نگاهی به ساعت انداخت. هنوز ده نشده بود. باز هم جلوی آینه ، این همدم همیشگی اش رفت و به خود نگریست. صورتش از تمیزی برق می زد و گونه هایش طبق معمول پس از هر استحمام گلگون شده بود. لباس برازنده و خوش دوخت بود.انگار برای شخص او دوخته شده بود. به عمرش این قدر احساس شادابی و زیبایی نکرده بود. چرخی جلوی آینه زد ، بعد جلوی پنجره رفت و پرده توری را کمی کنار زد و از آنجا به باغ نگریست.
شهریار و پیمان کنار درخت بید مجنون ایستاده و با مردی که ظاهری عارف گونه داشت ، صحبت می کردند. این شخص هرکه بود رزا تا آن روز او را ندیده بود.
پیمان که رویش به جانب پنجره بود متوجه او شد . از نگاه مشتاق او شهریار هم برگشت و او را غافلگیر کرد. اخم کرد. با این حرکت او رزا بدون درنگ پرده را کشید.
سعی کرد از فکر رفتار شهریار بیرون بیاید . او هم مانند پدربزرگش نوعی ترس در دل دیگران ایجاد می کرد. حرکاتش با اقتدار همرا بود و ناخودآگاه شخص را به اطاعت وا می داشت.
از طرفی با دیدن پیمان قلبش به تپش افتاده بود. با خود اندیشید : وقتی او را با آن لباسهای زشت دیده و زیبایی اش را تحسین کرده با این لباس چه خواهد گفت.
پیمان چقدر راحت ابراز احساسات کرده بود. انگار بارها و بارها آن را تمرین کرده بود. از اینکه او این قدر شاعرانه حرفهای قشنگ می زد خوشش آمده بود. همیشه آرزو داشت عزیز باشد، دست کم برای کسی مهم باشد. در جایی باشد که قدرش را بدانند و به او احترام بگذارند و حالا این رویای باورنکردنی حقیقت یافته بود و کسی به این سرعت از او خوشش آمده بود و تحسینش می کرد، حتی می گفت به او دل بسته است. آیا این عشق بود که سراغش آمده و قلبش را می کوفت؟
تقه کوچکی به در خورد و او که منتظر رعنا بود با خود گفت: آه ...آمد.
وقتی در باز و بسته شد لحظه ای منتظر صدای رعنا ماند ، چون پشتش به در بود برگشت تا چیزی بگوید که از تعجب خشکش زد. باز هم شهریار آنجا ایستاده بود و به او می نگریست.
برای چند دقیقه همان طور ایستاد و او را نگاه کرد. رزا دست و پایش را گم کرده بود. به نظرش آمد می خواهد چیزی بگوید و سخت مردد است. احساس کرد تعادلش را از دست می دهد. چرا هر وقت او را می دید این قدر احساس ضعف می کرد؟دستش را به میله تخت گرفت و خواست چیزی بگوید که شهریار شروع به صحبت کرد.
« تا یک ساعت دیگه تکلیف ما معلوم می شه. می خواستم مطمئن بشم تو درست متوجه حرفهای من شدی و همون کاری رو انجام می دی که من می خوام.»
رزا گیج شده بود ، پرسید:« من نمی فهمم ؟ منظورتون چیه؟»
شهریار قاطعانه گفت:« منظور من همون حرفیه که بهت زدم. سالارخان می خواد یکی از ما با تو ازدواج کنه ... و تو با من ازدواج می کنی .»
رزا میله را محکم تر فشرد و گفت:«چرا من باید با شما ازدواج کنم؟»
«چون من اینو می خوام ... فکر می کردم برات روشن کردم که ...»
رزا قاطعانه گفن:« من با هرکس بخوام ازدواج می کنم و مطمئنم اون آدم شما نیستید.»
شهریار عصبانی شد. به طرف او آمد و با خشم به او نگریست. گفت:« چرا .. اون آدم من هستم و تو با من ازدواج می کنی.»
تمامک قوتش را جمع کرده بود تا این کلمه یک سیلابی را ادا کند. شهریار ناگهان مچ دست چپ او را گرفت و مستقیم در چشمان او نگاه کرد. برای لحظه ای زمان ایستاد. رزا نفهمید چرا این طور مسخ شد. نفسش در سینه حبس شده بود و بالا نمی آمد.
شهریا با لحنی ملایم ، اما تاثیر گذار پرسید:« یعنی چه؟ یعنی می خوای با پیمان ازدواج کنی؟! از چیه اون خوش اومده که من ندارم؟موی بلند؟ من هم می تونم موهامو بلند کنم . رنگ موهاش؟ اینکه کاری نداره . منم می تونم موهامو رنگ کنم ... بگو از چی؟»
رزا لال شده بود. شهریار چشمانش را باریک کرد و ادامه داد:« نکنه آقا با فلسفه پست مدرنیسم و هنر آوانگارد که مرتب بلغور می کنه دلت رو برده... یه هفته لوس بازی و ادا در آوردن و شعر خوندن و زلف بلند کردنش رو نگاه نکن. دو روز دیگه وقتی همه چیز عادی شد حالت از همه اینها به هم می خوره ... یعنی وسعت دیدت همین قدره؟چشمات چیزای دیگه رو نمی بینه؟ فکر می کردم فهمیده تر از اینها باشی.»
شهریار همین طور حرف می زد. رزا فکر کرد از او چه انتظاری دارد ! دختری که مدام در خفقان بوده و با کسی جز چند خدمتکار معاشرت نداشت باید چه وسعت دیدی می داشت؟ او حتی نمی دانست پست مدرنیسم و این چیزها که شهریار نام برد چی هست. دلش می خواست گریه کند . جمله های شهریار برایش نامفهوم و بی معنی بود. تنها چیزی که می فهمید این بود که پیمان گفت او را دوست دارد ، ولی شهریار دنبال او نبود ...دنبال میراثی بود که قرار بود به او برسد.
پیمین حتی اگر دروغ هم می گفت دروغ قشنگی بود و رزا دلش می خواست آن را باور کند. دلش می خواست باز هم دروغ بشنود. دلش می خواست در این دروغ زندگی کند و با آن خود را سوار ابرها ببیند.
در هر صورت پیمان بهتر از شهریار بود که می خواست او را به زور به ازدواج وا دارد و بعد به حال خود رهایش کند. به نظر او شهربار معنی عشق را نمی فهمید. شاید هم می فهمید ، ولی عشق او به پول و ملک بود ، نه به آدمیزاد.
بغض گلویش را گرفته بود ، ولی سعی می کرد آن را فرو دهد. نباید گریه می کرد. نمی خواست بیش از این نپخته و دست و پا بسته به نظر بیاید. نباید ضعف نشان می داد.
گفت:« تو از زندگی من چی می دونی؟ چرا ندونسته و نشناخته انتظار داری من اون طوری باشم که تو می گی؟!تو چه حقی داری به من امر و نهی کنی؟ چرا اینجا کسی نمی خواد فکر کنه که من هم آدم هستم و برای خودم نظرهایی دارم؟ چرا هیچ کس نمی خواد قبول کنه منم برای خودم آرزوهایی دارم و به عنوان اسنسان حق دارم برای خودم و آینده ام و زندگی ام تصمیم بگیرم.»
نگاه عمیقی به شهریار انداخت و سعی کرد بیشتر در ذهن او نفوذ کند.
« در تمام طول عمرم با من طوری رفتار شده که انگار موجودی اضافی ام ، حتی این هم نه ... یا اینکه وجود ندارم. همیشه تنها بودم . بدون هیچ همدمی و بدون هیچ سرگرمی ... جز این کتابها ...»بعد با دستانش به کتابها اشاره کرد و ادامه داد:« آن وقت یکی مثل جنابعالی از راه می رسه و از وسعت دید حرف می زنه ! چرا؟ نکنه فکر کردین منم مثل شما اروپا رفته ام و تحصیلات آنچنانی دارم. هزار جور آدم دیده ام و با انواع و اقسام اونها معاشرت داشته ام که به یه نظر باید اونها رو بشناسم ؟آره...این طوری فکر کردید که از من به خاطر تصمیم و رفتارم ایراد می گیرید؟ اگه کمی ...فقط کمی از گذشته من اطلاع داشتین می فهمیدین چقدر حرفهای شما مضحک و خنده داره ... مثل این می مونه که از من انتظار داشته باشین بتونم از اینجا برج ایفل رو ببینم ...همیشه فکر می کردم منم مثل همه روزی عاشق می شم و با عشق ازدواج می کنم ، ولی حتی اینو هم دارین از من می گیرین.»
شهریار که تا آن موقع ساکت مانده بود با شنیدن این جمله زهرخندی زد و گفت:«عشق؟» و مانند کسی که حرف عجیبی شنیده باشد نگاهش کرد و ادامه داد:« کوچولو ...خیلی زودتر از آنکه فکرش رو بکنی می فهمی پسرها ارزش اونو ندارن که تو حتی بهشون فکر کنی . عشق کلمه مقدسیه ، ولی توی این دوره و زمونه دیگه چیزی جز اسم ازش نمونده. اگه فکر می کنی این سعادت رو داری که مثل پدر و مادرت عشق واقعی رو تجربه کنی باید بگم خیلی خوش باوری !»
رزا برای لحظه ای پلک هایش را به هم زد و با تعجب به شهریار خیره شد. برای او خیلی عجیب بود که این حرفها را در این خانه و آن هم از دهان او بشنود .. که این طور با احترام از پدر و مادرش سخن بگوید و چنین طرز تفکری از عشق داشته باشد ، اما چرا او را خوش باور می خواند؟! شاید خودش تجربه ناخوشایندی از عشق داشت که آن را این طور غیر قابل دسترس و رویاگونه می دید؟
این پرسشها در ذهنش چرخید ، ولی به زبانش نیامد. به او مربوط نبود گذشته این جوان چه بوده ، حوصله بحث کردنهای فلسفی را هم نداشت . از این رو گفت:«تصور من و شما از به قول شما "عشق" هرچی که هست به خودمون مربوطه و من میل ندارم در این مورد با شما وارد بحث بشم. اون چیزی رو هم که می خوام به شما تفهیم کنم اینه که من باید برای سرنوشت خودم تصمیم بگیرم و نباید کسی از من انتظار داشته باشه به میل اون و به خاطر خودخواهی و جاه طلبی اون به هرچی که می گه تن در بدم. آیا به نظر شما این حرف من غیرمنطقیه؟
در جمله های آخرش کلمه های طعنه آمیزی وجود داشت که شهریار آشکارا بر آشفت . آیا او خودخواه و جاه طلب بود؟این دختر که مرتب از آرزو و تصمیم گیری در مورد سرنوشتش دم می زد از رویاهای او چه خبر داشت؟
شهریار سعی کرد آرامشش را حفظ کند ، با این حال با لحنی که دلخوری از آن محرز بود پرسید:«جالبه ! چطوریه که تصمیم تو در مورد آینده ات و آرزوهات منطقسه و تصمیم من درباره رویاهام و اون چیزی که مایل به داشتنش هستم خودخواهی و جاه طلبانه است؟
رزا پاسخی نداشت به او بدهد . حق با او بود ، ولی به شرط اینکه او را پلی برای رسیدن به آمالش در نظر نگیرد . در واقع آرزوهای کس دیگری را در این مسیر نابود نکند تا خودش به هدف برسد ، اما این جنگ بود ، جنگی که سالیان سال بین بشر برای تصاحب آنچه رویایش را داشت صورت پذیرفته بود. خواه ناخواه یکی باید قربانی آرزوهای دیگری می شد ، ولی رزا نمی خواست بازنده باشد. مگر آرزوهای او چقدر بزرگ بودند؟ او که در ذهنش رویای تسخیر آسمان و زمین را نداشت ، او فقط می خواست دوستش داشته باشند و این رویای بزرگی نبود. باز با خود فکر کرد اگر همه اولاد بشر آرزوهای کوچکی مانند او داشتند لازم نبود برای رسیدن به آنها پا روی آرزوهای دیگری بگذارند ، عده ای آرزوهای کوچکشان را به گور ببرند و عده ای سرمست از رسیدن به هدفشان باشند و باز در سر هدف دیگری را بپرورانند.
آیا آرزوهای بشر را پایاینی بود؟
پس این گونه بود که تاریح جهان سراسر جنگ و غارت بود و انگار این دور تسلسل تمامی نداشت. همان بهتر که او این گوشه دنیا کز کرده بود و آرزوهای کوچک خودش را داشت و مزاحم کسی نبود. بنابراین گفت:« حرف شما درسته ، ولی در ظاهر شما باید برای رسیدن به خواسته هاتون از روی رویاهای من رد بشین و اونو لگدمال کنین.»
«مشکل همین جاست. من چاره ای ندارم جز اینکه این کار رو انجام بدم . بنابراین خدمتتون عرض کردم که ما یه ازدواج توافقی خواهیم داشت و به محض
تا آخر صفحه 70
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)