فصل 8
قسمت 1
رزا با دلشوره در اتاقش قدم می زد. قلبش در حال خارج شدن از دهانش بود و دل پیچه ی شدیدی احساس می کرد. وقتی او را از اتاق بیرن فرستاده بودند تا در موردش تصمیم بگیرند به این حال دچار شده بود.
وقتی سالارخان گفت که می خواهد تنهایی با شهریار و پیمان صحبت کند داغ کرده بود. با عصبانیت از اتاق خارج شده بود و به جای منتظر ماندن در سرسرا در برابر چشمان خیره خدمتکاران یکراست به طرف اتاقش دویده بود. قطره اشکی که چشمانش را تسخیر کرده بود خیال خارج شدن نداشت و همین باعث شده بود که همه جا را در آب غوطه ور ببیند.
با حرص با خود حرف می زد و بد و بیراه می گفت. از اقبالش شکایت می کرد، ولی خودش هم می دانست که فایده ای ندارد. آنها در اتاق بودند و در مود او تصمیم می گرفتند. بلند با خود گفت: «به چه حقی؟ طبق کدوم قانون؟ کی این اجازه رو به اینها می ده؟»
چقدر این حرفها را با خود تکرار کرده، ولی آیا سودی داشت؟ رعنا کجا بود وقتی او اینقدر به او احتیاج داشت؟ لابد شکوه او را در آشپزخانه درگیر کار کرده بود.
نگاهی به ساعت انداخت. یک ساعت از زمانی که از اتاق خارج شده بود می گذشت. ایا تصمیمشان را گرفته بودند؟ حتی برای غذا هم صدایش نکرده بودند. با اینکه اشتهایی نداشت، ولی این فکر از ذهنش گذشت.
صدای ضربه ای به در او را از افکارش بیرون کشید. به طرف در رفت و به جای هر جوابی آن را گشود.
نگاهش در نگاه شهریار گره خورد. بی اختیار راه باز کرد و او داخل شد. شهریار به طرف پنجره رفت و از آنجا به بیرون نگریست. رزا همان جا کنار در ایستاد و به پشت او نگریست. برای چند لظحه زمان به سختی گذشت. می خواست نتیجه گفتگویشان را بداند، از طرفی می ترسید. ترسش از شنیدن جمله هایی بود که زندگی اش را رقم می زد. نمی توانست حدس بزند چه انتظارش را می کشد. در چهره شهریار هم چیزی قابل خواندن پیدا نکرده بود. گویی به عمد همه را از چهره اش پاک کرده بود.
شهریار پرده را کنار زد و بیرون را نگریست. خیال سخن گفتن نداشت. شاید هم نمی دانست در ضمیر رزای بیچاره چه می گذرد. دستش را در جیبش فرو برده بود و در اندیشه ای دور و دراز فرو رفته بود.
رزا جلو آمد و سرش را کج کرد و خیره به پشت او نگریست. ترجیح داد تا او شروع نکرده حرفی نزند.
عاقبت شهریار نیم نگاهی به جانب او انداخت و با تأنی پرسید: «نمی خوای بدونی نتیجه صحبت های ما چی شد؟»
نگاهش با بی تفاوتی باز هم از ورای شیشه شفاف بیرون را می کاوید. رزا ساکت ماند و به نگاهش حالتی استفهام آمیز داد. شهریار که پاسخی نشنید سرش را با غرور بالا گرفت و گویی مطلب بی اهمیتی را عنوان می کند گفت: «خب، همون طور که پیش بینی کرده بودم نتیجه این شد که شما با من ازدواج کنید. خودم اومدم تا این خبر رو به شما بدم» و لبخندی نثار رزا نمود که فاتحانه بود. رویش را برگرداند و تکیه گاهی یافت و دست به سینه او را موشکافانه نگریست.
رزا نفس عمیقی کشید و چشمانش را به زمین دوخت. نگاه گرم شهریار را روی خود احساس می کرد و همی دستپاچه اش می کرد. می ترسید هر کاری انجام دهد بعد به ضررش تمام شود. شهریار نفوذ غیر قابل اجتناب روی افراد داشت و او به هیچ نحو از پس آن برنمی آمد. اگر قرار بود کاری انجام دهد بهتر بود با تعمق و تأمل بیشتری انجام شود.
شهریار که متوجه سکوت او شد ادامه داد: «می بینی که من به آنچه می خوام می رسم»
رزا نتوانست بیش از این جلوی پرسش های بیشماری که در ذهنش تاخت و تاز می کردند را بگیرد. عاقبت پرسید: «چطور شما انتخاب شدید؟ منظورم اینه که چطور شد که ...»
شهریار میان حرف او گفت: «منظورتون رو فهمیدم»
مکثی کرد و ادامه داد: «سالار خان از هر کدوم از ما یه سری سوال پرسید و ما هر کدوم جوابهایی دادیم. بعد من سالارخان رو قانع کردم با تو ازدواج کنم بهتر است»
«می تونم بپرسم این سوالها چی بود؟؟»
«متأسفانه خیر ... چون اگه قرار بود شما اطلاع داشته باشید در حضور شما مطرح می شد. در هر صورت این چیزها در حال حاضر اهمیت نداره. بحث تموم شده و همه چیز به نفع من خاتمه پیدا کرده»
رزا با دلخوری بی اندازه ای به طعنه گفت: «بله، حق با شماست ... من حتی حق سوال کردن ندارم. عروسکی هستم که فروخته شده ام به اولین مشتری ... حق انتخاب ندارم»
«خوشحالم اینو می شنوم ... اینکه قانع شدید دست از لجاجت بردارید و بگذارید سرنوشت خودش در مورد شما تصمیم بگیره. خب این هم یه جور زندگیه ...»
«اگه این فکر شماست متأسفم که باید خدمتتون عرض کنم چنین خیالی ندارم»
شهریار به جای هر جوابی آهنگ رفتن کرد. معلوم بود عادت ندارد جواب منفی بشنود و کسی بر خلاف میل او سخنی بگوید. وقتی نزدیکش شد بدون اینکه او را بنگرد گفت: «هر جور میلته»
این عمل بیش از هر چیز ناراحتی اش را می رساند. رزا برای لحظه ای از اینکه او را ناراحت کرده به طور غیر قابل توضیحی متأثر شد.
شهریار گفت: «ناهار حاضره. همه منتظرن»
شهریار این را گفت و قصد داشت از در خارج شود که رزا جواب داد: «من نمی آم»
شهریار در را نیمه باز نگه داشت و نگاهی به او انداخت. رزا انتظار داشت بگوید: چرا ... بهتر است بیایی، یا هر جمله دیگری که او را به ناهار خوردن ترغیب کند، ولی گفت: «بسیار خوب، می گم غذاتونو به اتاقتون بیارن»
«من غذا نمی خورم»
شهریار بدون توجه خارج شد. این دختر دیگر داشت گندش را در می آورد و او حوصله اش را نداشت. نمی خواست با او برخورد تندی داشته باشد، ولی مجبورش می کرد. می خواست قضیه مسالمت آمیز حل شود. تا حالا موفق شده بود و نمی خواست برای ادامه آن درگیر شود، ولی انگار نمی شد. با قدمهای بلند از راهرو گذشت و با عبور از پله ها به سمت میز آمد. صندلی را جلو کشید و به سالارخان که با وجود اوضاع ناخوشش باز هم می خواست با نوه هایش باشد لبخند زد.
سالارخان که تمام مدت او را زیر نظر داشت لبخندش را پاسخ داد. دستش را روی دست او گذاشت و با حالتی اطمینان بخش آن را فشرد. شهریار که نگاهش را برگرفته بود دوباره به او نگریست و در چشمان نحیف پیرمرد محبتی بی اندازه یافت.
نگاه خودش هم از محبت آکنده شد. با دو دستش دستان پیرمرد را فشرد و بوسید. سالارخان بر خلاف همیشه که اجازه نمی داد کسی دستش را ببوسد اجازه داد نوه اش این عمل را انجام دهد. می دانست بوسه شهریار حاکی از محبت خالصانه بود و مرهمی بر درد و اندوه گذشته اش می گذاشت. در واقع هر تماسی با نوه هایش او را به نیرویی شادی بخش سوق می داد که قابل توضیح نبود. این را از وقتی که برای اولین بار شهریار را در آغوش گرفته بود حس کرد، به خصوص که در وجود شهریار جوانی خودش را می دید. همان نیرو، همان شجاعت ابراز عقیده و همان احترام فوق العاده. با تمام وجود درک می کرد که علاقه و ابراز محبت شهریار به او ظاهری نیست. هیچ کس بهتر از او لبخندهای چاپلوسانه اطرافیان را تشخیص نمی داد. در سراسر عمرش چنین رفتارهایی را دیده بود و می دانست محبت شهریار با توجه بقیه فرق دارد. از این رو پس از ابراز این نکته که حاضر است با رزا ازدواج کند با طیب خاطر او را انتخاب کرده بود و سوال و جوابهای پس از آن ظاهری بود. به راستی چه کسی برای نگهداری از ثمره سالها تلاشش واجد شرایط تر از شهریار بود.
سالارخان پخته تر از آن بود که با یک نظر بتواند ماهیت وجودی پیمان را تشخیص دهد. نه از این نظر که او را نمی پسندید و یا در او اشکالی می دید، بلکه از این جهت که شهریار چیز دیگری بود. به نوعی یک سر و گردن از تمام جوانانی که دیده بود بالاتر بود. با خوشحالی به خود گفت: او نوه من است، نوه عزیز من ... به او افتخار می کرد. اگرچه به بقیه هم افتخار می کرد، ولی شهریار در او تأثیری گذاشته بود که قابل توضیح نبود.
پیرمرد در این اندیشه ها بود که شهریار لبانش را از دستان او جدا کرد و وقتی نگاهش را بالا آورد و دوباره به او دوخت قطره اشکی در آن خانه کرده بود. دستش را از دستان او بیرون کشید. نمی خواست اشک او را ببیند. با حالتی منع کننده گفت:«نه ... نه تا وقتی من زنده ام»
شهریار بر خودش مسلط شد و مطیعانه گفت: «خدا به شما عمر نوح بده»
سالارخان بحث را عوض کرد و پرسید: «چرا نیومد؟»
* * * تا پایان صفحه 97 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)