلئون داره؟»
عزیز قهقهه ای زد و گفت:«نمی دونم، این دفعه می پرسم»
کمال با بلبل زبانی، مانند کسی که مطالعات زیادی در این زمینه داشته قیافه متفکری به خود گرفت و گفت: «فکر می کنم از اونجایی که ناپلئون فتوحات زیادی داشته و بسیاری از اونها در تاریخ ثبت نشده اند درست کننده این شیرینی که خیلی به ناپلئون فقید ارادت داشته خواسته جبران کنه و اسم شیرینی شو به نام او به ثبت رسونده»
عزیز هم گفت: «خوش به حال ناپلئون ... آخه از قرار آدمهایی که به اون ارادت دارن خیلی زیادن، چون هر چیز مربوط و نامربوط که پیدا می شه می بینی اسم ناپلئون روشه»
اگر کسی ناگهان به جمع آنان وارد می شد بدون در نظر گرفتن مکان و لباسهای تنشان گمان می کرد با آدمهایی متفکر و تحصیل کرده طرف شده است، چون حرفهایشان حول و حوش همه چیز دور می زد جر کار خودشان. اغلب اوقات چنین بود. چنان با شرح و بسط از مطالب فلسفی گرفته تا اوضاع سیاسی- اجتماعی داد سخن می دادند که فقط جای کارگزاران مملکتی خالی بود. البته کمی که به این سخنان توجه می کردی رفته رفته می فهمیدی چیز زیادی در چنته ندارند.


* * * تا پایان صفحه 111 * * *