فصل 6

قسمت 2


اینکه مشکل برطرف شد شما می تونید از من جدا بشید و به زندگی عاشقانه ای دوست دارید برسین»
رزا به فراست دریافت منظور او از برطرف شدن مشکل مرگ سالار خان بود. در ضمن از لحن مسخره او در جمله آخر چهره اش مکدر شد. در همان حال شهریار را نگریست. بعد پرده ای ناگهانی و نفوذ ناپذیر نگاهش را پوشاند و نیم رخمش را در برابر او به تماشا گذارد.
شهریار کمی نزدیک تر شد و سرش را به جانب او متمایل کرد و پوزش خواهانه گفت: «نمی خواستم ناراحتتون کنم، ولی ...»
رزا نگاهش را به سوی او برگرداند و ملامت آمیز گفت: «ولی مرتب این کار رو می کنین. شما فراموش کردین اینجا ایرانه و دختری که یکبار ازدواج کرده رو هیچ پسری نگاه نمی کنه ... در ضمن تکلیف میراث من چی می شه؟ نمی خواید بگید که من باید با لباس تنم از این خونه بیرون برم و هیچ ادعایی نداشته باشم؟»
«خب، البته که نه ... من مطابق قیمت روز ارثیه شما رو بهتون می پردازم. ممکنه کمی تأخیر کنم، ولی این کار رو انجام می دم.»
رزا با سمجات، ولی باز با همان لحن آمرانه گفت: »هرچند موقعی که زندگی منو به هم ریختین دیگه این قدرها هم ارثیه برام ارزش نداره. بنابراین بهتره منم برای رسیدن به آرزوهام بجنگم. فکر می کنم این بهترین راهه.»
شهریار به تندی گفت: «پس می خواین بجنگین؟ این حرف آخرتونه؟ ولی از همین حالا بهتون می گم که نیروتونو هدر ندین، چون راهی جز قبول شرایط من نخواهید داشت ... در ضمن منو با خودتون دشمن نکنین، به نفع شماست که با من راه بیاین، وگرنه این دوره رو واسته هر دومون زهرمار می کنین.»
رزا داشت فکر می کرد که او خودش جنگ را آغاز کرده، ولی لحظه ای متوجه شد شهریار دیگر حرف نمی زند.
رزا نگاهش را که دزدیده بود دوباره به او دوخت. دید که نگاهش را روی صورت او چرخاند و بعد به چشمانش خیره شد. هنوز محکم مچ دستش را گرفته بود و با چشمانش سعی داشت نظرش را به کرسی بنشاند.
لحظه ای احساس کرد بین چشمانشان جنگی خاموش درگرفته است و هرکدام با اسلحه نفوذ چشمانشان سعی داشتند طرف مقابل را شکست دهند. ععجب کرد وقتی در چشمان شهریار دیگر خشمی ندید ... فقط نفوذ بود و بس ... خودش هم خشمگین نبود!
نگاه شهریار رو به مهربانی رفت و بعد به آرامی چشم از او برگرفت و مچش را به نرمی رها کرد. رزا بیش از پیش متعجب شد و فکر کرد: یعنی نگاهم این قدر پرنفوذ بود؟!
شهریار بدون کلمه ای برگشت و با قدمهای بلند از در خارج شد. رزا وقتی صدای بسته شدن در را شنید تازه به خود آمد. تمام توانش را از دست داده بود. آهسته روی تخت نشست و با دستانش صورت خود را پوشاند. با خود اندیشید: او به این راحتی از میدان به در نخواهد رفت. لابد این آتش بس، موقتی بود.
دوباره ذهنش به دنبال گفته های او گشت. به نظر او غیر قابل باور بود که شهریار این طور عاشقانه به این املاک دل بسته باشد که پس از سالها که دور بوده حاضر باشد به خاطر آن تن به ازدواجی بدهد که خودش هم به آن رضایت ندارد! با دختری ازدواج کند که شناختی از او ندارد! علاقه ای هم در میان نباشد! دختر هم کسی باشد که پایش را به زور چند کیلوتر آن طرفتر گذاشته است! این املاک مگر چقدر می ارزید؟
این دست بود که آنجا مکانی وسیع بود و روی تپه ای بلند قرار داشت و فاصله اش از مرکز شهر سبب شده بود آب و هوایی تمیز و سالم داشته باشد. از نظر قیمت هم ارزشمند بود، اما املاک دیگری هم در سفره سالارخان بود و این مکان آنقدرها اهمیت نداشت که به خاطرش کسی شرط ازدواج با دختری را به جان بخرد و آن را تصاحب کند. لحظه ای ذهنش به این سو رفت که شاید سالارخان امیدوار بود آنها از باقی املاک بی اطلاع باشند. با همه اینها این ملک هرچه قدر هم که با ارزش می بود از نظر رزا ارزش یک ازدواج اجباری را نداشت. اگر او به جای هر کدام از نوه های دیگر بود هرگز چنین شرطی را نمی پذیرفت.
برای او که این سالها را در آنجا هدر داده بود جایی که اگر درش را می گشودند از آن خارج می شد و دیگر پشت سرش را نگاه نمی کرد. البته اگر می دانست کجا باید برود و جایی را داشت ... شاید فقط گاهی دلش برای گلهایش و یا رعنا تنگ می شد، اما این شهریار از ینگه دنیا بلند شده کار و زندگیش را رها کرده و آمده بود این املاک را تصاحب کند! باید از او می پرسید این املاک را برای چه می خواهد؟ شاید مشکل مالی داشت؟ ولی پیمان که گفته بود سالارخان برای همه شان سنگ تمام گذاشته است. شاید او یکی از آ ول خرج هایی بود که با وجود این دست و دلبازیها باز هم قرض بالا آورده بود؟ شاید پیمان در مورد شهریار اطلاعاتی داشت که می توانست او را هم در جریان بگذارد. اگرچه بعید بود خبر چندانی از موقعیت او داشته باشد، چون هر کدامشان در کشور جداگانه ای زندگی می کردند. این موضوع هم که آنها با این همه فاصله از از هم زندگی می کردند برایش عجیب بود. شاید اول با هم بودند و بعد برای تحصیل یا کار هرکدام به راه خود رفته بودند.
کمی بعد افکارش جهت دیگری یافت. عاقبت او چه می شد؟ هر چه بود به قول رعنا اکنون سرپناهی داشت، ولی بعد چه؟ وقتی سالارخان سرش را زمین می گذاشت و می مرد چه بر سر او می آمد؟ شاید سالارخان نگران همین بود که می خواست او را به ازدواج یکی از آنها درآورد؟ آیا از نظر او نوه هایش قابل اطمینان بودند؟ او که شناختی از آنها نداشت. سالها رفته بودند و دور از او برای خودشان شخصیت مستقلی کسب کرده بودند. با یک نظر که نمی شد اسرار ذهنشان را خواند و به آنان اعتماد کرد. شاید از نظر سالارخان باز این بهتر بود که او را به غریبه ای بسپارد.
با خود گفت: پس من برای او مهم هستم. اگر مهم نبود دلیلی نداشت نگران آینده اش باشد. چه اهمیتی داشت که چه بر سر او می آید؟ تا زنده بود از او مراقبت کرده بود و پس از مرگش هم یک طوری می شد. اینکه دیگر نباید برای کسی که یک پایش لب گور است اهمیتی داشته باشد.
باز در ذهن خود گفت: لابد سرنوشت املاک براش مهم تره ... ولی چرا من رو هم وارث می دونه؟ این در صورتی امکان داره که من رو به عنوان نوه اش قبول داشته باشه ...
با این فکر اندکی احساس آرامش کرد. پس عاقبت او را هم داخل آدم حساب کرده بودند. کاش این طور بود. شاید همین موضوع باعث شده بود که این چند روز با شکوه از خودراضی به گونه ای دیگر رفتار کند. دیگر خودش را زیردست او نمی دید و از او ترسی نداشت. مگر نه اینکه او هم خدمتکاری بود مانند بقیه ... فقط سمت بالاتری داشت و سالهای پیش به اربابش خدمت کرده بود.
همیشه منشأ رفتار شکوه را در سالارخان جستجو کرده بود، چون مباشر هم همین طور رفتار می کرد خشک و بداخلاق با نگاهی زهرآگین که کینه و عداوت از آن می بارید. نمی دانست به کدام گناه باید این چنین منفور باشد. هرچه بود به گذشته مربوط می شد. گذته ای که در آن دخیل نبود. بارها، هنگامی که مباشر او را همراهی می کرد احساس کرده بود او به طریقی قصد کشتنش را دارد یا از اینکه او تا این حد پوست کلفت است و در برابر این مصائب طاقت آورده و خودش را از دست این زندگی خلاص نمی کند در تعجب است. شاید اینها تصور او بود و مباشر نه قصد کشتنش را داشت و نه خواهان مرگ او بود.
به هر حال رزا زندگی را با همه بدی هایش دوست داشت و امیدوار بود. با لحنی شاعرمآبانه به خود گفت:
«چراغهای قرمز روزی سبز خواهند شد ...
زمستان سرد روزی تابستانی گرم خواهد شد ...
و ابرهای سیاه و وحشتناک کنار خواهند رفت
و
خورشیدی زیبا سر برون خواهد آورد ...
به طرف پنجره رفت و باز از آنجا به تماشای بیرون مشغول شد. این بار دکتر سلوک با شهریار در حال صحبت بود. با تعجب اندیشید دکتر سلوک این همه مدت آنجا چه می کرده و چطور هنوز نرفته است؟
با تعجب به آن دو خیره شد و دعا کرد باز مثل دفعه قبل متوجه او نشوند. نیم رخ هر دو را می توانست ببیند. سعی کرد از رفتار آنان نتیجه گیری کند که چه می گویند. باد وزیدن گرفته بود. چون شاخه های بید مجون را به هر طرف می کشاند و موهای شهریار را آشفته می کرد.
او با حالتی نگران انگشتانش را لای موهایش فرو برد. ظاهرش نشان می داد که تا چه حد در التهاب و دلواپسی به سر می برد. تا آنجا که از لای درختان معلوم بود پیمان در باغ دیده نمی شد. رزا با خود اندیشید او سرش را به چه چیز گرم کرده است؟
ناگهان صدای جیغ ناهنجاری از داخل خانه به گوش رسید. متوجه دکتر و شهریار شد که به سرعت به طرف ساختمان دویدند.

* * * پایان فصل 6 * * *

* * * تا پایان صفحه 75 * * *