نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 7
    قسمت 1


    روی مبل راحتی سرسرا نشسته بود و اشک روی صورتش بی اختیار طی طریق می کرد.
    بیش از نیم ساعت بود که دکتر در اتاق سالارخان به سر می برد و کسی نمی دانست چه در اتاق جریان دارد.
    نگاهی به بقیه انداخت. از رعنا و شکوه تا مش کریم، باغبان پیر، همه آنجا ایستاده بودند و نگران بودند تا کسی از در خارج شود و خبری بیاورد. رعنا که از ترس شکوه جرآت نمی کرد نزدیک رزا بیاید با چشم و ابرو سعی می کرد او را آرام کند، ولی رزا دست خودش نبود. ظاهرسازی نمی کرد و برایش مهم نبود که بقیه این طور گمان می کنند یا نه.
    می دانست شهریار و مباشر داخل اتاق هستند، ولی از پیمان خبری نبود. نگاهی به ساعت انداخت. یازده و ده دقیقه بود. با خود اندیشید گاهی زمان چقدر کند می گذرد. در این دقیقه های گذشته به همه چیز اندیشیده بود. به اینکه با این اتفاق چه بر سر او خواهد آمد و از این پس چه سرنوشتی برایش رقم خواهد خورد و اینکه سالارخان قرار بود چه چیز را در آن ساعت عنوان کند.
    به خاطر آورد که از ده دقیقه پیش می بایست در آن اتاق باشد. ابتدا تصمیم گرفت برخیزد و این کار را انجام دهد، ولی به این نتیجه رسید اگر میل داشتند او هم باشد لابد صدایش می کردند. از این رو منصرف شد و همان جا نشست.
    متوجه نگاه خشمگین شکوه شد که به او می نگریست. انگار احساسات رزا هم به او مربوط می شد. به رویش نیاورد و دستمالی از روی میز جلویش برداشت و اشک چشمش را پاک کرد.
    کسی صدایش کرد. او را به اتاق فراخواندند. از جا پرید و به اتاق سالارخان قدم گذاشت. در پشت سرش بسته شد و همین باعث شد داخل اتاق از دیدن کنجکاو دیگران محفوظ بماند. با این حال صدایی شنید که به بقیه خبر می داد سالارخان را دیده و او هنوز زنده است. مطلبی که رزا در بدو ورود به اتاق فوری آن را دریافت. احساس کرد کمی از بار غصه اش کم شد. با حرکت سر به چند جفت چشمی نگریست که خیره او را می نگریستند، ادای احترام کرد و همان جا ایستاد.
    نگاهش را به آرامی از سمت راست گرداند. دکتر سلوک با ظاهری آرام و گوشی طبی مخصوصش که چون یاری جدا نشدنی حمایل گردنش بود کنار تخت بزرگ سالارخان روی صندلی نشسته بود. رزا با نیم نگاهی به سالارخان فهمید که خطر برطرف شده و جای نگرانی نیست. شهریار هم روی لبه تخت نشسته بود و دستان پیرمرد را در دست داشت. پیمان نیز با همان مرد ریش بلند کنار شومینه ایستاده بود.
    پیمان آرنجش را روی لبه شومینه تکیه داده و انگشتانش را لای موهایش فرو برده بود که حالا باز و روی شانه رها شده بود. او را می نگریست. غریبه هم نگاه بی تفاوتی به او انداخت و لحظه ای بعد آن را هم مضایقه کرد. مباشر که تا آن موقع درست پشت سر او ایستاده بود به سمت کتابخانه بزرگی رفت که سرتاسر دیوار سمت راست را پوشانده بود. دست به سینه ایستاد.
    رزا از دیدن چنین کتابخانه ای غرق در تعجب شد. چقدر خوب می شد اگر می توانست نگاهی به کتابها بندازد. نگاهش را گرداند و متوجه تلویزیون بیست اینچی شد که در قسمت میانی قفسه ها جا گرفته بود. حالا می فهمید که او چگونه اوقات تنهایی اش را دور از همه و در اتاقش می گذراند.
    با کنجکاوی نگاهش را به دری دوخت که در سمت راست کتابخانه تعبیه شده بود. معلوم بود این دیوار بزرگ چوبی را برای دو قسمت کردن اتاق کار گذاشته بودند. به سمت دیگر دیوار نگریست. جایی که پرده ای سرتاسری آن را محفوظ می کرد، اما اکنون- شاید- برای نشان دادن به حضار و یادآوری گذشته کنار کشیده شده بود. می توانست عکسهای قاب گرفته شده ای را ببیند که به دیوار آنجا نصب شده بود. به سرعت ذهنش بیشتر آنان را به خاطر آورد. مادربزرگ، عمه ها و دختر عمه و شوهر عمه اشت، حتی عکس پدرش ... برای چند دقیقه به عکس پدرش خیره شد که معصومانه نگاهش را به گوشه ای دوخته بود. چشمانش را برای لحظه ای بست و او را در ذهنش با همان حالت ثبت کرد. در حالی که نفسش بند آمده بود با ناباوری به عکسی خیره شد که به مادرش تعلق داشت. آه ... باورکردنی نبود. چطور پدربزرگ با همه نفرتی که از مادرش داشت چنین کاری کرده بود! چطور این عکسها سالها اینجا وجود داشت و رزا از وجودشان بی خبر بود و آن طور حسرت لحظه ای داشتنش را می کشید! از چهره دلفریب و مهربانش صاعقه ای توأمان از رنج و شعف به قلب مفلوک رزا اصابت کرد. پاهای ناتوان و سستش چطور توانستند او را نگه دارند؟! به هر ترتیبی بود خودش را آرام کرد. نبایستی جلوی دیگران از خودش ضعف نشان می داد. بنابراین رویش را برگرداند و زیر لب فاتحه خواند.
    پس از آنکه به خود آمد نگاهش به سالارخان کشیده شد. نمی دانست باید چه کار کند و با این نگاه کسب تکلیف کرد.
    سالارخان که نگاهی توأم با تعجب داشت سعی کرد کمی از جا برخیزد. شاید انتظار نداشت چشمان رزا را پف آلود و گریان ببیند.
    دکتر و شهریرار در نشستن به او کمک کردند و چند بالشت بزرگ پشت او قرار دادند. وقتی آرام گرفت از دکتر تشکر کرد و گفت: »حالا اگه اجازه می فرمایید من با نوه های عزیزم صحبتهایی دارم که هر پیرمردی به حال و روز من باید ... »
    دکتر جلوی حرف زدن او را در این زمینه گرفت و با لحن اطمینان بخشی گفت: «حال و روز شما از من بهتره، ولی اگه میل دارین با دلبندانتون تنها باشید از این بهانه ها برای من نیارید. خیلی دوست داشتم نوه هاتونو به من معرفی کنین، البته اگه حالا وقت مناسبی نیست باشه در یه فرصت دیگه»
    دکتر لبخندی چاشنی سخنان خود کرد و از جا برخاست. به راستی که دکتر زیرکی بود و بی خود نبود سالارخان میان این همه پزشک دست روی او گذاشته بود و جز او کسی را قبول نداشت.
    سالارخان گفت:«ببخشید. حق با شماست. من نوه هامو معرفی نکردم. همین حالا این کار رو می کنم. یعنی خودشون این کار رو انجام می دن»
    همان موقع رزا فهمید اگر این غریبه را بیرون نکرده بودند و او هنوز آنجا حضور داشت پس همان پیروز بود که این طور بی سر و صدا وارد شده بود. به خود گفت: باید همون اول متوجه می شدم!
    وقتی سالارخان جمله اش تمام شد به شهریار نگاه کرد. بنابراین شهریار گفت: «من شهریارم. رشته معماری و طراحی خوندم ...»
    سالارخان اضافه کرد: «تو سوئد بودی»
    «بله، حدود ده سال یا کمی بیشتر اونجا تحصیل کردم و همین طور در میامی ... برای ادامه تحصیل دو سه سالی هست که به آمریکا رفتم»
    سالارخان با غرور سرش را بالا گرفت و گفت: «باید بگم شهریار عزیزم در این سالها زحمت کشیده و منو روسفید کرده»
    شهریار سرش را مودبانه پایین انداخت و زیر لب تشکر کرد. دکتر هم چند کلمه تحسین آمیز به زبان آورد و با این کارش پیرمرد را همراهی کرد.
    بعد سالارخان نگاهش را به پیمان دوخت. او هم مانند شاگرد زرنگی که به سرعت جواب می دهد گفت: «خب، من که اسمم پیمانه ... منم ادامه تحصیل دادم ... رشته کاربرد مهندسی در علوم پزشکی رو در سوییس می خونم. رشته نویی در دنیا محسوب می شه و کاربرد زیادی داره. در واقع حد وسط رشته پزشکی و رشته ایه که امروزه مهندسی گفته می شه ... یعنی ما توی این رشته هم باید از پزشکی سررشته داشته باشیم و هم از برق و مکانیک ... و همین طور الکترونیک ...»
    پدربزرگ میان حرف او گفت: «این بیشتر شبیه تبلیغ برای رشته شما شد تا معرفی» و با تمام ضعفی که داشت لبخندی از سر خرسندی به لب آورد. وقتی پیمان می خواست از خودش دفاع کند جلوی او را گرفت و گفت: » از حرفات معلومه که باید رشته جالبی باشه ... به جز اون معلومه خیلی به کارت علاقه مندی و بهش افتخار می کنی. البته این خیلی خوبه و مطمئنم همین علاقه باعث ادامه درست شده و ضامن موفقیتهای آینده ات می شه. به هر صورت خوشحالم که رشته ای رو انتخاب کردی که از هر جهت آینده خوب و درخشانی داره و تو رو جزو معدود آدمهایی می بینم که تخصصی خاص و منحصر به فرد داری»
    پیمان مست از باده غرور تشکر کرد و با لبانی متبسم سرش را با افتخار بالا گرفت.
    سالارخان لحظه ای بعد گفت: »حالا تو بگو پیروز جان ... اگرچه می دونم خسته ای ... می تونین صندلیهای کنار کتابخونه رو جا به جا کنید و اونا رو نزدیک تر بیارید»
    این پیشنهاد با تشکر جمعی رو به رو شد. پیروز نگاهی به جمع حاضر انداخت و بعد خودش را معرفی کرد.
    «من نقاشی ... مجسمه ... تعمیر کرد، یعنی درست می کنم و سال گفت ... »
    رزا بدون آنکه متوجه باشد به دهان او خیره شده بود که کلمه ها با لهجه عجیب و غریب تر از ظاهر گوینده از آن خارج می شد. گویا او فارسی را خوب می فهمید، ولی در گفتار مشکل داشت و به سختی کلمه ها را انتخاب می کرد.


    * * * تا پایان صفحه 81 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/