نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 7
    قسمت 4


    شهریار پیش از اینکه سالارخان موضوع را تمام شده تلقی کند و بخواهد فرصتی بدهد دست به کار شد و گفت: «من حاضرم این کارو انجام بدم. حاضرم با ایشون ازدواج کنم. می خوام بگم ... خیالتون از این بابت راحت باشه»
    با این سخن او رزا چشمانش را به هم فشرد و قطره بزرگ اشک از آن بیرون پرید. به سرعت جلوی خودش را گرفت که آن قطره تبدیل به سیل نشود و دعا کرد کسی متوجه آن نشده باشد.
    باز همه جا ساکت شده بود. سالارخان با احترام و محبت شهریار را می نگریست. شاید هم مانند کسی که نیش زهرآگین زنبوری را از بدنش بیرون کشیده است، چرا که نفس راحتی کشید. باز همان طور به او خیره شد. رزا از خود پرسید چطور شهریار به این کار رضایت داد، در صورتی که سالار خان چیزی در مورد خانه و باغ نگفته است؟! مگر نه اینکه او آنها را می خواست؟ اگر سالار خان اینها را به او نمی داد چه؟ شهریار چه به روزگار او می آورد؟ چطور چنین مخاطره ای را پذیرفته؟
    ناگهان صدای پیمان را شنید که گفت: »من هم حاضرم»
    سالارخان با تعجب به او نگریست. انگار از او با آن موهای بلندش توقع چنین حرفی را نداشت. بی اختیار نگاهش را به پیروز انداخت و او به سرعت و دستپاچه چند جمله ایتالیایی گفت. شهریار با تعجب به او نگریست و پیمان هم لبخندی از سر خوشحالی تحویلش داد و بعد او را در آغوش گرفت.
    سالار خان با تعجب به آن دو که زمان و مکان را فراموش کرده بودند و تند و تند به هم چیزهایی می گفتند نگریست که شهریار آهسته توضیح داد.
    «پیروز از حرف شما تعجب کرده و می گه اون فکر می کرده شما خبر دارین ازدواج کرده و قراره به زودی پدر بشه ... اون فکر می کرده همه ما خبر داریم! با این حال گفت اگه شما این خواسته رو دارین با کمال میل حاضره انجامش بده و در واقع حاضره اگه بگین بمیره ... همین الان هم بمیره»
    تأثیر حرفهایش را در نگاه شادمان سالارخان جستجو کرد. او دستی با افتخار به سبیل سفید از بناگوش در رفته اش کشید و به پیمان گفت: «بسه، کی هم به ما وقت بده»
    پیمان خودش را عقب کشید و در عوض سالار خان آغوش گشود. پیروز میان بازوان نحیف پیرمرد جا گرفت، اما این بار چون مردی عاقل، نه پسر بچه ای غریب.
    رزا لحظه ای غمهایش را فراموش کرد و مات و مبهوت به این صحنه نگریست. وقتی گرمای نگاهی را که رویش ثابت مانده بود احساس کرد به خود آمد. لحظه ای او و شهریار نگاهشان در هم سر خورد و از هم رد شد. رزا دوباره نگاهش را به زمین دوخت و شهریار متفکر آن را به سقف منتقل نمود. همان موقع پیروز از پدربزرگش جدا شد و با خشنودی کنار ایستاد.
    سالار خان گفت:«خوشحالم این خبر رو شنیدم و ناراحتم که چرا این فرصت رو نداشتم که اولین عروس خانواده رو ببینم. کاش می شد اون رو همراهت می آوردی»
    پیمان گفت: «منم همینو گفتم، ولی مثل اینکه وضعیت جسمانی اون برای مسافرت مساعد نبوده»
    سالار خان با لحن پوزش خواهانه و در عین حال سپاسگزار گفت: «آخ ... و تو به خاطر من اونو تنها گذاشتی و اومدی ... چطور می تونم از تو تشکر کنم؟»
    پیروز سرش را با احترام خم کرد، ولی چیزی نگفت. همین قدر که خیالش راحت شده بود برایش کافی بود. مگر همین سالار خان نبود که سالهای پیش دایی او- پدر همین رزا که اکنون جلوی او ایستاده بود- را به همین جرم از خود رانده بود! حالا او را در آغوش می کشید و از خوشالی در پوست خود نمی گنجید و تازه آرزوی دیدار همسرش را هم داشت و شاکی بود چرا او را نیاورده است!
    لابد خدا به او رحم کرده بود، و پیروز در تمام مدتی که این جمله ها را در ذهنش می پروراند در این فکر بود که لابد از آنجا طرد می شود و تمام حقوق و مستمری او قطع می گردد و از ارث هم خبری نخواهد بود. تازه معلوم نبود چه تصمیم دیگری هم به آن افزوده شود ... اما حالا با واکنش دیگری مواجه شده بود.
    صدای نواخته شدن در، نگاه ها را متوجه آن سمت کرد.
    سالار خان پرسید: «چیه؟ چه خبره؟»

    صدای شکوه شنیده شد که گفت: «ناهار حاضره. اگه اجازه می فرمایید میز رو بچینم؟»
    سالار خان به شهریار گفت: «رو بهش بگو بیست دقیقه صبر کنه»
    شهریار از روی تخت بلند شد و به سوی در رفت. آن را گشود و پیغام را رساند و برگشت. وقتی دوباره در جای خود قرار گرفت سالار خان سخنانش را پی گرفت.
    «پس پیروز رو حذف می کنیم ... حالا شما دو تا می مونید»


    * * * پایان فصل 7 * * *

    * * * تا پایان صفحه 92 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/