فصل 7
قسمت 3
برای سمیرا که همیشه رقیبش بود، برای ماندانا و مهشید ...
قیافه مهشید را به خاطر آورد که روزی به او گفته بود: آخه تو چه مرگته؟! خانواده ات پولدار نیستن که هستن ... آدم حسابی نیستن که هستن ... درسخون نیستی که هستی ... یکی یه دونه نیستی که هستی ... دیگه چی می خوای؟ چرا یه دنیا غم تو صورتته ... مثل این بچه یتیم ها ...
رزا گریه اش گرفته بود. مهشید از زندگی او چه می دانست. حتی نمی دانست او نه مادری دارد که دردهایش را به او بگوید، نه پدری که دست نوازش بر سرش بکشد ...
اگر درس حساب می کرد خانه هم نداشت. پول که دیگر حرفش نبود. به واقع او هیچ کس و هیچ چیز نداشت، حتی دوستی که با او درد دل کند.
خیره و با چشمانی اشکبار به دوستش نگاه کرده بود. نمی دانست مشهید در چشمان او چه دیده بود که لحظه ای بعد، در حالی که او را به شدت در آغوش می فشرد های های گریست، حتی بلندر از او !
با صدای سالار خان که به جای او جواب می داد به زمان حاضر برگشت.
«دختر داییتون ... اسمش رزاست ... اون نوزده سالشه. تازه درسشو تموم کرده، اونم با نمره های عالی ...» بعد به رزا نگریست که با چشمانی متعجب او را نگاه می کرد و باز در افکارش غرق شده بود. حق داشت. سالار خان داشت از او تعریف می کرد! از کجا می دانست او چه نمره هایی داشت؟! یا سنش چقدر بود؟! با خود گفت: شاید من الان براش حکم مالی رو دارم که می خواد به زور هم که شده آبش کنه و مجبوره ازش تعریف کنه ... این مطلب رو هم از مباشر پرسیده تا بتونه تو این حراج ازش استفاده کنه ... راستی که عجب بدبختی هستم.
با این فکر به سالارخان دقیق شد. در چشمان او نه کینه بود و نه عداوت، اما نفهمید در آن چشمها حالت خجالت و شرمندگی پیرمردی بود که به خواستگاری برای پسرش قدم به خانه دختری غریبه می گذارد و هنوز قصدش را مطرح نکرده است ... فقط متوجه دلهره پیرمرد شد و علت آن را هم نفهمید.
سالارخان نگاهش را دزدید. سرفه ای کرد و ادامه داد:«رزا تنها یادگار پسر منه ... هرچی هم که باشه از گوشت و خون منه و من نگران آینده او هستم. تا خودم بودم از او محافظت می کردم. ولی حالا حال و روز خوبی ندارم. می خوام بگم ... دلم می خواد اگه سرم رو گذاشتم زمین و مُردم ...»
شهریار گفت: «خدا نکنه پدربزرگ ... این حرفها چیه می زنین ... یه کم به فکر ما باشین ... اگه فکر کردین ما بزرگ شدیم و دیگه تنهایی از پس همه چیر برمی آیم این طورها هم نیست. پس ته دل ما رو خالی نکنین. ما حالا حالاها دعا می کنیم سایه تون بالا سرمون باشه و ...»
پیمان میان حرف او پرید و گفت: «شهریار راست می گه. ما تو غربت با پشتیبانی و کمک های فکری شما سرمون رو بالا گرفتیم و با این همه مشکلات خم به ابرو نیاوردیم ... پدربزرگ فراموش نکنین شما همه کس ما هستین ... همه کس ما ...»
شهریار دوباره گفت: «درسته، اگه شما بیمارین ... خب می بریمتون پیش بهترین دکترها و خوبتون می کنیم ... کافیه اراده کنین ... من با دکتر سلوک صحبت کردم ...»
سالارخان دستانش را به نشانه جلوگیری از ادامه صحبت او بالا گرفت و در حالی که سعی می کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد با بغض گفت: «ممنونم، ولی عزیزان من ... هر آدمی روزی می آد و یه روز می ره. شاید هم من از خدا زیادی عمر گرفته باشم. شکایتی ندارم. بیشتر عزیزان من عنفوان جوانی از دنیا رفتن، در حالی که من هنوز زنده ام و خدا می دونه که فقط وجود عزیز شما که یادگاری اونها هستین و مسئولیت سنگینی که به دوشم مونده منو سر پا نگه داشته وگرنه خودتون می دونین که مرگ یکیشون کافی بود که پشت آدم رو خم کنه. من که این همه مصیبت کشیدم ...»
«سی کورامنته»
سالارخان با استفهام به پیروز نگریست که این جمله از دهانش خارج شده بود. شهریار گفت: «منظور پیروز اینه که همین طوره ... حق با شماست پدربرگ ... ما هم با شما همدردیم. در ضمن ممنونیم که به خاطر ما استقامت کردین و ما رو توی این دنیای ظالم تنها نذاشتین»
سالارخان که رشته افکارش از دستش رفته بود تشکر کرد و بعد جمجمه اش را مالش داد و گفت: «بله، داشتم می گفتم» کمی مکث کرد.
پیمان که گوش می کرد سر نخ را به دستش داد و گفت: »فرمودین مرگ عزیزان سخته و پشت آدمو خم می کنه ...»
«آه بله ... اگرچه این مدت برای من پر از رنج و درد بود، ولی تنها یک شیرینی برای من داشت اونم اینکه شاهد بزرگ شدن شما باشم و سعادت و سربلندی شما رو با چشم ببینم ... دست کم این حلاوت رو برام داره که با دست پر نزد عزیزان از دست رفته ام می رم ...»
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: »امروز که شما نوه های عزیزم اینجا جمع شدین می خوام همون طور که گفتم آخرین مسئولیتم رو هم با کمک شما به انجام برسونم و بعد سرم رو راحت و با خیالی آسوده زمین بذارم و به بقیه محلق بشم. شاید همگی کنجکاو شدین بدونین اون مسئله چیه که به خاطرش همه شما رو اینجا جمع کردم»
نگاه عمیقی به آنان انداخت و ادامه داد: «اون مسئله در مورد دختر داییتون رزاست ... تنها دل نگرانی من اونه ... دلم می خواد پیش از وداع با شما تکلیف اون معلوم بشه و من از بابت آینده اشت و کسی که قرار با اون زندگی کنه خیالم راحت باشه ... می خوام اونو به دست یکی از شما بسپرم. می خوام بدونم کدومتون حاضر به ازدواج با او هستن؟»
دوباره نگاه عمیقی به سه جوان و رزا انداخت.
رزا سرش را پایین انداخته بود و بدون اینکه متوجه باشد لبش را می گزید. با خود کلنجار می رفت که حرف بزند و از خود دفاع کند. او نمی خواست به این زودی ازدواج کند و نمی فهمید چرا پدربزرگ باید برای او نگران باشد. عاقبت روزی همسرش را پیدا می کرد و مانند همه دختران دیگر ازدواج می نمود.
سالارخان رویش را به جانب پسرها برگردانده بود که صدای خودش را شنید که گفت: «از اینکه به فکر من هستید ممنونم، ولی من تصمیم ندارم به این زودی ازدواج کنم و ...»
صدای سالارخان بر خلاف چند لحظه پیش که نرم و رئوف به نظر می رسید بلند و مقتدر بلند شد.
«کسی از تو چیزی نپرسید»
وقتی رزا وحشت زده ساکت شد دوباره گفت: «با این حرفت نشون دادی هنوز به اندازه کافی فهم نداری و قابل اطمینان نیستی»
پرده ای از اشک جلوی چشمان رزا نمایان شد. سعی کرد جلوی آن را بگیرد. نباید فرو می افتاد و بیش از این او را خوار و خفیف می کرد، اما با وجود افکار ناراحت کننده ای که به سرعت در ذهنش راه می یافتند این کار بسی مشکل می نمود. چطور پدربزرگ او را محکوم به سکوت کرده بود؟! مگر این رزا که از او نام برده شد خود او نبود؟ مگر در مورد زندگی او تصمیم نمی گرفتند؟
جو حاکم بر اتاق سنگین شده بود. غول سکوت همه را در مشت آهنین خود گرفته بود و کسی را یارای سخن گفتن نبود. همه به نوعی در خود فرو رفته بودند جز پیروز که زیرچشمی به رزا می نگریست و متوجه بود که او تا چه حد ملتهب و ناراحت است. در دل به او حق می داد، اگرچه دختر این را نمی دانست.
پدربزرگ دوباره سکوت را شکست و گفت: »می دونم که تصمیم گیری برای شما خیلی سخته، ولی اگه بخواین می تونم چند ساعت به شما فرصت بدم تا خوب فکراتونو بکنین و بعد جواب بدین. می دونم این خواسته من شما رو شگفت زده کرده و ...»
* * * تا پایان صفحه 89 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)